یا رب! ز لطف، گم‌شدگان را امان بده

(راز و نیاز)

یا رب! ز لطف، گم‌شدگان را امان بده
هرجا که برّه‌ای‌است به دست شبان بده

تا ملت قدیم گشاید ز خواب، چشم...
قدری به دست مرحمت او را تکان بده

یا تند تند، این همه نان‌خور میافرین
یا از کَرم به نان‌خور خود آب و نان بده

پیش خران باری خود کاه و جو بریز
بهر سگان کاری خود، استخوان بده

فکر دو سیر گوشت برای فقیر کن
کمتر سر برنج غنی، زغفران بده

یا روی دوش، این همه بار گران منه
یا طاقت تحمل بار گران بده

چون دلبر جوان به من پیر داده‌ای
بر بنده نیز ، قوّت مرد جوان بده

جایی که اندرآن بتوان زیست به از این
ور خود جهنم است، به مخلص نشان بده

یک جان پی تحمل این زندگی کم است
یا رب به بنده نیز چو سگ، هفت جان بده

یا وضع زندگانی ما را درست کن
یا مرگ ما ، بیا و به کل مرگمان بده.

"ابوالقاسم حالت"

سه‌پلشک آید و، زن زاید و، مهمان برسد

(مهمان برسد)

سه‌پِلشت آید و، زن زاید و، مهمان برسد
عمّه از قم برسد ، خاله ز کاشان برسد

تلگِرافِ خبر مرگ عمو ، از تبریز
نامه‌ی رحلت دایی ز خراسان برسد

صاحب خانه و بقال محل از دو طرف
این یکی رد نشده پشت سرش آن برسد

تشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج
به سراغش زن همسایه شتابان برسد

هر بلایی به زمین می‌رسد از دور سپهر
بهر ماتم‌زده‌ی بی سر و سامان برسد

اکبر از مدرسه با دیده‌ی گریان آید
وز پی‌اش فائزه با ناله و افغان برسد

آن کند گریه که من کفش ندارم در پای
این کند ناله که کی چادر و تنبان برسد

کرده تعقیب ز هر سوی طلبکار مرا
ترسم آخر که ازین غم به لبم جان برسد

گاه از آن محکمه آید پی جلبم مأمور
گاه از نظمیه آژان پی آژان برسد

من درین کشمکش افتاده که ناگه میراب
وسط معرکه چون غول بیابان برسد

پول خواهند ز من و من که ندارم یک غاز
هرکه خواهد برسد این برسد آن برسد

من گرفتار دو صد ماتم و (روحانی) گفت:
سه‌پِلشت آید و زن زاید و مهمان برسد . ۱

"سید غلامرضا روحانی"

۱. سه‌پلشت‌، سپلشت، یعنی اتفاق ناگهانی (بدبیاری) سه‌پلشک و زپرشک هم در محاوره گفته شده اما سه پلشت صحیح‌ است.

چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت

(پند)

چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند، بَدی نیست فرامشت

این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت

عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را کشت

انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت

«رودکی سمرقندی»

بیوگرافی و اشعار قضایی یزدی

https://uploadkon.ir/uploads/7b5226_25عبدالرحیم-قضایی-یزری.png

(بیوگرافی)

عبدالرحیم قضایی یزدی _ متخلص به (قضایی) _ متولد حدود 1195 هجری قمری، یکی از ارادتمندان "عبدالرضاخان" حاکم یزد بود که از عنایات وی بهره می‌برد و در سایه‌ی توجهات وی زندگانی توام با آسایشی داشت که موقوف کارهای فرهنگی و ادبی می‌کرد.

عبدالرضا خان، حاکم معروف یزد، که در نیمه اول قرن سیزدهم هجری می‌زیست، گذشته از دلاوری و شهامت و مردم‌نوازی و فتوت و سایر خصایل حمیده دیگر، به شعردوستی و ادب‌پروری نیز گرایش ویژه‌ای داشت و قسمتی از اوقات فراغت خود را مصروف مصاحبت اهل فضل می‌کرد و وسایل رفاه زندگی ایشان را فراهم می‌آورد.

گویند نیای قضایی از همدان به کاشان مهاجرت کرده و بعد پسر او، یعنی پدر قضایی از کاشان به یزد رفته و در آنجا سکونت گزیده و تأهل اختیار نموده است. فرزند وی، عبدالرحیم نیز در یزد زاده شده و در همان شهر زندگی را بدرود گفته است.

عبدالرحیم مردی درشت اندام و نیرومند و بلند بالا و خوش‌صدا بوده و با اطلاع از فنون موسیقی به خواندن آواز و نواختن ساز می‌پرداخته و مجلس آرایی می‌کرده است. این ویژگی‌ها را مضامین برخی از اشعار وی تأیید می‌کند.

قضایی با "طراز یزدی" دوستی داشته و در انجمن ادبی که در حجره‌ی وی دایر می‌شده شرکت می‌جسته است. روزی بر دیوار حجره‌ی طراز، غزلی بدین مطلع می‌نویسد:

زاهدا، منزل رندان جهان است اینجا
مزن از مدرسه دم، دیر مغان است اینجا

بعدها این غزل را از روی دیوار یادداشت و جزو غزل‌های او ثبت می‌کنند.‌

آثار :

دیوان قضایی، که بر پایه‌ی مندرجات چند نسخه‌ی خطی صورت گرفته که عبارتند از دو نسخه‌ی خطی کتابخانه‌ی ملی، یک نسخه‌ی خطی کتابخانه‌ی ملک، نسخه‌ای که هنرمند خوشنویس معروف آقای علی عریانی به خط زیبای خود نوشته است. نسخه‌ی کتابخانه‌ی وزیری یزد و منتخبی از اشعار قضایی که به اهتمام انجمن ادبی یزد چاپ شده است. این دیوان، دربردارنده‌ی مجموعا 134 غزل، 22 قصیده، 20 قطعه، یک مثنوی و 34 رباعی می‌باشد.

وفات :

قضایی یزدی، سرانجام به سال 1244 هـ . قمری، (1207 شمسی) حدود 50 سالگی درگذشت.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(خال هندو)

من آن حریفم، به می‌گساری، که برنگیرم، ز بزم صهبا
اگر که گردد، ز تاب مستی، فتاده ساقی، شکسته مینا

همه غرورم، ز بُردباری، به یک نگه شد، بَدل به زاری
که گفت یارب؟! ز زخم کاری، نگشته نالان، تن توانا

نموده داغم، ز خال هندو، ربوده تابم، ز جعد گیسو
بتی که آمد، به غمزه جادو، مهی که باشد، به چهره زیبا

بهار بارد، ز ابر ژاله، به بوستان گل، به دشت لاله
گرفته هر یک، به کف پیاله، که خوش بوَد می، به باغ و صحرا

چنین گر آهم رسد به اختر، چنین گر اشکم روَد به کشور
ز آتش آید فلک چو مجمر، ز آب گردد جهان چو دریا

ز شهر کرده هوای هامون، من و تو با هم ولی بگو چون
یکی به وادی چنانکه مجنون یکی به محمل چنانکه لیلا

در آرزویت بوَد (قضایی) مدام کارش غزل‌سرایی
مگر کز این ره به دامش آیی، تو ای رمیده غزال رعنا

'قضایی یزدی"

گدای وصله‌ی خیاط باش و شاهی کن

خواجه عماد می‌فرماید:

گدای حضرت او باش و پادشاهی کن
مکن مخالفت او و هر چه خواهی کن

پاسخ نظام قاری:

گدای وصله‌ی خیاط باش و شاهی کن
به عاریت مَسِتان رَخت و هرچه خواهی کن

نوشته بر زه مفتون، معقلی خطیی‌است
به جیب دلق که در این لباس، شاهی کن

بر این نهالی اطلس به بالش زرمهر
که گفت تکیه ده و خواب صبحگاهی کن

به دست صوفی صوف از مُحرّمات همه
که منهی‌اند برو توبه از مناهی کن

طمع به روی سفیدی کی و چشم آویز
چو روی‌بند شود جامه در سیاهی کن

گرت بوَد سر و پایی چنانچه دلخواه است
بپوش و سلطنت از ماه تا به ماهی کن

که گفت مدحت والا برآن مکن (قاری)
حدیث اطلس گلگون و حبر کاهی کن.

«نظام قاری یزدی»

بنای جبه‌ی کرباس سست بنیاد است

حافط می‌فرماید:

بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که بنیاد عمر، بر باد است

پاسخ نظام:

بنای جبّه‌ی کرباس، سست بنیاد است
بیار صوف که بنیاد پنبه بر باد است

ز آرزو نرسانَد به رَخت دست آن کس
که قفل دکّه ز صندوق سینه نگشاد‌ه‌است

عجب مدار که والا به زیر کتّان رفت
که این عجوزه عروس هزار داماد است

به صوف از چه بَرد رَشک خاکسار مله
سمور یقّه و گوی طلا، خداداد است

عمامه با یقه‌ی در قفا فتاده چه گفت:
مراست طرّه‌ فتاده تو را چه افتاده‌است؟

ز چکمه و فرجی خرّمی است (قاری) را
خنک تنی که وی از هم‌بران خود شاد است.

«نظام قاری یزدی»

هرکه شیون کند از دور و برم دور کنید

(باده‌ی ناب)

تا که جان دارم و از سینه برآید نفسم
نگذارید که بی باده سرآید نفسم

همه جا هر شب و هر روز شرابم بدهید
آخرین لحظه‌ی عمرم می نابم بدهید

عاقبت مست و خرابم ز می ناب کنید
راحت آن لحظه مرا تا به ابد خواب کنید

بگذارید مرا داخل آن تابوتی
که شده ساخته با چوب رَز یاقوتی

مُزد غسال مرا جام شرابی بدهید
مست مست از همه جا حال خرابی بدهید

بعد غسلم وسط سینه ی من چاک کنید
در درون دل من یک قلم تاک کنید

بر مزارم مگذارید بیاید واعظ
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ

جای تلقینم بالای سرم دف بزنید
شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید

هرکه شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مستِ خراب از مِی انگور کنید

روی قبرم بنویسید (وفادار) برفت
آن جگرسوخته‌ی خسته ازین دار برفت.

"علی اصغر وفادار استهبانی"

ابیاتی از این سروده، به اشتباه به نام وحشی بافقی ثبت شده.

ز تبریز ار گلیمی نازک آری در برم یارا

حافط می‌فرماید:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

پاسخ نظام:

ز تبریز ار گلیمی نازک آری در برم یارا
به نقش آده‌اش بخشم سمرقند و بخارا را

چو شستی رَخت در سعدی و کفشت نیست در پاتنگ
غنیمت دان نسیم آباد و گلگشت مصلا را

من از آن نقش ابریشم که چنگی داشت دانستم
که از سر خلعت تشریف بیرون آورَد ما را

میارا رَخت والا از غداد مشک و لاوسمه
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

ز سرّ بقچه‌ی الباس اهل بخل کمتر پرس
که کس نگشود و نگشاید به حکمت آن معما را

فغان کاین موزه‌ی برجسته و نوروزی چته
چنان بردند صبر از دل که ترکان رخت یغما را

سخن گو (قاری) از لولوی گوی پیش و از وحبر
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

«نظام قاری یزدی»

بیوگرافی و اشعار نظام قاری یزدی

https://uploadkon.ir/uploads/42e123_25نظام‌-قاری-یزدی.png

(بیوگرافی)

مولانا محمود بن امیراحمد _ مشهور به: (نظام‌ قاری یزدی) _ شاعر سده‌ی نهم هجری است. وی یکی از شاعرانی است که در بین انواع و اقسام نوپردازی‌های عامیانه، خام‌ و ناموفق‌ قرن نهم، موفق می‌نماید و امروزه شعرش‌ را‌ بر‌ اساس موازین نقد ادبی غربی «پارودی» (Parody) می‌نامند.‌

نظام‌ شاعری است‌ که‌ از قلم‌ و شناخت ادیبان و پژوهش‌گران‌ ادبیات دور مانده و در صفحات پرشمار تاریخ ادبیات، تنها در چند سطر از او‌ سخن‌ گفته شده است و در چند قرنی‌ که‌ از‌ مرگ این شاعر‌ مبتکر‌ و مبدع نیمه‌ی دوم قرن‌ نهم‌ گذشته، تنها سطور اندکی از کتاب‌ها درباره‌ی اوست و آن‌چه هم نوشته شده‌، کمتر‌ شناختی از شعر او ارایه می‌دهد‌.

نظام قاری به عنوان شاعری عوام، دست‌مایه‌های‌ سنت‌ را به اشعاری لطیفه مانند‌ تبدیل‌ کرده است‌. وی‌ به‌ نوعی گزارش‌گر اوضاع بَد اجتماعی‌ است‌ و شاید به تعبیری دیگر شاعری است که درد عوام را گفته است‌.

او در دیوانش به پوشاک مردم زمان خود پرداخته است. دیوان البسه‌ی وی گذشته از قطعات پراکنده مشتمل است بر منظومه‌ی اسرار ابریشم، جنگ نامه، مخیطنامه و رساله‌ی آرایش نامه و رساله‌ی تعریفات و رساله‌ی صد وعظ و نامه‌ی پشم با ابریشم.

«پارودی» یا نقیضه‌های نظام قاری، که به استقبال شعرای متقدم از قبیل: سعدی، مولانا، حافط و... نوعی انقلاب در شعرعرفانی به حساب می‌آید. او با هوشیاری به دگرگون کردن زبان عرفانی و درهم ریزی ساختار نوین زبان اجتماعی پرداخته است.

دیوان نظام قاری، در سال ۱۳۰۳–۱۳۰۴ از سوی میرزا حبیب اصفهانی در استانبول به چاپ رسید و در ۱۳۵۹ (خورشیدی) در تهران بازچاپ شد این دیوان از اهمیت بسیار بالایی برخوردار بوده و از لحاظ موضوعی در ادبیات فارسی بی‌نظیر است.‌

آثار :

۱. کلیات نظام قاری
۲. دیوان البسه

نطام در «دیوان البسه» خود و آثارش را این‌گونه معرفی کرده است:

«چنین گوید نساج این جامه‌ی رنگین و خیاط این خلعت با تمکین از لباس رعونت عاری، محمود‌ بن‌ امیر احمد المدعو نظام قاری... بنابراین مقدمات دیوانی مشتمل بر قصاید، غزلیات، مقطعات، رباعیات، فردیات و رسایل در این لباس قلمی گردید. مأمول که بر قد قبول همه این جامه‌ به‌ اندام آید...» به‌جز این، وی در چند رساله‌ی منثور دیگر نیز خود را با همین عنوان معرفی کرده است.


وفات :

تاریخ تولدش‌ نامشخص‌ است؛‌ اما با توجه به‌ دوره‌ی حیات شاعرانی که نظام قاری اشعارشان را «پارودی» کرده، می‌توان استنباط کرد که‌ سال‌ مرگش حدود سال 893 هجری‌ است‌.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

حافط می‌فرماید:

رونق عهد شباب است دگر بستان را
می‌رسد مژده‌ی گل بلبل خوش الحان را

پاسخ نظام:

رونق حسن بهاری است دگر کتّان را
گرم بازار ز شمسی شده تابستان را

آن که دستار طلا دوز عَلم گردانید
کرد چون ریشه پریشان من سرگردان را

تا نهالی و لحافت نبوَد چندین دست
در وثاقت شب سرما منشان مهمان را

ای تکلتو به کفل‌پوش چو روزی برسی
خدمات جل خرسک برسان ایشان را

گر چنین جلوه کند آستی جامه صوف
خاکروب درِ خیاط کنم دامان را

(قاری) آن کورخ کمخای گلستان بیند
التفاتی ننماید چمن بستان را

عجبی نیست ز دارایی عدل سلطان
ماهتاب ار کند از رفق رفو کتان را

«نظام قاری یزدی»

نمی آرم دگر در شعر، معشوق خیالی را

(غم بشکسته‌بالی)

نمی آرم دگر در شعر، معشوق خیالی را
به دست باد بسپارم دگر گل‌های قالی را

اگر اصغر کوپک نازد به نقش خود بگو با او
نداند راز چشم سبز رؤیا نونهالی را

قلم در دست اهلش چون بیفتد می‌کند اعجاز
ببین شیخ بهایی زنده می‌سازد خیالی را

خردمند از دلیل محکم و مُتقن شود راضی
نشاید کرد راضی خرده‌گیر لابالی را

گروهی از تمام کائتات ایراد می‌گیرند
که می‌بینند تنها نیمه‌ی لیوان خالی را

تمام عمرشان صرف بطالت می‌شود اما
نمی‌تابند کسری ثانیه سال جلالی را

گروهی دوستدار ماهی‌اند اما سر سفره
نمی‌دانند توفیری جنوبی و شمالی را

قفس بعضی مواقع می‌شود بهتر ز آزادی
اسیرِ آن نمی‌داند غم بشکسته بالی را

گرسنه، فکر نان باشد که جان در بند آن دارد
چه می‌پرسی تفاوت‌های چینی و سفالی را

به لطف کدخدا هر دهکده آرامشی دارد
نمی‌دانم مگر طاعون گرفته این حوالی را

ببین موشی به انبار است باید در تلّه افتد
وگرنه می‌کند نابود شالیزار و شالی را

الا ای کودکان پیر ! آیا خیرگی بس نیست؟
که نسلی داده تاوان خلق ما این خردسالی را

خدا سازد قلم پای شما را کز سر نحسی
به همراه خود آوردید فقر و خشکسالی را

به پا خیزید ای آزادگان کشور ایران!
جدا سازید از خود کاهلی و بی‌خیالی را

محمدحسین نجاریان (سالک)
۱۴۰۴/۷/۳ ـ طزرجان