(سوز پنهانی)

ای آفتاب جهان‌تاب، ای رفته از منظر من!
جان بی‌تو باری گران‌است بر ناتوان پیکر من

بر دیده‌ام بود جایت، ای نور چشم نکویی!
دور از تو اشک روان شد مهمان چشمِ تر من

افتادم از پای و، دستم نگرفتی آخر به یاری
در موج‌خیز بلا چون بگذشت آب از سر من

بر سوز پنهانی‌ام گر آبی نمی‌زد سرشکم
می‌رفت، از آتش دل، بر باد خاکستر من

ای گوی بُرده ز شیرین در عرصه‌ی خوبرویی
من خسرو ملک عشقم، خاک رهت افسر من

ای چشم مست تو بر ما پیموده جام می عشق
بازآ که جز خون دل نیست دور از تو در ساغر من

جز سایه‌، ای مهر تابان! از من به‌جا نیست نقشی
دیگر چه خواهد غم تو، از جان غم‌پرور من؟

چون زر دل زار عاشق در بوته‌ی هجر بگداخت
دیدی که با من چه کردی دلدار سیمین بر من؟!

نی من خلیلم که بر من ریحان و گل گردد آتش
لیکن بوَد نار نمرود یک اخگر از آذر من

روزی که خورشید رویت بر كلبه‌ی من بتابد
بر آسمان سعادت، روشن شود اختر من

این گفتم آن دل‌ستان گفت خاموش (ناصح) که دیگر
در خواب هم می‌نبینی دیدار جان‌پرور من

گر گردد از اشک خونین دریا روان در کنارت
هرگز به دستت نیاید ای خسته‌دل! گوهر من

آری بهار جوانی بگذشت چون نوبت گل
وز تندباد خزان ریخت بر خاک، برگ و برِ من

نشنید کس تا فروچید گیتی بساط نشاطم
جز بینوایی نوایی، از نای رامشگر من...

"شادروان محمدعلی ناصح"