ای رفته از خرابه که دیوانه نیستی
(دیوانه نیستی)
ای رفته از خرابه که دیوانه نیستی
دیوانهای که رفتی و در خانه نیستی
ما را صدا بزن به هر آن شیوه آشناست
ماییم و شیوهی تو که بیگانه نیستی
تا بر سر که میخوری ای طاق ریخته!
ای خشتِ زَر که در پی ویرانه نیستی
با هر قدم هزار قدم دورتر شدی
دیگر به کوی و کوچه و کاشانه نیستی
پا در هلال نقره فروبرده میروی
بیرون واقعیت و افسانه نیستی
پیمانهمان پر است اگر جاممان تهیست
پای خودت که بند دو پیمانه نیستی
فَتّالِ وضع سنگدل مستِ نابکار
شادیم و شاکریم که دیوانه نیستی
ما را به قدرت خودمان واگذاشتی
ما جوجه نیستیم و تو در لانه نیستی
با کاهنان بیبتهی بادخواب خویش
همراز و همنمایش و همشانه نیستی
کفرفته از قراول و دربرده از عسس
از بام روم تا ته فرعانه نیستی
هر جای عالمی تپش قلب پرغمی
عالم تکان نخورده که درجا نایستی
از ما نپرس کولی دلبندمان کجاست
وقتی به دور بزم غریبانه نیستی
با قسمت زنانهی بیپرده سوخته
بیتاب شمع محفل مردانه نیستی
زنجیرمان بلند که دیوانهات شدیم
تا صبح سوختیم و تو پروانه نیستی
ما را فرابخوان به سبویی که میکشی
چشمی، ولی به گوشهی میخانه نیستی
گفتا چنین که العطش ای ریزهکار مست
برف تو باد خورد و به پیمانه نیستی
مستی عقب کشید و خماری عصب درید
بیچاره این دو سر که تو سرشانه نیستی
آخر به آشناییمان قد نداد و رفت
عقل که بود و گفت تو بیگانه نیستی
"امیرحسین هدایتی"

به نـام خــــداونـد شعـــر و ادب