از حال پریشان من او را خبری نیست

(شب هجر)

از حال پریشان من او را خبری نیست
یا هست و به دلسوختگانش نظری نیست

گویند که دارد اثری آه دل ریش
فریاد که آه دل ما را اثری نیست

در رهگذرش خاک شدم تا گذر آرَد
بر ماش چرا آن بت مَه‌رو گذری نیست

گر هست تو را غیر من خسته، نگاری
ای دوست به جان تو که ما را دگری نیست

گفتم دل و جان پیشکش عشق تو کردم
آشفته‌دلان را به‌جز این ماحضری نیست

گفتا ز (جهان) هیچ توقع چو نداریم
ما را سرِ پروای چنین مختصری نیست

گویند که شب را سحری هست خدا را
این تیره شب هجر مرا خود سحری نیست .

«جهان ملک خاتون»

بر مَن‌ات ای دل و دین! این همه بیداد چراست؟

(جور و جفا)

بر مَن‌ات ای دل و دین! این همه بیداد چراست؟
وین همه جور و جفا راست بگو تا ز چه خاست

دل من خواست که تا شرح غمت عرضه دهد
چه کنم با که بگویم مگر این کار صباست

تا کند حال دلم عرضه بدان سنگین‌دل
سخنی گوید چون قامت و بالای تو راست

راست پرسی ز من خسته روان در بستان
مثل آن قامت زیباش، دگر سرو نخاست

چون مه چاردهم روی تو را دید ز غم
شرمش آمد ز رخ خوب تو زآن روی بکاست

نسبت روی تو با ماه فلک می‌کردم
چون بدیدم به حقیقت ز کجا تا به کجاست

شب روی بی سر و پایی به جهان سرگشته
نسبتش با تو نشاید که کنند این نه رواست

خواب در دیده‌ی بی خواب نیاید ما را
تا ز دیدار تو ای دوست! به ناکام جداست

دل ببردی و نکردی به وفا میل، چرا
ای بسا پیرهن جان که ز هجر تو قباست .

«جهان ملک خاتون»

بیا که بی تو مرا هیچ زندگانی نیست

(قضاهای آسمانی)

بیا که بی تو مرا هیچ زندگانی نیست
به هجر، لذّت عمری چنانچه دانی نیست

مدار، ماهِ رخ از من دریغ در شب تار
که بی‌حضور تواَم هیچ زندگانی نیست

مرا به روز غمت رنگ زعفرانی هست
به روی دل به‌جز از اشک ارغوانی نیست

چو چشم دوست شدم ناتوان به غورم رس
چرا که هیچ عجب‌تر ز ناتوانی نیست

به باد رفت مرا عمر در تکاپویت
گذشت عمر و مرا قوّت جوانی نیست

به جان و دل متعطّش به خاک پای تواَم
به سر به بندگی آیم اگر گرانی نیست

به سرو گفتم در باغ حامی گل باش
بگفت کار قدم غیر پاسبانی نیست

بگفتمش به مه ای مه که صورتش برکش
جواب داد که این کار حدّ مانی نیست

اگر تو وصل مرا خواهی ای عزیز به جان
مضایقه نتوان کرد رایگانی نیست

ز غصّه خوردن ما هیچ برنیاید کار
حذر (جهان) ز قضاهای آسمانی نیست.

«جهان ملک خاتون»

مرا در عشق تو خواب و خوری نیست

(یاد من)

مرا در عشق تو خواب و خوری نیست
به جز تو در جهانم دلبری نیست

تو را بر جای من باشد بسی کس
مرا بر جایت ای جان! دلبری نیست

اگرچه سر کشی چون سرو از ما
مرا در پای تو غیرِ سری نیست

نمی‌دانم به جز کوی تو راهی
به‌جز درگاه تو ما را دری نیست

به دریای فراقت ای دلارام!
به غیر از اشک چشمم گوهری نیست

ز روز اوّلت گفتم نگارا!
که شب‌های غمت را آخری نیست

چو سیماب سرشکم در جهان کو
چو رنگ روی زرد من زری نیست

به آب دیده پروردمت لیکن
درخت باغ وصلت را بری نیست

نظر فرما به حال زارم ای جان!
که چون من در (جهانت) چاکری نیست

«جهان ملک خاتون»

در سینه‌ی من مهر تو ای ماه تمام است

(مهر تو)

در سینه‌ی من مهر تو ای ماه تمام است
دل را لب جان پرور تو غایت کام است

بی نرگس مست تو مرا کار خراب است
بی زلف چو شام تو مرا روز چو شام است

تنها نه من خسته به دام تو اسیرم
آن دل که گرفتار غمت نیست کدام است

سودای وصال تو همی پختم و دل گفت:
این خام طمَع بر سر اندیشه‌ی خام است

هرچند که ماه فلک از مهر منیر است
زیبارخ چون ماه تو را مهر غلام است

گفتند چه خواهد دلت از دنیی و عقبی
دل گفت: مرا وصل دلارام تمام است

هرکس به (جهان)، کام و مرادی طلبیدند
ما را به جهان جز غم روی تو حرام است.

«جهان ملک خاتون»

مرا به عشق تو جز ناله‌ای و آهی نیست

(دولت وصل)

مرا به عشق تو جز ناله‌ای و آهی نیست
به حال زار من خسته‌ات، نگاهی نیست

طریق راه و رَوش در غم تو بسپردم
عزیز من چه کنم چون سرت به راهی نیست

غم تو بر دل تنگ من است پیوسته
ترحّمی به دلم کن که گاهگاهی نیست

گدای کوت نه تنها منم که خلق جهان
گدای کوی تو گشتند و چون تو شاهی نیست

تو سرو جان منی سایه بر سرم انداز
چرا که جز تو مرا در (جهان) پناهی نیست

مرا به دولت وصلت اگر رساند بخت
به نزد من به ازین منصبی و جاهی نیست

«جهان ملک خاتون»

چو زلف تو جهان بس بی‌قرار است

(باد بهاری)

چو زلف تو جهان بس بی‌قرار است
نپنداری که با کس پایدار است

دو زلف سرکش رعنات با ما
چرا آشفته همچون روزگار است

نیفتاده‌‌است در دست کسی شاد
نگاری چون تو تا دست و نگار است

نیایم در شمار ای دوست زآن روی
که عاشق در جهانت بی‌شمار است

ز نرگس‌های سرمستت نگارا
هنوز اندر سرت گویی خمار است

بهار آمد ز بلبل بشنو این صوت
که این موسم هوای سازگار است

(جهان) خرّم شد از باد بهاری
که گویی خُرّمی اندر بهار است.

«جهان ملک خاتون»

نشین به تخت دل ما و، پادشاهی کن

(دادِ دل)

نشین به تخت دل ما و، پادشاهی کن
بده تو داد دل ما و هرچه خواهی کن

گواه خون دل ماست مردم دیده
تو چشم سوی من و، گوش بر گواهی کن

که خون دل به فراقت ز دیده می‌بارد
ز وصل خویشتنش زود عذرخواهی کن

وگر ز مردم چشمم نمی‌کنی باور
نظر به اشک چو مرجان و رنگ کاهی کن

منم گدای سر کوی تو ، دریغ مدار
نظر ز حال فروماندگان و شاهی کن

درین (جهان) اگرت وصل دوست می‌باید
بیا و از دل و جان آ، ه صبحگاهی کن .

«جهان ملک خاتون»

گفتم چو باز آید مگر بر حالم اندازد نظر

(محنت هجران)

گفتم چو باز آید مگر بر حالم اندازد نظر
باز آمد و شد حال من از لطف او آشفته‌تر

یارب که گوید حال من در حضرت آن پادشاه
هم لطف او یاد آوَرد از حال درویشی مگر

تا دور گشت آن سیم تن از غم شدم بی‌خواب و خَور
چشمم به ره، گوشم به در، کز وی دمی آرَد خبر

ای باد ! وصلش را بگو، کز محنت هجران او
بیچاره‌ای در جستجو تا کی خورَد خون جگر

شاید که آری رحمتی کافتاده‌ام در زحمتی
چون دادت ایزد دولتی در حال مسکینان نگر

امّید الطافت مرا افکند در عین عنا
ورنه من بی‌دل کجا وین زحمت و این دردِسر

تا کی مرا ای سنگدل! داری چنین خوار و خجل
کار من مسکین مَهل کز غم شود زیر و زبر

تا عهد با تو بسته‌ام عهد کسان بشکسته‌ام
تا با غمت پیوسته‌ام شادی نیندیشم دگر

صد چوب تیر از ترکشت کاو بر دل ما می‌زند
دل کرده‌ام قربان او جان و (جهان) پیشش سپر

«جهان ملک خاتون»

ای ز شمشاد قد تو، سرو بستان شرمسار

(گلبن امید)

ای ز شمشاد قد تو، سرو بستان شرمسار
وی ز ماه روی تو خورشید تابان شرمسار

ای ز شرم عارض تو روی گل غرق عرق
وی ز نور طلعتت مهر درخشان شرمسار

ای ز دُرج آبدارت لؤلؤ لالا خجل
وز لب جانبخش تو لعل بدخشان شرمسار

فکر من زلف تو را روزی به شب تشبیه کرد
مانده‌ام روز و شب از فکر پریشان شرمسار

بی وفایی کرد جانان با ما بیچاره لیک
من ز بخت خویش گشتم نزد جانان شرمسار

سایه‌ام بر سر فکن یک دم هما آسا ز لطف
تا شوند از غایت لطفت رقیبان شرمسار

من به جستجوی آن چاه زنخدان در جهان
چون سکندر گشته‌ام از آب حیوان شرمسار

«جهان ملک خاتون»

چون من ندارم جز تو کس جز تو ندارم هیچ‌کس

(آرزوی روی تو)

چون من ندارم جز تو کس جز تو ندارم هیچ‌کس
فریاد خوانم بر درت، آخر به فریادم برس!

آشفته‌ام چون موی تو، بر آرزوی روی تو
سرگشته‌ام در کوی تو، بر تو ندارم دسترس

گفتم ز لعل‌ات خسته‌ام، یک شربت‌آبی دِه مرا
آمد به‌گوشم زآن دو لب، گفتا که: ما را از تو بس

کشتی، درافکن ای دلِ مسکین! ببین در بحر غم
سیل فِراقش را که چون بگرفت ما را پیش و پس

گرچه تویی فارغ ز ما، ما را میسّر چون شود
دوری ز روی مَهوش‌ات، ای نور دیده! یک نفس

تا دل هوایی می‌بَرد، در دیدن دیدار تو...
این دیده‌ی مهجور را خوابش نیاید از هوس

در آرزوی روی چون گلبرگ تو در صبحدم
فریادِ شوقی می‌زنم مانند بلبل در قفس

خالی ز عنبر کرده‌ای بر لعل جان‌بخش‌ات یقین
شکّرفروشان لبت، خالی نباشند از مگس

کردم (جهانی) در سَرت سر کرده‌ای با ما گران
ظلمی چنین ای نازنین! جایز ندارد هیچ‌کس .

«جهان ملک خاتون»

به صد امید درآمد دلم به کوی امید

(گلبن امید)

به صد امید درآمد دلم به کوی امید
بداد جان عزیز و ندید روی امید

به بوی آنکه امیدم به لطف بنوازد
نمی‌رود ز مشامم هنوز بوی امید

به لب رسید به امّید وصل، جان و دلم
هنوز می‌ننشینم ز جست و جوی امید

بجز امید مرا جستجوی با کس نیست
چگونه دست بدارم ز گفتگوی امید

روا نکرد امید مرا امید و هنوز
امیدهاست منِ خسته را به سوی امید

ز یمن بخت به چوگان خوشدلی روزی
به در بریم ز میدانِ عشق، گوی امید

دلا ز باغ (جهان) گلبن امید مبُر
که آبِ رفته درآید دگر به جوی امید.

«جهان ملک خاتون»

نیست نظر به‌سوی کس جز رخ دوست دیده را

(حلقه‌ی زلفت)

نیست نظر به‌سوی کس جز رخ دوست دیده را
باد به گوش او رسان! حال دل رمیده را

از من دل‌رمیده گو ای بتِ دلستان من!
بارِ فراقِ تو شکست پشتِ دلِ خمیده را

گفت به تَرکِ ما بگو ورنه سَرَت به سَر شود
ترک بگو که چون کنم؟ یار به جان گُزیده را

گفت لبم گزیده‌ای من نگزم بجز شکر
بار دگر به ما نما آن شکر گزیده را

پند دهند ناصحان بند نهند عاقلان
نیست نصیحتش قبول جامه‌ی جان‌دریده را

چون نکشم عنای تو؟ چون نبرم جفای تو؟
چاره ز جور چون بوَد؟ بنده‌ی زر‌خریده را

دزد زند به کاروان مال بَرَد ز ساربان
غم چه بَرد ازین و آن؟ مَرد ره جریده را

جان من است لعل تو زود رسان بدان مرا
گفت چه حاصل ای (جهان)! جانِ به لب رسیده را

در هوس وصال تو مرغ دلم هوا گرفت
کیست که با تن آورَد مرغ دل پریده را

«جهان ملک خاتون»

کسی که مِهر رخت را سرشت با گِل ما

(بوی عشق)

کسی که مِهر رخت را سرشت با گِل ما
هم او نهاد مگر داغ عشق، بر دل ما

به روز حشر که خاکم به مِهر بشکافند
به بوی عشق تو پیدا شود مفاصل ما

به طعنه جان طلبیدی ندارم از تو دریغ
قتیل عشق تو گشتم کجاست قاتل ما

ولی چه سود که در عشقت ای نگار شبی
به روز وصل تو آسان نگشت مشکل ما

نهال عشق، کُش از آب دیده پروردم
به غیر خون جگر زآن نگشت حاصل ما

تو غایب از نظری ای نگار و خالی نیست
خیال روی تو یک لحظه از مقابل ما

به پای‌بوس تو هر شب امید می‌دارم
مگر که دست وصالی شود حمایل ما

به شَست زلف تو دیوانه می‌شود عاقل
پس از چه رو به تو دیوانه گشت عاقل ما

ز روشنایی روی تو خیره گشت دلم
چنانکه عکس جمال تو گشت حایل ما

به عشق روی تو از آب دیده محتشمم
که هست از دو (جهان) این قدَر مداخل ما

میان زمره‌ی عشّاق بنده را جستند
فغان و بانگ برآمد که نیست داخل ما

امید بود که دور از تو یک زمان نشوم
دریغ آن همه اندیشه‌های باطل ما...

«جهان ملک خاتون»

نه توان پیشِ تو آمد نه تو آیی بر ما

(آیین وفا)

نه توان پیشِ تو آمد نه تو آیی بر ما
کیست پیغام‌رسان من و تو غیر صبا؟

بیش ازین طاقتِ بارِ شبِ هجرانم نیست
ای عزیز از سر لطفت ز درِ بنده درآ

بنده‌ی خسته‌ی بیچاره به وصلت بنواز
تا به کی بر منِ بی‌دل رَوَد این جور و جفا؟

دردم از حد بِگُذشت و جگرم خون بِگِرفت
چون طبیب دلِ مایی، ز که جوییم دوا؟

جز جفا نیست نصیبِ من دل‌خسته ز دوست
برگرفتند ز عالم مگر آیینِ وفا؟

شمعِ جمعی تو و پروانه‌ی رخسارِ تو دل
نیست در مجلس ما بی رخ تو نور و صفا

خبرت نیست که بیچاره تنِ من به (جهان)
بنده‌ی خاص تو از جان شده بی روی و ریا

جهان ملک خاتون (جهان)

بیوگرافی و اشعار جهان ملک خاتون (جهان)

https://uploadkon.ir/uploads/e9e906_25جهان-ملک-خاتون.png

(بیوگرافی)

شادروان جهان مَلِک خاتون ـ متخلص به (جهان)، شاهدخت و بانوی شاعر ایرانی، دختر جلال الدین مسعودشاه اینجو، بنیان‌گذار فرمان‌روایی اینجو در فارس بود. پدربزرگ او شرف‌الدین محمود، عهده‌دار اداره املاک خالصه (اینجو) در اواخر عهد ایلخانی بود است که در نیمه‌ی دوم سده‌ی هشتم هجری می‌زیست. و سال تولد او احتمالا 725 هجری قمری به بعد است. او هم‌دوره با حافظ و عبید زاکانی بود و با عبید زاکانی مشاعره و رودررویی داشته‌اند. وی از نظر کمیت ابیات، بیش از هر شاعر زن دیگری در تاریخ ادبیات ایران تا قرن حاضر شعر سروده‌ است.

مادر جهان، دختر یا نوه‌ی خواجه رشیدالدین فضل‌الله بوده‌ است و پدر و مادرش در سال ۷۲۳ ق. ازدواج کردند. پدر جهان‌ملک، مسعودشاه اینجو بود که بنای عمارت مدرسه مسعودیه و کاروانسرای ایزدخواست را نهاده بود. از سمت مادری، نسل او به وزیر ایلخانی، رشیدالدین فضل‌الله می‌رسید. نامادری او سلطان بخت خاتون خواهر دلشاد خاتون و دختر دمشق خواجه بود و پدرش در سال ۷۴۳ ق. با او ازدواج کرد. در همان سال مسعودشاه به همراه یاغی باستی که پسرعموی همسرش بود به شیراز رفت و در آنجا به جنایت او کشته شد.

جهان تنها فرزند جلال‌الدین مسعودشاه بود که تا بزرگسالی زنده ماند و چون مسعودشاه فرزند پسر نداشت، احتمالاً او نسبت به دیگر شاه‌دخت‌های دربار اینجو، از شرایط آموزشی بهتری برخودار بوده‌ است. ظاهراً پدرش، داماد غیاث‌الدین محمد وزیر، پسر رشیدالدین فضل‌الله بود.

وقتی در سال ۷۴۳ ق، پدرش کشته شد، عمویش شیخ ابواسحاق قیم جهان شد. شیخ ابواسحاق توانسته بود در جنگی خونین با یاغی باستی به پیروزی برسد و به‌جای برادرش (مسعودشاه) به حکومت برسد. شیراز تحت حکومت ابواسحاق، «بهشت شاعران» بود و شاعرانی چون خواجوی کرمانی و حافظ در دربار او آمدوشد داشتند. احتمالاً شیخ ابواسحاق بود که جهان را تشویق به شعرسرایی نیز کرد. او بین سالهای ۷۴۴–۷۴۷ با امین‌الدین جهرمی، ندیم شیخ ابواسحاق ازدواج کرد.

وقتی شیراز در سال ۷۵۴ق/۱۳۵۳م توسط شاهزاده مظفری، امیر مبارزالدین فتح شد، شیخ ابواسحاق به اصفهان گریخت، ولی بلافاصله دستگیر شد و در میدان سعادت شیراز به دار آویخته شد. بعد از کشته شدن شیخ ابو اسحاق، دوران سختی برای جهان‌ملک خاتون آغاز شد، ولی با این حال در شیراز ماند. او حداقل در یکی از غزل‌های خود امیرمبارزالدین را به ریشخند گرفته و هجو کرده‌ است.

پسر امیرمبارزالدین، یعنی شاه شجاع پس از کورکردن او در سال ۷۵۹ ق. به‌جایش بر تخت سلطنت نشست. شاه شجاع نسبت به پدرش علاقه‌ی بیشتری به شعر و فرهنگ و ادب داشت. تا جایی که وی هم ممدوح حافظ بود و هم ممدوح جهان ملک خاتون.

او در دیوانش و در تعدادی از غزل‌های خود به سلطان بخت‌نامی اشاره می‌کند و با اندوهی بی‌پایان و عاطفه‌ای سرشار از او یاد می‌کند. اکنون می‌توان با اطمینان گفت که این سلطان بخت دختر او بوده، هر چند نام نامادری‌اش نیز همین بوده‌ است.

ظاهراً جهان تا اواخر قرن هشتم قمری یا حداقل سال ۷۸۴ زندگی می‌کرده‌ است، زیرا در غزلی، شاهزاده جلایری احمد بن بهادر پسر شیخ اویس را مدح کرده‌ است و او در آن سال‌ها حاکم اصفهان بوده‌ است. در غزل دیگری او میران‌شاه پسر تیمور لنگ (درگذشته ۸۱۱ ق/ ۱۴۰۸ م) را ستوده‌ است که او در سال‌های ۷۸۲ و ۷۹۵ حاکم خراسان و آذربایجان بوده‌ است. اگر این غزل واقعاً در مدح همین میران‌شاه باشد، پس جهان باید در تاریخی پس از سال ۷۹۵ ق درگذشته باشد.

بر طبق نوشته‌ی خود جهان در دیباچه‌ی دیوانش، وی نخست در گردآوری دیوانش دچار تردید بوده، ولی وقتی به‌ آثار شعرای قبل از خود دسترسی پیدا کرده، بر تردید خود غلبه کرده و کار گردآوری دیوان دیوانش را آغاز کرده‌ است.

دیوان او دارای مقدّمه‌ای به نثرِ فصیح است که به نظر می‌آید خود شاعر آن را نوشته‌ است، جهان در این مقدّمه از سُرایش گاه و بی‌گاه اشعار در اوقات فراغت و نداشتن تمایل چندان به گردآوری آنها سخن می‌گوید، زیرا این کار را در شأن خاتون‌ها نمی‌داند. با وجود این، وقتی درمی‌یابد برخی از خاتون‌های عرب و فارس در گذشته اشعارشان را جمع‌آوری کرده‌اند، بر آن می‌شود آنها را مکتوب کند، باشد که نام او را زنده نگه دارد. دیوان جهان، بزرگترین دیوانی است که از زنی شاعر در ایران پیشامدرن به دست ما رسیده‌ است. دیوان جهان شامل ۴ قصیده، ۱ ترجیع‌بند، ۱ مرثیهٔ بلند، ۱۲ قطعه، ۳۵۷ رباعی، و ۱۴۱۳ غزلِ عاشقانه است. شمار ابیات دیوان جهان که به چاپ رسیده‌ است بالغ بر ۱۵٬۹۳۷ بیت می‌شود، هرچند ابیات متعدد دیگری در قالب غزل و رباعی در جُنگ‌ها و سفینه‌های شعری پیدا شده‌ است. از دیوان وی چهار نسخه خطی معروف موجود است:

کامل‌ترین آن در کتابخانه ملّی فرانسه در پاریس (نسخهٔ خطی ضمیمهٔ فارسی ۷۶۳) است؛ نسخه‌ای خطی که به پادشاه آل جلایر سلطان احمد بهادر بن شیخ اویس پیشکش شده‌است، از قرار معلوم بیش از ۱۴۰۰۰ بیت دارد و ظاهراً در زمان حیات شاعر منتشر شده‌است.

استعداد ادبی او از آبشخور اشعار شاعرانی چون سعدی، حافظ، خواجو‌، سلمان ساوجی و حتی پیش از آنها منوچهری دامغانی‌، نظامی و انوری، سرشار گردیده و به‌عنوان شاعر غزل‌سرای زن درخشیده است. اشعار جهان بسیار سلیس و روان و قابل فهم برای همگان است؛ از این جهت غزلیات او را می‌توان متأثر از اشعار سعدی دانست. چنانکه خود می‌گوید:

به‌ رسم تضمین این بیت دلکش آوردم
ز شعر شیخ که جانم به طبع دارد دوست

در دیوان او شمار تعداد غزل‌هایی که به استقبال غزلیات سعدی سروده شده، چشمگیر است و از منظر زبانی، اشعار او مدیون زبان فصیح، سهل و ممتنع سعدی است. شعر او از نظر‌ زبانی‌ ساده و به‌دور از‌ تصنع‌ و تکلف و در نهایت سادگی و روانی، برآمده از روح آرام و مردانه بانویی شاهزاده و کاخ‌نشین است. شاعر گونه‌های مختلف اشعار خود را که متأثر از حوادث سخت و خشن روزگار است‌، صیقل‌‌داده و تراشیده، می‌سراید. گویی درشتی شعر را سخته و پخته و سنجیده به جهانیان عرضه می‌دارد.

از سوی دیگر چه از جهت مضمون، یا وزن و ردیف و قافیه هم شباهت‌هایی میان شعر او و اشعار حافظ دیده می‌شود و بعید نیست که این دو در مجالس و محافل شیخ ابواسحاق با هم آشنا شده باشند و در مواردی غزل‌های یکدیگر را پاسخ گفته باشند.

غزل‌های جهان از نظر ساختار بیرونی و نه از نظر درونمایه‌ی فلسفی متأثر از اشعار حافظ هستند. از نظر زبانی ساده و به دور از تکلف‌اند و در آنها آرایه‌هایی نظیر تشبیه، استعاره مصرحه، کنایه و ایهام دیده می‌شود. مهمترین ویژگی شعر جهان ملک خاتون، زنانه‌ بودن آن است. همچنین تضاد عقل و عشق، باور به تقدیر، عشق عهد الست و شکواییه از نکات بارز دیوان اوست.

غزلیات جهان، برخلاف غزل‌های حافظ، نشان اندکی از تصوّف یا عرفان، پیدا یا پنهان، دارند و در قیاس با او و دیگر شاعر هم‌عصرش، عبید زاکانی (م. ۷۷۱ ق)، از زهد ریایی زاهدان و صوفیان کمتر انتقاد کرده‌ است.

رباعی

هر روز به شیوه‌ای و لطفی دگری
چندان‌که نظر می‌کنمت خوبتری

گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش
بستانم و ترسم دل قاضی ببری

مانند بسیاری از غزل نویسان قرن سیزدهم، جهان تحت الشعاع حافظ شاعر مشهور هم‌عصر خود قرار گرفت. او تا زمانی که اثرش در ایران برای اولین بار در سال ۱۳۷۴ه‍.ش منتشر شد، شاعری گمنام باقی ماند. جهان‌ملک زمانی وارد دنیای غرب شد که دیک دیویس بخش قابل توجهی از اشعار او را در سال‌های ۱۳۹۰ و ۱۳۹۷ به انگلیسی ترجمه کرد. همچنین اشعار او به زبان‌های فرانسو‌ی، ایتالیایی ترجمه شده‌اند.‌

وفات :

از وفات جهان‌ملک‌‌خاتون تاریخ دقیقی در دست نیست اما می‌توان گفت که درگذشت او بعد از سال 784 هجری قمری اتفاق افتاده‌ است.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(تا چند؟)

تا چند چنین بی‌دل و بی‌یار توان گشت؟
تا چند به کام دل اغیار توان گشت؟

عمری بشد از دست و به کامی نرسیدیم
تا چند به‌ ناکام، پی یار توان گشت؟

برخیزم و ناموس و ریا ترک بگویم
چند از پی ناموس چنین زار توان گشت؟

گویند که صبری کن و دلدار به دست آر
با قوّت صبر از پی دلدار توان گشت

چون نیست بقا دولت و اسباب (جهان) را
از بهر گلی، چند پی خار توان گشت؟

جهان مَلِک خاتون (جهان)