بوسیدمت لب و دهنم بوی گل گرفت

(بوی گل)

بوسیدمت لب و دهنم بوی گل گرفت
بوییدمت تمام تنم بوی گل گرفت

گل های سرخ چارقدت را تکاندی و
گل های خشک پیرهنم بوی گل گرفت

با عطر واژه ها به سراغ من آمدی
شعرم ترانه ام سخنم بوی گل گرفت

ای امتزاج شادی و غم، در کنار تو
خندیدنم، گریستنم بوی گل گرفت

از راه دور فاتحه ای دود کردی و
در زیر خاک‌ها کفنم بوی گل گرفت

تا آمدی به میمنت بوی زلف تو
در باغ، یاس و یاسمنم بوی گل گرفت

گرد از کتابخانه ی من برگرفتی و
تاریخ مرده و کهنم بوی گل گرفت

خون تو دانه دانه شبیه گل انار
پاشید بر شب و وطنم بوی گل گرفت

"سعید بیابانکی"

خیال می‌کنم این بغض ناگهان شعر است

(خیال می‌کنم)

خیال می‌کنم این بغض ناگهان شعر است
همین یقین فروخفته در گمان شعر است

همین که اشک مرا و تو را درآورده است
همین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است

همین که می‌رود از دست شهر، دست به دست
همین شقایق بی نام و بی نشان شعر است

چه حکمتی ست در این وصفِ جمع ناشدنی
که همزمان، غمِ نان، شعر و بوی نان، شعر است

تو بی دلیل به دنبال شعر تازه مگرد
همین که می‌چکد از چشم آسمان شعر است

از این‌که دفتر شعرش هزار برگ شده است
بهار نه ، به نظر می‌رسد خزان شعر است

به گوشه گوشه ی شهرم نوشته ام بیتی
تو رفته ای و سراپای اصفهان شعر است

خلاصه این‌که به فتوای شاعرانه ی من
زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است

"سعید بیابانکی"

ای نم نم باران چه خبر آن سوی پرچین

(یک جرعه بهار)

ای نم نم باران چه خبر آن سوی پرچین
از مزرعه ی گندم و صحرای پُر از چین

اینجا همه لب تشنه ی یک جرعه بهارند
ای باد بهاری چه خبر از ده پایین؟

ای شعر ز ما بگذر و بگذار که امشب
لختی سر راحت بگذاریم به بالین

تا مثل غزل فاش شوم بر در و دیوار
ای کاش که صد تکّه شوی ای دل خونین

بر جامه ی من بوی تو جا مانده از آن شب
عمری ست که می‌ترسم ازین باد خبرچین

هر روز ، هوالباقی و باقی ، همه دیوار
نفرین به تو ای کوچهٔ نفرین شده! نفرین

هان کیست که می آید و شهْنامه و یاهو
انداخته بر شانه و جا داده به خورجین

این مرد که کشکولش، سرشار ترانه است
این مرد که آورده هزاران گل آمین

شاید که ببارند بر این کوچه، ملائک
شاید بگریزند از این خانه، شیاطین

نقّال نشسته است کناری و سیاوش
آرام فرو می‌چکد از پرده ی چرمین...

"سعید بیابانکی"

یادش به خیر دست دعایی که داشتم

(یادش بخیر)

یادش به خیر دست دعایی که داشتم
تسبیح و جانماز و خدایی که داشتم

دل نه، کویر زخمی فریاد بود و عشق
یادش به خیر کرب و بلایی که داشتم

ای دل به یاد بخت سپیدی که داشتی
می‌پیچمت به شال عزایی که داشتم

دست مرا بگیر و بلندم کن ای غزل!
یک لحظه باش جای عصایی که داشتم

ای آسمان! دریچه ی نوری به من ببخش
امشب به یاد پنجره هایی که داشتم

این جاده ها کدام به آن خسته می‌رسند
مادر کجاست قبله نمایی که داشتم؟

دادم تو را به خسته ترین عابر زمین
مثل سمند ، نعل طلایی که داشتم

"سعید بیابانکی"

مبتلا کرده است دل ها را به درد دوری اش

(درد دوری)

مبتلا کرده است دل ها را به درد دوری اش
نرگس پنهان من با مستی اش مستوری اش

آه می‌دانم که ماه من سرک خواهد کشید
کلبه ی درویشی ام را با همه کم نوری اش

آسمانی سر به سر فیروزه دارد در دلش
گوش ها مست تغزل های نیشابوری اش

یک دم ای سرسبزی یک دست در صورت بدم
تا بهاران دم بگیرد با گل شیپوری اش

ماه می‌گردد به دنبال تو هر شب سو به سو
آسمان را با چراغ کوچک زنبوری اش

آنک آنک روح خنجر خورده ی فردوسی است
لا به لای نسخه ی سرخ ابومنصوری اش

بوسه نه جمع نقیضین است در لب های او
روزگار تلخ من شیرین شده است از شوری اش

گر بیایی خانه ای می‌سازم از باران و شعر
ابرهای آسمان ها پرده های توری اش ...

"سعید بیابانکی"

گرفته بوی تو را خلوت خزانی من

(گل شب بو)

گرفته بوی تو را خلوت خزانی من
کجایی ای گل شب بوی بی نشانی من؟

غزل برای تو سر می‌بُرم، عزیزترین!
اگر شبانه بیایی به میهمانی من

چنین که بوی تنت در رواق‌ها جاری ست
چگونه گل نکند بغض جمکرانی من؟

عجب حکایت تلخی ست نا امید شدن
شما کجا و من و چادر شبانی من؟

در این تغزّل کوچک، سرودمت ای خوب
خدا کند که بخندی به ناتوانی من

به پای بوس تو آیینه دستچین کردم
کجایی ای گل شب بوی بی نشانی من؟

"سعید بیابانکی"

افتاده در این راه ، سپرهای زیادی

(سپرهای زیادی)

افتاده درین راه ، سپرهای زیادی
یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی

بیهوده به پرواز میندیش کبوتر!
بیرون قفس ریخته پرهای زیادی

این کوه که هر گوشه آن پاره‌ی لعلی ست
خورده‌ست بدان خون جگرهای زیادی

درد است که پرپر شده باشند درین باغ
بر شانه‌ی تو ، شانه به سرهای زیادی

از یک سفر دور و دراز آمده انگار
این قاصدک آورده خبرهای زیادی

راهی‌ست پر از شور، که می‌بینم ازین دور
نی های فراوانی و سرهای زیادی

هم در به دری دارد و هم خانه خرابی
عشق است و مزینّ به هنرهای زیادی

بیچاره، دلِ من که درین برزخ تردید
خورده‌ست به اما و اگرهای زیادی

جز عشق بگو کیست که افروخته باشند
در آتش او ، خیمه و درهای زیادی

"سعید بیابانکی"

مگر چه ریخته‌ای در پیاله ی هوشم

(... از آغوشم)

مگر چه ریخته‌ای در پیاله ی هوشم
که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم

تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری
ببین نیامده سر رفته‌ای از آغوشم

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی‌ام
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم

همین خوش است همین حال خواب و بیداری
همین بس است که نوشیده‌ام ... نمی‌نوشم

خدا کند نپرد مستی‌ام چو شیشه ی می
معاشران بفشارید پنبه در گوشم

شبیه بار امانت که بار سنگینی است
سر تو بار گرانی ست مانده بر دوشم

"سعید بیابانکی"

بگذار که این باغ درش گم شده باشد

(پیچیده شمیمت...)

بگذار که این باغ درش گم شده باشد
گل های ترش برگ و برش گم شده باشد

جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد

باغ شب من کاش درش بسته بماند
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد

بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد

شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد

چاهی ست همه ناله و دشتی ست همه گرگ
خواب پدری که پسرش گم شده باشد

آن روز تو را یافتم افتاده و تنها
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
چون شیشه‌ی عطری که درش گم شده باشد

"سعید بیابانکی"

چه بهاری ست که آفت زده فروردینش

(زهرابه‌ی مرگ)

چه بهاری ست که آفت زده فروردینش
و لجن می‌چکد از چارقد چرکینش

چه بهاری ست که می آید و زهرابه ی مرگ
دم به دم می‌چکد از داس شقایق چینش

چه بهاری ست که جای گل و آواز و درخت
خرمنی خر ملخ انداخته در خورجینش
...
چه بهاری ست که در دایره‌ای از کف و خون
چون گلی یخ زده پر ریخته بلدرچینش

داد ازین کرگدن وحشی صحرا پیما
یاد پاییز به خیر و کهر نوزینش

ما که چون زاغچه ها سرخوش و خندان بودیم
با زمستان و درختان بلور آجینش

دست دهقان تبهکار تبرباران باد
تا دگربار اجابت نشود آمینش ...!

"سعید بیابانکی"

مستان خوشند امشب و هشیارها خوشند

(خوشند)

مستان خوشند امشب و هشیارها خوشند
دف ها به رقص آمده و تارها خوشند

یادش به خیر یک دم از این دشت رد شدی
خوش باش ای نسیم که نیزارها خوشند

این خشت ها چقدر ترک خورده‌اند ...آه
اینجا چه کوچه‌ای ست که دیوارها خوشند

تا این کلاغ های سیه چرده زنده‌اند
با آنکه ناخوشند سپیدارها خوشند

آه ای چنار پیر درین بی کسی نمیر
عمری ست با تنفس تو سارها خوشند

ما را برادران به کلافی فروختند
ما هم خوشیم چون که خریدارها خوشند

تنها پلنگ زخمی این کوهسار هم
امشب به خون نشسته و کفتارها خوشند

"سعید بیابانکی"

امشب چراغ غم را بر دوش بام بگذار

(سنگ تمام...)

امشب چراغ غم را بر دوش بام بگذار
دست مرا بگیر و در دست جام بگذار

زنهار نشکند دل این آبگینه ی ناب
در خواب مرمرینم آهسته گام بگذار

یک سو بریز زلفی سویی بکار چشمی
جایی بپاش بویی؛ هر گوشه دام بگذار

آرامشی ست یکدست؛ تلفیق خواب و مستی
نام دو چشم خود را دارالسّلام بگذار

تا فاش گردد امشب رسوایی من مست
داغی ز بوسه هایت بر گونه هام بگذار

دار و ندار من سوخت؛ آتش مزن دلم را
این بیت را برای حسن ختام بگذار

یک شیشه می بیاور ؛ یک جام عطر و لبخند
لختی برقص امشب ؛ سنگ تمام بگذار

"سعید بیابانکی"

از دل چقدر لاله ی تر در بیاورم

(خونِ جگر)

از دل ، چقدر لاله ی تر در بیاورم
یا کاسه کاسه خون جگر در بیاورم

چون شانه دست در سر زلف تو میزنم
کز راز و رمز موی تو سر در بیاورم

من خواب دیده‌ام که تو از راه میرسی
چیزی نمانده است که پر در بیاورم

من چارده شب است به این برکه خیره‌ام
شاید از آب ، قرص قمر در بیاورم

در من سرک نمی‌کشی ای روشنای ناب
خود را مگر به شکل سحر در بیاورم

من شاعر دو چشم توام ، قصد کرده‌ام
از چنگ شاه ، کیسه ی زر در بیاورم

ای کاج سالخورده ی زخمی به من بگو
از پیکرت چقدر ، تبر در بیاورم؟

"سعید بیایانکی"

آیینه ی دل من ؛ گرد و غبار دارد

(سارا انار دارد)

آیینه ی دل من ؛ گرد و غبار دارد
از بس گلایه و غم از روزگار دارد

هر عابری درین شهر یک مُرده ی عمودی ست
این شهر تا بخواهی؛ سنگ مزار دارد

غم های بی نهایت ؛ عشاق بی کفایت
من بی شمار دارم ؛ او بی شمار دارد

این آسمان بعید است بی روشنا بماند
از بس ستاره های دنباله دار دارد

در عین سر به زیری سرمست و سربلند است
آنکس که خانه چون تاک، بالای دار دارد

عشق اناری‌ام را دارا ربود از من
من عاشق انارم ؛ سارا انار دارد

"سعید بیایانکی"

بگذار چشم مست تو افسونگری کند

(...افسونگری کند)

بگذار چشم مست تو افسونگری کند
شب را شمیم زلف تو نیلوفری کند

بگذار گیسوان سیاهت بریزد و
انگشت‌های سرد مرا جوهری کند

پروانه‌ای سیاهم و ای کاش آتشی
یک شب مرا بگیرد و خاکستری کند

تنها شراب چشم خمار تو قادر است
میخانه را دوباره پر از مشتری کند

تلخ است این زمانه که باید شبانه‌روز
خنجر میان ما رفقا داوری کند

ما آهنین‌دلان به همین چرم دل‌خوشیم
تا کاوه‌ای بیاید و آهنگری کند

گهواره‌ای رها شده‌ام ، کاش نیل غم
در حق من جفا نکند، مادری کند

پنداشت اینکه مثل خودش صاف و ساده‌ام
سنگی مرا به آینه یادآوری کند

سعید بیابانکی

مبتلا کرده‌ست دل ها را ، به درد دوری اش

(نرگس پنهان)

مبتلا کرده‌ست دل ها را ، به درد دوری اش
نرگس پنهان من با مستی‌اش مستوری اش

آه می دانم که ماه من سرک خواهد کشید
کلبه ی درویشی ام را با همه کم نوری اش

آسمانی سر به سر فیروزه دارد در دلش
گوش ها مست تغزل های نیشابوری اش

یک دم ای سرسبزی یک دست در صورت بدم
تا بهاران دم بگیرد با گل شیپوری اش

ماه می‌گردد به دنبال تو هر شب سو به سو
آسمان را با چراغ کوچک زنبوری اش

آنک آنک روح خنجر خوردهٔ فردوسی است
لا به لای نسخه ی سرخ ابو منصوری اش

بوسه نه جمع نقیضین است در لب های او
روزگار تلخ من شیرین شده‌ست از شوری اش

گر بیایی خانه ای می‌سازم از باران و شعر
ابرهای آسمان ها ، پرده های توری اش …

"سعید بیابانکی"

این سواران کیستند؟ انگار سر می آورند

(بیابان بلا)

این سواران کیستند؟ انگار سر می آورند
از بیابان بلا ، گویا خبر می آورند

این گلوی کوچک انگاری که راه شیری است
این سواران، کهکشان با خود مگر می آورند

تخته خواهد کرد بازار شما را ، شامیان!
این‌که بی پیراهن و بی بال و پر می آورند

هم عمو می آورند و هم برادر ، حیرتا!
هم پدر می آورند و هم پسر می آورند

آشنا می آید آری این گل بالای نی
هر چقدر این نیزه را نزدیک تر می آورند

تا بگردد دور این خورشیدهای نیمه شب
ماه را نامحرمان از پشت سر می آورند

بس‌که بر بالای نی شیرین غزل سر داده‌ای
من که می پندارم اینان نی‌شکر می آورند

زنبق هفتاد و یک برگم! به استقبال تو
خیزران می آورند و تشت زر می آورند

"سعید بیابانکی"

چشم تو را اگرچه خمار آفریده اند

(آیینه‌ای میان غبار)

چشم تو را اگرچه خمار آفریده اند
آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند

از سرخی لبان تو ای خون آتشین
نار آفریده اند ، انار آفریده اند

یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند
در عطردان ذوق و بهار آفریده اند

زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شب تار آفریده اند

مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریده اند

دستم نمی‌رسد به تو ای باغ دور دست
از بس حصار پشت حصار آفریده اند

این است نسبت تو و این روزگار یأس
آیینه ای ، میان غبار آفریده اند

"سعید بیابانکی"

حسین، کوفی پیمان شکن نمی‌خواهد

(مثنوی گندم ری)

سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری

سری که بود دمادم به روی دوشِ نبی
سری که بر سرِ نی شد به جرم حق‌طلبی

سرت شریف‌ترین سجده‌گاهِ باران است
سرت امانتِ سنگینِ روزگاران است

منم مسافر بی‌زاد و برگ و بی‌توشه
سلامِ من به تو، ای قبله‌گاهِ شش‌گوشه

سلام وارث آدم، سلام وارث نور
سلام ماه درخشانِ آسمان و تنور

سلام تشنه‌لبِ کشتۀ میانِ دو رود
سلام خیمۀ جانت اسیر آتش و دود

سلام ما به تو ای پادشاه درویشان
چه می‌کنند ببین با تو این کج‌اندیشان

تو آبروی شرف، آبروی مرگ شدی
کتاب وحی تو بودی و برگ برگ شدی

تو در عراقی و رو کرده‌ای به سمت حجاز
میان معرکه هم ایستاده‌ای به نماز

بخوان که دل به نوایی دگر نمی‌بندم
که خورده تیر غمت بر دوازده‌بندم

چه با مرام شما کرده‌اند بی‌دینان
هزار بار تو را سر بریده‌اند اینان

چه سود بعدِ تو چون برده، بندگی کردن
حباب‌وار، یزیدانه زندگی کردن

حسین گفتن و دل باختن به خویِ یزید
بدا به غیرت ما « کوفیانِ عصر جدید » ۱

چه زود در کنفِ رنگ و رِیب فرسودن
مدام بردۀ تزویر و زور و زر بودن

چه سود دل به غمت دادن و زبانم لال
حسین گفتن و... آتش زدن به بیت‌المال

حسین، کوفی پیمان‌شکن نمی‌خواهد
حسین، سینه‌زنِ راهزن نمی‌خواهد

حسین را، ز مرامش شناختن هنر است
حسین دیگری از نو نساختن هنر است

«بزرگ فلسفۀ قتل شاه دین این است
که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است» ۲
::
شبی رسیده ز ره، شب نگو، بگو سالی
ببین ز خواجۀ رندان گرفته‌ام فالی :

«نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه‌های غریبانه قصه پردازم» ۳

سلام، کوهِ غم و کوهِ صبر و کوهِ بلا
سلام، حنجرۀ بی‌بدیل کرب‌وبلا

تو با مرامِ حسینی میان کوفه و شام
بنای ظلم فرو ریختی به تیغ کلام

بگو به ما که به گوشَت مگر چه خواند حسین
بگو! مگر ز لبانش چه دُرّ فشاند حسین

بگو که گفت من این راه را به سر رفتم
به پای‌بوسیِ این راهِ پرخطر رفتم

تو هم به پای برو ما نگاهمان که یکی‌ست
مراممان که یکی رسم و راهمان که یکی‌ست

بگو که گفت: هلا نور چشم من زینب!
« بخوان به نام گل سرخ در صحاریِ شب» ۴

بخوان که دود شود دودمان دشمن تو
بنای جور بلرزد ز خطبه خواندن تو

نبینمت که اسیر حرامیان باشی
اسیر فتنه و نیرنگ شامیان باشی

که در عشیرۀ ما عشق، ارث اجدادی‌ست
اسارت است که سنگِ بنای آزادی‌ست

سلام ما به اسارت، سلام ما به دمشق
سلام ما به پیام‌آورِ قبیلۀ عشق

ببین نشسته به خون، مقتل لهوفیِ ما
گرفته رنگِ فغان نامه‌های کوفیِ ما

شرابِ نور که هشیار و مست خورده تویی
که گفته‌ است که کشتی شکست‌خورده تویی

سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری...

"سعید بیابانکی"


۱ : ترکیب کوفیان عصر جدید از زنده یاد اصغر حاج حیدری (خاسته) است.
۲ : خوشدل تهرانی
۳ : حافظ
۴ : مصراع از دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی است.

طبیب، نسخه ی درد مرا چنین پیچید

(زاییدن)

طبیب، نسخه ی درد مرا چنین پیچید :
دو وعده خوردن چایی به وقت چاییدن

معاونی که مشاور شده است می داند
چقدر شغل شریفی است کشک ساییدن

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت : ژاژ خاییدن

حکیم کاردرستی به همسرش فرمود:
شنیده ایم که درد آور است زاییدن ....

بد است زاغ کسی را همیشه چوب زدن
جماعت شعرا را مدام پاییدن

خوش است یومیه اظهار فضل فرمودن
زبان گشودن و دُر ریختن ... " مشاییدن "

صبا به حضرت اشرف ز قول بنده بگو :
که آزموده خطا بود آزماییدن

تمام قافیه ها ته کشید غیر یکی
خوش است خوردن چایی به وقت چاییدن!

"سعید بیابانکی"

شکست آینه و شمعدان ترک برداشت

(خبر دروغ نبود)

شکست آینه و شمعدان ترک برداشت
خبر چه بود که نصف جهان ترک برداشت

خبر رسید به تالار کاخ هشت بهشت
غرور آینه ها ناگهان ترک برداشت

خبر شبانه به بازار قیصریه رسید
شکوه و هیبت نقش جهان ترک برداشت

خبررسید هراسان به گوش مسجد شاه
صلات ظهر صدای اذان ترک برداشت

خبر چه بود که بغض غلیظ قلیان ها
شکست و خنده ی شاه جوان ترک برداشت

خبر دروغ نبود و درست بود و درشت
چنان که آینه ی آسمان ترک برداشت :

سی و سه پل وسط خاک ها و آجرها
به یاد تشنگی اصفهان ترک برداشت

"سعید بیابانکی"

بیوگرافی و اشعار سعید بیابانکی

https://uploadkon.ir/uploads/80ff16_24سعید-بیابانکی.jpg

(بیوگرافی)

آقای سعید بیابانکی ـ در 4 مهر 1347 در خمینی‌شهر اصفهان، چشم به جهان هستی گشود. وی سرودن را از 15 سالگی آغاز کرد و در 22 سالگی نخستین کتابش را چاپ کرد.

بیابانکی فارغ‌التحصیل رشته‌ی مهندسی کامپیوتر از دانشگاه اصفهان است و به دلیل فعالیت‌های هنری‌اش نشان درجه یک طلایی را از این دانشگاه اخذ کرده است. و همچنین عضو شورای عالی شعر صدا و سیما است که سردبیری و اجرای چندین برنامه را عهده‌دار بوده است.

دبیری و عضویت در شورای سیاستگذاری جشنواره‌ی شعر فجر و جشنواره‌ی شعر و داستان جوان سوره نیز از دیگر سوابق او به شمار می‌آید.

از آثار او می‌توان به «نامه‌های کوفی»، «سنگچین»، «یلدا» و «جامه‌دران» اشاره کرد.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(به نام عشق)

به نام عشق که زیباترین سر آغاز است
هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است

جهان تمام شد و ماهپاره های زمین
هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است

هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت
که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است

پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است

به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد
چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است

بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است

ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است .

"سعید بیابانکی"