به شهرت می‌رسد جویای نام آهسته آهسته

«آهسته آهسته»

به شهرت می‌رسد جویای نام آهسته آهسته
نیندازد اگر خود را به دام آهسته آهسته

رَه صدساله را کِی می‌توان پیمود در یک شب؟
برون کُن از سَرت این فکرِ خام آهسته آهسته

ز «رَز»، آموز صبر و بُردباری؛ چون شراب ناب:
ز خونِ دل، به خُم گیرد قوام آهسته آهسته

ستیغِ عزّ و رفعت را به زیر پای خود آری
زنی پَر گر چو کبکِ خوش‌خرام آهسته آهسته

مکن چون کودکان تعجیل از فرط هوس، زیرا
زمین‌گیرت کُنَد، تندیّ ِ گام آهسته آهسته

مَزن خود را به هر در، تا شوی دیده به چشم خلق
که خواهی داد از کف، احترام آهسته آهسته

به مکر و حیله گیرم شهرتی آری به دست، اما
شوی ‌از حاصلِ آن تلخ کام آهسته آهسته

مَده در زندگی دل را به غیر از (ساقی) کوثر
که گیری جام از دستِ امام آهسته آهسته....

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/07/06

ای مسلمان! که از جهالت خود، از خداوند در هراسی تو

(مهربان‌تر از مادر)

ای مسلمان! که از جهالت خود، از خداوند در هراسی تو
به‌خداوندِ خالق هستی، که خدا را نمی‌شناسی تو...

هست او مهربان‌تر از مادر، هم وفادارتر بوَد ز پدر
به گمانم خدای را با خود، ناخودآگاه در قیاسی تو

چون نداری خبر ز ذات خدا، آن خدای کریم بی‌همتا
هرچه گویند واعظان شنوی، چون خداوند ناشناسی تو

گو به آن واعظ بدون خِرد، که تو را جهل، آبرو ببَرد
ای که در مکتبِ معارفِ حق، تنبل آخر کلاسی تو

گرچه خود را فقیه می‌دانی، اسب اوهام خویش می‌رانی
روز محشر که می‌رسد بینی: دستِ خالی و آس و پاسی تو

می‌خوری پُر ز دَخل بیت‌المال، می‌زنی داغ بر جبین چو زغال
تا بگویی که اهل تقوایی، گرچه سرمست اختلاسی تو

بکَن از تن لباس تقوا را ، تا به کی دم زنی ز زهد ریا؟
ایکه در چشم اهلِ شرع مُبین، شحنه‌ی شهرِ بی لباسی تو

خوب دانی که خائنی جاهل! که نگفتی خدا بوَد عادل
بلکه هی گفته‌ای بوَد جابر، بس‌که نامَرد و ناسپاسی تو

آگهی گر ز خشم و قهر خدا، واقفی گر ز محشر کبرا
که درآن محکمه به پاست؛ چرا ؟ از جزایش نمی‌هراسی تو

اوست (ساقی) و ساغر و صهبا، ما کم از قطره‌ایم و او دریا
ظرف و مظروف چون برابر نیست، پی توجیه بی اساسی تو

سید محمدرضا شمس (ساقی)

نگاه می‌کنم از روزَنِ جِدار دو پلک

(دو پلک)

نگاه می‌کنم از روزَنِ جِدار دو پلک
چو شیر شرزه‌ی دربند، از شیار دو پلک

اگرچه نیست مرا شوق، در دلم هرگز ـ
به زندگی، که سیه کرده روزگار دو پلک...

کنم به شِکوه سخن ساز ازین سراچه‌ی دون
نشانده چون به خزان موسم بهار دو پلک...

به خون نشسته دلِ غم نصیبِ افسرده
که مثل لاله‌ی سرخ است داغدار دو پلک

غبارِ آه، کِدر کرده چون که آینه را
چگونه پاک توانم کنم غبار دو پلک؟...

شُکوه آینه را شِکوه می‌کشد فریاد
چگونه دم نزنم، دم؛ از اعتذار دو پلک؟

چو نیست میل تماشای این سَرای سَقَر
امید بسته‌ام اکنون به استتار دو پلک

سپاهِ مژّه به آماده باش، صف بسته ـ
مقابلم چو نگهبان، به اختیار دو پلک

نبین چو زنگیِ مستم هماره نا آرام
منم سیاهیِ داغی؛ به لاله‌زار دو پلک

شناورم چو نهنگی به دامن مُرداب
چو مُرده‌ای که شده حبس در حصار دو پلک

چقدر خیره شَوم چون نگاهِ پنجره ها ؟!
که نیست جلوه‌ای اکنون به رهگذار دو پلک

همین که چشم بپوشم ازین خراب آباد
بسی زهازه بگویم به ابتکار دو پلک

ز جام (ساقی) گردون پیاله‌ای نرسید
که التیام دَهَم مدّتی خمار دو پلک...

چنان که دیده نیالوده‌ام به این دنیا
مرا یقین شده جامی... به اعتبار دو پلک.

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/05/26

ایکه فکر مَنزلت را در سَرت می‌پروی!

«منزلت»

ایکه فکر مَنزلت را در سَرت می‌پَروی
تشنه‌ی نام و نشانی تا نمایی سَروری
گر تمام کهکشان‌‌ها را به تسخیر آوری
در نگاهِ اهل استغنا ، ز ذرّه کمتری

مَنزلت در عِلم و حِلم و راستی حاصل شود
غیر ازین کوشی اگر، عمرت همه زایل شود

اعتبار آدمی بر خصلت و خوی نکوست
دوستی با آدم بَدخوی، چون سنگ و سبوست
ظاهراً هرچند باشد دوست، در باطن عدوست
چون ندارد اعتباری، فکر کسب آبروست

این‌چنین شخصی یقیناً موجب رنجش بوَد
چون اسیر نفس دون و بنده‌ی خواهش بوَد

آن کسی که بنده‌ی نفس‌است؛ بی‌‌شکّ و گمان
نفس سرکش می‌کشد او را به سویش توامان
هست اگرچه سینه چاک و تشنه‌ی نام و نشان
چون اسیر نفس دون گردیده: می‌بیند زیان

آدمی که همّ و غمّش خودنمایی می‌شود
غافل از اندیشه و لطف خدایی می‌شود

چون جدا می‌گردد از اندیشه و لطف خدا
کی؟ تواند دم زند از مَردی و صدق و صفا
تا که دل بسته‌است بر دنیای بی قدر و بها
می‌زند پیوسته در مُرداب غفلت، دست و پا

نیست لایق تا که از عشق و مَحبت دم زند
بلکه لایق نیست تا دم، از بنی آدم زند

آن پلیدی که نباشد در سرش غیر از هوس
غیر شیطان با کسی هرگز نگردد هم‌نفس
چون ندارد تابِ پروازِ عقابان را مگس
در تمام عمر گردد همنشین خار و خس

آب می‌گردد که جوید چاله‌ای درخورد خویش
چون ندارد جایگاهی غیر چاه و چاله بیش

هیچ کس با جعل عنوان، عالم و فاضل نشد
بی مشقت هیچ سودی در جهان حاصل نشد
هیچ عمری با صداقت پیشگی، زایل نشد
بی‌صداقت هیچکس بر مقصدش نایل نشد

با صداقت می‌توان تا قلّه‌ی اقبال رفت
می‌شود تا آسمان، حتیٰ بدون بال رفت

(ساقیا) دوری کن از خیل ریاکار و دغل
کن رها خود را ز بند فرقه‌ی مکر و حیل
نیش زنبوران نمی‌ارزد به کندوی عسل
این مربع هم به پایان گشت در بحر رَمَل

طبع خود زایل مکن در وصف این نابخردان
چون ندارد حاصلی در زندگانی، جز زیان .

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/06/21

مانده‌ام با خاطراتِ تلخ دورانی که نیست

(خاطرات)

مانده‌ام با خاطراتِ تلخِ دورانی که نیست
کوچه و پس‌کوچه‌ها و آن خیابانی که نیست

یادم آید آن صفا و دوستی‌های قدیم
سادگی‌ها و مرام و عهد و پیمانی که نیست

می‌رَوَم پای پیاده ، پا به پای کودکی
از مَسیر خانه‌ سوی آن دبستانی که نیست

گاه‌گاهی می‌زنم پرسه میان کوچه ها
یادِ آن ابروکمان، گیسو پریشانی که نیست

می‌نشینم در کنارِ پنجره، وقت سکوت
با خیال آن گلِ خوشبوی گلدانی که نیست

شهرِ من، پُر بود از باغ و گلستان و انار
شهره بود این شهر، با آن باغ و بستانی که نیست

خانه‌ی مادر بزرگ و، قصه‌های دلنشین
روزهای جمعه با آن دودِ قلیانی که نیست

خانه‌ای که بود سرشار از نشاط و عاطفه
عمه‌ها و آن عموی بهتر از جانی که نیست

با خیال کودکی‌ها ، یاد مادر می‌کنم
پای آن میزِ سماور، چای و فنجانی که نیست

می‌نشینم در کنار برکه‌ای از اشک‌ها…
با خیالِ بهترین بابای خندانی که نیست

در کنار خواهران بهتر از جانی که هست ،
در خیالم می‌نشینم توی ایوانی که نیست

تا که کم‌کم می‌رسد روزی که بر دیوارِ شهر
می‌خورَد عکسِ منِ آلوده دامانی که نیست

بعد از آن گهگاه، می آیی کنارِ قبرِ من
می‌خوری افسوسِ این دورانِ طوفانی که نیست

نام من را باد و باران می‌بَرد از سنگِ من
خیره می‌مانی بر آن القاب و عنوانی که نیست

دفترِ شعرِ مرا ، وا می‌کنی با اشک و آه ،
می‌کنی یادٍ از من، آن مَردِ غزلخوانی که نیست

آن که در هر شعرٍ او ، غم‌واژه‌های دَرد بود
دَرد یعنی دَردِ ایرانیّ و ، ایرانی که نیست

عمرِ خود را طی مکن بیهوده در این زندگی
چون که آید زود، آن روزِ پشیمانی که نیست

آه از عمری که (ساقی) رفت و دیگر برنگشت
روزهای کودکی و ، روزگارانی که نیست .

سید محمدرضا شمس (ساقی)

درین زمانه که در سینه ها صفایی نیست

(مسلخ ظلم)

درین زمانه که در سینه‌ها صفایی نیست
به وقت حادثه هم، چشم اعتنایی نیست

چگونه دم نزنم با دلی ز لجّه‌ی خون
ازین زمانه که جز رنج و بیوفایی نیست

نه یارِ همره و همدل، نه غمگسار شفیق
که گر ز غصه بمیری، گره‌گشایی نیست

نشسته گَرد کدورت به شیشه‌ی دل‌ها
دلی که زنگ پذیرد برآن جلایی نیست

درخت عاطفه خشکید، از سَموم ستم
گلی به باغ و گلستان آشنایی نیست

دلی که بود به سینه، عطوف و نرم چو موم
شده‌‌است سنگ و دریغا که دلربایی نیست

لباس زهد به تن کرده ظالم از تزویر
شرافتی بخدا در چنین ردایی نیست

به تنگ آمده دل، از مواعظ موهوم
فسوس و آه! که جز دکّه‌ی ریایی نیست

ز ساده‌لوحیِ‌مان گول ناکسان خوردیم
که از کمند مکافات‌‌ِمان، رهایی نیست

به غفلتیم و متاع وطن به غارت رفت
دریغ و درد که از دزد، ردّپایی نیست

به شب نشسته وطن از سیاهکاری ها
مَرام و مَسلک خفاش، روشنایی نیست

ز دولتی که بوَد غافل از معیشت خلق
امیدِ مرحمت و لطف و اعتنایی نیست

به کشوری که بوَد هرج و مرج و استبداد
به جز تورم و اندوه، اعتلایی نیست

ز فرط این‌ همه عِصیان و ناگواری ها
خدانکرده گمان می‌کنم خدایی نیست

ولی چو خویش نهادیم سر به مسلخ ظلم
گناهکار، خودیم و جز این جزایی نیست

تقاص کرده‌ی خود را به عینه پردازیم
اگرچه جان گرامی بوَد، بهایی نیست

به روزگار گذشته، نظر نما و ببین :
که عمر ظلم بوَد کوته و بقایی نیست

کشیده سر به فلک، کاخ ظلم اگر امروز
ولی همیشه به پا این‌چنین بنایی نیست

ز جام دلکش (ساقی) پیاله‌ای بطلب
که جز خرابی و مستی، دگر دوایی نیست‌

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1396

ای ماه من! بگیر ز رویت نقاب را

(چـــراغ شــباب)

ای مـــاهِ مــن! بگیــــر ز رویــت نقــــــاب را
تــا مُنـفــــعل کنــی ز رُخــت ، آفتـــــــاب را

هـــر شـب نشـسـته‌ام به امیــــدِ نگــــاهِ تــو
زیــرا ربـــوده‌ای ز دل و دیـــده خــــواب را

تــابـی اگر به خــانـه‌ی خــامـوش عمــر من
روشــن کنــی دوبـــاره چـــــراغِ شـــبـاب را

آتـش گـــرفتـــه اسـت دلـــم در غیـــــاب تو
بــا یـک نظــــر بگیــــــر ز دل، التهــــــاب را

در حشـر هـــم اگــر کــه بیفتـــد گـــــذارِ تو
گیــری بــه یــک نگــاه ز خلقــی عــــذاب را

کـی می‌شود بـه سـائــل کـویت نظـــر کنی؟
کـی می‌دهی بـه سـائــل کـویت جــواب را؟

دیدیم بس‌که گــرگِ دغــل را به جـلد میش
گــُـم کــرده‌ایــم شــاخصــه‌ی انتخـــــاب را

دوشاب و دوغ، چونکه یکی شد؛ یکی کنند
هوهوی جغــد و، نغمــه‌ی چنـگ و ربــاب را

جـانـم به لب رسیده درین عصــر جانگــداز
تـا کِـی کنـــم تحمـــلِ رنـــج و عِقـــــاب را؟

بــر گـــردنــم تنـــیده طنـــابـی ز دارِ دَهــــر
از گــــردنـــم بگیــــر ، تنــــیده طنــــــاب را

ای شـیخ از «اختـلاسـگر» و «دزد» هم بگو
گــویـی اگـــر «پدیده‌ی کشـفِ حجـــاب» را

اســلام دیــن همـــدلی و مهـــربـــانـی است
بیـــرون کنــید، از ســرتــان ایــن عتـــاب را

اندیشه کن ببـین که چــرا این‌چنـین شدیم
کـــز یـــاد بــُـرده‌ایـم طـــریـــق صـــواب را

آری ببـین که آب، چـه‌سـان بر ســبو بـرفت
آبـی کــه کــرده اسـت مُلــــوّث، شــراب را؟

وقتی مُحـــاکمـــه نشــود «اختــــلاسگـــر»
از سَــر بــَـرَد شــریعــتٍ اســــلامِ نـــــاب را

کـاهــد از اعتقـــــادِ مسلمــان، بـــدون شـک
وقتی بـه جـــای «آب» ببـیـند «ســراب» را

دشمن مخوان مـرا که مـرا درد مـردم است
دشمن تــویــی که ســنگ زنــی انقــــلاب را

مـن از جیـوش جبهـــه و جنـگ و رشـادتـم
بـــر گــردنــم مپــیچ بـه تهمــت، طنـــاب را

آقــا ز پشت پـــرده‌ی هجـــران بــزن بــرون
زیـن کن کنون به اذن حـق اسب شــتاب را

ای (سـاقـی) امیـــد! بیــــا و، بــه بـــــاده‌ای
کُـن مست، این خمـــارِ همـــاره خـــــراب را

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/06/23

به دست خود، سر خود بر طنابِ دار مپیچ!

(مپیچ)

به دستِ خود، سرِ خود بَر طنابِ دار مپیچ!
به پای خویش، به سَردابه‌ی مزار مپیج!

برای آن که شوی دیده، تشنه‌ی شهرت!
پلیدوار به مَردان روزگار مپیچ!

شنو ز حضرت "اطلاقی" این سخن که سرود:
«به کوی عربده، این‌قدر آشکار مپیچ!»

اگر به سینه، ستبر و، به قامتی چون سرو
به‌ هوش باش و، به سالار ذوالفقار، مپیچ!

به زاری افکَنَد این چرخ، نابکاران را
به کینه بر دلِ آیینه، سنگ‌وار مپیچ!

نسیم صبح، صفا می‌دهد به صورتِ گل
به چشم‌های ستم‌دیده چون غبار مپیچ!

چو اشک، عقده‌گشای دلِ فقیران باش!
اگر که سیل شدی جز به جویبار مپیچ!

پیاده باش! چو پیلانِ باوقار و شکیب
ولی ذلیل، به دنبالِ هر سوار مپیچ!

گدای گوشه‌نشین باش و پادشاهی کن!
چو شاخ نیلوفر، گِردِ شهریار مپیچ!

بزن به بیشه‌ی روباه، چون پلنگِ غرور
ولی چو آهو در دشت، بی‌ گُدار مپیچ!

به پای دشمن میهن، بپیچ همچون خار
به پای یار، ولی تا اَبَد، چو مار مپیچ!

برای آن که نبندی درِ مُروّت را...
علیه آنکه تو را خواست رستگار مپیچ!

زلال کُن دلِ خود را ، چو آب و آیینه
به‌شوق حور، به درگاهِ کردگار مپیچ!

چو نیست پای عمل بر تنت چو بی‌عملان
کن اختیار ـ سکوت و، سوی شعار مپیچ!

بگیر بارِ غم از دوشِ مَردمان نَزار
چو تیغِ ظلم، به دل‌های داغدار مپیچ!

اگر که نیست نوای خوشی تو را، هرگز
به هم‌نوایی، چون جغد با هَزار مپیچ!

نداده چون که خدایت قریحه‌ای موزون
به سوی یاوه، به عنوان ابتکار مپیچ!

به دست خویش دریدی اگر که پرده‌ی خود...
به پای خلق و، خداوندِ پَرده‌دار مپیچ!

اگر چو لاله به دل، داغ جان‌گزا داری
سیه‌دلانه، به سرخیِ لاله‌زار مپیچ!

مزن به دامن دریا چنان که "صائب" گفت:
«چو موج‌ های شلاین، به هر کنار مپیچ»

به غیر میکده‌ی عشق و، (ساقی) کوثر
اگر که می‌طلبی جام خوشگوار، مپیچ!

سید محمدرضا شمس (ساقی)

ولایت، مَسند هر رذل عصیانگر، نمی‌گردد

(ولایت)

ولایت، مَسند هر رذلِ عِصیانگر، نمی‌گردد
بر این مَسند، کسی لایق‌تر از حیدر نمی‌گردد

ز نصّ جمله‌ی «لولاک»، فهمیدم که در عالم
بجز آل محمّد(ص) هیچکس سَروَر نمی‌گردد

نشیند بر سَریری گرچه چندی غاصبی، امّا
خزف باشد ز گِل، هم‌سنگ با گوهر نمی‌گردد

ملاکِ برتری، رنگ و نژاد و خون نمی‌باشد
چنان که فرق، بین اَشتر و، قنبر نمی‌گردد

دلیل برتری، باشد به «تقوا» نزد حق، امّا
چنین رُتبت، نصیب هر سیَه‌ اختر نمی‌گردد

مَزن داغ عبادت، بر جبین‌ات با ریاکاری
که داغِ ننگ هرگز پاک از پیکر نمی‌گردد

مَده دل را به مَسندهای این دنیای دون‌پَرور
که این عاریه مَسند تا ابد، یاور نمی‌گردد

خوشا آنکس که دل، هرگز نبَست از اول خلقت
به دنیایی که حتیٰ یارِ اسکندر نمی‌گردد

مکن نزد ستمگر، عجز و لابه از سرِ خواری
که ظالم از غمت، آشفته و مضطر نمی‌گردد

مشو چون تاک، خَم در نزد اربابِ دِرَم هرگز
نصیبت چون به غیر از شرم در محشر نمی‌گردد

مناعت را ز سَروْ آموز و عمری سرفرازی کن
که او را حاصل از «آزادگی»، بهتر نمی‌گردد

کسی که ساغری گیرد ز دست (ساقی) کوثر
دگر دنبال جام و، ساغری دیگر نمی‌گردد .

سید محمدرضا شمس (ساقی)

از چه نالی از گرانی، هموطن ؟!

(محکوم سکوت)

از چه نالی از گرانی، هموطن ؟!
شِکوه داری از چه از دولت، کنون
بوده ارزانی مگر ادوار قبل ؟
قامت ما پیش ازین گشته نگون

این گرانی نیست چیز تازه‌ای
بر تورّم‌ها دگر خو کرده‌ایم
سال‌ها باشد که ما فهمیده‌ایم
حاکمان خان‌اند و ما هم بَرده‌ایم

هر که آمد داد بر ما وعده‌ها...
وعده‌هایی که اساساً پوچ بود
چون بصیرت را غلط فهمیده‌ایم
بینش ما چون دو چشم لوچ بود

دولت و مجلس چه فرقی می‌کند
جملگی مجری امری واحدند
عده‌ای در سایه‌اند و سال‌هاست
کآمرند و، ناهی‌اند و، قائدند

نیست یک تن تا بخواهد لحظه‌ای
که بکاهد از غم بیچارگان...
دم به دم بر رنج ما افزوده شد
حاصل دلدادگی‌ها شد زیان...

تا به کی باید سکوت و هی سکوت
تا به کی باید دلنگ و، هی دلنگ ؟
تا به کی باید که همچون اُشتران
آسیاگردان شوم با پای لنگ ؟

نیست فرقی از نگاه ما دگر
بین پاییز و زمستان و بهار
دخل‌مان با خرج‌مان چون جور نیست
کی تفاوت می‌کند و لیل و نهار ؟

گر که می‌خواهی بدانی که چرا
وضع ما هر روز بدتر می‌شود ؟
گویمت در بیت بعدی تا که چیست؟
علت این رنج‌ های لا تعَد :

دخل‌مان چون هست بر حسب ریال
خرج‌ مان اما به معیار دلار ـ
تا چنین باشد اساس دخل و خرج
بر همین منوال چرخد روزگار

بعد ازین هم نیز بدتر می‌شود
حال و روز ملّت برگشته بخت
تا که تدبیر این‌چنین باشد بدان!
پیش رو داریم بی‌شک، راهِ سخت

ما همه محکوم صبریم و سکوت
اعتراض ماست امری ناپسند
ورنه می‌نامند ما را : فتنه‌گر
تا مبادا دم زنیم از چون و چند

داد (ساقی) بر تو پندی رایگان
ای که کردی از گرانی نیز داد
خواستم گویم برادر، بی‌جهت ـ
دین و ایمان را مَده راحت به باد.

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/09/30

نمی‌دانم جهان، خالی چرا از شر نمی‌گردد؟

(بنی آدم)

نمی‌دانم جهان، خالی چرا از شَر نمی‌گردد؟
بنی آدم، شریکِ دَردِ یکدیگر نمی‌گردد ؟

چرا دایم جهان درگیر استبداد و خونریزی‌است؟
که جاری «عدل» در دنیای پهناور نمی‌گردد؟

چه فرقی هست بین غزّه و لبنان و اِمریکا؟!
چرا انسانیت اجرا به هر کشور نمی‌گردد ؟

اگر ابلیس را قدرت نمی‌دادی خداوندا!
عیان می‌شد که حتیٰ یک نفر کافر نمی‌گردد

یقین دارم که شد ابلیس، غالب بر بشر، زیرا
دلی خالی ز بغض و کینه‌ی مُضمَر نمی‌گردد

چو بذر کینه را قابیل در دل کاشت از اوّل
درختِ همدلی و مِهر، بارآور نمی‌گردد

عناد و کینه‌توزی ریشه دارد از دَمِ خلقت
که قطع این ریشه‌ها از سینه‌ها دیگر نمی‌گردد

برادر با برادر چون شود دشمن، بدون شک
انیس و خیرخواه مادر و خواهر نمی‌گردد

همه، دم از خدا و دین و مذهب می‌زنند، اما
به باطن، یک نفر حتیٰ خداباور نمی‌گردد

به ظلْماتِ فنا خو کرده این مخلوق بی ‌وجدان
همه نحس‌اند و یک تن نیز نیک اختر نمی‌گردد

دَد و دیوند این نامردمان آدمی‌صورت
که این‌سان گرگ و کفتار و شغال و خر نمی‌گردد

اگرچه لفظ انسان زینت این خلق می‌باشد
ولی آدم، کسی با زینت و زیور نمی‌گردد

چنان گندی زده این اشرفِ مخلوق بر عالم
که پاک این گندها با زمزم و کوثر نمی‌گردد

سؤالی می‌کُشد ما را که از این خلقت جانکاه
چرا مأیوس از خَلقِ بشر، داور نمی‌گرد؟

پدر، آدم ؛ ولی فرزندِ آدم چون نشد آدم
سِتروَن، از چه دیگر حضرت مادر نمی‌گردد؟

بشر، خون‌ریز بود از بَدو خلقت نیز تا پایان
بوَد خون‌ریز و دنیا هم ازین بهتر نمی‌گردد

ز نصّ جمله‌ی «لولاکَ» فهمیدم که در عالم
مُنزّه از گنه، جز آل پیغمبر (ص) نمی‌گردد

عدالت نیست در عالم ز تبعیض‌ات خداوندا!
که می‌دانی خزف، هم‌سنگ با گوهر نمی‌گردد

خدایا عفو کن! در خلقتت طرحی دگر، انداز
که می‌بینی بشر، دیگر خیانت‌گر نمی‌گردد

چو معصوم آفریدی آلِ طاها را همین کافی...
که شیطانت حریف دوده‌ی حیدر نمی‌گردد

مُنزّه از گنه، باشد اگر هر کس، تو خود دانی
حریفش نیز شیطان با دوصد لشکر نمی‌گردد

چو شیطان آفت انسان شد از آغازِ این خلقت
یقین نخلی که زد آفت، دگر خوش‌بَر نمی‌گردد

ازآن روزی که شیطان شد مُصمّم در فریب خلق
لبِ انسان، بدون اذنِ شیطان، تر نمی‌گردد

اجل را گو خدایا ، تا بگیرد جان شیطان را
که انسان، مُرده‌ی ابلیس را نوکر نمی‌گردد

ازین وضعی که می‌بینم گمان دارم خداوندا!
مُیسّر، پاسخ شعرم به جز محشر نمی‌گردد

که می‌بینم بشر را جمله در قعر جحیم، اما
کسی خلد آشیان، جز آل پیغمبر نمی‌گردد

مکن تکفیرم اکنون هم‌سخن! چون جاهلان هرگز
که «اهل افترا»، انسانِ دانشور نمی‌گردد

سخن کوتاه کن (ساقی) سرودی آنچه را باید
که تفسیر کلامت جا ، به صد دفتر نمی‌گردد .

سید محمدرضا شمس (ساقی)

نان می‌خوری ز سفره‌ی مردم؛ حلال تو ؟

https://uploadkon.ir/uploads/50ad29_25نان-می‌خوری-ز-سفره‌ی-مردم؛-حلال-تو-؟.jpg

( المُحْتَكِرُ مَلْعونٌ )

«منفعت طلب»

نان می‌خوری ز سفره‌ی مردم؛ حلال تو؟
نه نه!... بوَد حرام و، بگردد، وبال تو

ای مَنفعت‌طلب! که زنی حرص، روز و شب
آخر کند تباه، تو را ابتذال تو

وقتی که درد فقر نداری، نمی‌کند ـ
فرقی ملال و مِحنت مردم به حال تو

هر روز ِ اهل درد، به غم طی شود ولی
در عیش و عشرت‌است همه ماه و سال تو

بیچاره در جدال یکی لقمه نان بوَد
اما بگو برای چه باشد جدال تو ؟

هر روزمان گذشت به نانی ز خون دل
سهم طعام دیگر ما نیز، مال تو

بسیار دیده‌ایم به غیر تو را ولی
هرگز ندیده‌ایم کسی را مثال تو

چون می‌کنی ز توشه‌ی این مردم احتکار
انسان ندیده هیچ کسی... با خصال تو

شغل شریف اگرچه ندارد درآمدی
دارد شَرف به ثروت و بر اشتغال تو

آن جا که می‌خرند گهر را ؛ نمی‌خرند ـ
آن صیرفان، به قدر پشیزی، سفال تو!

سررشته‌ی امیدِ همه بر خدا رسد
ماندم که بر کجا برسد اتصال تو

هرچند حاکمی و کنی حکمِ دل، ولی
هرگز گمان مکن که بَرَنده است خال تو

غَرّه مشو اگر که تو را صبح دولت است
چون زود می‌رسد به خدایت، زوال تو

تا فرصتی توراست به خود، آی و مَرد باش
ترسم از آن دمی که شود طی، مجال تو

امشب زدم تفأل حافظ، چه خوب بود
اما به جز ملال، ندیدم به فال تو

(ساقی) اگرچه مَنفعتی در حرام هست
این مَنفعت ولی نرسد بر حلال تو...

سید محمدرضا شمس (ساقی)

سلیطه، از خردمندی چو فردوسی، چه‌می‌فهمد؟

https://uploadkon.ir/uploads/863e26_25سلیطه،-از-خردمندی-چو-فردوسی،-چه‌می‌فهمد؟.jpg

(به سلیطهٔ مزدورِ هتاک به ساحت حکیم فردوسی)

«درد دنائت»

سلیطه، از خردمندی چو فردوسی، چه‌می‌فهمد؟
خدا داند نمی‌فهمد؛ نمی‌فهمد؛ نه‌می‌فهمد ۱

سلیطه، از سر عادت کند سر را به هر سوراخ
نمی‌داند که شاید بیند آن چیزی که گوید: آخ

سلیطه، سِیر کرده با سبک‌مغزی به آثاری
که باشد موجب آگاهی و پندار و بیداری

سلیطه! تو کجا و، شاهنامه‌خوانی و، تفسیر؟
چه می‌فهمی ز فردوسی و اشعارِ تر و تعبیر

سلیطه! سیرتِ ناپاک خود را فاش کردی تو
که خود را چون نخود، ناخوانده در این آش کردی تو؟

سلیطه! تو کجا و، طنزپردازی و، دانایی؟
مکش ای دلقک بوزینه‌وش! فریاد رسوایی

«زبان پارسی» شد زنده با اشعار فردوسی
عجم بالد به خود از دانش و پندار فردوسی

اگر «قانون» دهانت را نگیرد گِل، گنهکار است!
به ایران و به ایرانی و فردوسی، بدهکار است

دهانی که شود وا بی‌جهت، سر را دهد بر باد
خموشی پیشه کن ای یاوه‌گوی بی بن و بنیاد

گهی بر چپ بتازی و گهی بر راست می‌تازی
مبرهن شد که در دست منافق می‌کنی بازی

مکن خوش‌رقصی ای ابله! برای عده‌ای نادان
به شوق لقمه‌ی نانی، مکن مزدوری شیطان...

به فردوسی نه توهین بلکه توهین بر وطن کردی
سپس «کاپی» که گفتی را، از آنِ خویشتن کردی

مبارک باشدت آن «کاپ» و، آن چه لایق آنی
چنین کاپی به‌پاس خودفروشی بر تو ارزانی

اهانت نیست طنز، ای بی‌خرد! طنز آبرو دارد
لباس طنز تو ، بر قامتت صدها رفو دارد

نداری بیش ازین ای بی‌هنر! پندار و استعداد
مَده از شوق شهرت، آبروی خویش را بر باد

اگر بینی خودت را یک نظر در آینه، گاهی
یقیناً بشکنی آیینه را با سنگ خودخواهی

از آن میمون که زشتی‌اش ز همسانان خود بیش است
مرا رخسار تو یادآور آن زشت اندیش است

برو اندیشه کن در خویش و اصل خویش پیدا کن
حیای مُرده‌ی خود را به روح تازه، احیا کن

مکن کاخ اَمل را در هوای نفسِ دون، بنیان
بنای سُست پِی، دیری نپاید می‌شود ویران

اگرچه نیستی لایق که کَس گوید جوابت را
ولی چون آینه، کردم عیان، ذات خرابت را

درین آیینه ذاتت را به چشم دل تماشا کن
سپس دردِ دنائت را به اندیشه، مُداوا کن!

سخن، آهسته گفتم با تو تا شاید به خود، آیی
وگرنه با تو می‌گفتم سخن‌ها، بی شکیبایی

شنو از من که هستم مست جام (ساقی) کوثر
که حق می‌گویم و جز حق نمی‌باشد مرا یاور:

مَبَر نام بزرگان را به زشتی تا ابد هرگز
که می‌باشد قلم در وصف مردان خدا عاجز

سید محمدرضا شمس (ساقی)


‌۱ـ سلیطه : زن بددهان، زن زبان‌دراز

تا توانی در جهان رنگ ها یکرنگ باش

(آیینگی)

تـا تـوانـی در جهــان رنگ‌هـا، یکـرنـگ باش
فـارغ از شیرین‌زبـانی‌های پُـر نیـرنـگ باش

باش چون آییـنه، شفـاف و زلال و بی‌غبـار
نَه به قلبِ شیـشه از نامردمی‌ها سنگ باش

نیستی گــر رهــروِ پیــر طـریق و مَعــرفـت
لااقـل در سعی کسبِ دانش و فرهنـگ باش

یکـدلـی را پیشه‌ی خود ساز با یــاران، ولی
بر سر دون‌مـایگـان، مانند قلمــاسـنگ باش

سـاربـان را در خطـا دیـدی اگـر، فـریـاد کن
کـاروان جهــل و غفلـت را نـوای زنـگ باش

دستگیری کن به همت، از گرفتـار و ضعیف
چون عصــا در زندگانی، دستگیر لنـگ باش

دیـدگـان بُلهـَـوس را، بنــدگـی هــرگــز مکن
بلکه با شیطـان نفست دایمـاً در جنـگ باش

لَج مکن چون کـودکان با مَـردم از نابخـردی
چون دوچشم نافذت با خلق، هم‌آهنگ باش

چنـگ بر دل‌ها مـزن کز خود نـرانی خـلق را
تا به‌دست آری دلی را چون نوای چنگ باش

قلب عـاشق، هـم‌نـوا با قلب معشوقش تپـد
خواه پیش یار باشی خواه در فرسنگ باش

با قنـاعـت‌پیشگی، گـویـی که شــاه عــالمی
خواه بر سنگی نشینی خواه بر اورنگ باش

بـاد بـر غبغـب مکـن در محفــل بیچــارگــان
مثــل (ساقی)، غمگـسار مـَـردم دلتـنگ باش

سید محمدرضا شمس (ساقی)

زبان در غم، قلم هم خم، چه‌سان از او توان زد دم

(السّلامُ عَلیكِ یا اُمّ المَصائِبِ یا زَینَب)

«اسوه‌ی صبر»

زبان در غم، قلم هم خَم، چه‌سان از او توان زد دم
که زینب اُسوه‌ی صبر است و سازد با غمی مُعْظَم

اگر خواهم نظیرش را کنم تصویر در شعرم
نیابم همچو او را بعدِ زهرا (س) در بنی آدم

خدا او را عطا فرمود چون بر حضرت مولا
ندا آمد برایت «زینِ اَب» چون کوثر آوردم

نه تنها زینتِ «اَب» باشد این دختر که می‌باشد
برای عرشیان و فرشیان هم، زینتِ اعظم

انیس و یار و غمخوار برادر در تمام عمر...
که چون او کس نباشد بر حسین بن علی مَحرم

درختان گر قلم گردند و دریاها شود جوهر
ز دریای کراماتش چه بنویسند جز شبنم ؟

به غیر از فاطمه، هرگز نیارد دختری چون او
که خم هرگز نگردد زیر بارِ غصه و ماتم

مصیبت‌دیدگان هرچند بسیارند در دنیا
ولیکن همچو او، هرگز ندیده دیده‌ی عالَم

که می‌باشد شکیبا همچو کوه آن بانوی عظما
چنان که صبر از او، ایّوب آموزد به وقت غم

نسیمی می‌بَرد با خود خس و خاشاک صحرا را
درختی که تنومند است از طوفان نگردد خَم

چگونه می‌توانی یافت چون او را که با رأفت
شود بر روی زخم سینه‌ی اهل حرم، مَرهم

به بذل و جود او هرگز نیابی تا ابد هرگز
که می‌باشد گدایی بینوا در نزد او حاتم

زهازه بر چنین بانو که در بزم یزیدِ دون
به نطقی حیدری پیچید طومار ستم در هم

نه تنها (ساقی) کوثر ببالد بر چنین دختر
که می‌بالد به او حتی به عالم حضرت خاتم

حریمش را زیارت کن به خاکِ شام تا بینی...
ببخشد جان به روح مُرده‌ات چون عیسیِ مریم

سید محمدرضا شمس (ساقی)

قامت مردان شده مانند آی بی کلاه

(طــرّاران)

مثل طـرّاران که روی خلـق، می‌بستند راه

غصه‌ها گردیده بغض و بغض بسته راهِ آه

بس کــلاهِ خلـق را نـامـردمـان بـرداشـتـند

قـامـتِ مــردان شده مانند «آ»ی بـی‌کــلاه

سید محمدرضا شمس (ساقی)

شیر اگر که شیر باشد، یال می‌خواهد چکار؟

(می‌خواهد چکار؟)

شیر اگر که شیر باشد، یال می‌خواهد چکار؟
وقت طی‌الارض، انسان بال می‌خواهد چکار؟

آن که از رخسار او نور سیادت ساطع است
بهر اثباتش به مَردم، شال می‌خواهد چکار؟

آن که مست آب حیوان است چون خضر نبی
جرعه‌ای از چشمه‌ی سلسال می‌خواهد چکار؟

حضرت آدم که شد اغفال شیطان در بهشت
گشت معلومش که سیب کال می‌خواهد چکار؟

آدم عاقل بیندیشد به اَسرار جهان
خلق نادان، فکرت سیّال می‌خواهد چکار؟

ملّتی که از تجدّد می‌زند دَم با غرور
فالگیر و ساحر و رمّال می‌خواهد چکار؟

بانویی که قامتش مستور، زیر چادر است
در خیابان، پای او خلخال می‌خواهد چکار؟

آن که دم، از آدمیت می‌زند با ادعا
روی دیوارش، سرِ مارال می‌خواهد چکار؟

نوجوانی که ز مرگش، اشک می‌ریزد فلک
بر مزارش، مطرب و قوّال می‌خواهد چکار؟

تا ریالی می‌شود افزون حقوق کارمند...
در خبرها این‌همه جنجال می‌خواهد چکار؟

چون که آفت بر زمین بخت ما افتاده است
خرمن اقبال‌مان غربال می‌خواهد چکار؟

کشوری که مَردمش پیر و ، جوانانش عَزَب ـ
هست، دیگر دکتر اطفال می‌خواهد چکار؟

بس‌که هایپر مارکت زنجیره‌ای در شهرهاست
هر محلّی این‌قدَر، بقّال می‌خواهد چکار؟

چون نبارد برف و باشد خشکسالی در وطن
کشور ما ، قلّه‌ی توچال می‌خواهد چکار؟

آن که رنگ میوه را هرگز نبیند ماه ـ ماه
آبمیوه‌گیری و یخچال می‌خواهد چکار؟

آن که را در سفره نان جو بدون قاتق است
وقت خوردن، قاشق و چنگال می‌خواهد چکار؟

پیکری که آمده عریان به این دار فنا
وقت رفتن از جهان، متقال می‌خواهد چکار؟

آن که عمری کرده سر با رنج و خواری در جهان
مردنش آنقدر قیل و قال می‌خواهد چه کار؟

چون که حتیٰ یک نفر در زندگی یادش نکرد
بعدِ مرگش هفت و چلّ و سال می‌خواهد چکار؟

آن جوانی که ز کف داده امیدِ زندگی...
گرچه می‌باشد گناه، آمال می‌خواهد چکار؟

ای که دم، از شیعه بودن می‌زنی با ادعا!
شاهِ مردان، شیعه‌ی بی‌حال می‌خواهد چکار؟

ظلم را بینی و خاموشی نمودی اختیار
شیعه‌ی مولا، زبان لال می‌خواهد چکار؟

گر عزادار حسینی!؟.‌.. از عزاداران بگو
مجلس سوگ و عزا، طبّال می‌خواهد چکار؟

عشق او چون نقش بسته در دل عشاق او
چشم عاشق، رؤیت تمثال می‌خواهد چکار؟

تا که جمعی بسته دستِ رذلِ شیطان را ز پشت
این جهان آیا دگر دجّال می‌خواهد چکار؟

پُست‌ها تعیین شده از قبل چون بر این و آن
رأی‌گیری های بی اقبال می‌خواهد چکار؟

کشوری که آرمانش بوده عدل و اعتدال
مُختلس، یا دزد بیت‌المال می‌خواهد چکار؟

مجلسی که ادعایش خدمت مَردم بوَد
ناظران خائن و مُحتال می‌خواهد چکار؟

هر وزیری روی کار آمد شد اهل بند و بست
دولت ما این‌قدَر، دلّال می‌خواهد چکار؟

تا که اقوام چنین تن‌پروران بر مَسندند
کشور ما ، ملّت فعال می‌خواهد چکار؟

وه چه زیبا "خوش‌عمل" فرمود که ایران ما :
«با هجوم دشمنان اشغال می‌خواهد چکار؟»

تا طبیعی نیست اوضاع وطن از هر جهت
کشور ما ، آدم نرمال می‌خواهد چکار؟

آن که فربهْ گشته از اموال ملّت، پیکرش
پیرهن با نمره‌ی اِسمال می‌خواهد چکار؟

آن که عمری با خساست کرده خو در زندگی
چون نداند قَدر ثروت، مال می‌خواهد چکار؟

آن که حالی از کسی هرگز نپرسیده به عمر
مُرده، خوانش؛ پرسش احوال می‌خواهد چکار؟

آن که در عمرش نزَد آبی به دست و روی خود
نعش چرک آلوده‌اش غسّال می‌خواهد چکار؟

آن که کار خیر، نه!... جز شَر ندید از او خدا
در قیامت، نامه‌ی اَعمال می‌خواهد چکار؟

او که بر دوشش کشیده کوهی از بار گناه...
روز محشر، ذرّةٌ مثقال می‌خواهد چکار؟

آن که می‌باشد دولویش متر و حاکم می‌شود
در چنین وقتی دگر تک‌خال می‌خواهد چکار؟

آن کسی که بوده کیفش کوک، از روز ازل
وقت مُردن، اختر اقبال می‌خواهد چکار؟

ای که می‌باشی ادیب و می‌زنی دم از سخن!
شعر اگر شیواست، استدلال می‌خواهد چکار؟

شاعری که یک غزل حتیٰ ندید از او کسی ـ
خالی از ایراد‌ ـ شرح حال می‌خواهد چکار؟

نظم سُستِ فاقد از معنا که هرگز شعر نیست
هم‌سخن! این یاوه، استقبال می‌خواهد چکار؟

مصرعی که مختل‌الوزن است ارکانش به کُل
دو هجای کوچکش، ابدال می‌خواهد چکار؟

تا تمیزی نیست بین دوغ و دوشاب این زمان
اهل فرهنگ و هنر، اِجلال می‌خواهد چکار؟

(ساقیا) تا نیست وحدت، بین مسؤولان و خلق!
این وطن، آواز استقلال می‌خواهد چکار؟

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/12/20

از تهیدستی، فلک ما را مسخر ساخته

(الفقر فخری)

از تهیدستی، فلک ما را مُسخّر ساخته
بر سر ِ ما از غبار فقر، افسر ساخته

بس‌که گَردآلود فقرم گوییا در آسمان
گَردِ آهم کهکشان‌ها را مصوّر ساخته

گفت پیغمبر اگر «الفقر فخری»، فقرِ ما
در نگاهِ اغنیا ، ما را محقر ساخته

فقر اگرچه ظاهراً تحقیر دارد خلق را
طبع مستغنی، فقیران را توانگر ساخته

رَسته‌ایم از بند دنیا گر که ما با فقر خویش
اهل ثروت را جهان، در بند کیفر ساخته

چون خدا دارد نظر بر بندگانش، از کرم
بر گرفتاران، علی را یار و یاور ساخته

منزلت را بین که غمخوار فقیران را خدا
شیرمردِ بی بدیلی همچو حیدر ساخته

آنکه باشد یکه تاز عرصه‌ی علم و عمل
آنکه عشقش خاکساری چون ابوذر ساخته

آنکه از مردانگی و بندگی محض او...
سینه‌چاکش رادمردی، همچو اَشتر ساخته

(ساقی) کوثر علی باشد که اهل فقر را
مستِ جام مَعرفت تا روز محشر ساخته

سید محمدرضا شمس (ساقی)

گوشه‌ی عزلت اگر بی یار غار افتاده‌ام

(موج مخالف)

گوشه‌ی عزلت اگر بی یار غار افتاده‌ام
فارغ از نامردمان نابکار افتاده‌ام

با کتاب و دفتر و شعرم اگر عمری عجین
از ازل در دام گیسوی نگار افتاده‌ام

کشتی عشقم اگر افتاده بر ساحل چه غم؟
چون که از موج مخالف، برکنار افتاده‌ام

خودفروشی چون نکردم مثل بعضی از رجال
از نگاه این رجال پاچه‌خار افتاده‌ام

تا مباد آلوده گردد دامنم در روزگار
دور، از تردامنان روزگار افتاده‌ام

همنشین من دوات است و قلم، این روزها
گرچه بر کاغذ چنان خطّ غبار افتاده‌ام

پادشاهی می‌کنم در کنج تنهایی خویش
گر به چشم حاسدان، از اعتبار افتاده‌ام

(ساقیا) از راح روح افزای عشق و مَعرفت
آن‌چنان مستم که گویی می‌گسار افتاده‌ام.

سید محمدرضا شمس (ساقی)

تا که دست ساقی عطشان شد از پیکر جدا

(اَلسَّلٰامُ عَلَیْكَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن)

(ظهر خون)

تا که دست ساقی عطشان شد از پیکر جدا
مَشک را از دست و دندان کرد یک لشکر جدا

در میان تیر و نیزه، عشق را معنا ‌نمود
پیش چشم لشکر اعدا ، علی اکبر جدا

نیست مَردی تا شود چیره بر او در کارزار
تا شغالان می‌کنند این شیر، از مادر جدا

حرمله می‌خواست تا آتش زند قلب حسین
بی مروّت کرد، از دست پدر‌، اصغر جدا

گشت جاری شطّ خون بر دست شاه نینوا
تا که با تیر سه شعبه، شد رگِ حنجر جدا

باد طوفان‌زا وزید و دامن گل را گرفت
گل جدا ، گلبن جدا و غنچه‌ی پرپر جدا

نبض هستی در تپش افتاد از آندم که دید
کرد رأس شاه دین را از بدن، خنجر جدا

آسمان افتاد بر روی زمین و بعد از آن
کرد قرآن را تلاوت، رأسِ از پیکر جدا

ناگهان زینب نظر انداخت بر دشت جنون
دید هفتاد و دو تن بر خاک، اما سر جدا

وای؛ از آن دَم که زیر سُمّ اسب اشقیا
شرحه‌شرحه می‌شدند اجساد سرتاسر جدا

وای؛ از آن دَم که بَجدل آن خبیثِ روسیاه
کرد با خنجر ز هم، انگشت و انگشتر جدا

اُف بر آن دنیاپرستانی که هر یک از جفا
دشمنی کردند با اولاد پیغمبر (ص) جدا

عاقبت بر خیمه های نینوا در ظهر خون
آتش افکندند آن قوم ستم گستر جدا

دستِ حرمان نه فقط بر خیمه‌ها آتش کشید
سوخت زن‌های حرم را چادر و مِعجر جدا

ناله ی اهل حرم، برخاست تا اوج فلک
عرشیان هم نوحه‌گر گشتند تا محشر جدا

سوخت جان عالمی را این شرار سینه سوز
زین مصیبت سوخت حتّیٰ خالق اکبر جدا

تا جهان باقی و تا ایزد، خدایی می‌کند
این نوا برپاست از هر مسجد و منبر جدا

تا که این دل می‌تپد در سینه از عشق حسین
کِی تواند کس کند این عشق را از سر جدا ؟

سینه ی (ساقی) عطشان شهِ عرش آشیان
سوخت از آندم که دید افتاده از ساغر جدا

ساغری که در حقیقت مَشکِ آب عشق بود
مَشک هم، آیینه_دار التهاب عشق بود .

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1394

کسی که مست شود، از می مدام حسین

(اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن)

«جام حسین»

کسی که مَست شود، از مِی مدام حسین
به جامِ جم ندهد جرعه‌ای ز جام حسین

اگر که عشق حسینی‌ست در دلت، هرگز
مکن دریغ ز خود مَسلک و مَرام حسین...

به کربلا نظری کن ببین رشادت را...
که هست درس برای بشر، قیام حسین

حسین مَظهر اِستادگی‌ست در برٍ ظلم
بِایست در برِ ظالم، به احترام حسین!

اگر چه راه بر او بَست دستِ اهرمنی
و یا زد آتش بر خانه و خیام حسین ـ

نشد دمی که تواند به تیغ جور و جفا
بکاهد از منش و عزت و دوام حسین

دریغ کرد از او ـ آب را ـ یزید، چرا ؟
مگر که بود حلالِ خدا حرامِ حسین؟

شرابخواره چه فهمد که ابر رحمت، اوست
و بَحر ها همه هستند زیرِ گام حسین

اگرچه هفتاد و دو، شقایق خونین
شدند پرپر در وادیُ السّلام حسین

چنان به خاکِ حقارت نشاند ظالم را
«که سربلند شده ملّتِ امام حسین» ۱

زهی رشادت زینب که نزدِ زاده‌ی ظلم
سِتاد و گفت ز مظلومی و مقام حسین

ببین به قلّه‌ی عزت در اهتزازِ اَبَد
لوای ظلم‌ستیزانه را به نامِ حسین

بدا به حال کسی که علیه او کوشید
خوشا به حال کسی که بوَد غلام حسین

ز دستِ (ساقی) عطشانِ نینوا بطلب
بَراتٍ کرب و بلا را به لطفٍ عام حسین

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/04/05

۱ـ دکتر محمدی مبارز

غرب در توطئه و فتنه‌گری قهار است

غرب در توطئه و فتنه‌گری قهار است

(جنگ‌افروزان)

غــرب، در توطئه و فتـنه‌گری قهـار است

پـاچـه‌گیـر بشریت، سـگِ آن دربــار است

کارشان جنگ و جدال‌است و نفاق‌اندازی

همچو اعمال دگرْشان همه ناهنجار است.

سید محمدرضا شمس (ساقی)

دلی که مرکز عشق است، غرق غم گردد

« عشق علی »

دلی که مرکز عشق است، غرق غم گردد
خوش آنکه عمری با عشق، هم‌قدم گردد

کسی‌که قطره‌ای از بحر عشق را نوشد
اگر چه که دل او ، غرق بحر غم گردد ـ

غمی که حاصل عشق است عالمی دارد
اگرچه عاشق، عمرش ز عشق، کم گردد

به چشم بی‌خِردان عاشقی اگر جرم است
خوش آن‌دلی که به این جرم، متهم گردد

دلی که بی‌خبر از عشق و عاشقی باشد
چگونه باخبر از رأفت و کرم گردد ؟

علی‌ست مَظهر عشق و نماد عشق علی‌ست
چنان که عاشق، از عشق، محترم گردد

به‌جز علی چه کسی کرده عشق را معنا
که شهره‌ی عرب و نامی عجم گردد

خوشا علی که بوَد عاشق خدا ز ازل
که عاشقانه به نزد خداش، خم گردد

شکست دست یداللهی‌اش چو بت‌ها را
به کعبه؛ بت‌شکن کعبه خود صنم گردد

به دادگاه عدالت، مجو کسی جز او
پس از رسولِ خداوند، تا حَکَم گردد

گدای کوی علی هر که شد بدون ریا
به یک اشاره‌ی ابروی، محتشم گردد

خوشا دلی که درآن خانه کرده عشق علی
«دلی که خانه‌ی مولا شود حرم گردد» ۱

کسی که جرعه‌ای از جام عشق او نوشد
دگر مُحال بوَد مَستِ جام جم گردد

علی‌است (ساقی) کوثر، که ساغر کرمش
نصیب عاشق دلداده، دم‌ به‌ دم گردد.

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/01/03

۱ـ استاد مجاهدی

دیوار کج نهاد به بالا نمی‌رسد

(دیــوار کـــج)

وقتی که انتقـــاد نـدارد اثـــر به گــوش

بیهوده در زمانه به اصـلاح کس مکـوش

دیــوار کـــج نهــــاد بــه بـــالا نمـی‌رسـد

شمعی بُوَد که با نفسی می‌شود خمـوش

سید محمدرضا شمس (ساقی)

چون سیل از جِبال به جیحون رسیده‌ام

(باده‌ی گلگون)

چون سیل از جِبال به جیحون رسیده‌ام
کم‌کم از آن به ساحت سیحون رسیده‌ام

صید صدف ز بستر دریا نموده‌ام
تا از صدف به گوهر مکنون رسیده‌ام

با کاروان عشق شدم یار و همسفر
تا از کویر و کوه به کارون رسیده‌ام

با پای دل به پهنه‌ی تاریخ سر زدم
تا بر فراز قلّه‌ی اکنون رسیده‌ام

چون نی، اگر دمید زمانه به نای من
از نینوا به شور و همایون رسیده‌ام

غوطه زدم به بحر خیال از پی گهر
تا در سخن به گوهر مضمون رسیده‌ام

گشتم مقیم میکده (ساقی) سرنوشت!
کز ساغرت، به باده‌ی گلگون رسیده‌ام‌.

سید محمدرضا شمس (ساقی)

لشکر اسلام را علی‌ست علمدار

«اَلسَّلامُ عَلَیكَ یَا اَمِیرالْمؤمِنین»

(ساقی کوثر)

رخش عدالت، اگر سوار ندارد
هست حماری که: اعتبار ندارد

کِلک هنر نیست گر به‌دست هنرمند
می‌شکند چون که ابتکار ندارد

زردی مغرب کجا به رنگ طلوع است
فصل خزان، رونق بهار ندارد

عدل بوَد لشکر عظیم ممالک
کشور بی لشکر اقتدار ندارد

لشکر اسلام را علی‌ست علمدار
بهتر از او حق به روزگار ندارد

باک نداریم در مصاف کسی که
تیزتر از تیغ ذوالفقار ندارد

آنکه کمر کرده خم به نزد ستمگر
آلت دست است و اختیار ندارد

بس‌که حقارت‌ پذیر گشته دریغا
جرأتِ ابرازِ انزجار، ندارد

کرده خودش را درون پیله گرفتار
پیله‌ی خودساخته، فرار ندارد

هست دلی‌که انیس و پیرو اغیار
مَحض وقاحت بوَد؛ وقار ندارد

حیثیت‌اش چون رَوَد به باد رذالت
راه، پس از آن به جز مزار ندارد

دیده‌ی دل وا نما به روی حقیقت
گر ز گنه، دیده‌ات غبار ندارد

(ساقیِ) کوثر، علی ز خمّ غدیر است
آن که جز او، جام خوشگوار ندارد

هرکه کند تر لب از شراب ولایش
در دو جهان، غصه‌ی خمار ندارد.

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1397

ای نگاه نافذت بر سینه‌ ها چون تیرها

(غزال چشم تو)

ای نگــاهِ نـافـــذت بـر سـیـنه‌ها چون تیــرها
ابــــروانت تیـــزتــر، از تیغـــه ی شمشــیرها

تیـغ مـژگـان سیاهت چون خدنگ خونچکان
می‌نشـیـند بــر دل عشـاق، همچــون تیــرها

مـاهـــرویــان سمــرقنــدی همه مــات رخت
غــرق در چشم سـیاهت می‌شود کشمیــرها

در میـــان بیـشـه‌زار نـــرگــس چشــمان تــو
گـو کمیـن کردند صــیادانِ دل چون شــیرها

کـو دلـی که چشم پـوشـد از غــزال چشم تو
تـا نیفتــد ناگهــان در بنــد، چون نخجیــرها

بـا نگـاهـی می‌کنـی مِـس را مبـــدّل بر طــلا
آنچنــان که مــات و مبهـوت تواند اکســیرها

یک نیستان لازم است و بحری از جوهر نیاز
تا که خطـاطـان کنـند از وصف تو تحریــرها

گفت (ساقی) این غــزل را در مدیح روی تو
گـرچـه بـایـد کــرد توصـیف تـو را تفسـیرها

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/01/29

نان به نرخ روز خوردن کار غیرتمند نیست

https://uploadkon.ir/uploads/a4af13_25نان-به-نرخ-روز-خوردن-کار-غیرتمند-نیست.jpg

(غیرتمند)

از گرانی گرچه بر لب‌ های‌ مان لبخند نیست

یا اگر دل‌هایمان از رنج و غم خرسند نیست

با قنـاعـت زندگانی می‌کنیم امروزه؛ چـون...

نـان به نـرخ روز خوردن کار غیرتمند نیست.

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/01/23

صید شد گرچه بود خود «صیاد»

https://uploadkon.ir/uploads/705010_25صید-شد-گرچه-بود-خود-«صیاد».jpg

(شهید سپهبد صیاد شیرازی)

«صیاد دل‌ها»

بود اهل مُروّت و مَردی
مَرد رزم و، خدای همدردی

ارتشی‌مَردی از قماش بسیج
دلش آکنده بود از تهییج

سینه‌اش بود عاری از کینه
قلب او بود همچو آیینه

اهل تزویر و قیل و قال نبود
روی دوش وطن، وَبال نبود

من به چشمان خویشتن دیدم
آنچه را که بدون تردیدم ـ

با خدا بود و، خادم مَردم
سینه‌اش بود پهنه‌ی قلزم

ساده و بی ریا و خاکی بود
مَظهر مِهر و عشق و پاکی بود

چون به دافوس من شدم سرباز
دیدم او را به شیوه‌ای ممتاز

داشت برخورد با صغیر و کبیر
بود اگرچه که اوستاد و امیر

در نگاهش نبود حسّ غرور
بود بر خصلتی چنین مشهور

من که سرباز و، او امیرم بود
یار و همراه و دستگیرم بود

نه که با من که با همه نیکو
گفتگو داشت چون برادر، او

داشت لبخند دایماً به لَبش
که نشان داشت از دل و اَدَبش

تندخویی نبود در کارش
هیچ چشمی ندید آزارش

هشت سالِ تمام را در جنگ
سپری کرده بود بی نیرنگ

چون که با ظلم بود در پیکار
بود بر چشم خائنان چون خار

صید شد گرچه بود خود «صیاد»
عاقبت شد سوارِ اسبِ مراد

که به دستِ منافقی نامَرد
شد شهید آن امیر دشتِ نبرد

بود کوتاه، عمر پُربارش
رفت و شد ملّتی عزادارش

دارم ایمان که (ساقی) کوثر
شافعش هست در صفِ محشر

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/01/21

چون که اهل جیفه‌ی دنیای بی در نیستم

https://uploadkon.ir/uploads/886b09_25پادشاهان-جهان-را-با-گدا-دانم-یکی.jpg

(کافر نیستم)

چون که اهل جیفه‌ی دنیای بی در نیستم
تشنه‌ی پُست و مقام و میز و منبر نیستم

گرچه دارم خامه‌ای زرّین به کف از لطف حق
در پی نام و نشان و لوح و دفتر نیستم

چون نسَب دارم ز مولایم امیرالمؤمنین
تا نفس دارم مرید شخص دیگر نیستم

پایداری کرده‌ام عمری به راهش با خلوص
گرچه حتیٰ خاکِ زیرِ پای حیدر نیستم

نیست فرقی در نگاهم بین مخلوق خدا
اهل تبعیض و تزاحم چون ستمگر نیستم

مذهبم عشق‌است و باشد قبله‌گاهم راستی
دشمن و بدخواه مخلوقات داور نیستم

خم نگردد قامتم چون تاک، نزد این و آن
مثل سَروم راست‌قامت؛ گر صنوبر نیستم

پادشاهان جهان را با گدا دانم یکی
شاهِ مُلکِ عزتم هرچند قیصر نیستم

دوست دارم دوستی را با همه خلق جهان
گرچه می‌گویند با ایشان برادر نیستم

سنگِ تکفیرم مزن با دستِ تزویر و ریا
من مسلمان‌زاده‌ام، ای دوست! کافر نیستم

می‌کشم پَر عاقبت سوی خدا از این دیار
با سبکبالی، اگرچه من کبوتر نیستم

تا که هستم مَست جام (ساقی) کوثر علی
در پی جام می و دنبال ساغر نیستم.

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/01/19

دل را گره بزن به خدا ، نَه به بنده‌اش!

(آزاده باش!...)

دل را گِره بزن به خدا ، نَه به بنده‌اش!
خواهی هرآنچه را به‌جهان، از خدا طلب
شعری بگو برای رضای خدا ، نه خلق
هستی اگر که بنده‌ی حق و خداطلب


آزاده باش و حرف دلت را بگو! بگو!
حرف دلی که حرفِ دل مَردم‌ات بوَد
حرفی که بسته راهِ نفس را به سینه‌ها
حرفی که دَرد مَردم سر در گُم‌ات بوَد


این مردمی که دار و ندارش به باد رفت
این مردمی که در شب ماتم نشسته است
این مردمی که بار غم و رنجِ مَسکنت
هم قلب و همچنین کمرش را شکسته است


آری بگوی! از غم این مَردم غیور
از این گرانی و دل اندوهناک‌شان
از رنج و خجلت پدرانِ همیشه مَرد
از دَردِ مادران و دلِ چاک چاک‌شان


از آن فرشته‌های فروهِشته آرزوی
از دخترانِ بخت، که درمانده در غم‌اند
آری بگوی! از پسرانِ اسیر یأس
آن‌ها که خسته از غم و در رنج و ماتم‌اند


بگذشته است فصل جوانی‌شان به آه...
در انتظار کار، که رؤیای‌شان شده‌است
در فکر ازدواج، ولی زندگی سخت...
سنگی به پیش رهگذر پای‌شان شده‌است


سنگی که سدّ راهِ جوانان این دیار ،
گردیده است و نیست توانِ گذر، از آن
این سنگ را بگو که چرا بسته راه را ؟
یا که بگو که؟ هست مقصر درین میان


مسؤول را بگو که شدی غافل از خودی!
ما را کمی ببین به قیاس غریبه‌ها
آیا چرا که هیچ تلاشی نمی‌کنی؟
تا که شود جوان وطن، از مِحَن رها


وقتی روا به خانه‌ی خود هست این چراغ
باشد حرام اگر که به مسجد دهد فروغ
قول مؤکّدی که از اصحاب منبر است
بر آن عمل نما که نباشد به حق، دروغ


(ساقی) بگو حقیقت و جز راهِ حق مپوی
آزاده باش، مثل زمانِ جوانی‌ات!
تو مَرد جنگ و جبهه و ایثار بوده‌ای
حق را بگو که حق بکند جاودانی‌ات

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/01/18

دم، از تو می‌زنیم و تو غافلیم ما

«اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَا اَمِیرالْمُؤمِنـِین»

https://uploadkon.ir/uploads/3d1419_24یک-عمر-دم-زدیم-ز-نام-تو-یاعلی-.jpg

(یا علی)

دم، از تـو مـی‌زنیــم و ز تـو غــافلیــم ما
هسـتـیم شــیعه‌ی تـو ولـی جــاهلیــم ما

یک عمــر دم زدیــم ز نــام تــو یـا علــی!
امـــا ز راه و مَـسـلـک تــو ! غــافلیــم ما

وقتِ سخن، سخن ز تو گفتیم و در عمل
راهـت نــرفتــه‌ایـم ، ز بس کــاهلیــم ما

دل را نبـسـته‌ایم بـه تـو؛ چونکــه از ازل
دلـبـســتــه‌ی دو روزه‌ی آب و گـلیـــم ما

نــام تـو هست وِرد زبــان بی‌خلـوص دل
در دســتگاه اقــــدس‌ات امــا ، وِلیــم ما

خواندیم اگر خدای، تورا از جهالت‌ است
چون غــافـل از خــدا، به ره بـاطلیــم ما

تو، بنــده‌ی خــدایی و ما بنــده‌ی دلیــم
چون بی‌خبـر ز مـاضی و مستقبلیــم ما

از نفس مُطمئــنه، گــریـزان شدیم چون
بـر نفس ددسـرشـت، ز بس مــایلیــم ما

ما را قیــاس نیست یقین با مجــاهــدان
وقتی که در طـریقـت تـو ، عــاطلیــم ما

دریــای عــزتــی! که تو را نیست ساحلی
کشـتی‌به گِل نشـسته‌ی در ســاحلیــم ما

کــر کرده است گوش فلک را صـدای‌مان
چون طبل، پُر ز خالی و بی‌حـاصلیــم ما

در بنــد جهــل اگر که گـرفتــار گشته‌ایم
کردیم چون گمـان به غلط، عــاقلیــم ما

بـودیم در ستــیزه‌ی همنــوع‌مان مــدام
قــابیــل ســیرتیـم، بلــی!... قــاتلیــم ما

کــردیــم اقتــدا بـه شــیاطیــن روزگــار
عمری‌ست چون ز جهـل، اسـیر دلیــم ما

چون آبِ هــرزه‌گــرد روانیــم روی خـاک
در انتهـــا به بـرکـه‌ی غـــم ، واصلیــم ما

تا رهــروت نگشـته و دم از تـو می‌زنیــم
مـا شـیعـــه‌ات نگشـته و ، نـاکـاملیــم ما

(ساقی) به روز حشر که بر توشه بنگرند
معلوم می‌شود که چــه؟ را حـاملیــم ما

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401

آیینه دار حیرتم از آه سرد درد

(آهِ سَرد)

آییــــنه دار حیـــــرتــــم از آهِ سَـــردِ دَرد
چون نیست در کشاکش ایّـام، هــم‌نــوَرد

سـرخی صــورتــم بــوَد از ســیلی ســتم
در باطن است اگرچه مـرا رنگِ روی، زرد

مَــردانه گر سِــتاده‌ام اکنــون به روزگــار
باشد مبرهنم که جهان نیست جای مَــرد

در دوده‌‌دانِ دهــر، شده بخـتِ من ســیاه
دیگر چــرا به دیـده زنــم تـوتیــای گَــرد؟

راهــم بـــرادری و نگاهــم بــرابـری است
گرچه جهان نشـسته به کین‌توزی و نبــرد

چون خلـق در خمــود جهالت به سر بَــرَد
خورشـید را کنـند به دسـتان ظـلم، طَــرد

گــرمـی مجوی از دلِ دی ماهِ جـان‌سِـتان
وقتی که نیست غیر بُرودت به فصل بَرد

در فروَدین که فصل نشاطست و انبساط
رویید خــار غــم ز درختان به جــای وَرد

(ساقی) به غیر میکــده و مِی کشان دهر
دنبــال مــَـردی و شــرف و آبـــرو مگـــرد

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/01/09

عید رمضان آمد و دل‌ها شد شاد

😊 (عید سعید فطر مبارک) 😊

عیــد رمضـان آمـد و دل‌هـا شـد شـاد

چون تشنگی و گرسنگی رفت به بــاد

پنهــانـی اگــر روزه‌خــوری می‌کـردیم

شوّال شده خورد و خوراک‌‌است آزاد

سید محمدرضا شمس (ساقی)

اندک اندک ماه رحمت، رو به پایان می‌رود

(وداع با ماه مبارک رمضان)

«ماه رحمت»

اندک‌ اندک ماهِ رحمت، رو به پایان می‌رود
رو به پایان ای دریغا ، ماهِ غفران می‌رود

ماه فیض و طاعت و ذکر و مناجات و دعا
ماه زهد و پاکی و تقوا و ‌عرفان می‌رود

ماه خودسازی انسان، در کلاس مَعرفت
ماه دوری‌کردن از اغوای شیطان می‌رود

ماه عشق و بندگی در سجده‌گاه عاشقی
ماه تسبیح و نماز و، ماهِ جانان می‌رود

ماه یا سُبّوح و یا قدّوس و آن شب‌های قدر
ماه نازل گشتن آیات «قرآن»، می‌رود

ماه بر تن کردن «جوشن» که اسمای خداست
ماه مهمانی و توفیق فراوان، می‌رود

ماه لب بستن نه تنها بر طعام و شُرب آب
ماه امساک از گناه و جرم و عِصیان، می‌رود

ماه خیر و همدلی و رأفت و مِهر و وفا
ماه لطف و دستگیری از ضعیفان می‌رود

آن دلی که پی نبرده بر فضیلت‌ های آن ،
کِی خورَد افسوسِ آنچه رو به پایان می‌رود؟

ای که دل را شست‌وشو دادی به آب دیدگان!
دل چو شد پاک از گناه، از دست، آسان می‌رود

باش آگاه از «هوای نفسِ» خود در هر نفَس
گر شوی تسلیم او، از سینه ایمان می‌رود

(ساقیا)! از باده‌ی جان‌پَرور «ماهِ صیام»
هرکه نوشیده، به‌دنبالش شتابان می‌رود.

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/01/06

با چشم اشکبار و دلی غرق سوز و آه

«اَللّٰهْمَّ عَجّلْ لِوَلٖيِكَ الْفَرَج»

با چشم اشکبــار و دلـی غــرق سـوز و آه

آغــاز سال نــو، شده با «قـــدر» هم‌پگـاه

در ابتدای سال «پدر» چون رَوَد به عرش

تــا انتهـــای ســال، می‌آیــد «پسر» ز راه؟

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/01/01

همیشه چشم امیدم به آسمان بوده‌ست

(برتر از گمان)

همیشه چشم امیدم به آسمان بوده‌ست
به سوی خالق غفار و مهربان بوده‌ست

اگرچه در همه جا می‌توان خدا را دید
نگاهِ سینه‌ی من محو آسمان بوده‌ست

چو نیست دیده‌ی بینا به بیکران جهان
زمین به دیده‌ی مخلوق، بیکران بوده‌ست

زمین چو ذرّه‌ی ناچیز در دل هستی‌است
که گم، میان سپاهِ ستارگان بوده‌ست

شبی همای خیالم به آسمان پَر زد
که دید عالَمی از چشم ما نهان بوده‌ست

کسی که هستی عالم، طفیل هستی اوست
کسی که خلقت او ، برتر از گمان بوده‌ست

کسی که سایه‌ی او نقش بسته روی زمین
کسی که بر سر مخلوق، سایبان بوده‌ست

کسی که آینه‌ی ذات حق‌_تعالیٰ هست
کسی که روح خداوند لامکان بوده‌ست

کسی که احمد(ص) او را به آسمان‌ها دید
کسی که با او در عرش، همزبان بوده‌ست

کسی که نیست قرین‌اش به وسعتِ عالم
کسی که در وصفش خامه ناتوان بوده‌ست

کسی که مَدّ نگاهش، در آسمان جهان...
به‌وقتِ خلقتِ او نقشِ کهکشان بوده‌ست

کسی که مَدحش را می‌توان به قرآن دید
کسی که نامش زیب و فرِ اذان بوده‌ست

کسی که مِهرش در هر دلی که افتاده‌ست
برای سنجش او ، وقت امتحان بوده‌ست

کسی که غصب ولایت نمود از او دشمن
کسی که با غم و مِحنت هم‌آشیان بوده‌ست

کسی که گرچه خودش بود ساقی کوثر
نصیب او به جهان جام شوکران بوده‌ست

کسی که تیغ شقاوت نشست بر سر او...
از آنکه خار به چشمان دشمنان بوده‌ست

علی ست شاه ولایت که در سپهر وجود
نشانه‌ای ز خداوند بی نشان بوده‌ست

زمین به هستی او فخر می‌کند بر خود
که زیر پای شهنشاه انس و جان بوده‌ست

زمان ببالد بر خود که اوست همزادش
جهان بنازد بر او که جاودان بوده‌ست

علی ست (ساقی) کوثر، که ساغر کرمش
هماره حسرت لب‌های عرشیان بوده‌ست

بدان‌جهت که بوَد همنشین حق در عر‌ش
همیشه چشم امیدم به آسمان بوده‌ست.

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/11/27

ابداع یا نوآوری در شعر :

ابداع یا نوآوری در شعر :

ابداع در لغت یعنی: نوآوری که از ارزشمندترین فاکتورها در هر صنعت و هنری‌است. به‌ویژه در شعر، البته اگر به زیبایی و فخامت آن بیفزاید.

همگی می‌دانیم که ظاهراً حضرت نیما یوشیج (ره) مبدع قالب شعر نو نامیده شده است. هرچند می‌گویند پیش از او نیز دیگر شاعرانی بوده‌اند که همین کار را که به تقلید شعر فرانسه است انجام داده بودند اما آن‌ها یا جسارت، و یا مجال عرضه‌ی آن را نداشتند تا نوآوری‌شان را به عنوان پیشرو و مبدع نشر دهند. اما نیما متوجه موضوع شد و زودتر دست به‌کار انتشار کتابش (افسانه) شد؛ که در سال 1301 خورشیدی، با درهم شکستن قوانین و قواعد عروضی شعر کلاسیک، سبک جدیدی را به نام «شعر نو» ارائه داد. که گویا «مانیفست شعر نو» بود و در آن، دست به ساختارشکنی در شعر کلاسیک زد. الله اعلم بالصواب...‌

باید اذعان داشت که هیچ‌گاه مبدع بودن دلیل بر توانمندبودن نیست زیرا همیشه افرادی که در هر حیطه‌ای دست به ابداع زده‌اند در حیطه‌ی اصلی هنر خویش توانمند (قطب) نبوده‌‌اند. لذا در فکر ابداعات برآمده‌اند تا بتوانند کاستی ‌های‌شان را جبران کنند که گاه دچار شکست نیز شده و گاه نسبتا موفق شده‌اند.

مثلا نیما در ابتدا کلاسیک‌سُرا بود اما در حد یک شاعر متوسط که اگر دست به ابداع شعر نو نمی‌زد هیچ جایگاه چشمگیر و چنین شهرتی در تاریخ ادبیات نداشت زیرا هم‌دوره‌های نیما بسیار از وی توانمندتر و شناخته‌شده‌تر بودند و هستند.

شاملو نیز مانند نیما، کلاسیک‌سُرا بود اما نه آنقدر توانمند که بتواند در شعر کلاسیک مطرح شود.

بنابراین به شعر نیمایی گرایش یافت اما باز در بین هم‌دوره هایش چشمگیر نشد و چون شاملو، تشنه‌ی شهرت بود در زمینه‌های مختلف، اعم از شعر، نویسندگی، روزنامه‌نگاری، فیلمنامه‌نویسی، کارگردانی و حتی بازیگری و... تلاش کرد اما در هیچ‌کدام در حد انتظار خود دیده و موفق نشد.

لذا به نیما وفادار نماند و به ابداع و نوشتن به اصطلاح «شعر سپید» پرداخت تا شاید بتواند نسبت به شاعران هم‌عصر خود مطرح‌تر و بنام شود زیرا در آن زمان شاعران هم‌عصر او در قالب قصیده، غزل و مثنوی و... به مراتب از شاملو قوی‌تر بودند.

بر اساس نحقیقات، اصولا شاملو تشنه‌ی دیده‌شدن و بزرگی و حتی دچار خودشیفتگی بود که در زندگی نه چندان قابل قبولش ناهنجاری‌‌های بسیاری به‌چشم می‌خورد که به بارزترین آن‌ها می‌توان اشاره کرد.

باند‌بازی، سیاست‌زدگی و حزب‌بازی و ازدواج‌های ناموفق که با اندیشه‌های قبلی صورت گرفته بود اما عمدتاً نافرجام...

روحیه‌ی لگام‌گسیخته و جنجال‌آفرین او باعث شد که حتی به مخاصمه با شاعران مطرح هم‌روزگار خویش بپردازد. زیرا پس از ابداع شعر سپید علاقه‌مندانی پیدا کرد که دور و برش را گرفتند و همین امر موجب شد بر خویش غره شده و با تاخت و تاز و بی‌حرمتی‌ها به بزرگان شعر کلاسیک متقدم و معاصر خودش حتی فردوسی بزرگ بپردازد. ضمن این‌که عده‌ای از پیروانش کسانی بودند که آبشخور و منافع خویش را در نوشتار سپید شاملو و تقلید از وی یافتند و عمدتاً در شعر کلاسیک یا ناآشنا بودند و یا نه چندان موفق!

اخوان ثالث نیز کلاسیک‌سُرایی بسیار توانمند بود البته بیشتر در قالب قصیده اما نتوانست در مقابل انقلاب نیما تحریک نشود و به‌گونه‌ای با رهایی از قید و بند عروضِ کلاسیک، ضمن توانمندی، از پیروان نیما شد و تا آخر عمر نیز به وی وفادار ماند.

دیگر شاعرانی نیز بودند که بنا بر روحیات جوانی و راحت‌طلبی و گاه تنوع به شعر نو گرایش یافتند اما بعضاً که در شعر کلاسیک، ذاتاً از قریحه‌ی بالایی برخوردار بودند. باز به شعر کلاسیک روی آوردند و عطای نوسرایی را به لقایش بخشیدند. شاید فقط می‌خواستند توان خود را در عرصه‌ی کوچک‌تر (شعر نو) نیز محک زده و توان خود را به رخ نوسرایان بکشند.

سهراب سپهری نیز نقاش و کلاسیک‌سُرایی بود ناشناخته و معمولی، اما با سرودن اشعار نیمایی و سپید، کم‌کم جایگاهی پیدا کرد هرچند می‌توان گفت بیشترین معروفیت سپهری بعد از مرگش اتفاق افتاد و شاید موجب شد تا بازار ناشران کاسب مسلک را اشباع کند و چه نان‌ها که از هنر نجیبانه‌ی شعر و نقاشی او خوردند و او را بیش از پیش مشهور کردند.

هرچند وی شخصیتی بود با اندیشه‌های متفاوت اما در سخت‌ترین اوضاع برای خود می‌نوشت و نقاشی می‌کرد و در دوران تنگدستی، حتی در گمنامی، نقاشی هایش را برای امرار معاش می‌فروخت. با همه‌ی احوال فعلا از چهره‌های شاخص شعر آزاد می‌باشد و اندیشه‌ و دیدگاه فلسفی‌اش مثال‌زدنی و قابل تمجید است. (روحش شاد)

شهرت موضوع عجیبی‌است که خیلی‌ها اسیر آن می‌شوند هرچند می‌تواند موقت باشد مانند خیلی‌ها که در زمان‌های دور بنابر موقعیت‌های شغلی و ارتباط با رسانه‌ها و دربار، چنان نام و نشانی به‌هم زدند که پرفروش ترین کتاب‌های زمان‌شان از آن ایشان بود و همین امر بر ایشان مشتبه شده بود که برترین شاعر معاصر هستند؛ اما پس از قریب ۳۰ سال دیگر شاید کمتر کسی باشد که ایشان را بشناسد. لذا هنر فاخر هنری‌است که پس از قرن‌ها از ارزش و صلابت آن کاسته نشود.

شعر کلاسیک پس از انقلاب پیوندی با شعر نیمایی یافت که عمدتاً فقط ساختار کلاسیک دارد اما در متن وامدار شعر نو است. هرچند بعضاً به دلایل گوناگون اعم از حذر اط مخفف‌ها و زبان ساده و...، ریتم و ضرب‌آهنگ موسیقایی آن کم‌رنگ شد که بناچار با دکلماسیونی متفاوت در لباس شعر کلاسیک عرضه شد اما اکنون شاعران در ادامه خیلی پابکی‌بند به آن نیستند اما می‌توان به نقطه‌ی عطف آن یعنی زبان معیار و نوع تفکر شاعر اشاره کرد که از محسنات شعر پس از انقلاب است که البته اندک‌اندک با سبک هندی نیز آمیخته شد.

در خوشنویسی، کسانی بودند که در رشته‌ی خط نستعلیق که عروس خط فارسی به‌شمار می‌آید و همچنین نسخ و ثلث، که از خطوط اسلامی است چندان موفق نبودند. لذا به ابداعاتی در خط نستعلیق پرداختند اما هیچگاه موجب نشدند که بتوانند از دو شیوه‌ی رایج که توسط دو قطب صاحب سبک مانند استاد میرزا محمدرضا کلهر و استاد بلافصل و بی‌رغیب میرزا غلامرضا اصفهانی (ره) پیشی بگیرند یا بر زیبایی آن بیفزایند. البته در شیوه‌ی کلهر در زمان معاصر توسط استاد غلامحسین امیرخانی به قداست شیوه‌ی مزبور افزوده شد خصوصاً در اتصالات و ترکیبات عالی و کم‌نظیر که هم اکنون خود صاحب سبک است و پیروان بی‌شماری دارد. اما در دیگر شیوه‌ها هیچ‌کدام از رهروان و مبدعان حتی نزدیک به شیوه‌ی مورد نظرشان نشدند چه برسد که بخواهند ابداعی کنند. اما در هنر مدرن از قبیل نقاشی‌خط و یا خطوطی تزئینی و گرافیکی، مانند معلی، کرشمه و... روی آوردند تا بتوانند به قولی سری در سرها در آورند اما به قول معروف: این کجا و آن کجا؟!.

‌در موسیقی همچنین اتفاقات گوناگون به تقلید از غرب رخ داده است که اصلاً نمی‌تواند با هنر فاخر موسیقی سنتی و کلاسیک قابل سنجش باشد؛ اعم از ساختار، شعر و خوانش که علی‌رغم طمطراق و بازارهای ساده‌پسندان دور از هنر، عمدتاً دارای تاریخ مصرف هستند اما موسیقی اصیل ایرانی که دارای کارنامه‌ی درخشان است ماندگار و جاویدان خواهد ماند.

در شعر، کم‌کم نوآوری‌ها به شعر «پست مدرنیست» رسید که محتوای آن سلیقه‌ی شعری ایرانیان فرهیخته و اهل آداب و فرهنگ نبود و نیست و نخواهد بود جز عده‌ی معدودی که در شعر، اثر کلام را حتی از سطح به قعر کشانده‌اند و فقط لباس کلاسیک به قامت آن پوشانده‌اند اما عاری از فرهنگ ایرانی به‌ویژه اسلامی است. اما مملو از ابتذال است زیرا شنیع‌ترین واژگان در شعر پست مدرن به‌چشم می‌خورد که از اقتدار شعر پارسی (کلاسیک) کاسته است که غالباً همه جا نمی‌توان آن را ارائه کرد لذا حتما باید روی کتاب‌شان بنویسند: 18 +

واقعا در شعر چه اتفاقی می‌بایست رقم می‌خورد که از رودکی تا زمان نیما دیده نشده بود؟ چه کسی می‌تواند قدرت رودکی را به عنوان پیش‌گام شعر پارسی نادیده بگیرد یا فخامت شاهنامه فردوسی، و تمام شاعران مطرح سبک خراسانی، عراقی و هندی (اصفهانی) با آن‌همه نازک‌خیالی و پیچیدگی‌های دلنشین که مخاطب را وادار به کشف و ادراک می‌کند. منکر شود؟ و حتی چگونه می‌توان سبک شاعران دوره‌ی بازگشت و پیشرفت زبان و شعر را از زمان رودکی به بعد نادیده گرفت؟ که راجع به خصوصیات هر سبکی می‌توان بسیارها نوشت که با تمام قاعده‌مندی ها شاعران آنچه را خواسته‌اند بروز داده‌اند که تا همیشه جاودانه خواهند ماند.

به عنوان کمترین رهرو و علاقه‌مند شعر و ادبیات وقتی در سبک خراسانی قصاید بلند خاقانی، ناصرخسرو و آثار نظامی گنجوی و... ، در سبک عراقی غزلیات عطار، سعدی، مولانا ، حافظ و... ، در سبک هندی صائب تبریزی، کلیم همدانی و بیدل دهلوی و... را با آن همه اندیشه و ظرافت و عنصر خیال می‌خوانم هیچگاه نمی‌توانم با شعر نو بالاخص سپید و آزاد ارتباط برقرار کنم و از آن محظوظ شوم. باور بفرمایید که فقط وزن و قافیه نیست. فخامت هنر شاعری را در محتوای موسیقی و وفاداری به وزن که ملاک شعر ایرانی‌است می‌توان دید.

به نظر این کمین اگر جناب نیما و پیروانش به‌جای تغییر ستختار عروضی در مضامین به ساختار زبانی کلاسیک و نوع چگونه اندیشیدن با بزرگان هم‌عصر خویش اتفاق نظر داشتند و اندیشه و تلاش می‌کردند شاید امروزه شعری به مراتب قوی‌تر و درخور زبان و نیازهای جامعه‌ی امروز را در شعر پارسی داشتیم مثلا استاد شهریار چند اثر نیمایی دارد که بهترین آثار نیمایی‌است اما خود را پای‌بند راحت‌طلبی و خلاصی از وزن نکرد و یکی از نام‌آورترین غزل‌سرایان معاصر شد.

آیا غزلیات صائب تبریزی و بیدل دهلوی، انسان را به تفکر و تعمق وا نمی‌دارد آیا مخیِل و مخیَل نیست؟ به گمان این کمین، راه نرفته در شعر کلاسیک خیلی زیاد است و به قول صائب تبریزی :

یک عمر ، می‌توان سخن از زلف یار گفت
در بند آن مباش که مضمون نمانده است

هرچند بحث شعر کلاسیک و نو موضوعی قدیمی است و مسلماً همان‌طور که عرض کردم به طبع، موافقانی نیز دارد و با این حقیر مسلماً موافق نیستند اما مشکل امروز شعر از کلاسیک‌سرایی به سپیدنویسی، و متأسفانه به ابتذال و بیهوده‌نویسی یا مغلق‌نویسی و ساده‌انگاری کشیده شده است. که گاه جملات نثری را به صِرف این‌که افعال و حروف ربط و اضافه و... را حذف و مطالب را مقطع و نردبانی می‌نویسند به گمان‌شان نام شعر به خود گرفته است.

دوستان عزیزی هستند که در قالب سپید و کلاسیک کار می‌کنند اما وقتی که افرادی مانند ایشان در کلاسیک توانسته‌اند به آنچه مَد نظرشان بوده برسند و الحق اندیشه در شعرشان است چرا سپیدنویسی کنند هرچند با این عنوان نیز مخالم مگر شعر سیاه هم داریم که به این آثار منثور بگوییم شعر سپید؟ که به گمان من غالباً سپیدنویسی فقط سیاه کردن کاغذ است والسلام و دیگر این‌که چرا افراد مستعد، تلاش بی‌وقفه را در امر استحکامی که در نظر دارند در شعری که پیشینه‌ی فرهنگی بیش از هزار ساله‌ی ماست را در شعر کلاسیک به کار نگیرند؟

در گروه‌های مجازی که الی ماشاءالله عنوان استاد را به یکدیگر هبه می‌کنند غزلی نسبتاً ساده را از حضرت صائب تبریزی ارسال نموده و درخواست داشتم که استادان گروه که ظاهراً خیلی درگیر لایه‌های شعر و زیبایی شناختی و... هستند به شرح غزل مزبور بپردازند اما دریغ از هیج توجه و عنایتی که همین امر موجب شد تا این مطالب را معروض دارم زیرا وقتی که نوسرایان که غالباً یکدیگر را استاد خطاب می‌کنند ابتدا باید شعر کلاسیک را چون نیما، اخوان، سهراب، شاملو و... درک کنند تا بتوانند صنایع لفظی و معنوی و اندیشه و صور خیال را در نوشتار خود به‌کار برند اما دریغ از یک پاسخ که نشانگر عجز و ناتوانی بعضی از سپیدنویسان است.

در گروهی نوشته‌ای را خواندم که چقدر لایک خورده بود و چه تعاریفی را کامنت گذاشته بودند چند بار خواندم از لحاظ دستوری و آیین نگارش واقعاً افتضاح بود اما به صِرف این‌که به صورت جعلی نام احمد شاملو را در پایان داشت مورد اقبال جماعت مدعی آن گروه شده بود که پس از دو روز بحث و جدل، مشخص شد نوشته‌ی شخصی است که به اعتراف خود دوستدار پخش شدن اثر مقدماتی‌اش بوده است.

در پایان معتقدم اگر این ابداعات راحت‌طلبانه و خودخواهانه‌ی غیر منطقی و دور از فرهنگ ایرانی نبود شاید سبکی درخور شعر معاصر ارائه می‌شد و شاید خیلی از این نوسرایان نیز نویسنده‌ای توانمند می‌شدند به یادگار برای آیندگان و همچنین آن دسته‌ای که به‌هیج عنوان قریحه و استعداد شاعری و حتی نگارش منثور ندارند که متأسفانه تعدادشان نیز کم نیست موجب می‌شد که کم‌کم از میدان خارج شوند و به قول حضرت لسان الغیب حافظ شیرازی :

ای مگس! عرصه‌ی سیمرغ نه جولانگه توست
عِرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری...

‌در آخرین عرضم اعلام می‌کنم که آنچه را عنوان کردم از زبان یک دوست نادیده بدون غرض بخوانید و با تحقیق و تفحص بدون تعصب‌ورزی اندیشه و قضاوت کنید.

در پناه خدای یگانه باشید به امید موفقیت همگان

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1396

به دیدگان خطابینت اعتماد مکن!

https://uploadkon.ir/uploads/177f14_25به-دیدگان-خطابینت-اعتماد-مکن-.jpg

‌(خطای دید)

‌‌‌بـه دیـدگــان خطـابیـنت اعتـماد مکن!

بـه هــرچـه می‌نگـری زود انتـقاد مکن!

تفــاوتـی نکند خـوب یا که بــَـد دیـدن

مکن قضاوت و بـر دیـده استناد مکن!

سید محمدرضا شمس (ساقی)

کاش، این جمعه مرا لایق دیدار کنی!

«اَللّٰهْمَّ عَجّلْ لِوَلٖيِكَ الْفَرَج»

(لایق دیدار)

کاش، این جمعه مرا لایق دیدار کنی!
دیده در دیده‌ی این عبد گنهکار کنی!

ای طبیب دل من! کاش بیایی و دمی
نظری بر دل این خسته‌ی بیمار کنی!

بکشی دست نوازش به سرم تا که مرا
از گران‌خوابِ پُر از دلهره، بیدار کنی!

کاش می‌شد که رهایم کنی از بند گناه
تا مرا در حرم عشق، گرفتار کنی!

گرچه بودم همه‌ی عمر به خواب غفلت
تو مرا با نفس معجزه، هشیار کنی!

بدمی با نفسی بر دل زنگاری من ـ
تا که پاک از دلم این توده‌ی زنگار کنی!

پیش پایت بنشینم بشوم مات رخت
تا مرا باخبر از عالم اسرار کنی!

راه پر پیچ و خم زندگی تار مرا ،
با فروغ نگهت روشن و هموار کنی!

کاش آیی و جهان نگران را پاک از ـ
شرّ کفار جفاپیشه‌ی جبّار کنی!

یوسف فاطمه! بازآ سر بازار و ببین :
عالَمی را ، ز دل و دیده، خریدار کنی!

خارزار است جهان، بی گل رویت، بازآ
که جهان را ز رخت، گلشن و گلزار کنی!

کاش ای (ساقی) میخانه‌ی هستی! ز کرم
از مِی عشق، مرا سرخوش و سرشار کنی!

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/12/23

دل اگر پاک نشد سوی تو راهش ندهند

(سجده‌ی اخلاص)

دل اگر پاک نشد سوی تو راهش ندهند
برگه‌ی عفو به دستش ز گناهش ندهند

آن کسی که شده آلوده به‌دریای گناه
نم اشکی به تبرّک، به نگاهش ندهند

سرِ شب تا به سحر گر که بگوید: «الغوث»
چون دلش پاک نگردیده، پناهش ندهند

تا که بر دوش کشد بارِ گناهِ خود را ،
از دوصد کوهِ کرم، یک پَرِ کاهش ندهند

تا که تیره‌ست دل و دیده‌اش از گَردِ گناه
روشنایی به دل و چشم سیاهش ندهند

تا به تزویر کند گریه و سوزد چون شمع
مُزد و پاداش، به‌صد ناله و آهش ندهند

تا که دل را نکند پاک به درگاه خدا
در دوعالم شرف و عزت و جاهش ندهند

تا نکارد به جهان بذر خلوص و ایمان...
از بهشت ابدی، مِهرگیاهش ندهند

تا نریزد نمِ اشکی به صداقت؛ هرگز
به‌خدا قطره‌ای از بحر الهش ندهند

تا که روشن نکند خانه‌ی ظلمت‌زده‌ای...
«چشم دیدار خدامنظر ماهش ندهند» ۱

تا که در نیمه‌ی شب‌ها نشود اهل نیاز
از سوی حضرت حق، فیض پگاهش ندهند

(ساقیا)! سر به‌ روی سجده‌ی اخلاص گذار
سَر که بر سجده نرفته‌ست، کلاهش ندهند.

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/12/14

۱ـ استاد صالحی کوشا

این ماه که ماه رحمت و غفران است

(ماه رحمت و غفران)

این ماه که ماهِ رحمت و غفران است

بهره بَرد آنکس که در آن مهمان است

از سـیـنه چو زنگ کیــنه‌ها پـاک شود

این مــاه بــرای دردهــا درمــان است

سید محمدرضا شمس (ساقی)

مژده یاران! که ز ره، ماه خدا آمده است

(شَهْرٌ رَمَضانَ الّذی اُنزِلَ فیهِ الْقُرآنُ)

«مـــاه خــــدا»

مژده یاران! که ز رَه، مـاهِ خـــدا آمده است
ماهِ دلدادگــی و مِهـــر و وفـــــا آمده است

مـــاهِ صـیقـــــل زدن روح و دل زنگـــــاری
مـــاهِ تسبـیح و منــاجــات و مَـهِ بیــــداری

مـــاهِ تنـــزیـــل کتـــاب احـــدیـت، قــــرآن
مـــاهِ جــاری شدن رحمـت و مــاهِ غفـــران

رمضان، مـاه ضـیافت به سرِ سفره‌ی مهـــر
که در آن عشق خــدا می‌بَردت تا به سپهــر

عشق یعنی : ملکــوتی شــدنِ یک دلِ پــاک
آنکه از بنـدگی محض زند سجده به خــاک

دارم امّیــــد در ایـن مـــاهِ بـــدون همـتــــا
عـاری از مَعصیت و مفسـده و ریب و ریــا

غــــرق بحــــر کـــرم لایتـــناهــی گــردیــم
بهـــره‌ور، از گهــــر فیـض ِ الهـــی گــردیــم

توشــه گیــریـم ازیــن مـــاه بـــرای فــــردا
تـا کـه شرمنــده نگـردیم بــه‌ درگــاهِ خـــدا

ای‌خوش آنکو که به این مـاه، مشَرّف گردد
وآنگهـی نــزد خـــدا در شرف، اشرف گردد

می‌نشیـند به لبـش چون گـُلی از بسـم الله
بی‌گمان پـاک شود نـامه‌اش از جـرم و گناه

کاش این مـاه، بشوید غــم و انــدوه از دل
تــا نبـــاشــد بشـر از مِحـنــت ایــّـام، کسـل

درِ میخـــانه گشـوده‌ست چو مــاهِ رمضــان
(ساقی) از باده‌ی این ماه، به ما هم بچشان‌

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1384

به به، ز شمیم مشکبوی رمضان

(حلول ماهِ رمضان مبارک باد)

بَه بَه، ز شَمیم مُشکبویِ رمضان

نشناس سر از قدم بسوی رمضان

دریاب فضایلی که دارد این ماه

سیراب شوی تا ز سبوی رمضان.

سید محمدرضا شمس (ساقی)

تا نباشد عقل و تدبیری و این خلق خر است

https://uploadkon.ir/uploads/228328_25‪تا-نباشد-عقل-و-تدبیری-و-این-خلق-خر-است.jpeg

(سوداگری)

تا نباشد عقــل و تدبیــری و این خلــقِ خــر است

صاحبِ خر، خرسوار است و خران را سَرور است

شـیرِ خــر گردد پنـیر و، می‌خــرنـدش خلــقِ خــر

سود این سوداگری هم قسمت صاحب‌ْ خــر است.

سید محمدرضا شمس (ساقی)

به صدق اگر بنویسد کسی چنین، زیباست

(طبل صلح)

به صدق اگر بنویسد کسی چنین، زیباست
ولی قسم به‌خدا این سخن ز روی ریا ست

کسی که روزی او می‌رسد ز بیت‌ المال
کسی که زندگی‌اش گشته است بیت‌ الحال

کجا ز حق بنویسد؟ کجا شناسد حق؟
که واژه واژه‌ی او از ریا شده مشتق!

کسی که نان بخورَد از تنور لودگی‌اش
کسی که ساخته با سات و سور لودگی‌اش ۱

چگونه درک کند حال کودکِ غزّه...؟
چگونه فهم کند وضع مُهلکِ غزّه...؟

چگونه می‌فهمد حال مَردم لبنان...؟
که نیست روح به تن‌های‌شان ز جبر جهان

کسی که رنج نبرده، کجا بفهمد رنج...؟
چگونه فهم کند چیست معنی بغرنج ؟

برو به شعر فکاهی خویش، سرخوش باش!
که ابلهان چو نخود، سر کنند در هر آش

یقین که رنج و تعب را نمی‌شناسی تو
به غیر شهد و رطب را نمی‌شناسی تو

به شعر تو اثری از مصائب و غم نیست!
کسی که درد ندارد چه‌سان بفهمد چیست؟

بساط شعر و سخن، پهن گشته بهر شماست
حرام، غیر «تو و قزوه»، شعر، بر شعراست ۲

چرا چرا که نباشی تو بذله‌گو در شعر ؟
چرا نباشد نامت! ز چار سو در شعر ؟

بگو بگو تو فکاهی و دم مزن از غم!
که نیست کار تو گویی ز رنج و درد و اَلَم!

چه شد که یادی کردی ز کودکِ غزّه ؟
تویی که شهره‌ی شهری به طنز بی مزّه ؟

بگو که آیا فهمی که جنگ یعنی چه ؟
بگو که آیا دانی تفنگ یعنی چه ؟

بگو بگو آیا رنگ جبهه را دیدی ؟
بگو گلوله‌‌ی سرخ از درخت خون چیدی ؟

بگو که می‌دانی چیست بمب و خمپاره ؟
بگو که می‌فهمی چیست پیکر پاره ؟

بگو خبر داری از اسارت و زندان ؟
بگو شنیدی آیا ز رنج روح و روان ؟

بگو که درک کنی چیست معنی مُردن ؟
به غیر بذله‌سُرایی و نان آن خوردن ؟

تویی که بی‌خبری از مصیبت و ماتم ،
چگونه دم زنی از جنگ و خون و مٍحنت و غم؟

بگو که تجربه کردی غم گرانی را ؟
به چشم خود دیدی رنج ناتوانی را ؟

بگو خبر داری از خجالت پدران ؟
بگو که می‌دانی چیست یأس نسل جوان ؟

بگو که از ناموس وطن، خبر داری ؟
که گشته از ناچاری، متاع بازاری ؟

نگو که بی‌خبری چون نشانه‌ی جهل است
که اطلاع، درین باره ساده و سهل است

برو اگر که تو را حبّ این وطن باشد
تو را دگر چو گذشته سخن نمی‌باشد

قلم بگیر به دست و بگوی از مِحنت
که گشته دامنگیر ِ عمومِ این ملت

قلم بگیر به دست و بتاز بر دزدان
که می‌خورند هماره حقوق خرد و کلان

قلم بگیر به دست و بگو که ایرانی
شده‌ست طاقت او طاق زین مسلمانی

قلم بگیر به دست و بگو که دین این نیست
بگو بگو که غم و درد ما فلسطین نیست

قلم بگیر به دست و بگو چرا ایران
ز خویش بی‌خبر است و خورَد غم لبنان...

قلم بگیر به دست و به طبل صلح بکوب
که نیست ملّت ما را صبوری ایّوب

قلم بگیر به دست و بگو که جنگ، بد است
بگو به حکم خِرد، جنگ ِ با فرنگ، بد است

که عمر ما سپری شد در این جدال و هنوز
نشسته‌ایم به ظلمت که می‌شود کی روز ؟

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/12/06

۱ـ سور و سات : خوراک
۲ـ ناصر فیض ـ علیرضا قزوه

گفتم نگاهی می‌شود، شاها به این سائل کنی؟

ألسّلامُ عَلَيكَ يا بقيةاللهِ فی أرضه)

گفتم نگاهی می‌شود، شاها به این سائل کنی؟
گفتا که باید سال‌ها ، در راهِ ما منزل کنی

گفتم که منزل کرده‌ام، عمری به راهت ای صنم!
گفتا که باید بیش ازین، ما را به خود مایل کنی

گفتم که ماهِ من تویی، در هر نگاهِ من تویی
گفتا مبادا که کنون، کار مرا مشکل کنی ؟!

گفتم چه می‌خواهی ز من، ای شمع جمع انجمن؟!
گفتا که باید سینه را ، مَحرم درین محفل کنی

گفتم که هستم مَحرمت، جان می‌دهم در مَقدمت
گفتا مبادا خویش را ، از ما دمی غافل کنی؟!

گفتم که غافل کی توان، گردم ز تو آرام جان؟
گفتا که باید دوری از، اندیشه‌ی باطل کنی

گفتم که دوری کرده‌ام، دارم ولی در سینه غم
گفتا که باید سینه را ، دریای بی ساحل کنی

گفتم که از دل کی رَوَد، این دردهای لاتعَد ؟
گفتا که باید عشق را، با مَعرفت حاصل کنی

گفتم چگونه مَعرفت، حاصل کنم از هر جهت؟
گفتا که باید خدمتِ رندان صاحبدل کنی

گفتم که صاحبدل کجا، باید بیابم گو شما ؟
گفتا بحو «پروانه» * را، تا حلّ این مشکل کنی

گفتم که دیگر غیر ازین، بر من بگو ای نازنین!
گفتا اگر کردی چنین، خود را عزیز دل کنی

گفتم عزیز دل تویی ، دریا و هم ساحل تویی
گفتا که (ساقی) عشق را ، با ما توان کامل کنی

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403

* استاد مجاهدی (پروانه)

او خواهد آمد تا دهد گرما به دل‌ها

(او خواهد آمد)

او خواهد آمد تا دهد پایان به سرما

او خواهد آمد تا دهد گـرما به دل‌ها

او خواهد آمد تا جهان سامان بگیرد

او خواهد آمد تا دهد بر عشق، معنـا

سید محمدرضا شمس (ساقی)

جابه‌جا حتی نخواهد شد درخت ریشه‌دار...

سید محمدرضا شمس (ساقی)

جابه‌جا حتیٰ نخواهد شد درخت ریشه‌دار

بـا فشار و وحــدت بی‌ریشـه‌هـای روزگــار

سید محمدرضا شمس (ساقی)

چرا چرا که فقط دَم زنیم، از غم تو ؟

(اَلسّلامُ عَلَیكَ یٰا اَبٰاعَبدِاللّٰهِ‌الْحُسَیْن)

« هَیْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّة »

چرا چرا که فقط دَم زنیم، از غم تو ؟
که درس‌های بزرگی‌ست در مُحرّم تو

ولی چو درک نکردیم انقلاب تو را...
دریغ و درد که هی دم زدیم از غم تو

مُحرّمِ تو نه تنها غم است و شیون و آه
که حک شده‌ست شعار تو روی پرچم تو

تو درس «عزت و آزادگی» به ما دادی
به خون خویش، که پنهان شده به ماتم تو

تو پاسدار بزرگ جهان اسلامی
که دین شد احیا با نهضت مکرّم تو

تو ایستادی چون کوه در مقابل ظلم
شنیده‌ایم اگرچه ز قامت خم تو

تو خم نگشتی و اِستاده بوده‌ای چون سرو
که سرفراز برفتی! ؛ به‌روح اکرم تو...

تو را ضعیف سرودند شاعران به‌خطا
چرا نگفتند از اقتدار محکم تو ؟

بدا به حال کسی که فقط غمت را دید
که این‌چنین می‌گوید وی از مُحرّم تو :

«به رغم مدعیانی که منع گریه کنند،
نشسته‌ایم سر سفره‌ی فراهم تو»

چه سفره‌ای که فقط بوی قیمه‌اش عالی‌ست
وگرنه نیست در آن قصه‌ی مُسلّم تو

شکوهِ عاشورا را فقط کسی فهمد
که راه بُرده به اندیشه‌ی مُعظّم تو

تو جان، نثار نکردی برای گریه‌کنان
که دم زنند فقط از غم دمادم تو

تمام علقمه تسلیم اختیار تو بود
که کار دریا را می‌کند فقط دم تو

به تشنه‌کامی تو می‌کند اشاره کسی
که قطره‌ای نچشیده ز بحر اعظم تو

چنانکه علقمه و بحرها شود تجمیع
نمی‌شوند یکی قطره در بَرِ یَم تو

تویی تو قلزم فیض و غمامه‌ی رحمت
که پی نبرده جهانی ز جهل، از نَم تو

تو تشنه‌کام نبودی که بوده‌ای سیراب
خوشا کسی که لبش تر شود به زمزم تو

اگر اراده‌ی تو ، بود تا بنوشی آب...
فرات، خود می‌آمد به خیرمَقدم تو

قرار بود که (ساقیِ) دشت کرببلا
نشان دهد ادبش را به اهلِ عالَم تو

وگرنه خیل شغالان فرار می‌کردند
به علقمه ز هَراس از نبرد ضیغم تو

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/11/15