این منظومه خطاب به تصویر مردی است که بر گلدانی چینی در حال حرکت در جادهای پر برف نقش شده است.
(تصویر)
ای گرامی رهنورد ناشناس!
باز گو تا از کدام آب و گلی؟
اینچنین حیران و تنها و خموش
راه پیمای کدامین منزلی؟
چوب بر کف، بار بر پشت ای عجب
نه به روز آرام داری نه به شب!
هیچ دانی از کجا گشتی پدید؟
وز کجا بار سفر بربسته یی؟
رهسپر سوی کدامین منزلی؟
کز طلب آنی ز پا ننشسته یی؟
یا تو هم باری نمیدانی چو من
کز کجا آیی کجا خواهی شدن؟
میروی اندیشه ناک و سرگران
با دو چشمی در افق محو نگاه
میروی این راه و آگاهیت نیست
نه ز منزل، نه ز همره، نه ز راه
راحله از پا و زاد از دل کنی
گرمِ سیری تا کجا منزل کنی؟
در سراغ تو نه مردی نه زنی
در قفای تو نه چشمی نه دلی
نه هوای الفتی با همرهی
نه سر آسایشی در منزلی
نه غم یار و نه پروای دیار
میروی با گامهای استوار
در رهت برف است یا زال فلک
بر زمین افکنده گیسوی سفید؟
یا زمین تیره دل را داده اند
آبروی تازه از روی سفید
برف با آهنگ آرام و حزین
گفتگوی مرگ دارد با زمین
غمگسار تو دل سنگین کوه
رازدار تو لب خاموش برف
چون ستیغ کوه از طبع بلند
چار موسم مانده در تن پوش برف
در همه عمر از کفن تا پیرهن
ماندهای چون سرو یکتا پیرهن
سوی آب و گِل نبردی دست خویش
بر کران زین بازی طفلانهای
بی نیاز از ناز فرزند و زنی
بر کنار از فکر خوان و خانهای
چون فضیلت در جهان پرفریب
ماندهای تنها و مهجور و غریب
در فرار از مردمی چون مردمی
بر کنار از عالمی چون راستین
بگذری بر ما چو مردان خدای
بر زده دامن ، فشانده آستین
ماندهای چون نیک نفسان از صفا
در میان مردم ، از مردم جدا
نیست با زندان شهر و دام خلق
آشنایی طبع آزاد تو را
در سبکباری نکردی و نکرد
نه تو یاد کس، نه کس یاد تو را
در بهشتی از دل بی آرزو
در امانی از لب بی گفتگو
شکر این نعمت چسان گویی که نیست
با تو کاری مردم خودکام را
وآن دو چشم باز بی علّت ندید
روی این حیوان انسان نام را
فارغی از کید مشتی جیفه خوار
نه تو را با کس نه کس را با تو کار
بسته ی زندان منزل نیستی
کآشنایی ناگهان خواند تو را
وز غم دیدار وحشتبار خویش
دل بشورد تن بلرزاند تو را
کنج استغنا ، ز خلق روزگار
گنج پاینده است و عمر پایدار
رودهای چندت نپیچیدهست دست
تا چو ما بر خویش پیچی روده وار
وز دنائت مرده خواهی خلق را
تا برآری کام این مردار خوار
یا ز هر بویی به هر سو رو کنی
چون شکم با هر پلیدی خو کنی
سالها بگذشت و هم خواهد گذشت
کانچنین در راه بر پا ماندهای
رهروی امّا چو منزل ساکنی
میروی امّا به یک جا ماندهای
رهسپر با پای غیری چون جرس
رهرو ساکن ندیدم جز تو کس!
کوه اگر جنبد ز جای خویشتن
تو ز جای خود نجنبی یک قدم
عالم ار بر هم خورد در یک نگاه
لحظهای مژگان نمیآری به هم
ور ز کوری سرنگون گردی به چاه
همچنان زین سو نگردانی نگاه
غیر این صحرا که با آغوش باز
جای در دامان خویشت داده است
روی با روی تو آرام و خموش
هر طرف با جبهۀ بگشاده است
کس نه میجوید نه میخواند تو را
منزل و مأوی نمیداند تو را
هیچ چیز ایمن نماند از انقلاب
بس بگردید و بگردد حال ها
رهروان رفتند از دنیا و باز
میرود دنیا بدین منوال ها
هر کسی را سوده شد پای از شتاب
وین جهان را پای سرعت در رکاب
جادهها شد محو و منزلها خراب
نه ز رهرو ماند نامی نه ز راه
رهنورد و بار و مرکب گشت خاک
کاروان و راه و منزل شد تباه
رهروان در خاکها راحت گزین
تو همان رهرو که بودی پیش ازین
گرچه پا در راه داری استوار
لیک گامی پیش و پس ننهادهای
هفته ها و ماهها و سالها
همچنان بر جای خود استادهای
هر قدر بر عمر تو افزوده شد
نه تنت سود و نه پا فرسوده شد
گرچه عمرت در ضمان شیشهای ست
لیک محکمتر ز سنگ خاره ای
ورچه با سنگی نمانی شیشه وار
سنگ، پیش تو ست شیشه پاره ای
ورچه شد بسیار سنگ و شیشه خرد
ای عجب سوی تو سنگی ره نبرد!
من تگرا از کودکی دارم به یاد
همره افسانه های مام و داه
وز پدر بشنیده ام وصف تو را
همعنان پندهای گاهگاه
اینک آن افسانه گویان خفتهاند
تو به ره ماندی و آنان رفتهاند
با دو چشم تیزبین کودکی
روزها محو تو میشد فکر من
وز تماشای جهانِ پاک تو
رفتی اندوه جهان از ذکر من
بیخبر از خویش و بی پروا ز غیر
با تو بودم مستِ ذوق و گرمِ سیر
آه کامروز آن خیال و آن نگاه
رفت از چشم و دل ناشاد من
واقع دنیای خاکی ای دریغ
برد دنیای مرا از یاد من
سیلی این پیر ْزالِ دیر زیست
گفت در گوشم که دنیا سُخرهای ست
وین زمان کَهلی شدم افسوسخوار
منتظر تا کی سر آید حبس من
طفلی و پیری و کهلی و شباب
نیست الّا بهر خَلع و لَبْس من
هر نفس بودم به سودای دگر
آدم دیگر به دنیای دگر
این تویی تنها که آگاهیت نیست
نه ز دنیا نه ز حال خویشتن
وز سر طعن و تعنّت میزنی
طعنه بر حال من و دنیای من
خنده بر من کاین زبون حادثات
انتظار مرگ را خواند حیات
گرچه دنیای خیال انگیز تو
نقشی از دنیای واقع بیش نیست
لیک در چشم حقیقت بین من
زآنِ ما زآنِ شما را صورتیست
کآنهمه صلح و صفا و ایمنی ست
وین.همه جنگ و عناد و دشمنی ست
گرچه ما را و تو را معنی جداست
لیک هر دو نقشی از یک پیکریم
هر یکی تمثالی از صنعت گری
هر دو تن تصویری از صورتگریم
صورتی بازیچۀ صورت نگار
سُخرۀ چرخ و زبون روزگار
گر تورا ز اوّل ندادستند هوش
هم گرفتند آخر از من هوش من
ور بکار تو نیامد چشم و گوش
باز ماند از کار، چشم و گوش من
ور تو را بیحسّی آمد پاس خویش
من شدم تصویری از احساس خویش
گر تو را در دیده نور دید نیست
وآن دو چشم اصلا نمیآید به هم
ای عجب از من که با چشمان باز
سخت در خواب پریشان بودهام
« چشم باز و گوش باز و این عمی
حیرتم از چشم بندی خدا»
ور تو را در دست و پا و چشم و گوش
گر سکون ور حرکت است از دیگریست
با همه نخوت مرا هم ای دریغ
نیست حالی کان به دست غیر نیست
نیست در یک مو ز سر تا پای من
اختیار عضوی از اعضای من
در سرت دردسر ادراک نیست
تا نه ادراک و نه سر ماند تو را
تلخی تکرار بازی های عمر
چون من از جان سیر گرداند تو را
یا نشاطی بی ثبات از ابلهی
یا ملالی جاودان از آگهی
زندگی یکسال و صدسالش یکیست
ز ابلهی ، عمر ابد خواهیم ما
ما که خود بازیچۀ روز و شبیم
روز و شب تکرار این بازی چرا؟
هرچه عمر ما زیاد و کم شود
نه غمش شادی نه شادی غم شود
گرچه اصلِ توست فرع بود من
وآن تن بیجان ز جانی بی تن است
لیک حال تو در آثار وجود
عکسی از حال پریشان من است
من اسیر انقلاب گونه گون
تو قرین راحت و جفت سکون
عمر ما هرچند موقوف دمیست
چون کلامی کز دهانی جَسته است
هم تن مصنوع تو هم جان من
این به سنگی آن به آهی بسته است
لیکن آه از من که با این کبریا
تا نگردم چون تو، کی یابم بقا!
عمر من کوتاه و عمر تو دراز
خوشتر از دوران من دوران توست
جان من کز نور قدسی زنده است
بی بقاتر از تن بی جان توست
ای عجب تن را بقا، جان را فناست
وآنچه از ما میگریزد جان ماست
من که جانی زنده بودم پیش از این
چون تو اکنون صورتی بیجان شدم
تا بیاسایم ز خوی و روی خلق
در پناه انزوا پنهان شدم
تو به کنجی من به خاکی خفتهایم
هر دو از یاد جهانی رفتهایم
گر ز بی حسّی تو نقش شیشهای
من شدم نقش زمین از حسّ خویش
تو به حکم غیر حیران و خموش
من به امر دوست نالان و پریش
ور تو را حیرانی آمد سرگذشت
عمر من هم در پریشانی گذشت
من ز عزلت گشته فرش گوشهای
تو ز حیرت مانده نقش شیشهای
من درین محنت که کُشت اندیشهام
تو درین حیرت که کو اندیشهای؟
گرچه بی آزارْ یارِ همدمی
ای دریغ از تو که نقش آدمی
رفت عمری تا من و تو روزها
اینچنین محو تماشای همیم
در خموشی رازدار یکدگر
در حکایت نطقِ گویای همیم
با تو گویم قصه ی ناگفته را
در تو جویم روزهای رفته را
روزگاری اینچنین بگذاشتیم
تا کدامین را سرآید روزگار
یا مرا دردی رهاند از وجود
یا تو را سنگی بریزد پود و تار
من ز حرکت وارهم تو از سکون
گویمت : " انّا الیه راجعون "
"سید کریم امیری فیروزکوهی"
زمستان 1330