زندگی نامیده‌ام تکرار صبح و شام را

(کتاب عمر)

زندگی نامیده‌ام تکرار صبح و شام را
خوانده‌ام عمر عزیز ، آمد شد ایام را

روز و شب با آب و گل در بازی طفلانه‌ام
من که خود بازیچه‌ام بازیگر ایام را

گرچه دارم داغ بر دل، سرخ‌روی از باده‌ام
زآن سبب چون لاله بر سر جای دادم جام را

راحت هر کس به رنج دیگری وابسته است
این ندید آرام، تا زآن یک نبُرد آرام را

در کتاب عمر حرفی نامکرر نیست نیست
خوانده‌ام این قصه از آغاز تا انجام را

نعمت دنیا میسر نیست بی آزار خلق
ابله است آن کس که پخت این آرزوی خام را

باز می‌بینم که در هر گام صد خارم به پاست
هر قدَر آهسته بر می‌دارم از جا گام را

ساختم با گوشه‌ی عزلت، که مرغ بی پناه
خوش کند از بی سرانجامی شکنج دام را

خواهش مرگ است کام از چرخ جستن کاین بخیل
تا نگیرد جان به ناکامی، نبخشد کام را

ساده لوحی بین که شاعر در حیات خود (امیر)
میکشد خود را که شعرش زنده سازد نام را .

"امیری فیروزکوهی"
تابستان ۳۱

همرهان رفتند و من از کاروان جا مانده‌‌ام

(تنها مانده‌ام)

همرهان رفتند و من از کاروان جا مانده‌‌ام
وایِ من کز کاروانِ رفته برجا مانده‌‌ام

دوستانِ باصفا رفتند و، من در بینِ خلق
چون صفا و راستی، مهجور و تنها مانده‌‌ام

هر دم از سرگشتگی چون گَرد می‌‌پیچم به خویش
همرهان رفتند و من تنها به صحرا مانده‌‌ام

چارموجِ غم ز هر سو در میان دارد مرا
چون خسی حیران و سرگردان به دریا مانده‌‌ام

شِکوه‌ی دنیای ‌باطل با کدامین کس کنم؟
من که از حق نیز بی‌‌کَس‌ تر به دنیا مانده‌‌ام

کورِ از رَه مانده‌‌ام، دور از دلیل افتاده‌‌ام
دردمندِ خسته‌‌ام، دور از مسیحا مانده‌‌ام.

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

آدمی را حبّ و بغض چیزی از هر جنس و نوعی

(حبّ و بغض)

آدمی را حبّ و بغض چیزی از هر جنس و نوعی
جای گیرد در دل اوّل، یا به خصلت یا به عادت

وآنگه از این‌ سو و، آن‌ سو گردِ هم آرَد فراهم
هر کجا بیند بیانی از کسی بر وفقِ حاجت

گر به دینش می‌‌کِشد دِل، خیزد از فرطِ تعلّق
تا مدد گیرد ز عقل و نقل و استنباط و حجّت

ور به کُفرش خاطر آساید، پی اثباتِ دعوی
صد سخن گوید بِه حجّت، صد دلیل آرَد بِه صحّت

در نهانگاه ضمیر خویشتن چندان که کاود
درنیابد علّت آن را، که پنهان است علّت

وآن عوارض کز ریا یا طبع در هر فرقه بینی
نیست الّا اُنس‌ و عادت، چیست غیر از رسم‌ و سنّت

گر کسی گوید که علم و تربیت را چیست حاصل
گویم آن را در طبایع، مختلف آمد اصابت

نفس را اوّل شمار، آنگاه علم و تربیت را
هیچ اوّل را نبینی تابعِ آخر به رتبت

نفس را بیم از لگامِ تربیت یا علم نبوَد
هم مگر فضل خدایش باز دارد از ضلالت

کم بوَد آن‌ کس که یابد اعتقادی سخت و مانَد
خالی از حبّ و عداوت، پُر ز انصاف و عدالت

آدمی را هرچِه نیکوتر به چشمِ عقل بینی
بازنشناسی، که خود را بازنشناسی به‌ غایت

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

ای وطن! ای مفخر من! لطف حق‌ات یار باد

✅ قصاید امیری فیروزکوهی، هر کدام به مناسبت‌ها و دلایلی خاص سروده شده‌اند؛ یکی از قصاید او که به بهانه‌ی پرونده‌ی شاعران و جنگ تحمیلی در ادامه می‌آید، در فروردین ماه 1361 به مناسبت غلبه‌ی ایران بر عراق در جنگ مشهور به «فتح الفتوح» سروده شده است.

در ادامه این قصیده را با هم می‌خوانیم:

(وطن)

ای وطن! ای مفخر من! لطف حق‌ات یار باد
لطف حق‌ات یار و دشمن خوار و خواری عار باد

ادامه نوشته

جان‌‌ها فدای آنكه به جان شد فدای غير

«اَلسّلٰامُ عَلَیْكَ یٰا اَبٰاعَبدِاللّٰهِ الْحُسَیْن»

(شمس مشرقین)

جان‌‌ها فدای آنكه به جان شد فدای غير
بيگانه شد ز خود كه شود آشنای غير

از بذلِ جانِ خويش به رغبت به رای حق
نگذشت تا گذاشت جهان را برای غير

در راهِ دين ز پيكرِ خود ساخت شمعِ راه
‌تا رهزنِ دغل، نشود رهنمای غير

افراشت بيرق از سرِ خود در طريقِ عدل
‌تا كس طريقِ ظلم نپويد به پای غير

بر خوانِ سرگشاده‌ی آزادی از خدای‌
داد از سرِ بریده به هر رگ، صلای غیر

مال و منال و اهل و عيال از سرای خويش
کرد آزمونِ اهل و عيال از سرای غير

از جسمِ پاکِ خود كفِ خاكی به جا گذاشت‌
آن هم برای اين‌كه شود توتيای غير

هر گوشه از دهانه‌ی زخمش به خنده گفت‌
کز خونِ پاکِ خویش دهَم خونبهای غیر

چندان به درد و داغِ عزیزان گداخت دل‌
تا چون زرِ گداخته آمد دوای غیر

نفرینِ هر شریر به بانگِ علَن شنید
تا با دعای خیر دهد مدّعای غیر

نورِ هدیٰ، فروغِ خدا، شمسِ مشرقین‌
بُرهانِ حقّ و حجتِ قولِ خدا، حسین

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

کار مُلک از نابسامانی ز میزان درگذشت

(کتاب سرگذشت)

کار مُلک از نابسامانی ز میزان درگذشت
سر بنه تقدیر را اکنون که آب از سر گذشت

درگذشت ایّام راحت درگذر زین خاکدان
درگذر زین خاکدان کایّام راحت درگذشت

کار با جمعی دغل‌بازان افسونگر فتاد
تا چه بر ما زین دغل‌بازان افسونگر گذشت

یک‌نفس بی‌رنج و یک‌دم بی‌تعب بر ما نرفت
محنتی از در رسید ار زحمتی از در گذشت

مشتی از نودولتان سفله را بر دست ملک
هم نهیق از باختر هم نعره از خاور گذشت

هر طرف بانگ علالا زین سگان تیزچنگ
در شکار طعمه‌ای از مسکن و معبر گذشت

از تر و خشک آنچه ما را بود آثاری نماند
هرچه بود الّا که کام خشک و چشمِ تر گذشت

هیچ دعوی جز به باطل نگذرد از هیچ سوی
گرچه هر سو دعوی حقّ از فلک هم برگذشت

سینه مالامال نفرین و دهان لبریز شکر
شکر هر ذلّت که بر ما زآن‌ ستم‌گستر گذشت

بگذرد بر مردم آزاده از خوش‌باوری
زین خداناباوران ظلمی که از باور گذشت

دام مکر از هر کران ، بند فریب از هر کنار
دست ما بربست و هر تارش ز پای و پر گذشت

هر طرف از حیله‌بازی منکِر خیر و صلاح
خلق را با دعوی معروف صد منکَر گذشت

کافرم گر این مذلّت‌ها که بر ما بگذرد
از جفای ظالمی بر مسلِم و کافر گذشت

ما اسیر بت‌پرستی‌های خویشیم ای دریغ
در چنین عصری که هم بت رفت و هم بتگر گذشت

جای خون در رگ فساد بندگی داریم ما
خون فاسد را علاج از فصد و از نشتر گذشت

طاعت مخلوق را ، عصیان خالق در پی است
گر بدین عصیان ستم نگذشت بر کس ور گذشت

کیفر آدم‌پرستی رنج حیوان ماندن است
بنگر آن خر را که بر وی رنج این کیفر گذشت

لیک ای آوخ که داغ بندگی بر جان ماست
نگذرد داغی که بر جان خورد و از پیکر گذشت

آن همه ابرام در توحید حق اسلام را
وآن مرارت‌ها که از هر بت به پیغمبر گذشت

هیج دانی سرّ تعلیم الٰهی در چه بود
با چنان تأکید و تنبیهی که از حد درگذشت؟

تا نگردد بنده‌‌ی حق ، بنده‌‌ی هر ظالمی
تا مکرّر نگذرد آنها کز این منظر گذشت

دیگران را سر به فخر از اختر و ما را به ننگ
ناله‌‌ی امّن یجیب‌المضطر از اختر گذشت

عبرت صد دفتر است آن ظلم‌ها کز هر طرف
هم ز دارا هم ز اسکندر بر این کشور گذشت

ترسم آخر نگذرد از طالع ما حکم نحس
سرنوشت ما توان خواند از کتاب سرگذشت

کاش ظاهر گردد آن داور که در اظهار او
عمر ما در انتظار وعده‌‌ی داور گذشت

وآید آن روزی که این گلبانگ عزّت بشنویم
کآنچه بر ما زین ستمکاران گذشت آخر گذشت

ورنه تا این خرسواران‌اند بر اسب مراد
خرّم آن کس کاندر این مرتع خر آمد خر گذشت!

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

مپرس از منِ مسکین که حال من چون است

(زنده بودن ما)

مپرس از منِ مسکین که حال من چون است
زبان خموش ولیکن دهان پر از خون است

ز مرگِ دور چه گویی سخن، بگو ای شیخ!
که زنده بودن ما در چنین بلا چون است!

عقاب فتنه چنان پر کشید و سایه فکند
که حفظ ماست ازین سایه آنچه بیرون است

قبول شیخ به ایجاب بندگی بسته است
درین معامله سود آن برَد که مغبون است

مباش غرّه به حالی که پیرِ حادثه را
به هر نفس که برآری، هوس دگرگون است

در این بلیّه که از جهل رفت بر سر ما
همین نه مردمِ عاقل که عقلْ مجنون است

فریب ظاهر قانون مخور به باطن خویش
که نامِ زور چو قوّت گرفت قانون است

مرا امید گشایش ز بخت وارون نیست
همیشه کاسۀ من چون حباب وارون است

ز اضطراب سراپا دل است پیکر ما
که آه ما جگرآلود و اشک ما خون است

حضور شیخ غنیمت شمار و نعمت دان
که هیچ نیست جز این نعمتی که افزون است

خزینه‌ای ز قناعت تمام ناشدنی‌ست
مدار باک ز خرجش که گنج قارون است

ز شیخ و دامِ فریبش تعجّب از چه کنی
که زندگانی انسان فریب و افسون است

(امیر) یار من از جنّ و اِنس عالم نیست
سیاه چشمِ من از دودمان افیون است

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

تابستان 1354

بیوگرافی و اشعار استاد امیری فیروزکوهی

https://uploadkon.ir/uploads/837c17_25امیری-فیروزکوهی-و-جنگ.png

(بیوگرافی)

شادروان استاد سید کریم امیری فیروزکوهی (زادهٔ 1289 در فرح‌آباد (فیروزکوه) – درگذشتهٔ 1363 خورشیدی در تهران) از شاعران معاصر ایرانی بود. امیربانو کریمی فرزند اوست.

ادامه مطلب :

ادامه نوشته

رفتیم از این قمارکده پاک باخته

(ناشناخته)

رفتیم از این قمارکده پاک باخته
تن خسته، پا شکسته، دل و جان گداخته

تکلیف من شناختن هر دو عالم است
با این‌که نزد خویشتنم ناشناخته

آمد شدی چو مردمِ تصویر داشتیم
ناخوانده، ناشناخته، با کس نساخته

کوهِ غم است سینهٔ آتش فشان من
از دل نمی‌کشم نفسی ناگداخته

از هر نوازشی که دو عالم ذخیره داشت
داریم چهره‌ای به دو سیلی نواخته

تا بوده ایم نقش زمین بوده ایم ما
یک روز نیز اسب مرادی نتاخته

جز شعر خود (امیر) که گشتم خراب از او
نشنیده ام نساخته ای بِهْ ز ساخته

"سید کریم امیری فیروزکوهی"
پاییز 1353

درین دیار که دیگر نه! مردمی ست نه مردی

(آرزوی گمشده)

به جستجوی چه ؟ ای آرزوی گمشده گردی؟!
درین دیار که دیگر نه! مردمی ست نه مردی

مرا ز گرمی آغوشِ عشق چیست تمنّا
که آفتاب به زردی کشید و شام به سردی

کنون که پیر شدم ای جوان، رسیدهٔ عشقم
ز پختگی ثمر عمر من رسید به زردی

گرسنه چشمی ما در بساط عمر چنان شد
که سیر گردی ازین عمر اگرچه پیر نگردی

شفای خویش ز هر درد اگر معاینه خواهی
علاج هستی خود کن که خود تو مایهٔ دردی

اسیر فطرت خود را چه حدّ زحمت مردم
همین بس است که با طبع خویشتن به نبردی

ز بی قراری خود در شکنجه‌‌ام که ندارم
نه طبع گوشه نشینی، نه پای راه نوردی

(امیر) چون تو کسی را حرام باد جوانی
که آن همه گنهت دستیاب بود و نکردی

سید کریم امیری فیروزکوهی
تابستان ۱۳۵۰

پیوند عمر و هستی من ای شعر

( ای شعر )

پیوند عمر و هستی من ای شعر
ای زاده ی توأمانِ من از مادر
همراه من به عرصهٔ گیتی بر
همزاد من به پردهٔ غیب اندر

چشم من از فسانهٔ تو در خواب
خواب من از ترانهٔ تو شیرین
از پاره ‌ی حریر توام بستر
وز طاقه ی حریر توام بالین

ای شعر ای تو جانِ دگر در من
در بند تو اسیر منم یا تو؟
من در اسارتم تو در آزادی
یا للعجب امیر منم یا تو؟

ای شعر، ای کتاب توام تا حشر
با دفتر وجود ورق خورده
گل‌های دسته بستهٔ عمر من
در لای هر ورق ز تو پژمرده

هر برگی از سفینه ی تو در چشم
از دفترِ گذشته ی من برگی‌ست
هر برگ آن به سینه ی من از درد
لوح نشان دهنده‌ای از مرگی‌ست

فرداست کز من و تو برد هر سوی
نز من حکایتی نه ز تو یادی
هر ذره از وجود مرا خاکی
هر صفحه از حیات تو را بادی

آن یار بی وفای تو، یعنی عشق
شد سال‌ها که پای کشید از من
نیمی ز پاره ی تن من بی مرگ
بی موجبی کرانه گزید از من

آن شاخه ی گسیخته را مانم
کز نخل خود به یک سرِ مو بند است
بر من به پاس چشم ترم بخشای
کاین گریه یادگاری از آن خنده است

تنها امید من به پناه توست
ای آخرین پناه من از دنیا
از عشق و از جوانی و از احباب
مانده به یادگار ، تویی تنها

از من که بر کرانم از این عالم
ای وای اگر تو نیز کران گیری
در وام خواهی از منِ بی سامان
طبع زمانه ، خوی جهان گیری

هر جا که رو کند غمی از سویی
از درد ، رو به سوی تو آرم من
فریادِ رنج های منی، ای شعر
زآن گوش بر فغان تو دارم من

گویند دردم از تو بُوَد امّا
من جز به مرگ از تو نپرهیزم
چون طفل خورده سیلی از مادر
هم از تو در پناه تو بگریزم

سید کریم امیری فیروز کوهی

آنک آواز نبى از در بطحا شنويد

‍(بانگ تکبیر)

آنک آواز نبى از در بطحا شنويد
ذكر حق را ز درافتادن بت‌ها شنويد

نور اسلام برآمد ز كران تا نگريد
بانگ توحيد درآمد به جهان تا شنويد

سخنى از سر مهر و خبرى از در صدق‏
گر ز جایى نشنيديد از اينجا شنويد

بس شنيديد سخن‌ها ز خدابی‌خبران
اينک آييد و سخن‌هاى خدا را شنويد

آن سقط‌ها كه ز هر ساقطه ديديد بس است
زين ثقه آيت حرمت ز خلقنا شنويد

در حرم لوحه‌‏اى از دعوت و رجعى نگريد
در حرا نغمه‌‏اى از اقرء و اعلى شنويد

دل خارا به چنان سختى اين نغمه شنيد
نک شما نرم‌دلان از دل خارا شنويد

خاتمه‌ی بندگى از كعبه‌ی والا پرسيد
زمزمه‌ی زندگى از زمزمِ گويا شنويد

از بحيرا شنويد آنچه كه گفته‌ست سطيح‏
از سطيح آنچه كه گفته‌ست بحيرا شنويد

آنچه شقّ از بن دندان به يقين گفت و شنفت
آن ز دندانه‌‏اى از بنگه كسرى شنويد

مژده‌ی مصطفوى صفوه‌ی حق را به ظهور
گه ز شمعون صفا گه ز سكوبا شنويد

وعده‌ی حق را حقِ وعدات از سر صدق‏
در وقوع خبر از پولس و متّى شنويد

آنچه گفتند ز ياسين و ز طاها به خبر
گوش داريد و ز ياسين و ز طاها شنويد

نه ز يحياى مبشّر كه ز عيساى مسيح
آن بشارت كه عيان گفت به يحيى شنويد

جاثليق و مغ و حبر اين سه عدو را ز عناد
روى برگاشته سرگرم مواسا شنويد

پارسی‌زاده‌ی آزاده‌ی روشن‌بين را
شعله‌سان زآتش مغ گرم تبرّا شنويد

هم نشان از خبر گفته‌ی آبا بينيد
هم عيان از اثر ديده‌ی ابنا شنويد

ثمر زندگى آدم و حوا نگريد
خبر آدم بين الطّين و الما شنويد

اجذم و ابرص حرصند طبيبان شما
چاره‌ی درد خود اكنون ز مسيحا شنويد

زلزله‌ی ثور و حرا را كه جهان لرزد از او
هم ز دل‌لرزه‌ی ايوان شهان وا شنويد

زد نسيم از جبل‌الرّحمه به سوى عرفات‏
عرف طيب از نفس رحمت كبرى شنويد

اتقيا را ز طرب عمر مهنّا بينيد
اشقيا را ز غضب مرگ مفاجا شنويد

صوت حق بانگ برآورد به آزادى و گفت
نشنويد از دگرى آنچه كه از ما شنويد

نگريد آن همه انوار تجلّى نگريد
شنويد آن همه گلبانگ تسلّا شنويد

قوم و جمعى پى جمعيّت و قوميّت خلق‏
می‌رسند از در حق آنک آوا شنويد

به ادب بينند اين جمع شما را بينيد
به خدا خوانند اين قوم خدا را شنويد

مغفر از فرق و سنان از مژه شمشير از دست
پيل را پوست برآورده به هيجا شنويد

زاتش قهر الهى كه عيان گشت ز نور
بوى داغ دل اسكندر و دارا شنويد

گاوِ دستان كه به صد افسون آبستن بود
نک خُوار غمش از تخمه‌ی نازا شنويد

اينک آن اسب كه صد فديه به يک جولان داشت
هم به تن فديه‌ی جولانگه جولا شنويد

مشت خاكى اثر از سنگ مظالم نگذاشت‏
تا شما بر در ناحق دم حق را شنويد

لب و دندانى ا‌ست آن كنگره‌‏ها وان لب قصر
زان لب و دندان دردا و دريغا شنويد

آن عواصم كه ز هر خشت ز انقاض درش
نقضى از عهدى و رمزى ز معادا شنويد

آن عواصم كه زبان دلش از هر لب خشت
يا ببينيد به اخبار و سیر يا شنويد

آن عواصم كه ز نقش در و بامش ز وحوش
بانگ وحشت ز ستمديده‌ی دروا شنويد

لب هر سنگ سخنگويى از آن مظلمه‏‌هاست
گوش داريد و از اينگونه سخن‌ها شنويد

زير هر سقف و ستون خلق ستان را نگريد
بهر يک عيش و سكون آن همه غوغا شنويد

كاخ غسّان كه به مه بر شده ز اركان درست
از شكست كمر بنده و مولا شنويد

هر شكاف از در و ديوار قصورش دهنى‌ است
كه از آن قصّه‌ی ظلمى به محاكا شنويد

يک طرف جلوه‌ی آذين ز خدايان بينيد
يک طرف ناله‌ی مسكين به خدايا شنويد

بينوا را سگ درگاه توانگر بينيد
ناتوان را خر خرگاه توانا شنويد

حرمت هر سگ افزون ز صد انسان بینید
روزی گاوی افزون ز رعایا شنوید

صوتى از ريزش خوناب دل از چشم يتيم
بزم قيصر را از غلغل مينا شنويد

ناشكيبايى ظالم پى تحصيل مراد
گر توانيد ز مظلوم شكيبا شنويد

نكبت مفلس از نعمت منعم پرسيد
غم نادارى از دولت دارا شنويد

قوت بازوى سالار ز سرپنجه‌ی كيست
نعره‌ی دريا از قطره‌ی دريا شنويد

شيخ نجد از پى تعليم شما آمده بود
تا شما درسى از اهريمن كانا شنويد

يک زمان ساغر صهبا به خرابات زنيد
يک زمان نغمه‌ی ترسا به كليسا شنويد

گاه در دير مغان از دو رخ مغبچه‏‌اى
رخصت بوس و كنار از سر سودا شنويد

گاه از حمير و غمدانش غم‌ها بخوريد
گاه از حيره و نعمانش هرّا شنويد

وقتى از قيصر و شامش به شآمت افتيد
گاهى از حمير و كامش دم عُدوى‏ شنويد

صد دهن دشنام از كبر به ادنى گوييد
تا مگر يک دهن احسنت ز اعلى شنويد

حرف نفرين را در شكر نهان كرده ز بيم‏
تا مبادا به لب آريد و مبادا شنويد

بى عنادى پى يكديگر از كين بدويد
تا دو ظالم را سر گرم مجارا شنويد

نشنويد آن همه آواز بدين گوش اصمّ
تا به حجّت سخن از صخره‌ی صمّا شنويد

سید کریم امیری فیروز کوهی

ای گرامی رهنورد ناشناس!

این منظومه خطاب به تصویر مردی است که بر گلدانی چینی در حال حرکت در جاده‌ای پر برف نقش شده است.

(تصویر)

ای گرامی رهنورد ناشناس!
باز گو تا از کدام آب و گلی؟
این‌چنین حیران و تنها و خموش
راه پیمای کدامین منزلی؟

چوب بر کف، بار بر پشت ای عجب
نه به روز آرام داری نه به شب!

هیچ دانی از کجا گشتی پدید؟
وز کجا بار سفر بربسته یی؟
رهسپر سوی کدامین منزلی؟
کز طلب آنی ز پا ننشسته یی؟

یا تو هم باری نمی‌دانی چو من
کز کجا آیی کجا خواهی شدن؟

می‌روی اندیشه ناک و سرگران
با دو چشمی در افق محو نگاه
می‌روی این راه و آگاهیت نیست
نه ز منزل، نه ز همره، نه ز راه

راحله از پا و زاد از دل کنی
گرمِ سیری تا کجا منزل کنی؟

در سراغ تو نه مردی نه زنی
در قفای تو نه چشمی نه دلی
نه هوای الفتی با همرهی
نه سر آسایشی در منزلی

نه غم یار و نه پروای دیار
می‌روی با گام‌های استوار

در رهت برف است یا زال فلک
بر زمین افکنده گیسوی سفید؟
یا زمین تیره دل را داده اند
آبروی تازه از روی سفید

برف با آهنگ آرام و حزین
گفتگوی مرگ دارد با زمین

غمگسار تو دل سنگین کوه
رازدار تو لب خاموش برف
چون ستیغ کوه از طبع بلند
چار موسم مانده در تن پوش برف

در همه عمر از کفن تا پیرهن
مانده‌ای چون سرو یکتا پیرهن

سوی آب و گِل نبردی دست خویش
بر کران زین بازی طفلانه‌ای
بی نیاز از ناز فرزند و زنی
بر کنار از فکر خوان و خانه‌ای

چون فضیلت در جهان پرفریب
مانده‌ای تنها و مهجور و غریب

در فرار از مردمی چون مردمی
بر کنار از عالمی چون راستین
بگذری بر ما چو مردان خدای
بر زده دامن ، فشانده آستین

مانده‌ای چون نیک نفسان از صفا
در میان مردم ، از مردم جدا

نیست با زندان شهر و دام خلق
آشنایی طبع آزاد تو را
در سبکباری نکردی و نکرد
نه تو یاد کس، نه کس یاد تو را

در بهشتی از دل بی آرزو
در امانی از لب بی گفتگو

شکر این نعمت چسان گویی که نیست
با تو کاری مردم خودکام را
وآن دو چشم باز بی علّت ندید
روی این حیوان انسان نام را

فارغی از کید مشتی جیفه خوار
نه تو‌ را با کس نه کس را با تو کار

بسته ی زندان منزل نیستی
کآشنایی ناگهان خواند تو را
وز غم دیدار وحشت‌بار خویش
دل بشورد تن بلرزاند تو را

کنج استغنا ، ز خلق روزگار
گنج پاینده است و عمر پایدار

روده‌ای چندت نپیچیده‌ست دست
تا چو ما بر خویش پیچی روده وار
وز دنائت مرده خواهی خلق را
تا برآری کام این مردار خوار

یا ز هر بویی به هر سو رو کنی
چون شکم با هر پلیدی خو کنی

سالها بگذشت و هم خواهد گذشت
کان‌چنین در راه بر پا مانده‌ای
رهروی امّا چو منزل ساکنی
می‌روی امّا به یک جا مانده‌ای

رهسپر با پای غیری چون جرس
رهرو ساکن ندیدم جز تو کس!

کوه اگر جنبد ز جای خویشتن
تو ز جای خود نجنبی یک قدم
عالم ار بر هم خورد در یک نگاه
لحظه‌ای مژگان نمی‌آری به هم

ور ز کوری سرنگون گردی به چاه
همچنان زین سو نگردانی نگاه

غیر این صحرا که با آغوش باز
جای در دامان خویشت داده است
روی با روی تو آرام و خموش
هر طرف با جبهۀ بگشاده است

کس نه میجوید نه میخواند تو را
منزل و مأوی نمی‌داند تو را

هیچ چیز ایمن نماند از انقلاب
بس بگردید و بگردد حال ها
رهروان رفتند از دنیا و باز
می‌رود دنیا بدین منوال ها

هر کسی را سوده شد پای از شتاب
وین جهان را پای سرعت در رکاب

جاده‌‌ها شد محو و منزل‌ها خراب
نه ز رهرو ماند نامی نه ز راه
رهنورد و بار و مرکب گشت خاک
کاروان و راه و منزل شد تباه

رهروان در خاک‌ها راحت گزین
تو همان رهرو که بودی پیش ازین

گرچه پا در راه داری استوار
لیک گامی پیش و پس ننهاده‌ای
هفته ها و ماهها و سال‌ها
همچنان بر جای خود استاده‌ای

هر قدر بر عمر تو افزوده شد
نه تنت سود و نه پا فرسوده شد

گرچه عمرت در ضمان شیشه‌ای ست
لیک محکمتر ز سنگ خاره ای
ورچه با سنگی نمانی شیشه وار
سنگ، پیش تو ست شیشه پاره ای

ورچه شد بسیار سنگ و شیشه خرد
ای عجب سوی تو سنگی ره نبرد!

من تگ‌را از کودکی دارم به یاد
همره افسانه های مام و داه
وز پدر بشنیده ام وصف تو را
همعنان پندهای گاهگاه

اینک آن افسانه گویان خفته‌اند
تو به ره ماندی و آنان رفته‌اند

با دو چشم تیزبین کودکی
روزها محو تو می‌شد فکر من
وز تماشای جهانِ پاک تو
رفتی اندوه جهان از ذکر من

بیخبر از خویش و بی پروا ز غیر
با تو بودم مستِ ذوق و گرمِ سیر

آه کامروز آن خیال و آن نگاه
رفت از چشم و دل ناشاد من
واقع دنیای خاکی ای دریغ
برد دنیای مرا از یاد من

سیلی این پیر ْزالِ دیر زیست
گفت در گوشم که دنیا سُخره‌ای ست

وین زمان کَهلی شدم افسوس‌‌خوار
منتظر تا کی سر آید حبس من
طفلی و پیری و کهلی و شباب
نیست الّا بهر خَلع و لَبْس من

هر نفس بودم به سودای دگر
آدم دیگر به دنیای دگر

این تویی تنها که آگاهیت نیست
نه ز دنیا نه ز حال خویشتن
وز سر طعن و تعنّت می‌زنی
طعنه بر حال من و دنیای من

خنده بر من کاین زبون حادثات
انتظار مرگ را خواند حیات

گرچه دنیای خیال انگیز تو
نقشی از دنیای واقع بیش نیست
لیک در چشم حقیقت بین من
زآنِ ما زآنِ شما را صورتی‌ست

کآن‌همه صلح و صفا و ایمنی ست
وین.همه جنگ و عناد و دشمنی ست

گرچه ما را و تو را معنی جداست
لیک هر دو نقشی از یک پیکریم
هر یکی تمثالی از صنعت گری
هر دو تن تصویری از صورتگریم

صورتی بازیچۀ صورت نگار
سُخرۀ چرخ و زبون روزگار

گر تو‌را ز اوّل ندادستند هوش
هم گرفتند آخر از من هوش من
ور بکار تو نیامد چشم و گوش
باز ماند از کار، چشم و گوش من

ور تو را بی‌حسّی آمد پاس خویش
من شدم تصویری از احساس خویش

گر تو را در دیده نور دید نیست
وآن دو چشم اصلا نمیآید به هم
ای عجب از من که با چشمان باز
سخت در خواب پریشان بوده‌ام

« چشم باز و گوش باز و این عمی
حیرتم از چشم بندی خدا»

ور تو را در دست و پا و چشم و گوش
گر سکون ور حرکت است از دیگری‌ست
با همه نخوت مرا هم ای دریغ
نیست حالی کان به دست غیر نیست

نیست در یک مو ز سر تا پای من
اختیار عضوی از اعضای من

در سرت دردسر ادراک نیست
تا نه ادراک و نه سر ماند تو را
تلخی تکرار بازی های عمر
چون من از جان سیر گرداند تو را

یا نشاطی بی ثبات از ابلهی
یا ملالی جاودان از آگهی

زندگی یکسال و صدسالش یکی‌ست
ز ابلهی ، عمر ابد خواهیم ما
ما که خود بازیچۀ روز و شبیم
روز و شب تکرار این بازی چرا؟

هرچه عمر ما زیاد و کم شود
نه غمش شادی نه شادی غم شود

گرچه اصلِ توست فرع بود من
وآن تن بیجان ز جانی بی تن است
لیک حال تو در آثار وجود
عکسی از حال پریشان من است

من اسیر انقلاب گونه گون
تو قرین راحت و جفت سکون

عمر ما هرچند موقوف دمی‌ست
چون کلامی کز دهانی جَسته است
هم تن مصنوع تو هم جان من
این به سنگی آن به آهی بسته است

لیکن آه از من که با این کبریا
تا نگردم چون تو، کی یابم بقا!

عمر من کوتاه و عمر تو دراز
خوشتر از دوران من دوران توست
جان من کز نور قدسی زنده است
بی بقاتر از تن بی جان توست

ای عجب تن را بقا، جان را فناست
وآنچه از ما می‌گریزد جان ماست

من که جانی زنده بودم پیش از این
چون تو اکنون صورتی بی‌جان شدم
تا بیاسایم ز خوی و روی خلق
در پناه انزوا پنهان شدم

تو به کنجی من به خاکی خفته‌ایم
هر دو از یاد جهانی رفته‌ایم

گر ز بی حسّی تو نقش شیشه‌ای
من شدم نقش زمین از حسّ خویش
تو به حکم غیر حیران و خموش
من به امر دوست نالان و پریش

ور تو را حیرانی آمد سرگذشت
عمر من هم در پریشانی گذشت

من ز عزلت گشته فرش گوشه‌ای
تو ز حیرت مانده نقش شیشه‌ای
من درین محنت که کُشت اندیشه‌ام
تو درین حیرت که کو اندیشه‌ای؟

گرچه بی آزارْ یارِ همدمی
ای دریغ از تو که نقش آدمی

رفت عمری تا من و تو روزها
این‌چنین محو تماشای همیم
در خموشی رازدار یکدگر
در حکایت نطقِ گویای همیم

با تو گویم قصه ی ناگفته را
در تو جویم روزهای رفته را

روزگاری این‌چنین بگذاشتیم
تا کدامین را سرآید روزگار
یا مرا دردی رهاند از وجود
یا تو را سنگی بریزد پود و تار

من ز حرکت وارهم تو از سکون
گویمت : " انّا الیه راجعون "

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

زمستان 1330

سخنى روح‌فزا می‌شنوم ها شنويد

(بانگ تکبیر)

آنک آواز نبى از در بطحا شنويد
ذكر حق را ز درافتادن بت‌ها شنويد

نور اسلام برآمد ز كران تا نگريد
بانگ توحيد درآمد به جهان تا شنويد

سخنى از سر مهر و خبرى از در صدق‏
گر ز جایى نشنيديد از اينجا شنويد

بس شنيديد سخن‌ها ز خدابی‌خبران
اينک آييد و سخن‌هاى خدا را شنويد

آن سقط‌ها كه ز هر ساقطه ديديد بس است
زين ثقه آيت حرمت ز خلقنا شنويد

در حرم لوحه‌‏اى از دعوت و رجعى نگريد
در حرا نغمه‌‏اى از اقرء و اعلى شنويد

دل خارا به چنان سختى اين نغمه شنيد
نک شما نرم‌دلان از دل خارا شنويد

خاتمه‌ی بندگى از كعبه‌ی والا پرسيد
زمزمه‌ی زندگى از زمزمِ گويا شنويد

از بحيرا شنويد آنچه كه گفته‌ست سطيح‏
از سطيح آنچه كه گفته‌ست بحيرا شنويد

آنچه شقّ از بن دندان به يقين گفت و شنفت
آن ز دندانه‌‏اى از بنگه كسرى شنويد

مژده‌ی مصطفوى صفوه‌ی حق را به ظهور
گه ز شمعون صفا گه ز سكوبا شنويد

وعده‌ی حق را حقِ وعدات از سر صدق‏
در وقوع خبر از پولس و متّى شنويد

آنچه گفتند ز ياسين و ز طاها به خبر
گوش داريد و ز ياسين و ز طاها شنويد

نه ز يحياى مبشّر كه ز عيساى مسيح
آن بشارت كه عيان گفت به يحيى شنويد

جاثليق و مغ و حبر اين سه عدو را ز عناد
روى برگاشته سرگرم مواسا شنويد

پارسی‌زاده‌ی آزاده‌ی روشن‌بين را
شعله‌سان زآتش مغ گرم تبرّا شنويد

هم نشان از خبر گفته‌ی آبا بينيد
هم عيان از اثر ديده‌ی ابنا شنويد

ثمر زندگى آدم و حوا نگريد
خبر آدم بين الطّين و الما شنويد

اجذم و ابرص حرصند طبيبان شما
چاره‌ی درد خود اكنون ز مسيحا شنويد

زلزله‌ی ثور و حرا را كه جهان لرزد از او
هم ز دل‌لرزه‌ی ايوان شهان وا شنويد

زد نسيم از جبل‌الرّحمه به سوى عرفات‏
عرف طيب از نفس رحمت كبرى شنويد

اتقيا را ز طرب عمر مهنّا بينيد
اشقيا را ز غضب مرگ مفاجا شنويد

صوت حق بانگ برآورد به آزادى و گفت
نشنويد از دگرى آنچه كه از ما شنويد

نگريد آن همه انوار تجلّى نگريد
شنويد آن همه گلبانگ تسلّا شنويد

قوم و جمعى پى جمعيّت و قوميّت خلق‏
می‌رسند از در حق آنک آوا شنويد

به ادب بينند اين جمع شما را بينيد
به خدا خوانند اين قوم خدا را شنويد

مغفر از فرق و سنان از مژه شمشير از دست
پيل را پوست برآورده به هيجا شنويد

زاتش قهر الهى كه عيان گشت ز نور
بوى داغ دل اسكندر و دارا شنويد

گاوِ دستان كه به صد افسون آبستن بود
نک خُوار غمش از تخمه‌ی نازا شنويد

اينک آن اسب كه صد فديه به يک جولان داشت
هم به تن فديه‌ی جولانگه جولا شنويد

مشت خاكى اثر از سنگ مظالم نگذاشت‏
تا شما بر در ناحق دم حق را شنويد

لب و دندانى ا‌ست آن كنگره‌‏ها وان لب قصر
زان لب و دندان دردا و دريغا شنويد

آن عواصم كه ز هر خشت ز انقاض درش
نقضى از عهدى و رمزى ز معادا شنويد

آن عواصم كه زبان دلش از هر لب خشت
يا ببينيد به اخبار و سیر يا شنويد

آن عواصم كه ز نقش در و بامش ز وحوش
بانگ وحشت ز ستمديده‌ی دروا شنويد

لب هر سنگ سخنگويى از آن مظلمه‏‌هاست
گوش داريد و از اينگونه سخن‌ها شنويد

زير هر سقف و ستون خلق ستان را نگريد
بهر يک عيش و سكون آن همه غوغا شنويد

كاخ غسّان كه به مه بر شده ز اركان درست
از شكست كمر بنده و مولا شنويد

هر شكاف از در و ديوار قصورش دهنى‌ است
كه از آن قصّه‌ی ظلمى به محاكا شنويد

يک طرف جلوه‌ی آذين ز خدايان بينيد
يک طرف ناله‌ی مسكين به خدايا شنويد

بينوا را سگ درگاه توانگر بينيد
ناتوان را خر خرگاه توانا شنويد

حرمت هر سگ افزون ز صد انسان بینید
روزی گاوی افزون ز رعایا شنوید

صوتى از ريزش خوناب دل از چشم يتيم
بزم قيصر را از غلغل مينا شنويد

ناشكيبايى ظالم پى تحصيل مراد
گر توانيد ز مظلوم شكيبا شنويد

نكبت مفلس از نعمت منعم پرسيد
غم نادارى از دولت دارا شنويد

قوت بازوى سالار ز سرپنجه‌ی كيست
نعره‌ی دريا از قطره‌ی دريا شنويد

شيخ نجد از پى تعليم شما آمده بود
تا شما درسى از اهريمن كانا شنويد

يک زمان ساغر صهبا به خرابات زنيد
يک زمان نغمه‌ی ترسا به كليسا شنويد

گاه در دير مغان از دو رخ مغبچه‏‌اى
رخصت بوس و كنار از سر سودا شنويد

گاه از حمير و غمدانش غم‌ها بخوريد
گاه از حيره و نعمانش هرّا شنويد

وقتى از قيصر و شامش به شآمت افتيد
گاهى از حمير و كامش دم عُدوى‏ شنويد

صد دهن دشنام از كبر به ادنى گوييد
تا مگر يک دهن احسنت ز اعلى شنويد

حرف نفرين را در شكر نهان كرده ز بيم‏
تا مبادا به لب آريد و مبادا شنويد

بى عنادى پى يكديگر از كين بدويد
تا دو ظالم را سر گرم مجارا شنويد

نشنويد آن همه آواز بدين گوش اصمّ
تا به حجّت سخن از صخره‌ی صمّا شنويد

مطلع دیگر

سخنى روح‌فزا می‌شنوم ها شنويد
شنويد اين سخن روح‌فزا را شنويد

آمد از بحر وجود آن دُر يكتا كه شما
قيمت گوهر خود زان در يكتا شنويد

هم به چشم از رخ وى نور هدايت بينيد
هم به گوش از لب وى بانگ مساوا شنويد

چشم گرديد به اعضا و به اعضا نگريد
گوش باشيد سراپا و سراپا شنويد

شنويد از وى رمز شرف و عزّ و وقار
كه از او حاشا كلّا كه جز اين‌ها شنويد

بانگ او دعوت آزادى و آزادگى است
بانگ آزادى و آزادگى اينجا شنويد

يک طرف نامه‌ی لبّيک ز يثرب خوانيد
يک طرف نعره‌ی سعديک ز صنعا شنويد

كوس فرمانبرى از سفله‌ی ادنى مزنيد
نغمه‌ی برترى از عالم بالا شنويد

آنچه در بردگى از غير شنيديد بس است
اين زمان مژده‌ی آزادى خود واشنويد

همه جا قائمه‌ی ظلم درافتاده به خاک
همه را قاعده‌ی عدل مهيّا شنويد

يک طرف كاخ مظالم را ويران بينيد
يک طرف خانه‌ی ظالم را يغما شنويد

از بلال حبشى كبر و ضلال قرشى
رخت در قاف عدم برده چو عنقا شنويد

بانگ تكبير قبا خاست ز بنگاه قباد
اينک آن برشده گلبانگ معلاّ شنويد

بنده را خواجه‌صفت عزّت و حرمت بينيد
خواجه را هم به ادب آدمى‌آسا شنويد

ظلم را رفته ز جا تا درک الاسفل مرگ
از نهيب خطر ربّى‌الاعلى شنويد

مرد اسود را همپيايه‌ی ابيض نگريد
زن سودا را هم‌رتبه‌ی بيضا شنويد

نشنويد اينجا از هيچ در آوازه‌ی ظلم‏
كز در قيصر آواز اطعنا شنويد

بنده را حكم‌گزار از خط حريّت نفس‏
بر سر قيصر و هرقل به مدارا شنويد

هم به ادنى سخن از فضل و مروّت گوييد
هم ز اعلى سخن از رفق و مواسا شنويد

هم به تن نعمت آسايش امروز بريد
هم به جان مژده‌ی آمرزش فردا شنويد

هم به عقبى ثمر از زحمت دنيا يابيد
هم به دنيا خبر از راحت عقبى شنويد

آنک آوازه‌ی عدل از در بطحا برخاست
گوش باشيد سراپا و سراپا شنويد

"سید کریم اميرى فيروزكوهى"
تابستان ۴۷

صید تو شدم من که به پای تو بمیرم

(غارتگر دل‌ها)

مَپْسند که دور از تو برای تو بمیرم
صید تو شدم من که به پای تو بمیرم

هر عضو ز اعضای تو غارتگر دل هاست
ای آفت جان بهر کجای تو بمیرم

گر عمر ابد خواهم از آن است که خواهم
آنقَدْر نمیرم که به جای تو بمیرم

با من همه لطف تو هم از روی عتاب است
تا هم ز جفا هم ز وفای تو بمیرم

آخِر دل حسّاس تو را کشت (امیرا)
ای کشته ی احساس برای تو بمیرم

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

هر بتی آغوش بگشاید در آغوشیم ما

(وقت مستی)

گرم عشرت با خیال آن بر و دوشیم ما
با تو از یاد هم آغوشی، هم آغوشیم ما

چون غم شب‌های محنت در سحرگاه مراد
همچنان از خاطر یاران فراموشیم ما

در خریداران دین و دل هم انصافی نماند
تا متاع دین و دل را نیز بفروشیم ما

نفس ما هم می‌کند چون دیگران تمکین ما
گر به جای خرقه پوشی، چشم از آن پوشیم ما

کس ز سوز ما به کار روشنی آگاه نیست
شمع این جمعیم اما زیر سرپوشیم ما

زین میان کو فرصتی ما را که تا کاری کنیم
یا خمار از باده یا از باده خاموشیم ما

آتشی باید که تا آبی به جوش آید از او
نیست عیب ما که با هر کس نمی‌جوشیم ما

باز ناراضی ست از ما تا سُها بیند ز دور
در رضای خاطر دل هر چه می‌کوشیم ما

دین ما یکتاپرستی نیست در دنیای عشق
هر بتی آغوش بگشاید در آغوشیم ما

وقت مستی نیز ناز هوشیاری می‌کشیم
در فنون می پرستی بس‌که بی‌هوشیم ما

چون سپند آتش است آواز شوق ما (امیر)
تا دم گرمی نمی‌بینیم ، خاموشیم ما

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

ای دل به مهر داده به حق، دل، سرای تو

(حسین)

ای دل به مهر داده به حق! دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا، جان، فدای تو

ای کشتهٔ فضیلت، جان کشتهٔ غمت
وی مرده ی مروت، میرم به پای تو

محبوب ما، گزیدهٔ حق، صفوهٔ نبی‏‌ست
مفتون تو، فدایی تو، مبتلای تو

از بس که در غم دل مظلوم سوختی
یک دل ندیده‌‏ام که نسوزد برای تو

چرخ کهن که کهنه شود هر نوی از او
هر ساله نو کند ره و رسم عزای تو

هر بی‌نوا نوای عدالت ز تو شنید
برخاست تا نوای تو از نینوای تو

برهان هستی ابدی، شوق تو به مرگ
میزان ادّعای نبی، مدّعای تو

روی تو از بشارت جنت به روشنی‌‏ست
آیینه‌ ای تمام‌نمای از خدای تو

نگریختی ز مرگ چو بیگانه، تا گریخت
مرگ از صلابت دل مرگ‌آشنای تو

آزاده را به مهر تو در گردش است خون
زین خوب‌تر نداشت جهان، خون‌بهای تو

ما را بیان حال تو بیرون ز طاقت است
در حیرتم ز طاقت حیرت‌فزای تو

هرجا پر از وجود تو، در گفتگوی توست
هرچند از وجود تو خالی‌‏ست جای تو

آن کشتهٔ نمرده تویی، کز نبرد خویش
مغلوب توست، دشمن غالب‌نمای تو

هرکس به خاک پای تو اشکی نثار کرد
زین بِهْ چه گوهری‏‌ست که باشد سزای تو؟

پیدا ز آزمایش اصحاب پاک توست
تعویذ حق به بازوی مرد‌آزمای تو...

غم نیست گر به چشم شقاوت‌‌نمای خصم
کوتاه بود، عمر سعادت‌فزای تو

«چون صبح، زندگانی روشن‌دلان دمی‌‏ست
اما دمی که باعث احیای عالمی‌ست» ۱

«سید کریم امیری فیروزکوهی»

۱ـ صائب تبریزی

آتشم اما ز بی عشقی چو آب افسرده ام

(افسرده‌ام)

آتشم اما ز بی عشقی چو آب افسرده‌ام
نخل سرسبزم، ز هجر آفتاب افسرده‌ام

در من ای سوز محبت! در نمی‌گیری چرا؟
رحم کن بر من که از سردی چو آب افسرده‌ام

از من است این طوطیان را شکرافشانی ولیک
نیست چون آیینه رویی، از خطاب افسرده‏‌ام

نیست جز در بی‌قراری راحت و آرام من
قلب گرم عاشقم، بی اضطراب افسرده‏‌ام

بر نمی‌خیزد به آب مِی، غبار از خاطرم
خار خشکم با سحاب و بی سحاب افسرده‌ام

مَردم از غم در پناه باده بگریزند و من
در پناه غم گریزم کز شراب افسرده‌ام

تار و پود جان لرزانم به آهی بسته است
زان درین دریای حیرت چون حباب افسرده‌ام

آنچه ما داریم یا رب! زندگانی نیست، نیست
خورد و خواب‌است این و من زین خورد و خواب افسرده‌ام

هیچ دستی سوی من یارب! نمی‌گردد دراز
چون گیاه رسته در کنج خراب افسرده‌ام

سردی من از دم گرم جوانی مانده است
زآن گل شاداب، اکنون چون گلاب افسرده‌ام

گنج استعدادم اما در خراب افتاده‌ام
بحر شور و ذوقم اما در سراب افسرده‌ام

بس که شد صرف کتاب ایام عمر من (امیر)
چون گل خفته در آغوش کتاب افسرده‌‏ام .

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

نشسته در دل خاکم به یاد دوست هنوز

(دوست)

نشسته در دل خاکم به یاد دوست هنوز
دل گداخته را آرزوی اوست هنوز

نه عشق آینه رویی، نه ذوق هم سخنی
عجب که طوطی ما گرم گفتگوست هنوز

ز بیم خوی تو رازم، نهفته ماند به دل
در این صدف، گهر از پاس آبروست هنوز

از آن تنگی گمنامی‌ام، رهایی نیست
که چون صدف به لبم مهر آبروست هنوز

در این بهار چو اشک از کنار چشم ترم
مرو که خرمن گل در کنار جوست هنوز

چو پاره ی تن ما برد، نقد جان طلبد
عجوز دهر چو طفلان، بهانه جوست هنوز

ز هم نشینی دل با غم تو در عجبم
که پیر گشت و همانش به دایه خوست هنوز

ز خوان هستی‌اش ای آسمان! چه می‌رانی؟
که میهمان تو را لقمه در گلوست هنوز

کسی نماند کز آن تندخو کناره نکرد
(امیر) ماست که از جان اسیر اوست هنوز

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

نه تسلی شفیقی، نه محبت حبیبی

(کمال دردمندی)

نه تسلی شفیقی، نه محبت حبیبی
به جهان مباد چون من، که ازین دو بی نصیبی

به کدام آشنایی، به دری روم خدایا؟!
که درین جهان چنانم که به منزل غریبی

ز حیات خویش سیرم، که به عمر خود ندیدم
ز جهان به جز فسونی، ز کسان به جز فریبی

چو خسیس بر فرازد سر مهتری، ندارد
نه نشیب ما فرازی، نه فراز او نشیبی

ز سموم غم ندانم چه رسید این چمن را
که دگر در او نبینی، نه گلی نه عندلیبی

نبرم به تیغ هم از تو که آفرید عشقم
به فراق ناصبوری، ز وصال بی شکیبی

به کدام بخت و طالع، پی کار عشق گیرم؟
که به غیرِ بی نصیبی، نبوَد مرا نصیبی

به کمال دردمندی، طلب شفا ز خود کن
که نه دردمند باشد که بوَد کم از طبیبی

ز سخن (امیر) تنها، به همین خوش است ما را
که به صد کرشمه بیتی، شنود ز ما ادیبی

سید کریم امیری فیروزکوهی

نه مشوشم ز پیری و نه خوشدل از جوانی

(تو ضمیر کس چه دانی؟...)

نه مشوشم ز پیری و نه خوشدل از جوانی
که نبود هر دو الا به فریب زندگانی

به رضا نبود اگر لب ز شکایت از تو بستم
که ز لب برون نیاید سخنم ز ناتوانی

چو میسّر است صحبت، مکن از حضور غفلت
تو که ناگهان نمانی، چه رَوی به ناگهانی!

به وصال هم ندارم دل ازین فراقِ غافل
همه دل به خویش لرزم، ز قضای آسمانی

بنگر به برگریزان که زبان هر ورق را
به فغان گشوده بینی، ز تطاول خزانی

به هزار گونه خواهش نفس از تعب برآید
که برآوری زمانی، نفسی به شادمانی

چه کنی به خیره دعوی که شناختی کسی را
تو ضمیر کس چه دانی؟ که ضمیر خود ندانی

به عدم ز ناتوانی، نرویم ورنه نبوَد
نه ز مرگ سست عهدی، نه ز خلق سخت جانی

نبود (امیر) در تو ـ هنر مرید یابی
به تو هیچ کس نماند، تو به هیچ کس نمانی

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

کشت دل ما را ز بیماری، پرستاری کجاست؟

(کجاست؟)

کشت دل ما را ز بیماری، پرستاری کجاست؟
خورد ما را این غم دل، یار غمخواری کجاست؟

زندگی آزرده ما را، مرگ را آخر چه وقت؟
رنج هستی کشت ما را، نیستی باری کجاست؟

تا نپوشد روی یاری هیچ یار از روی زمین
چشم پوشیدم ز خواهش، این‌چنین یاری کجاست؟

گوشمال هر خسی چون گل ز نرمی می‌خورم
من ز عزت دیدم این خواری، چنین خواری کجاست؟

آدمی هر چند در زاری ز رنج زندگی‌ست
باز هم مانند وی از مرگ بیزاری کجاست؟

زندگی بر دوش من هر روز باری می‌نهد
گرچه سنگین تر ز بار زندگی، باری کجاست؟

از پریشانی ز آه و ناله هم درمانده ایم
ناله ی درمانده ای، آه گرفتاری کجاست؟

در قبال یک جو استغنا به هر گبر و یهود
می‌فروشم هر دو عالم را، خریداری کجاست؟

غیر چشم مرگ، کان هم در کمین عمر ماست
ما به غفلت خفتگان را چشم بیداری کجاست؟

چون (امیر) عشق‌بازان پیشه ی من عاشقی ست
کار من این است یاران! این چنین کاری کجاست؟

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

چو مرغ آشیان گم کرده سرگردان به هر سویم

(چه می‌جویم؟)

چو مرغ آشیان گم کرده سرگردان به هر سویم
نمی‌دانم چه می خواهم، نمی‌دانم چه جویم

میان زهد و رندی عالمی دارم که حیرانم
گه از طاعت بدین سوزم، گاه از عصیان بدان سوزم

کنار گلشنی هم نیست از خواری نصیب من
من آن خارم که از بی طالعی در سنگ می‌رویم

به امید بقا رو در فنا دارم ز خودخواهی
به آب زندگی، از زندگانی دست می‌شویم

نی ام آزرده از بسیاری موی سپید خود
که روشن می‌شود راه فنا از هر سر مویم

به هر شکلی برآید گوهر صورت پذیر من
همان خاکم، ز بی مقداری اما خاک آن کویم

به هر خواهش چنان مغلوب نفس خویشم از خواری
که در پیری هم از بی طاقتی چون طفل بدخویم

مرا چون خانه ی چشم است کوی دوست پنداری
که گه سیر جهانی هم کنم در خانه ی اویم

به امیدی که روزی بر سر کوی تو بنشینم
چو گرد از بی سرانجامی به هر سو در تکاپویم

کجایید ای به بازی رفته ی ایام حیات من!؟
که من دائم شما را در خیال خویش می‌جویم

(امیر) از بی تمیزی در سخن با بی تمیزانیم
ادب بیهوده می‌جویم، سخن بیهوده می‌گویم

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

گریه و خنده سر دهد، شمع من از لقای من

(یاد تو از سرای من)

گریه و خنده سر دهد، شمع من از لقای من
خنده ز خنده های من، گریه ز گریه های من

با چو منی به همدمی، شکوه مکن که گم کند
گریه ی آبشار من، ناله ی همنوای من

گر به دعا برآورم دست گناهکار را
ترسم از اینکه بشکند دست مرا دعای من

قصه ای از گذشته ام، زنده به عمر رفته ام
زندگی دوباره ام، ذکر گذشته های من

ماند چو بوی خوش ز گل، یاد تو یادگار تو
گر تو روی، نمی‌رود یاد تو از سرای من

طایر قاف غربتم در دل شهر خویشتن
نیست در آشیان من، هیچکس آشنای من

بال و پر همای بخت ار نکند مرد مرا
رشته ی آرزوی من، بند نهد به پای من

گرچه که پیر و جاهلم، با همه ناسزایی ام
در پی عقل اگر روم، عشق دهد سزای من

یاد کن از (امیر) خود، شمع خود و اسیر خود
صبحدمی چو بنگری اشک مرا به جای من

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

زندگی با یاد ایام جوانی می کنم

(زندگی)

زندگی با یاد ایام جوانی می‌کنم
با خیال زندگانی، زندگانی می‌کنم

گرچه از روز ازل با مرگ پیمان بسته ام
باز هم از سست عهدی سخت جانی می‌کنم

پیش از این از ذوق هستی بود برجا ماندنم
وین زمان از بیم مردن زندگانی می‌کنم

بر لب من خنده از عهد جوانی مانده است
من به یاد شادمانی، شادمانی می‌کنم

نفس من در ناتوانی هم خطاست
گر توانم، کارها با ناتوانی می‌کنم

من که هرگز ناگهان، آهنگ رفتارم نبود
از جهان آهنگ رفتن ناگهانی می‌کنم

خنده ی مهری ندیدم از کسی بر روی خویش
من که با نامهربان هم مهربانی می‌کنم

دل ز غم چون اختران آسمان لرزد مرا
هر زمان یاد از قضای آسمانی می‌کنم

بهر مشتی استخوان کآخر سزاوار سگی است
روز و شب چون سگ به زحمت پاسبانی می‌کنم

سیر هر برگ از کتاب سرنوشت خویش را
در تماشاگه اوراق خزانی می‌کنم

گرچه رنج عمر و عیش این جهانم می‌کشد
آرزوی عمر و عیش آن جهانی می‌کنم

روز پیری هم گناهی دیگر از یاد گناه
در نهانگاه خیال خود، نهانی می‌کنم

آرزوها تا به عمر جاودان پاینده اند
گر کنم کاری، به عمر جاودانی می‌کنم

من که بودم از سبکروحی عنان دار نسیم
این زمان بر خاطر خود هم گرانی می‌کنم

زندگی با محنت  بی عشقی و پیری (امیر)
من به حکم عادت از عهد جوانی می‌کنم

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

آه ازین هستی که تا جان داشتیم

(حرمان)

آه ازین هستی که تا جان داشتیم
یا غم جان یا غم نان داشتیم

نه گلی همدم، نه مرغی نغمه ساز
طالع خار بیابان داشتیم

نه غم ایمان و نه پروای کفر
ما نزاع کفر و ایمان داشتیم

درد پنهان بود و رنج آشکار
آنچه از پیدا و پنهان داشتیم

زآن شدم مجنون و بی‌حاصل چو بید
کز حیا سر در گریبان داشتیم

غم پریشانم نمی‌کرد این‌چنین
گر غم زلفی پریشان داشتیم

عافیت از خلق، جستیم ای دریغ
ما ز درد، امید درمان داشتیم

هر که گویی زد درین میدان و ما
گوی سر در خط فرمان داشتیم

غفلت عهد جوانی یاد باد
کز فریبش عیش مستان داشتیم

بهره ی موری نداریم از غنا
زآنکه استغنا فراوان داشتیم

یادگار از دامن شب‌ها چو شمع
صبحدم اشکی به دامان داشتیم

این خطا از چشم ما بود ای ردیغ
چشم یاری گر ، ز یاران داشتیم

زآنچه از دنیا توانی داشتن
سهم ما این بس که حرمان داشتیم

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

کاش یک شب می‌شنیدم بوی آغوش تو را

(انتخاب عشق)

کاش! یک شب می‌شنیدم بوی آغوش تو را
خوابگاه از سینه می‌کردم، بر و دوش تو را

در خیال من نمی‌گنجد وصال چون تویی
حیرتی دارم، چو می‌بینم هم‌آغوش تو را

از غرور حسن چون مهرت به قهر آمیخته‌است
لذت شهد‌‌ است، هم نیش تو، هم نوش تو را

جلوه‌ی صبح جوانی، یاد می آید مرا...
هر زمان در جلوه می‌بینم، بناگوش تو را

انتخاب عشق را نازم که چون من برگزید
از میان حسن‌ها، حسن سیه پوش تو را

تا ز یادم برده‌ای، از یاد عالم رفته‌ام
هیچ کس جز غم نمی‌پرسد فراموش تو را

بوسه‌ای زآن لعل آتشناک می‌باید (امیر)
تا کند گرم سخن، لب‌های خاموش تو را

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

دیگران در کار دنیایند و من در کار دل

(گفتار دل)

دیگران در کار دنیایند و من در کار دل
نیست دوشم زیر باری جز به زیر بار دل

در دل دنیا پرستان کیمیای مهر نیست
آزمودم یارِ آب و گل، نگردد یار دل

تا مگر عاشق شود در دیده جایش داده‌ام
ورنه دل بیزار من گشته‌ست و من بیزار دل

تا نبندی چشم ظاهر روی دل را ننگری
دیده ی بسته ست اینجا در خور دیدار دل

هیچ‌کس جز عشق پاس دل نمی‌دارد نگاه
وای بر ما گر نبودی عشق هم غمخوار دل

گفته ی دل را "امیر" از خون دل باید نشان
تا سخن رنگین نباشد، مشمرش گفتار دل

سید کریم امیری فیروزکوهی

آزرده را جفای فلک، بیش می‌رسد

(از خویش می‌رسد)

آزرده را جفای فلک، بیش می‌رسد
اول بلا به عاقبت‌اندیش می‌رسد

از هیچ آفریده ندارم شکایتی
بر من هرآنچه می‌رسد از خویش می‌رسد

چون لاله یک پیاله ز خون‌ست روزی‌ام
کآن هم مرا ز داغ دل خویش می‌رسد

رنج غناست آن‌چه نصیب توان‌گر است
طبع غنی به مردم درویش می‌رسد

امروز نیز محنت فرداست روزی‌ام
آن بنده‌ام که رزق من از پیش می‌رسد

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

به سَیْرِ باغ چه خوانی درین بهار مرا

(گیاه سوخته‌ام)

به سَیْرِ باغ چه خوانی درین بهار مرا
گیاه سوخته‎ام، با چمن چه كار مرا

به بی‌نصیبی من بین درین چمن كه نكرد
نوازشی به نگاهی نه گل نه خار مرا

به خنده از برم آن سنگدل گذشت و گذاشت
به گریه‎های جگرسوز زار زار مرا

فریب وعده ی او خوردم و ندانستم
كه می‎كشد به رهش درد انتظار مرا

تو را چو خرمن گل خواست در كنار رقیب
كسی كه پاره ی دل ریخت در كنار مرا

مرا شكایتی از روزگار در دل نیست
كه نیست چشم امیدی ز روزگار مرا

به روز تیره ی خود گریه آیدم كه چرا
نه روزگار دهد كام دل ، نه یار مرا

(امیر) از من آزرده جان چه می‎خواهی
دمی به حال دل خویشتن گذار مرا

"سید کریم امیری فیروزکوهی"

از آن چو شمع سحر، در زوال خویشتنم

(زوال خویش)

از آن چو شمع سحر، در زوال خویشتنم
که هم وبال کسان، هم وبال خویشتنم

ز دست غیر چه جای شکایت است مرا
که همچو سایهٔ خود پایمال خویشتنم

ز سال و ماه عزیزان خبر چه می‌پرسی
مرا که بی‌خبر از ماه و سال خویشتنم

چنان گداخت خیالم که غیر اشکی چند
نماند فرق دگر، با خیال خویشتنم

بدین فسردگی آغوش گرم گل چه کنم
برون مباد، سر از زیر بال خویشتنم

کمال نقص من این بس که همچو آتش تیز
همیشه در پی نقص کمال خویشتنم

(امیر) ! سوختم از بهر دیگران و نسوخت
چو شمع سوخته جان، دل به جان خویشتنم

سید کریم امیری فیروزکوهی