شعله‌ی انفس و، آتش‌‌زنه‌ی آفاق است

(شعله‌ی انفس)

شعله‌ی انفس و، آتش‌‌زنه‌ی آفاق است
غم، قرار دل پرمشغله‌ی عشاق است

جام می‌، نزد من آورد و برآن بوسه زدم
آخرین مرتبه‌ی مست‌ شدن اخلاق است

بیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم
لب ساقی به دعاگویی من مشتاق است

بعد یک عمر قناعت دگر آموخته‌ام:
عشق گنجی‌است که افزونی‌اش از انفاق است

باد مشتی ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است.

"فاضل نظری"

وضع ما، در گردش دنیا چه فرقی می‌کند؟

(چه فرقی می‌کند)

وضع ما، در گردش دنیا چه فرقی می‌کند؟
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می‌کند

ماهیان روی خاک و، ماهیان روی آب
وقت مُردن، ساحل و دریا چه فرقی می‌کند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می‌کند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می‌کند

هیچ‌کس هم‌صحبت تنهایی یک مَرد نیست
خانه‌ی من با خیابان ها چه فرقی می‌کند

مثل سنگی زیر آب از خویش می‌پرسم مدام
ماه، پایین است یا بالا چه فرقی می‌کند؟

فرصت امروز هم با وعده‌ی فردا گذشت
بی‌وفا امروز با فردا چه فرقی می‌کند ؟!.

"فاضل نظری"

من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه...

(قرعه‌ی عاشق)

من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه...
تیرم به خطا می‌رود اما به هدر نه!

دلخون شدهٔ وصلم و لب‌های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر نه

با هر که توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر، آری و با اهل نظر نه

بد خلقم و بد عهد ، زبان‌بازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است، مگر نه!؟

یک بار به من قرعهٔ عاشق شدن افتاد
یک بار دگر ، بار دگر ، بار دگر … نه !

"فاضل نظری"

تا ذرّ‌ه‌ای ز درد خودم را نشان دهم

(چرا امتحان دهم؟)

تا ذرّ‌ه‌ای ز درد خودم را نشان دهم
بگذار در جداشدن از یار جان دهم

همچون نسیم می‌گذرد تا به رفتنش
چون بوته‌زار دست برایش تکان دهم

دل بُرده از من آنکه ز من دل بُریده است
دیگر در این قمار، نباید زیان دهم

یعقوب، صبر داشت و دوری کشیده بود
چون نیستم صبور، چرا امتحان دهم؟

یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست
نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم.

"فاضل نظری"

دشت خشکید و زمين سوخت و باران نگرفت

(قصه با تو شد آغاز که...)

دشت خشکید و زمين سوخت و باران نگرفت
زندگی، بعد تو بر هیچ كس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله‌ای بود كه لرزید؛ ولی جان نگرفت

دل به هر كس كه رسیدیم سپردبم ولی
قصه‌ی عاشقی ما سر و سامان نگرفت

تاج سر دادمش و سیم زر، اما از من
عشق جز عمرِ گرانمایه به تاوان نگرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاری است
قصه‌ای با تو شد آغاز، که پایان نگرفت.

"فاضل نظری"

مگو خود را کنار دیگران تنها نمی‌بینی

(چشم هایش)

مگو خود را کنار دیگران تنها نمی‌بینی
تو تنهایی، فقط تنهایی خود را نمی‌بینی

رفیقا! شادمانی‌های عالم جاودانی نیست
مگر اندوه را در خنده‌ی گل‌ها نمی‌بینی ؟

اگر نامی ز خسرو ماند از افسون شیرین بود
به غیر از عشق، اکسیری درین دنیا نمی‌بینی

کجا این حسن بی اندازه در تصویر می‌گنجد
تو از عکس خودت زیباتری امّا نمی‌بینی

به جای دیدن آیینه‌ها در چشم ما بنگر
بدی از چشم خود می‌بینی و از ما نمی‌بینی

شدی در چشم‌هایش خیره، ای دل! سادگی کردی
از این پس هیچ‌کس را غیر از او زیبا نمی‌بینی.

"فاضل نظری"

اختیار از خود ندارد ناگزیری مثل تو

(مثل تو)

اختیار از خود ندارد ناگزیری مثل تو
منصب فرمانبری دارد وزیری مثل تو

سکه از دشمن بگیر و باز کن دروازه را
این خیانت برمی‌آید از اجیری مثل تو

جز به دست آوردن مشتی لجن چیزی ندید
هرکه تور انداخت در جوی حقیری مثل تو

هرکسی گیر تو افتاد از خودش بیزار شد
آب را گِل کرد دام آبگیری مثل تو

کی سراغ از غنچه دارد شوره‌زاری این‌چنین
از شکوفایی چه می‌داند کویری مثل تو

در پی صید غزالی تیزپایم، دور شو
می‌گریزند، آهوان از گرگ پیری مثل تو

دیدمت همسفره‌ی کفتارهای مرده‌خوار
سگ درین صحرا شرف دارد به شیری مثل تو

دور باد از ببرهای سرفرازی مثل ما
دوستی با خوک‌های سربه‌زیری مثل تو

"فاضل نظری"

در آفرینش آدم مگر چه دید خدا؟

(آفرینش آدم)

در آفرینش آدم مگر چه دید خدا؟
که قبل خلقت او دوزخ آفرید خدا

فرشتگان به تعجب نگاه می‌کردند
دمی که روح بر این خاک می‌دمید خدا

مگر چه بود سرانجام آفرینش من
که در برابر من آه می‌کشید خدا

در آن زمان که مرا ناامید کرد از خلق
مرا ز خویش نمی‌خواست ناامید خدا

ز تازیانه‌ی غم در سیاه‌چال وجود
زدیم در دل خود نعره و شنید خدا

گرفت جان و به دیدار خویش ما را برد
خودش امانت خود را ز ما خرید خدا

"فاضل نظری"

از فلسفه تا سفسطه یک عمر دودم

(چهار آینه)

اما کم و بسیار، چه یک بار چه صد بار
تسبیح تو ای شیخ رسیده است به تکرار

سنگی سر خود را به سر سنگ دگر زد
صد مرتبه بردار سر از سجده و بگذار

از فلسفه تا سفسطه یک عمر دودم
آخر نه به اقرار رسیدم نه به انکار

در وقت قنوتم به کف آیینه گرفتم
جز رنگ ریا هیچ نمانده‌ست به رخسار

تنهایی خود را به چهار آینه دیدم
بیزارم، بیزارم، بیزارم، بیزار

ای عشق مگر پاسخ این فال تو باشی
مشت همه را باز کن، ای کاشف اسرار

"فاضل نظری"

تا بپیوندد به دریا، کوه را تنها گذاشت

(فروتنی)

تا بپیوندد به دریا، کوه را تنها گذاشت
رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت

هیچ وصلی بی‌جدایی نیست این را گفت و رود
دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت

هر که ویران کرد ویران شد درین آتش سرا
هیزم اول پایه‌ی سوزاندن خود را گذاشت

اعتبار سربلندی در فروتن بودن است
چشمه شد فوّاره وقتی بر سر خود پا گذاشت

موج راز سر به مُهری را به دنیا گفت و رفت
با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت

"فاضل نظری"

عشق‌ها دام‌اند و دل‌ها صید و گیسو‌ها کمند

(دام دنیا)

عشق‌ها دام‌اند و دل‌ها صید و گیسو‌ها کمند
بگذر و بگذار، دل بر هرچه می‌بینی مبند

شادمانی خود غم دنیاست پس بی‌اعتنا
مثل گل در محفل غم‌ها و شادی‌ها بخند

با به دست آوردن و از دست دادن خو بگیر
رودها هر لحظه می آیند و هر آن می‌روند

گر ز خاک آرزو چون کوه دامن برکشی
هیچ‌گاه از صحبت طوفان نمی‎‌بینی گزند

آسمانی شو که از یک خاک سر بر می‌کنند
بیدهای سربه‌زیر و سروهای سربلند

گفت: ما با شوق دل‌کندن ز دنیا دل‌خوشیم
گفتمش: هرکس به دنیا بست دل دیگر نکند.

"فاضل نظری"

یا از لهیب مکر حسودان به دور باش

(صبور باش)

یا از لهیب مکر حسودان به دور باش
یا مثل من بسوز و بساز و صبور باش

اهل نظر تواضع بی‌جا نمی‌کنند
در چشم اهل کبر سراپا غرور باش

بی اعتنا به سنگ زدن‌ها در این مسیر
همچون قطار در تب و تاب عبور باش

روشن نمی‌شود به چراغی جهان، ولی
یادآور حقیقت پیدای نور باش

این خانه جای زندگی جاودانه نیست
آماده‌ی شکستن تنگ بلور باش

"فاضل نظری"

نه اینكه فكر كنی مرهم احتیاج نداشت

(از سر بی‌حوصلگی)

نه اینكه فكر كنی مرهم احتیاج نداشت
كه زخم های دل خون من علاج نداشت

تو سبز ماندی و من برگ برگ خشكیدم
كه آنچه داشت شقایق به سینه كاج نداشت

منم! خلیفه‌ی تنهای رانده از فردوس
خلیفه‌ای كه از آغاز تخت و تاج نداشت

تفاوت من و اصحاب كهف، در این بود
كه سكه های من از ابتدا رواج نداشت

نخواست شیخ بیابد مرا كه یافتنم
چراغ نه! كه به گشتن هم احتیاج نداشت.

"فاضل نظری"

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می‌گیرد

(تکرار)

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می‌گیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه می‌گیرد

من از خوش‌باوری در پیله‌ی خود فکر می‌کردم
خدا دارد فقط صبر مرا ، اندازه می‌گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می‌گشاید عشق
عجب داروغه‌ای! باج سر دروازه می‌گیرد

چرا ای مرگ می‌خندی؟ نه می‌خوانی، نه می‌بندی!
کتابی را که از خون جگر، شیرازه می‌گیرد

ملال آورتر از تکرار، رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می‌گیرد

"فاضل نظری"

ای که برداشتی از شانه‌ی موری باری

(هوس وصل)

ای که برداشتی از شانه‌ی موری باری
بهتر آن بود که دست از سر من برداری

ظاهر آراسته‌ام در هوس وصل، ولی
من پریشان‌تر از آنم که تو می‌پنداری

هرچه می‌خواهمت از یاد برم ممکن نیست
من تو را دوست نمی‌دارم اگر بگذاری

موجم و جرأت پیش آمدنم نیست، مگر
به دل سنگ تو از من نرسد آزاری

بی‌سبب نیست که پنهان شده‌ای پشت غبار
تو هم ای آینه از دیدن من بیزاری!؟

"فاضل نظری"

یک دم ز بی‌وفایی عالم غمت مباد

(غمت مباد)

یک دم ز بی‌وفایی عالم غمت مباد
یک عمر عاشقی کن و یک دم غمت مباد

مَردم به هر که آینه شد سنگ می‌زنند
از طعنه‌ های عالم و آدم غمت مباد

گفت: اولین نشانەی عاشق‌شدن غم است؟
بوسیدمش به گریه و گفتم: غمت مباد

روزی اگر قرار شد از هم جدا شویم
من می‌روم ز یاد تو کم‌کم، غمت مباد

دلشوره‌‌ ی وصال و پریشانی فراق
از این غمت نبود، از آن هم غمت مباد.

"فاضل نظری"

بر سر سجاده می‌افتاد چشمم تا به مِی

(میخانه)

بر سر سجاده می‌افتاد چشمم تا به مِی
شیشه‌ی مِی با دهان باز می‌پرسید: کی؟

کاش از اول بر در میخانه می‌خواندم نماز
حیف ازآن عمری که شد در گوشه‌ی محراب طی

ناله‌ی جانسوز من بود آنچه او فریاد زد
آه من بود آنچه عمری زیر لب می‌خواند نِی

کاش با ساقی حسابم پاک می‌شد، سال‌هاست
او به من جامی بدهکار است و من جانی به وی

من خطایی کمتر از بخشایش‌ات دارم، ببخش
ای رفیق! ای رازدار! ای حاکم! ای بخشنده! ای...!

"فاضل نظری"

ما گشته‌ایم، نیست، تو هم جستجو مکن

(ما گشته‌ایم، نیست)

ما گشته‌ایم، نیست، تو هم جستجو مکن
آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن

دیگر سراغ خاطره‌های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن

در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی‌آبرو مکن

راز من است غنچه‌ی لب‌های سرخ تو
راز مرا برای کسی بازگو مکن

دیدار ما تصور یک بی‌نهایت است
با یکدگر دو آینه را رو به رو مکن

"فاضل نظری"

فردا اگر بدون تو باید به سر شود

(موسیقی سکوت)

فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی‌کند شب من کی سحر شود

شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود

رنج فراق هست و امید وصال نیست
این "هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود

رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درد دل کنم و دردسر شود

ای زخم دلخراش! لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود

موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفت و گو به زبان هنر شود.

"فاضل نظری"

از بس که جابه‌جا شده معنای نیک و بد

(مذهب ما)

از بس که جابه‌جا شده معنای نیک و بد
از دین نمانده است به‌جا غیر کالبد

جمعی ز اعتقاد و گروهی به انتقام
هرکس به یک دلیل به ما سنگ می‌زند

اثبات بی‌گناهی ما را همین گواه
کز فاسقان خبر بپذیرند بی‌سند

فهمیدم اشتباه نبود انتخاب عشق
وقتی زدند خلق بر این سینه دست رد

ای عشق گر دو دست مرا هم جدا کنند
آغوش من به روی تو باز است تا ابد

ما پیروان مکتب آل محبتیم
دلدادگی‌ست مذهب ما "یا علی مدد"

"فاضل نظری"

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی‌بینم

(تکرار در تکرار)

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی‌بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی‌بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می‌گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی‌بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی‌قیمت!
که غیر از مرگ، گردنبند ارزانی نمی‌بینم

زمین از دلبران خالی‌ست یا من چشم‌ودل سیرم؟
که می‌گردم ولی زلف پریشانی نمی‌بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می‌خواهد
که من می‌میرم از این درد و درمانی نمی‌بینم.

"فاضل نظری"

چو آه ، در تن بی روح نی ، دمیده شدم

(چشمه‌ی عشق)

چو آه ، در تن بی روح نی ، دمیده شدم
سکوت بودم و با یک نفس شنیده شدم

شبیه سایه ، عدم بود هستی‌ام اما...
به هر طرف نظر انداخت نور، دیده شدم

همین که چشمه‌ی عشق تو در دلم جوشید
ز کوه صبر ، به دشت جنون کشیده شدم

تو سیب سرخی و من برگ سبز، خوشحالم
که در کنار تو بودم که با تو چیده شدم

قسم به آه که (فاضل) ندارد از خود هیچ
من از اضافه‌ی خاک تو ، آفریده شدم.

"فاضل نظری"

به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است

(دلدادگی)

من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم الله ، در تأخیر آفات است

مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است

ز من اقرار با اجبار می گیرند ، باور کن
شکایت‌های من از عشق ازین دست اعترافات است

میان خضر و موسی چون فراق افتاد ، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است

اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی‌‌شک
به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است.

"فاضل نظری"

دلواپس گذشته مباش و غمت مباد

(مرحمت زیاد)

دلواپس گذشته مباش و غمت مباد
من سال هاست هیچ نمی آورم به یاد

بی اعتنا شدم به جهان بی تو آنچنان
کز دیدن تو نیز نه غمگین شوم نه شاد

من داستان آن گل سرخم که عاقبت
دلسوزی نسیم سرش را به باد داد

گفتی ببند عهد و به من اعتماد کن
نفرین به عهد بستن و لعنت به اعتماد

این زخم خورده را به ترحم نیاز نیست
خیر شما رسیده به ما مرحمت زیاد

"فاضل نظری"

گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت

(نمی‌گذاشت)

گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می‌شد گذشت... وسوسه اما نمی‌گذاشت

این قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت

دنیا مرا فروخت ولی کاش دست‌ کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت

گر عقل در جدال جنون، مَرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این‌چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت

ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت

"فاضل نظری"

یک قطره ی بارانم و با شوق ببارم

تضمین غزل فاضل نظری ـ (جمهور سمیعی)

(بغض فروخورده)


یک قطره ی بارانم و با شوق ببارم
جاری شدم از وسوسه ی دیدن یارم
غافل، که کمین کرده کویری به شکارم

( بگذار اگر این بار سر از خاک برآرم
بر شانه ی تنهایی خود سر بگذارم)

 

از بی دلی‌ام در همه ی شهر ، هیاهوست
دل در پی دیدار تو آواره به هر سوست
هر چند فراقت ز سرم کنده دگر پوست!

(از حاصل عمر به هدر رفته‌ام ای دوست
ناراضی ام اما گله ای از تو ندارم )

 

با این‌که نرفتیم ره بلهوسی را
آزار نکردیم همه عمر ، کسی را
دل تاب نیاورد به کشتن مگسی را

(در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم)

 

ای دانه و دام و هیجان و قفس از تو
رفتی و نیاورد خبر ، هیچ کس از تو
شد زندگی‌ام دستخوش یک هوس از تو

(از غربتم این‌قدر بگویم که پس از تو
حتی ننشسته است غباری به مزارم)

 

صد مرتبه گفتم به تو ای آه جگرسوز
بر خرمن دل ، آتش بیداد نیفروز
از این دل سودا زده ام صبر بیاموز

(ای کشتی جان حوصله کن، میرسد آن روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم)

 

هر بار نگاهت به سرم وسوسه‌ای کاشت
صد بار دلم را به زمینش زد و برداشت
یک عمر دلم حسرت آن حادثه را داشت

(نفرین گل سرخ به این شرم که نگذاشت
یک بار به پیراهن تو بوسه بکارم )

 

دست از دلم ای ناصح بی عاطفه بردار
از طعنه دلم را به شب هجر ، میازار
تنهام درین کشتی طوفان زده بگذار

(ای بغض فروخورده مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی اش را بفشارم )


شادروان جمهور سمیعی

موی تو سلسله، دل در خم آن سلسله هاست

تضمین غزل فاضل نظری ـ (جمهور سمیعی)

(سلسله)

موی تو سلسله، دل در خم آن سلسله هاست
دل مجنون ز پی‌ات همسفر قافله هاست
در همه شهر ز عشق من و تو ولوله هاست
( بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست)

شب و دلتنگی و این چشم پر از حسرت خواب
منم و شوق وصال تو و دریای سراب
نقش روی تو که افتاده درین جام شراب
(‌ مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست)

باغبان هسته ی محنت به دلم می‌کارد
غم عشق تو چو باران به سرش می‌بارد
نیست عقلی که ز رسوا شدنم وادارد
( آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست)

عشق شمشیر غم آگین به دل انگیختن است
شوق وصل و غم هجران به هم آمیختن است
آخر عاشقی ، از دار غم آویختن است
( بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست)

چشم امّید من و حادثه ی کوری و عشق
شوق دیدار تو و حسرت و رنجوری و عشق
با زبان دل خشکیده‌ام از شوری و عشق
( باز می‌پرسمت از مسأله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مسأله هاست)

"شادروان جمهور سمیعی"

شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده ست

(یوسف‌های ارزان)

شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده ست
آسمانا ! کاسه ی صبر درختان پر شده ست

زندگی چون ساعت شماطه دار کهنه‌ای
از توقف‌ها و رفتن‌های یکسان پر شده ست

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می‌نوشم ولی از اشک، فنجان پر شده ست

بس‌که گل‌هایم به گور دسته جمعی رفته‌اند
دیگر از گل‌های پرپر خاک گلدان پر شده ست

دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف‌های ارزان پر شده ست

شهر گفتم؟! شهر! آری شهر! آری شهر! شهر
از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده ست

"فاضل نظری"

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی‌ست

(وقت شیدایی)

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی‌ست
که آنچه در سر من نیست بیم رسوایی‌ست

چه غم که خلق به حسن تو عیب می‌گیرند
همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی‌ست

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ست

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی ست

کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست

"فاضل نظری"

ای پاسخ بی‌چون و چرای همه ی ما

(غم عشق)

ای پاسخ بی‌چون و چرای همه ی ما
اکنون تویی و مساله های همه ی ما

کو آن که، درین خاک سفر کرده ندارد
سخت است فراق تو برای همه ی ما

ای گریه ی شب‌های مناجات من از تو
لبخند تو آیین دعای همه ی ما

تنها نه من از یاد تو در سوز و گدازم
پیچیده در این کوه صدای همه ی ما

ای ابر اگر از خانه ی آن یار گذشتی
با گریه بزن بوسه به جای همه ی ما

ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم
اما تو بکش خط به خطای همه ی ما

گر یاد تو جرم است غمی نیست که عشق است
جرمی که نوشتند به پای همه ی ما

در آتش عشق تو اگر مست نسوزیم
سوزانده شدن باد سزای همه ی ما

فاضل نظری 

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن

(نسبت عشق)

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق‌ترم یا تو به من؟

زنده‌ام بی‌تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه، سخن

بعد ازین در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن

وای بر من که در این بازی بی‌سود و زیان
پیش پیمان‌شکنی چون تو شدم عهدشکن

باز با گریه به آغوش تو بر می‌گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن

تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن

فاضل نظری

لبخندهای شادی و غم فرق دارند

(فرق دارند)

پس شاخه‌ های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می‌کنی، وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشته ی عشقت نظر کن
پروانه‌ های مرده با هم فرق دارند

فاضل نظری

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

(نشد)

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند : نشد!

"فاضل نظری"

بگذار اگر این ‌بار سر از خاک برآرم

(بغض فروخفته)

بگذار اگر این ‌بار سر از خاک برآرم
بر شانه ‌ی تنهایی خود سر بگذارم

از حاصل عمر به‌هدر رفته‌ام ای ‌دوست!
ناراضی‌ام ، امّا گله‌ای از تو ندارم

در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم

از غربتم این‌قدر بگویم که پس ‌از تو
حتی ننشسته ‌ست غباری به مزارم

ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌ روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم

نفرینِ گل سرخ، بر این «شرم» که نگذاشت
یک‌بار ، به پیراهن تو بوسه بکارم

ای بغض فرو خفته! مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم

"فاضل نظری"

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی

(گفته بودی)

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق رازداری! کو دل پرطاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچه‌ای در باد پرپر شد ولی کو غیرتی؟

گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دورباد از خرمن ایمان عاشق آفتی

روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

بس که دامان بهاران گل ‌به‌ گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی

من کجا و جرأت بوسیدن لب‌های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی‌

"فاضل نظری"

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

(نمی‌بینم)

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار، پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می‌گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردنبند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟
که می‌گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق، درمانی به غیر از مرگ می‌خواهد
که من می‌میرم از این درد و درمانی نمی بینم

"فاضل نظری"

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

(گرچه چشمان تو...)

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن‌ها آیا
دو برابر شدن غصهٔ تنهایی نیست؟

بی‌سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست! مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو درین کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می‌آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

"فاضل نظری"

به نسیمی همه راه به هم می‌ریزد

(به هم می‌ریزد)

به نسیمی همه ی راه به هم می‌ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد

سنگ در برکه می اندازم و می‌پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می‌ریزد

عشق بر شانهٔ هم چیدن چندین سنگ است
گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده ست
دل به یک لحظه ی کوتاه به هم می‌ریزد

آه! یک روز همین آه ، تو را می‌گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد.

"فاضل نظری"

کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است

(بس است)

کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه ی خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد ! مسلمانی بس است

خلق دلسنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم
بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم
سفره‌ات را جمع کن ای عشق، مهمانی بس است!

"فاضل نظری"

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

(فاصله‌هاست)

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه! بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ ، چه فرقی دارد؟
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می‌پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مسأله هاست

"فاضل نظری"

ای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست

(دیگر تاب نیست)

گرچه می‌گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست

بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره‌ای جز آب نیست

ما رعیت ها کجا!محصول باغستان کجا!؟
روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست

ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است
از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست

در نمازت شعر می خوانی و می رقصی٬دریغ
جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست

گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟
گوهری مانند مرگ  آنقدر هم نایاب نیست

"فاضل نظری"

از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!

(از صلح می‌گویند یا...)

از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

گاهی قناری‌ها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند

کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها، مرگ مرا نیرنگ می‌دانند

سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند

این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبی‌ رنگ می‌خوانند

"فاضل نظری"

دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است

(شرار شوق)

به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است
به من! که هر نفسم آه در پی آه است

در آسمان خبری از ستاره ی من نیست
که هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است

به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است

شبِ مشاهده ی چشم آن کمان ابروست!
کمین کنید که امشب سر بزنگاه است

شرار شوق و تب شرم و بوسه ی دیدار
شب خجالت من ، از لب تو در راه است

"فاضل نظری"

مستی نه از پیاله ، نه از خم شروع شد

(مستی)

مستی نه از پیاله ، نه از خم شروع شد
از جاده ی سه‌شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید، ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد

فاضل نظری

تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست

(به خاطر توست)

تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست

فقط نه من به هوای تو اشک می‌ریزم
که هرچه رود درین سرزمین مسافر توست

همان بس است که با سجده دانه برچیند
کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست

به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد
خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست

که گفته است که من شمع محفل ِ غزلم ؟!
به آب و آتش اگر می‌زنم به خاطر توست

"فاضل نظری"

مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را

(معما را)

مرا بازیچهٔ خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

خیانت قصه تلخی ست اما از که می‌نالم 
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

نسیم وصل وقتی بوی گل می‌داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می‌کند یک روز گل‌ها را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را  

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می‌خواهی خدایا خاطر ما را

نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوان صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را

فاضل نظری

غمخوار من! به خانه ی غمها خوش آمدی

(خوش آمدی)

غمخوار من! به خانه ی غم‌ها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمدی

بین جماعتی که مرا سنگ می‌زنند
می‌بینمت ، برای تماشا خوش آمدی

راه نجات از شب گیسوی دوست نیست
ای من! به آخرین شب دنیا خوش آمدی

پایان ماجرای دل و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

با برف پیری‌ام سخنی بیش ازین نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

ای عشق! ای عزیز ترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما ، خوش آمدی 

فاضل نظری

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

(اندیشه ی دریا)

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد چه جای نگرانی ست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

"فاضل نظری"

بار دیگر شمر، سوی کربلا برگشته است؟

تضمین غزل فاضل نظری ـ (شمس ساقی)

«زهد ریا»

بار دیگر شمر، سوی کربلا برگشته است
تا بسوزد باز اهل خیمه ها برگشته است
میزند دم از خدا و از خدا برگشته است
(مِی فروشی در لباس پارسا برگشته است
آه ازین نفرین که با دست دعا برگشته است)


آنکه عمری رستگاری کرد از یزدان، طلب
در نمازش آیه ها می‌خواند با لفظ عرب
داشت از ایمان به دوش خویش دنیایی لقب
(پینه‌های دست و پا سر زد به پیشانی، عجب!
کفر با پیراهن زهد و ریا برگشته است)


آنکه از حق گفت اکنون گشته از حق بی‌خبر
در حقیقت باطنش از لطف حق شد جلوه گر
سرو ، از بی حاصلی، هرگز نمی‌دارد ثمر
(داد ازین طرز مسلمانی که هرکس در نظر
قبله را می‌جوید اما از خدا برگشته است)


کاخ ایمان را ببین طرارها آتش زدند
نقد جان را بر سر بازارها آتش زدند
اعتبار شیعه را عیارها آتش زدند
(خیمهٔ خورشید را دیندارها آتش زدند
آه! معنای حقیقت تا کجا برگشته است)


ای چراغ دیده! از ما رفته بینایی بیا
با ظهورت تا دهی دل را تسلایی بیا
رفته جان از پیکر عالم ، مسیحایی بیا
(ای دل غمگین به استقبال زیبایی بیا
کاروانی را که روی نیزه ها برگشته است)


گشته دستاویز خلقی ماجرای کربلا
شیشه ها پر می‌شود از خون شاه نینوا
کی توان پاسخ دهی بر پادشاه انبیا
(جاءَ نورُ اشبه الناس بِخَیر الاولیا
گوییا پیغمبر از غار حرا برگشته است)


پاره پاره هر که آن شبه پیمبر دید گفت
آن همه هیبت که گویی بود حیدر دید گفت
آنکه دشمن در مصافش گشت مضطر دید گفت
(هر که آن خورشید را در خون شناور دید گفت
حکم قتل نور از شام بلا برگشته است)


(ساقیا) دیگر تو را بر ما عنایت هست و نیست
آنکه از ما بشنود اکنون حکایت هست و نیست
از خم و خمخانه‌ات دیگر رضایت هست و نیست
(از بد و نیک جهان جای شکایت هست و نیست
خوب یا بد هرچه هست از ما به ما برگشته است)

سید محمدرضا شمس (ساقی)

قاصدک‌های پریشان را که با خود باد برد

(لاف عشق)

قاصدک‌های پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم می‌توان از یاد برد

ای که می‌پرسی چرا نامی ز ما باقی نماند
سیل وقتی خانه‌ای را برد، از بنیاد برد

عشق می‌بازم که غیر از باختن در عشق نیست
در نبردی این‌چنین هرکس به خاک افتاد برد

شور شیرین تو را نازم که بعد از قرن‌ها..‌.
هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد

جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر.‌‌..
هرچه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد

در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست
هر که در میخانه از مستی نزد فریاد برد

"فاضل نظری"