ای آرزوی من! ز کجا باز جویمت؟

(منتهای آرزو)

ای آرزوی من! ز کجا باز جویمت؟
تا همچو نِی، نوازم و چون گُل ببویمت

تا بنگری چِه می‌‌کشم از دوری‌‌ات، دَمی
بگذار پا به دیده‌ی من، تا بگویمت

در خونِ خویش غوطه‌‌ورم تا به کوی تو
تا چون قلم، طریقِ محبّت بپویمت

گفتی که منتهای امیدِ تو چیست؟ آه
ای منتهای آرزوی من، چِه گویمت؟!

از هرچِه هست در همه عالم، تو را گُزید
خاطر، اگر که از همه عالم بجویمت

در چشمِ من یکی ز رهِ مَردمی درآی
تا گَردِ ره به اشک ز دامن بشویمت.

"مهرداد اوستا"

با من بگو تا کیستی، مهری؟ بگو، ماهی؟ بگو

(کیستی؟)

با من بگو تا کیستی، مهری؟ بگو، ماهی؟ بگو
خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو

راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن
دیگر بگو از جانِ من، جانا چِه می‌‌خواهی؟ بگو

گیرم نمی‌‌گیری دگر، زآشفته‌ی عشق‌ات خبر
بر حالِ من گاهی نگر، با من سخن گاهی بگو

ای گُل! پی هر خس مرو، در خلوتِ هر کس مرو
گویی که دانم، پس مرو، گر آگه از راهی بگو

غمخوارِ دِل ای مَه! نه‌ای، از دردِ من آگه نه‌ای
والله نه‌ای، بالله نه‌ای، از دردم، آگاهی بگو؟

بر خلوتِ دِل سرزده یک شب درآ ساغر زده
آخر نگویی سرزده، از من چه کوتاهی بگو؟

من عاشقِ تنهایی‌‌ام، سرگشته‌ی شیدایی‌‌ام
دیوانه‌‌ای رسوایی‌‌ام، تو هرچِه می‌‌خواهی بگو

"مهرداد اوستا"

اگرچه آينه‌ی دِل، چو جامِ لعل، شكستم

(هنوز هستم و هستم)

اگرچه آينه‌ی دِل، چو جامِ لعل، شكستم
ز خونِ ديده، به هر قطره، نقشِ روى تو بستم

از آشيانِ ندامت، چو مرغِ آه، پريدم
بر آستانِ ملامت، چو گَردِ راه، نشستم

که را شناسم اگر زین سپس تو را نشناسم؟
که را پرستم اگر بعد از این تو را نپرستم؟

نهان به سایه‌ی اندوهم، آنچنان كه ندانى
شب است یا که ندامت، فراق یا که من‌استم

به دوشِ ناز، نگاهت چو تكيه كرد، همان دم
اميدِ عافيت از دورِ روزگار گسستم

هنوز نقشِ وجودِ مرا به پرده‌ی هستى
نبسته بود زمانه، كه دل به مهرِ تو بستم

خيالِ گردشِ چشمِ تو بود در سر و، مٌردم
درين خيال، كه من سرخوشم، ز باده و مستم

شبِ فِراق، مرا بود رَه به دامنِ محشر
اگر كه دامنِ آهِ سَحَر نبود به دستم

گهى شدم همه تاب و، به سنبلِ تو چميدم
گهى شدم همه خواب و، به نرگسِ تو نشستم

ز من مجوى نشانِ وفا، وگر كه بجويى
وفا همين كه به يادت، هنوز هستم و هستم.

"مهرداد اَوستا"

چون برآرم ز دل سوخته آوا من

(آوا من)

چون برآرم ز دل سوخته آوا من
زار نالم که دریغا ، که دریغا من

خود ندانم که مرا وایه بوَد یا نی
کس نپرسید که دارم چه تمنا من

گاه ز آوارگی و درد همی گردم
گردبادی یله در دامن صحرا من

گه فرو می‌برم از اندُه و نومیدی
سر به زیر پر اندیشه چو عنقا من

یا به کردار یکی ناله‌ی سرگردان
می‌سپارم ره این گمشده بیدا من

باز واپس نگرم خسته و فرسوده
سایه‌ای بینم ، همراه شده با من

تا ز جان من فرسوده چه میخواهد
این به خون برده ، بدین خیرگی‌ام دامن!؟

زی کجا پویی و آهنگِ که را داری
ها من -ای سایه‌ی سرگشته‌ی من- ها من!؟

کیستم؟ خسته نگاهی همه نومیدی
باز نایافته اسرار جهان را من

بر لبی پرسشی آسیمه سرم، و آن‌گاه
باز نشنیده بجز پاسخ بیجا من

باز با شهپر اندیشه برافرازم
بال بر کنگره‌ی گنبد مینا من

باز با کشّی و تابندگی آویزم
همچو ناهید به دامان ثریا من

مه برآورده سپهرانه یکی خرگه
شب فرو هِشته پَرندینه یکی دامن

همه آسوده ز طوفان بلا ، و آن‌گاه
چنگ در دامن طوفان زده تنها من

هر نفس همچو یکی نای برون آرم
از دل خسته‌ی سودا زده آوا من

"مهرداد اوستا"

نه هر دم در هوایت پر گشاید مرغ آه من

(بخت سیاه من)

نه هر دم در هوایت پر گشاید مرغ آه من
تمنایی بگرید روز و شب ، در هر نگاه من

نبیند روی بیداری سحر در بستر شب ها
به دیده گر کشندش سرمه از بخت سیاه من

به جانت دوست می‌دارم خلاف طعنهٔ دشمن
اگر باشد وفاداری گنه ، این هم گناه من !

چه بودی گر نشان دل بگیرم از تو می‌پرسم
دل من در پناه کیست؟ گویی در پناه من

ببندی نرگس مستانه را با ناز ، این یعنی
لبان بوسه گیر تو ، لبان بوسه خواه من

تویی ای پرتو رویت چراغ دیده ی روشن
اگر باشد فروغ آرزویی در نگاه من

مهرداد اوستا

ای بر دلم جدا ز تو هر گوشه آذری

(داغ دیگری)

ای بر دلم جدا ز تو هر گوشه آذری
هر ناله ای به سینه مرا داغ دیگری

سرگشته تر ز من نتوان یافت عاشقی
وز تو به حسن در همه عالم نکوتری

چندان ز بی‌وفایی تو شکوه سر کنم
تا نگذرد هوای تو یک روز ، در سری

همچون نسیم می گذرم تا گذار من
افتد ز موج خیز سرابی به گوهری

افروخته ست ز آه جگرسوز ناله ام
بی دود همچو شعله ی یاقوت آذری

در وصلم و ز رشک ، دلم می‌تپد ، مگر
دست خیال اوست در آغوش دیگری؟

تنها نه همچو من به وفا کس نشان نداد
در دفتر زمانه ، که در هیچ دفتری

مهرداد اوستا

ز خون ديده به هر قطره نقش روى تو بستم

(امید عافیت)

اگر چه آیيه ی دل چو جام لعل شكستم
ز خون ديده به هر قطره نقش روى تو بستم

از آشيان ندامت ، چو مرغ آه پريدم
بر آستان ملامت چو گرد راه نشستم

كه را شناسم اگر زين سپس تو را نشناسم؟
كه را پرستم اگر بعد از اين تو را نپرستم؟

نهان به سايه ی اندوهم آن چنان كه ندانى
شب است يا كه ندامت فراق يا كه منستم

به دوش ناز، نگاهت چو تكيه كرد هماندم
اميد عافيت از دور روزگار گسستم

هنوز نقش وجود مرا به پرده ی هستى
نبسته بود زمانه كه دل به مهر تو بستم

خيال گردش چشم تو بود در سر و مردم
در اين خيال كه من سرخوشم ز باده و مستم

شب فراق مرا بود ره به دامن محشر
اگر كه دامن آه سحر نبود به دستم

گهى شدم همه تاب و به سنبل تو چميدم
گهى شدم همه خواب و به نرگس تو نشستم

ز من مجوى نشان وفا ، وگر كه بجويى
وفا همين كه به يادت هنوز هستم و هستم

"مهرداد اوستا"

نه از دور فلک مهری ، نه از بزم جهان کامی

(نه آغازی نه انجامی)

نه از دور فلک مهری ، نه از بزم جهان کامی
نه شمع هستی ام را از نسیم فتنه آرامی

به جانم راه زد هر بار ، دردی بر سر دردی
به راهم باز شد هرگام، دامی در پی دامی

به هر نقشی که می‌بندم چه امیدی چه حرمانی
به هر راهی که می‌پویم نه آغازی نه انجامی

نه جان را اشتیاقی بر دل از عشق پری رویی
نه دل را آرزویی در سر از مهر دل آرامی

فراز آورد گشت آسمان، چاهی به هر چاهی
فرو گسترد دور زندگی ، دامی به هر گامی

به کام ناکسان چون جام در گردش، ندانم چون
به یاد ما نزد دوری ، به جام ما نزد جامی

درود و آفرین تا کی؟ که پاسخ بشنوی هر دم
دعایی را به نفرینی ، سلامی را به دشنامی

متاب ای اختر برج سرافرازی بر آن مجلس
که گردد جام مهر و ماه او بر کام خودکامی

من و زین پس به پاس دولت آزادگی، دوری
که دامن گیر آمد خاک کوی هر گل اندامی

به جای بانگ بلبل شکوه ی زاغی به هر باغی
به جای شوق قمری شیون بومی به هر بامی

به مخموری نمی‌بندم بدین پیمانه پیمانی
به افزونی نمی‌جویم درین هنگامه هنگامی

نخواهم ننگ چون رسم است نامی از پی ننگی
نجویم نام تا عام است ننگی از پی نامی

مشو نومید از پیش آمد ایام ، تا دانی
صباح روشنی دارد ز پی هر تیره گون شامی

"مهرداد اوستا"

بازآی كه چون برگ خزانم رخ زردی‌‌ است

بازآی...

بازآی كه چون برگ خزانم رخ زردی‌‌ است
با یاد تو دم‌ساز دل من ، دم سردی‌ است

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌‌ است
ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ است

از راهروان سفر عشق، درین دشت...
گلگونه سرشكی‌‌است اگر راهنوردى است

در عرصه‌ی اندیشه‌ی من با كه توان گفت؟
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى است

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد؟
جز درد كه دانست كه این مرد چه مردی است

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی‌درد ندانی كه چه دردی است؟

چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره‌ی زردی است

"مهرداد اوستا"

ای پرده‌ دارِ آتشِ غم! هر نفس بسوز

بسوز...

ای پرده‌ دارِ آتشِ غم! هر نفس بسوز
يک عمر بس نبود تو را، زين سپس بسوز

با آرزوی خنده ی گل در بهار عمر
ای مرغ پرشكسته! به كنج قفس بسوز

می‌سوختی به حسرت و ديدی كه عاقبت
بر حال تو نسوخت دل هيچ كس؟ بسوز

چون غنچه باش پردگی درد خويشتن...
زين غم كه نيستت به گلی دسترس بسوز

يک عمر همچو شمع، همه شب گريستی
يعنی هوای سوختنت هست، ‌پس بسوز

هر گوشه‌ای ز دامن آه سفر فتاد...
در دست ناله‌ای، دگر ای هم‌نفس! بسوز

"مهرداد اوستا"

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم

(بریدی و نبریدم)

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم ، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت ، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم ، بُریدی و نبریدم

کی‌‌ام؟ شکوفه‌ی اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم ، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد ، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم ، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی ، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی ، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت ، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم ، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم ، بدوش ناله کشیدم

جوانی‌ام به سمند شتاب می‌شد و از پی
چو گرد در قدم او ، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده ، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم ، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم ، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

مهرداد اوستا

بیوگرافی و اشعار استاد مهرداد اوستا

https://uploadkon.ir/uploads/0c7919_24استاد-مهرداد-اوستا-.jpeg

(بیوگرافی)

شادروان استاد محمدرضا رحمانی ـ معروف به (مهرداد اوستا) در سال 1308 در شهر بروجرد به دنیا آمد. وی در خانواده‌‌ای که به شعر و ادبیات علاقه داشتند، بزرگ شد. پدربزرگ مادری وی، شاعری خوش‌قریحه بود که در شعر "رعنا" تخلص می‌کرد.

مهرداد استعداد فراوانی برای شعرگویی داشت به گونه‌ای که از کلاس پنجم ابتدایی با تشویق معلمان خود به سرودن شعر پرداخت. شعرهای دوران نوجوانی وی کمتر به انتشار رسیدند. علت آن، تمایل وی به قصیده‌‌سرایی بود که سنگین‌‌تر از نوع اشعار متداول آن روزگار بود.

در سال 1320 و هنگامی که مهرداد، نوجوانی 12 ساله بود به همراه خانواده‌اش به تهران رفت، و دوره‌ی دبیرستان را در یکی از دبیرستان‌های شبانه به پایان رساند. وی تحصیلات دانشگاهی خود را از سال 1327 با ورود به دانشکده‌ی معقول و منقول (الهیات) دانشگاه تهران آغار کرد و ابتدا لیسانس معقول و منقول گرفت و سپس با ادامه دادن تحصیل، با مدرک فوق لیسانس در رشته‌ی فلسفه از این دانشگاه فارغ التحصیل شد.

مهرداد اوستا همزمان با تحصیل در دانشگاه، به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد و به عنوان دبیر در چندین دبیرستان تهران به تدریس پرداخت. وی در سال‌ های 1333 و 1345، دو بار ازدواج کرد که حاصل آن یک پسر و سه دختر بود.

مهرداد اوستا شعرهایی در مخالفت با رژیم پهلوی سرود و مدتی به عنوان زندانی سیاسی در زندان بود.

ژان پل سارتر از وی به عنوان یکی از متفکران برجسته‌ی مشرق زمین نام برده ‌است. اوستا علاوه بر شاعری سال 1323 و هنگامی که تنها 25 سال داشت به عنوان جوان‌ترین استاد به تدریس در دانشگاه (تهران) در رشته‌‌های گوناگون علوم انسانی پرداخت.

آثار :

تصحیح دیوان سلمان ساوجی
عقل و اشراق
از کاروان رفته
پالیزبان
حماسه آرش
از امروز تا هرگز
اشک و سرنوشت
روش تحقیق در دستور زبان فارسی و شیوه نگارش
شراب خانگی ترس محتسب خورده
تیرانا
امام، حماسه‌‌ای دیگر

‌وفات :

استاد اوستا، سرانجام در سال 1370، در حالی که مشغول تصحیح شعری در شورای شعر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در تالار وحدت بود دچار عارضه‌ی قلبی شد و درگذشت و در قطعه‌ی هنرمندان بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(روی محمد)

جلوه‌ی روح است یاد روی محمّد

روضه‌ی حور است خاک کوی محمّد

تافته هر سو ز ملک تا ملکوت است

شعشعه‌ی طلعت نکوی محمّد (ص).

"مهرداد اوستا"