ما مهرِ بتان، به دل نگیریم دگر

(مِهر بُتان)

ما مِهرِ بُتان، به دل نگیریم دگر
نه داده دل از دست و نگیریم دگر

شادیم کنون نه پایبندیم به غم
آسوده از آن نه دستگیریم دگر

صیادوشان به صید ما کوشیدند
باشیم شکارشان نه شیریم دگر

در عرصه‌ی رزم‌شان نیفتیم از پای
مردانه ستاده و دلیریم دگر

زین ساده‌رخان گرسنه‌ی کام نه‌ایم
زیرا که از این طعام سیریم دگر

بر عقرب زلف و تار خال و خطشان
کی دست زنیم؟ ما خبیریم دگر

نه طالب وصل‌شان نه در بند فراق
فارغ ز تصادم کثیریم دگر

(خاموش) بگو به زاهد، ای زهدفروش!
ما کاشف سرّ هر ضمیریم دگر .

‌میرزا علیرضا هدایتی (خاموش)

دل مرا ز جفا ، دلبرم کباب کند

(گناه بی حساب)

دل مرا ز جفا ، دلبرم کباب کند
بریزدش، نمک و مزّه‌ی شراب کند

پی طبیب برای دلم عبث نروید
که در معالجه، لقمان مرا جواب کند

کسی مؤاخذه‌ی خون من از او نکند
که او جنایت ازین‌گونه بی‌حساب کند

نموده جسم مرا پایمال لشکر غم
به ماتمم ز جفا دست و پا خضاب کند

طراز کشور حسنش نگر کز آبادی
عمارت دل عشاق را ، خراب کند

مَه دو هفته ز خجلت، سر افکنَد در پیش
اگر که چهره عیان، همچو آفتاب کند

عجیب تر بوَد آن زاهد ریا پیشه
که صد گنه عوض زهد، در حجاب کند

خورَد مدام حرام پلیدتر از می ،
ز آب، آن‌قدَر از چیست اجتناب کند

ز بَدوِ زندگی‌اش تا کنون گناهانش...
همه به گردن (خاموش) اگر ثواب کند.

میرزا علیرضا هدایتی (خاموش)

از کوی تو من رفتم و دیوانه شدم باز

(دیوانه شدم)

از کوی تو من رفتم و دیوانه شدم باز
شمع رخ تو دیدم و پروانه شدم باز

فارغ شدم از غم چو به کویت گذرم شد
دور از تو شدم در غم و غمخانه شدم باز

یک خال سیه کنج لب لعل تو دیدم
طایرصفت اندر طلب دانه شدم باز

از کعبه و هم مسجد و طاعات گذشتم
مایل به می و شاهد و میخانه شدم باز

(خاموش) لبش آب حیات است که چون خضر
یک جرعه بنوشیدم و مستانه شدم باز

میرزا علیرضا هدایتی (خاموش)

به یار آسان توان دادن دل ای دل

(با چشم دل)

به یار آسان توان دادن دل ای دل
بوَد بازش گرفتن مشکل ای دل

در این مزرع میفشان تخم تحبيب
که جز رنجش نباشد حاصل ای دل

در این دریا شود غرق ار فتد نوح
نشاید ره بَرد بر ساحل ای دل

حقیقت دل به دلدار مَجازی
نبندد هیچ مَرد عاقل ای دل

غنیمت می‌شماری وصل دلبر
ولی باشی ز هجرش غافل ای دل

به امّید وصال و غافل از جور
عجب کردی خیال باطل ای دل

پس شادی هزاران غم مهیاست
بدین شادی چه باشی مایل ای دل

نظر کن تا نهانی‌ها ببینی
تو چون (خاموش) با چشم دل ای دل.

میرزا علیرضا هدایتی (خاموش)

ای ماه من! عیان کن رخسار مِهرسا را

(ماه من)

ای ماه من! عیان کن رخسار مِهرسا را
بی پرده تا ببینم در عارضت خدا را

باشی نهان تو تا کی در زیر ابر ظلمت
چون آفتاب رخشان خود را کن آشکارا

با خود شمیم زلفت مشک ختن بگفتم
مشک ختن چه قابل چونان کنم خطا را

یک بوسه از لبانت ارزد به هر دو عالم
ارزان دهی مبادا لعل گران بها را

شاها سپاه حُسنت روی کره گرفته
هم قطعه‌ی اروپا هم خاک آسیا را

اِستاده بهر رویت جمعی پی تماشا
بشکن از این نمایش، بازار سینما را

در خانقاه عشقت مهرت به ما نشان داد
نیکویی طریقت، زیبایی صفا را

رخ برگشا که زاهد رویت نکو ببیند
بیرون ز تن نماید تا خرقه‌ی ریا را

درویشم و گدایم یک بوسه‌ام عطا کن
باشد روا که سلطان احسان کند گدا را

روی چو ارغوانم از غصه زرد کردی
ای سمیبر که دادت تعلیم کیمیا را؟!

(خاموش) در جوانی تنها نباختت دل
بردی بسا دل و دین، پیران پارسا را

میرزا علیرضا هدایتی (خاموش)

من گفتگوی زلف تو با دل نمی‌کنم

(دلیل راه)

من گفتگوی زلف تو با دل نمی‌کنم
دل را عبث اسیر سلاسل نمی‌کنم

راهی‌است پرخطر به کمین‌اند رهزنان
در این مخوف مرحله منزل نمی‌کنم

کوتاه گشته زلف و من اندیشه‌ی بلند
سرگشته در طریقه‌ی باطل نمی‌کنم

بیرون شوم ز زلف پریشان بعد از این
خود را درون مهلکه داخل نمی‌کنم

طیّاره‌های فکر من از آسمان گذشت
دیگر نگه به جانب محمل نمی‌کنم

بر من دلیل راه بوَد مفتی خِرد
اوقات، صرف ناصح جاهل نمی‌کنم.

میرزا علیرضا هدایتی (خاموش)

از سلسله‌ی دردکشانیم که بودیم

(پرده‌ی اسرار)

از سلسله‌ی دُردکشانیم که بودیم
خاک قدم پیر مغانیم که بودیم

پیوسته هم‌آغوش نشاطیم شب و روز
دور از غم اسباب جهانیم که بودیم

بنشسته به اورنگ صعود از طُرق عشق
تا اوج فلک در طَيَرانیم که بودیم

در پرده‌ی اسرار، رخ یار بدیدیم
ما واقف اسرار نهانیم که بودیم

گر خلقت زیبا به سرشت است، نه زشتیم
ما از ازل ای خواجه! همانیم که بودیم

(خاموش) درآن میکده نوشید می و گفت:
از سلسله‌ی دُردکشانیم که بودیم .

میرزا علیرضا هدایتی (خاموش)

دوشم آن زلف سمن سای تو بر یاد آمد

(سوخته دل)

دوشم آن زلف سمن سای تو بر یاد آمد
دل چنان گشت پریشان که به فریاد آمد

سوخت يكباره‌ام این آتش سوزان دل و جان
طاقت صبر، شکیبم همه بر باد آمد

گه کشم بار غمت گاه خورم خون جگر
به من سوخته‌‌دل این همه بیداد آمد

من ز کوی تو اگر با غم حرمان رفتم
مدعی در طلب وصل تو دلشاد آمد

رفتم آنجا که به وصف تو سرایم غزلی
این دو بیت از غزل خواجه مرا یاد آمد

"زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بند غم آزاد آمد"

"باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد"

میرزا علیرضا هدایتی (خاموش)

خدا چه چاره کنم یار رفته یار گرفته

(خسته دل)

خدا چه چاره کنم یار رفته یار گرفته
ز من رمیده و با دیگری قرار گرفته

بهار را به من خسته‌دل خزان بنموده
خزان یار دگر را چو نوبهار گرفته

به دست اوست گل و سیب بهر دلبر دیگر
برای کشتن من تیغ پر شرار گرفته

کند کباب دلم را و رخ بگرداند
چه سنگدل ز من زار اختیار گرفته

ز عشق او به دلم در زمانه نیست صبوری
شکیب و تاب و توان از من فکار گرفته

بریز خون عوض اشک از مژه (خاموش)
که خوش رقیب تو را مارِ در کنار گرفته

میرزا علیرضا هدایتی (خاموش)

کار معشوقه به دل‌ها شرر انداختن است

(توسن عشق)

کار معشوقه به دل‌ها شرر انداختن است
کار عاشق همه دم سوختن و ساختن است

سوخت پروانه صفت شمع رخش جمعی را
باز شمع رخ آن یار به پرداختن است

در قمارش دل و دین باختم از غم نبوَد
عاشقان را همگی بُرد، همان باختن است

عقل گفتا که از این منزل پُر بیم گذر
عشق زد بانگ که گاهِ علم افراختن است

توسن عشق بنازم چه به جولان آید
اولین مرحله‌اش فوق فلک تاختن است

طوطی عقل تو را نوبت خاموشی شد
طایر هوش دگر گاہ پَر انداختن است

شکوہ (خاموش) ز دلدار ، دل آرام مدار
زآنکه لطفش به تو در غایت بنواختن است

میرزا علیرضا هدایتی (خاموش)

مِهر سزد که از شرف سجده کند برای تو

(تغزل)

مِهر سزد که از شرف سجده کند برای تو
ماه همی ز منزلت سر بنهد به پای تو

لعل لب دهان تو هستی و نیستی من
لب بگشای تا شود ملک بقا فنای تو

تیره‌تر از شبان تو رفت چه روزگار من
تا که به خاطر آمدم طره‌ی مشکسای تو

مُلکت جم اساس کن رشک برد به جاه تو
میر بوَد به امر تو شاه بوَد گدای تو

صرفه کند ز مهر تو، مهر من از وفای من
حکم دهد به قتل من ترک تو از جفای تو

تاب سر دو زلف تو برده قرار و تاب من
تاب دگر نیاورم تا نشوم فدای تو

اشک فشانم از بصر همچو مطر که در چمن
آه کشم ز سوز دل ، دل طلب لقای تو

جان دو صد جهان تویی در جبروت دلبری
جام جهان نما بوَد عارض دلربای تو

تیر تو را ز جان و دل من دل و جان هدف کنم
تن رهم از وفای تو بر به کف بلای تو

فال من است حرف تو، درس من است صرف تو
فرق من است پای تو چشم من است جای تو

ای گل گلشن صفا تا ز برم تو رفته‌ای
آمده در هوای تو مرغ دل از قفای تو

رخ بگشای ای صنم! جانب گلستان گذر
رشک که تا برَد ارم از رخ دلگشای تو

طارم محکم فلک قبه‌ی بارگاه تو
به ترک چرخ دورزن خردترین بنای تو

گلِ چه چیست گلستان تا به رخت مثل زنم
گلشن بوستان صفا یافته از صفای تو

آینه‌ی سکندری شد خجل از جمال تو
آب حیات منفعل زآن لب جانفزای تو

هرچه بوَد ز خشک و تر جمله به امر و نهی تو
هست قضا به حکم تو هست قدر ز رای تو

ناز تو کز جلال تو بر به فراز آسمان
نک به دو صد شکوه و فر کوفته شد لوای تو

یک نظری به سوی من پادشها کن از کرم
یا صنمی قد اعطنی منتظرم عطای تو

میرزا علیرضا هدایتی (خاموش)

بیوگرافی و اشعار میرزا علیرضا هدایتی قمی (خاموش)

https://uploadkon.ir/uploads/075c29_25مرتضی-هدایتی-خاموش-.png

(بیوگرافی)

شادروان میرزا علیرضا هدایتی قمی ـ متخلص به (خاموش) و معروف به (خاموش قمی) ـ فرزند میرزا حسن کفاش ـ در سال 1292 شمسی در شهر مقدس قم ـ در خاندانی معروف و سرشناس قدم به عرصه‌ی وجود نهاد و تحصیلات مقدماتی را در یکی از مکاتب زادگاه خود فرا گرفت و چندی نیز به تحصیل دروس صرف و نحو پرداخت و چون دارای استعداد و قریحه‌ی شاعری بود به "انجمن ادبی قم" که به ریاست شادروان محمود تندری، متخلص به (شیوا) و ملقب به صمصام تشکیل می‌شد راه یافت و با فنون شعر و رموز آن آشنا گردید و به تدریج شعر او شکوفایی پیدا کرد و مورد توجه قرار گرفت و سروده‌هایش در روزنامه‌ی محلی استوار و توفیق در تهران به چاپ می‌رسید.

خاموش از آغاز جوانی برای تحصیل معاش به کوشش پرداخت و به سوهان پزی روی آورد و در یکی از سوهان‌فروشی‌های معروف قم مشغول کار شد و در کار پختن سوهان مهارت یافت و پس از چندی تصمیم گرفت دکانی باز کند و چون سرمایه‌ی کافی نداشت با یکی از بستگانش مشارکت کرد و در حوالی حرم مغازه‌ای دایر نمود و به کار پرداخت و کارش رونق گرفت و سرمایه‌ای ذخیره ساخت و فکر عزیمت به تهران در سرش افتاد.

سپس شرکت خود را فسخ و به تهران کوچید و در آغاز با یکی از سوهان‌فروشان قمی که سال‌ها در تهران در بازار مسجد جامع مغازه داشت شرکت کرد و مدتی بدین منوال کار کرد، تا اینکه خود در بازارچه‌ی وزیر دفتر (شاهپور) مغازه‌ای دایر کرد و به طور مستقل مشغول کار شد و کسبش رواج یافت و کارش رونق گرفت و صاحب خانه و زندگی شد که در غزلی ماجرای تهران رفتن خود را بدین گونه شرح داده است :

اهل قم! صبح خود از چیست به قم شام کنید
چند ای مردہ‌دلان زندگی خام کنید ؟

بروید از قم غم تا که به تهران نشاط
تن پر از عشرت و جان خالی از آلام کنید

خوش حدیثی‌ست عليكم بسوادالاعظم
طلب فایده زین نکته‌ی ابهام کنید

آقای محمدرضا هدایتی (طاهر) فرزند مرحوم خاموش، در نامه‌ای که برای نگارنده ارسال نموده، چنین می‌نویسد: "خاموش چند سالی در استخدام دولت درآمد و چندی در وزارت دارایی، و مدتی نیز در پست و تلگراف به کار اشتغال ورزید، اما کار اداری با روح آزاده‌ی او سازگار نبود و شغل دولتی را رها کرد و به شغل آزاد روی آورد".

وی تخلص خاموش را از آن روی برگزید که بسیار کم حرف می‌زد، و اگر سؤالی از او می‌شد جوابی مختصر و مفید می‌داد و خود در شعری گوید :

چون ندیدم زیان ز خاموشی
لفظ "خاموش" را لقب کردم

خاموش شاعری خوش ذوق و با استعداد و بلندپرواز و زودرنج و حساس بود و در سرودن انواع شعر طبع آزمایی کرد، اما بیشتر به غزل‌سرایی پرداخت و آثار قابل توجهی از وی به یادگار مانده است.

وفات:

متاسفانه شمع وجود خاموش، خیلی زود به خاموشی گرایید، وی در 9 اردی‌بهشت سال 1327 شمسی ـ در 35 سالگی بر اثر سکته‌ی قلبی چشم از جهان فرو بست و به ابدیت پیوست و پیکرش در زادگاهش قم به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(از کوی تو رفتم)

از کوی تو من رفتم و دیوانه شدم باز
شمع رخ تو دیدم و پروانه شدم باز

فارغ شدم از غم چو به کویت گذرم شد
دور از تو شدم در غم و غمخانه شدم باز

یک خال سیه کنج لب لعل تو دیدم
طایرصفت اندر طلب دانه شدم باز

از کعبه و هم مسجد و طاعات گذشتم
مایل به می و شاهد و میخانه شدم باز

(خاموش) لبش آب حیات است که چون خضر
یک جرعه بنوشیدم و مستانه شدم باز

میرزا علیرضا هدایتی (خاموش)