عاشقان را کی گریز از ناله و فریاد باشد

(شدّاد)

عاشقان را کی گریز از ناله و فریاد باشد
تا که خوبان جهان را شیوه‌‌ی بیداد باشد

مُلک ایران را همی باغ ارم خوانند و شاید
باغبان این‌چنین باغی همان شداد باشد

چشم استبداد روشن باد زین مشروطه زیرا
کز چنین مشروطه بهتر صدر استبداد باشد

آتش بیداد ضحاکی جهانی را بسوزد
رادمردی کو که همچون کاوه‌ی حداد باشد

گر همه استان و شهر و دِه بوَد ویران مخور غم
شاد زی چون خانه‌ی ظلم و ستم، آباد باشد

بی‌نوایی گر گرفتار آید اندر بند زندان
کی غمش باشد جفاکیشی که خود آزاد باشد

رهروِ بی رهنما در راه گمراهی بماند
طالب اکسیر باید پیرو استاد باشد

(مسجدی) شاهی که باشد عامل سرکوب ملت
فاش گویم : شاه نبوَد بلکه او جلاد باشد .

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

شمع فلک اکتساب آینه منظور

(شعشه‌ی صبح)

شمع فلک اکتساب آینه منظور
هست مدام از رخ نکوی تواش نور

دل چو سپندت به ناز چهره بسوزم
تا که شود چشم‌های بَد ز رخت دور

نور جبین است یا که شعشه‌ی صبح
زلف سیاه است این وَ یا شب دیجور

گر ندهی کام دل از آن لب جان‌بخش
می‌کِشدم حسرتِ لبت به لبِ گور

گر نشود دل به یک نگاه تو تسلیم
گو چه کند با ستیز ترکِ سلحشور

وقت شبیخون رسید و لشکر غم را
در چمن افراخت گل چو رایت منصور

ساقی اگر نیست در پیاله تو را مِی
مست عتابم نما ، ز دیده‌ی مخمور

کرده عتابت، سرای دل همه ویران
هم ز خطابت حصارِ دل شده معمور

(مسجدی) از عشق جانگزای تو جان داد
باد که گردد به پاس عشق تو مغفور

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

عشق شیرین کشت با یک تیشه چون فرهاد را 

(هوای عشق)

عشق شیرین کُشت با یک تیشه چون فرهاد را
ساخت آیین نکویان شیوه‌ی بیداد را

عدل را بین گشته دستاویز بر اعمال آن
کز مظالم کرده روشن چشم استبداد را

بس ز کاخ منعمان برپاست بانگ نوش نوش
کس ز کوخ مستمندان نشنود فریاد را

کشتگان عشق را کو داوری کز روی داد
بهر خونخواهی بگیرد دامن جلاد را ؟

گرچه ویران، آشیانم گشت و بال و پر بسوخت
باش تا ویرانه بینی خانه‌ی صیاد را

آتشین آهم ندارد در دل سنگش اثر
آب سازد گرچه این آتش دل پولاد را

تُرک چشم و خیل مژگانش به مُلک دل هجوم
کرد و ویران ساخت یکسر کشور آباد را

در دبستان تو درس عشق چون آموختم
فرض خود دانستم از جان خدمت استاد را

(مسجدی) اندر هوای عشق خوبان تا به چند
در پریشانی پسندی خاطر ناشاد را ؟!

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

آنکه روز خوشی اندیشه ی فردا نکند 

(اندیشه)

آنکه روز خوشی اندیشه‌ی فردا نکند
بهر خود جز غم و افسوس مهیا نکند

دانش ار هست در اندیشه‌ی فردایت باش
فکر فردا را ، جز مردم دانا نکند

تا توانی تو توان را عبث از دست مده
تا سرانجام تو را دهر ز سر وا نکند

مور چون جمع شود توشه به تابستانش
در دی و بهمن، تشویش ز سرما نکند

کوش در کسب هنر تا که توانا گردی
بی‌هنر را فلک پیر، توانا نکند

چون بخواهد که تو را چرخ سرافراز کند
جز به راه هنر و دانش، پویا نکند

شوی از کار هنر مفتخر و مستغنی
دیو جهل ار که تو را در ره اغوا نکند

دانش و بینش در کار هنر شمع ره است
فرق رَه از چَهْ، جز دیده‌ی بینا نکند

خوش که از حسن عمل خوشدل و زیبا گردی
جامه و کفش و کلاهت خوش و زیبا نکند

حرمت از سعی و عمل جوی نه از اصل و نسب
که نسب محترمت ز آدم و حوا نکند

هنری مَرد که فخرش بوَد از علم و هنر
افتخاری به جز از همت والا نکند

جز به پا و سر خود تکیه مکن تا بدخواه
سخره‌ات در بر هر بی سر و بی پا نکند

چندی ار چرخ به کام تو بگردد هشدار
زآن که پیوسته به میل تو مدارا نکند

تکیه بر بالش راحت بزند در پیری
هر جوانی که خود از کوشش، پروا نکند

با تهیدستی و پیری، فلک مینایی
غیر خون دلت اندر دل مینا نکند

آنکه هنگام جوانیش پس انداز نمود
روز پیری ز کسان هیچ تقاضا نکند

گر پس انداز نباشد به قناعت بگرای
خواهی ار آز و طمع راز تو افشا نکند

بهترین گنج بوَد کنج قناعت زیرا
خوش زییَد آنکه ازین توده تمنا نکند

نازم آن غیرت مردانه که از روی نیاز
پشت خود در بر هر بی سر و پا تا نکند

شادی آنکه به هنگام عطش ز استغنا
آبرو را هدر اندر برِ دریا نکند

مَرد آن است که با درد بسازد همه عمر
خواهش از بهر تداوی ز مسیحا نکند

(مسجدی) شیوه‌ی این گفته ز شیوا آموخت
تا کس ایراد بدین شیوه‌ی شیوا نکند

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

با صداقت در بر روباه‌طبعان، شیر باش!

(رستگاری)

با صداقت در بر روباه‌طبعان، شیر باش!
نی برای کژدلان، از کژدلی شمشیر باش!

رستگاری گر که خواهی، راستی را پیشه کن
در کمان بدگمانان، راست‌رو چون تیر باش

در طریق زندگی کژرو مشو مانند مار
راست در سوراخ رو، بیزار از تزویر باش

از دورنگی و سیَه‌رویی مشو دیگ مسین
روسپیدی برگزین، یکرنگ چون اکسیر باش

در قفای گمرهان افتان و خیزان تا به کی؟
کاروان راستی را پیشرو چون میر باش

خوی نیکت چون مؤثر باشد اندر همگنان
تا اثرها از تو ماند، موجد تأثیر باش

در ره جهل و هوس، نقد جوانی را مَده
خام‌‌طبعی را رها کن پخته همچون پیر باش

خیر را بر شر بده رُجحان چو داری اختیار
نی که پابند قضا و، بسته‌ی تقدیر باش

خانه‌ی دل را اگر آباد خواهی تا ابد
هر دل ویرانه‌ای را در پی تعمیر باش

(مسجدی)! خواهی اگر جویی طریق اعتدال
زین عبارت در مقام جستن تعبیر باش :

سدّ راه کس مشو، در دام کس هم پا منه!
باش نی صیّاد کس، نی بهر کس نخجیر باش

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

از آن روزی که دیدار گلی را آرزو کردم

(دم بر نیاوردم)

از آن روزی که دیدار گلی را آرزو کردم
به دست خویش صدها خار غم بر دل فرو کردم

دل و دین را به راه عشق مَه‌رویی ز کف دادم
سر و جان را فدای دلبری فرخنده خو کردم

شکستم پای همت را ز بس راه خطا رفتم
دل خود را اسیر چین زلفی مشکبو کردم

ز شوق چشم مستش بس‌که خون جاری شد از چشمم
لبالب شد دلم گویی که می اندر سبو کردم

حضورش را به خاطر از غیاب او ندانستم
ز بس شب تا سحرگه با خیالش گفتگو کردم

به قصد آنکه بر محراب ابرویش نماز آرم
به آب دیده رو شستم به خون دل وضو کردم

شبی از تار گیسویش حکایت با صبا گفتم
بسی از طره‌ی مویش شکایت مو به‌ مو کردم

شعاعی از رخش پرتوفکن شد در دل و دیده
چو با آیینه ی دل نقش رویش رو به رو کردم

چو غم پیراهن صبرم درید از پاره های جان
گرفتم رشته‌ای با سوزن مژگان رفو کردم

به یاری، چون گزیدم دلبر بی مثل و مانندی
ز فرط رشک، خلقی را به جان خود عدو کردم

من از افشای راز این دل خونین به نامحرم
نظر پوشیدم و چون غنچه آن را تو به تو کردم

چو سرگرم رقیبان دیدمش دم برنیاوردم
فسردم سینه را وآنگه نفس را در گلو کردم

گذشتم از وصالش با دلی خونین بناچاری
نه از بیم رقیبان ، بلکه فکر آبرو کردم

نجستم (مسجدی) شعری به شیرینی گفتارت
به هر دیوان که ره جستم ز هرجا جستجو کردم

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی
پاییز 1332

گرچه قوت تن تو را عمری ز خون دل بوَد

(قوت تن)

گرچه قوت تن تو را عمری ز خون دل بوَد
بهْ که از دونان نیاز یک دمت حاصل بوَد

خواهی ار دست طلب در پیش این و آن بری
پای امّیدت همان خوش‌تر که اندر گِل بوَد

بهر سودی گر رهین منت دریا شوی
کشتی سعی‌ات بسی بهتر که در ساحل بوَد

ابلهانی خویش را فرزانه دانند و یقین
پیش این دیوانگان مجنون بسی عاقل بوَد

(مسجدی) دلتنگ شد از دلبران دَه دله
جان فدای آن که اندر دلبری یکدل بوَد.

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

زآنکه علی جانشین ز روز غدیر است

(خسرو لولاک)

ساقیِ گلچهره خیز و در دِه جامم
جام چه باشد ، بده : رطل مدامم
نیست دگر بحثی از حلال و حرامم
هی هی ، خم خم بریز باده به کامم

زآنکه علی جانشین ز روز غدیر است

باد فنا تا نبرده است مرا خاک
تیز نما آتشم ، ز آب طربناک
تا که زنم پا ز وجد بر سر افلاک
دست زنم بر ولای خسرو لولاک

آنکه لوایش فراز چرخِ اثیر است

نور خدا ، آفتاب برج هدایت
ختم رسل را وصی و میر ولایت
رایت اسلام از او به ظلّ حمایت
شرع نبی را هدایت است و نهایت

زآنکه وجودش قِدم ز عالم پیر است

صِهر نبی زوج پاک زهره‌ی زهرا
حیدر صفدر هژبر عرصه‌ی هیجا
شاه فلک فر ، علی عالی اعلا
میر مظفر ، ولی والی والا

آنکه به هر آمرالامور ، امیر است

ای به وجودت طفیل، عالم هستی
راهنمایی تو ، در خدای‌پرستی
دست تو بالای هر بلندی و پستی
دست خدایی و فوق بر همه دستی

دست تو بالا و دست‌ها همه زیر است

ای همه خلقان ز اصل، فرع وجودت
عالم امکان ، رهین منت جودت
نیست، همه هست گشته است ز بودت
بخشش یابند از قیام و قعودت

روز جزا آنچه از صغیر و کبیر است

آتش موسیٰ شهابی از قبس توست
نفخه.ی عیسیٰ هوایی از نفس توست
نعره‌ی اسلام ، بانگی از جرس توست
معنی قران که جمله دسترس توست

سوی بشر ، بر ولایت تو بشیر است

شمس و قمر مکتسب ز نور و ضیایت
مشتری و زهره جلوه‌‌گر ز لقایت
مرّیخ و هم زحل مطیع به رایت
دفتر نظم فلک ، گشوده برایت

بر رقم مِدحتِ تو ، تیر دبیر است

بعد نبی قوم جهل و بی‌خبری را
غیر تو لایق نبود راهبری را
آنکه عیان کرد کینه‌‌ی عمری را
بهر خود اندوخت آتش سقری را

زآن سببش جا به قعر نار و سعیر است

آنکه به ناحق ز دودمان طهارت
غصب خلافت نمود، بهر امارت
خواست درآرد تو را به قید اسارت
بر تو روا داشت چند ذل و جسارت

نزد خدا و رسول، خوار و حقیر است

قوم مخالف که ائتلاف نمودند
بهر خلافت بسی خلاف نمودند
وز ره دین رو به انحراف نمودند
هر دم بر عجز ، اعتراف نمودند

آری! روباه کِی به پایه‌ی شیر است

چندی ا‌گر ، از نفاقِ قومِ عنودی ،
گوشه‌ی عزلت ز مصلحت بغنودی
گوی حقیقت تو عاقبت برُبودی
زنگ سیاهی ز روری دین بزُدودی

پاک بدانسان که همچو بدر منیر است

لیک کنون از سر هوای‌پرستی
وز ره خودخواهی و جهالت و مستی
شرع نبی را ز اوج عزت و هستی
کینه‌ی اِخوان چنان فکنده به پستی

گویی: یوسف به چاه فتنه اسیر است

ای ولی دین! دمی به مُلک نظر کن
دست خدایی از آستین ، تو بِدَر کن
دست برآن دسته‌ی حسامِ دو سر کن
دست خسان را جدا ز فتنه و شر کن

قطعِ یَد از آن بشر نما که شریر است

راهبری کن به خیر ، راهبران را
دست به سر کن ز شر تو خیره‌سران را
سر به‌ سزا کَن ز تن تو حیله گران را
دیده به در کُن ز کاسه بی بصران را

شاد کن آن‌ را که در حقِ تو بصیر است

بار دگر عدل و داد ، را اثری ده
بر شجر خشکِ شرع ، برگ و بری ده
کِشته‌ی اسلام را ز نو ، ثمری ده
بی‌خبران را ز علمِ دین خبری ده

رشته‌ی دین دِه به دست آنکه خبیر است

(مسجدی) اکنون که با غم و مِحن و آه
هم ز سر درد و رنج و غصه‌ی جانکاه
گفتا این مدح در ولایتت ای شاه!
عفو کن او را ، اگر ز فکرت کوتاه:

جامه‌ی نظمش به قامت تو قصیر است

"شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی"

به گرد شمع رخ دوست، دل چو پروانه

(صیاد دهر)

به گرد شمع رخ دوست دل چو پروانه
به سوز ساز و ز مرگش گریز و پروا نه

هوای پر زدنم هست در گلستان لیک
ز جور پنجه‌ی صیاد دهر ، پر وا نه

مرا که مرغ دل از شوق، جا به بستان داشت
کنون چو جغد ز غم جسته جا به ویرانه

ز عشق روی بتی شوخ چشم و لیلی‌وش
به شهر عشق و جنون شهره‌ایم و افسانه

ز دست غیر چه نالم که خود به خاطر دوست
شدم دچار ملامت ، ز خویش و بیگانه

چه زخم‌ها که ز دندانه‌های شانه رسید
مرا به دل چو بزد یار ، زلف را شانه

خدا خراب کند خانه‌اش که کرد خراب
ز دست جور ، مرا آشیان و کاشانه

نکرده بس ز تنعم به خوان دهر که راند
ز کین سپهر حسودم ز خوان و از خانه

ز عمر اگر طلبی (مسجدی) تو راحت جان
ببایدت که کنی جان ، فدای جانانه.

"میرزا مهدی مسجدی قمی"

بهار روح‌بخش آمد قرین با فرّ و فیروزی

(بهاریه)

بهار روح‌بخش آمد قرین با فرّ و فیروزی
به‌پا شد جشن جمشیدی به رسم میر نوروزی
به قدّ ِ گلسِتان باغ ، از بهر دل افروزی
بشد با دستِ درزی طبیعت، پرنیان‌دوزی

عروس باغ بس رعنا و زیبا و فریبا شد


صفای باغ شادی بخش و بزداینده‌ی غم شد
چمن از سبزه و گل‌های رنگارنگ ، خرم شد
بنفشه تا کند تعظیم بر سوری، قدش خم شد
فضا از سوسن و سنبل، سمن‌بو چون سپرغم شد

چمان سرو چمن مانند یار سرو بالا شد


به هر شاخ گلی بلبل چنان شوری به پا کرده
که سرتاسر فضای باغ را پر ، از نوا کرده
هَزار اندر گلستان خویش را دستان‌سرا کرده
به هر گلبانگ خوش سازی برون از پرده‌ها کرده

که گویی نغمه‌هایش رشک آهنگ نکیسا شد


چکاوک در کنار سبزه‌ها در نغمه پردازی
کند کبک دری در دامن کهسار طنازی
به طرف باغ سازد سار با موسیجه دمسازی
به شاخ سرو با بلبل کند قمری هم آوازی

همیدون باغ و راغ از نغمه‌ی مرغان پرآوا شد


کنار جویباران جمعی از هر فرقه و دسته
بساط عیش را گسترده گِردش جمله بنشسته
هرآن یک چون ز رنج بهمن و اسفند مَه، رسته
به شادی بهاری جملگی ، عهدِ طرب بسته

پیاپی جام‌ها خالی و پر، از می ز مینا شد


بوَد در دست هر دلداده‌ای دست دل‌آرامی
به آرامی نهند اندر کنار بوستان گامی
زنند اندر لب هر جوی، دور از دیگران جامی
سپس گیرند گه‌گه از لبان یکدگر کامی

کنون دوران به کام نوجوانان دل‌آرا شد


مرا هم بود در دور جوانی کار و باری خوش
خوشا آن روزگارانی که بودم روزگاری خوش
به دستی جام می در دست دیگر دست یاری خوش
سرود و شعر می‌خواندیم با یار و شعاری خوش

کنون آن زندگی در خاطرم مانند رؤیا شد


در ایام شبابم نزد خوبان اعتباری بود
به هر محفل که ره جستم انیس‌ام طرفه یاری بود
به تابستان و پاییز و زمستانم بهاری بود
دگر با سال ماه و هفته و روزم نه کاری بود

مگر آنگه که بزم عیش و نوش خوش مهیا شد


دریغا کاین جهان درد است و رنج و غم سرانجامش
کند ناکام آن کس را که روزی کرده خوش کامش
اگر باشد چو رستم در مَثل بگریزد از دامش
بریزد گاهِ پیری شهد مرگِ تلخ ، در جامش

دهد دردی که درمانش وبال بال عنقا شد


نه تنها عمر گل ، کوتاه از جور خزان باشد
بشر را نیز پایانی ز مرگ ناگهان باشد
چو مرگ و نیستی تا بوده هست و توامان باشد
چه موجودی بوَد کز نیستی اندر امان باشد

به غیر از خالق یکتا که ذاتش عالم آرا شد


همانا (مسجدی) امر طبیعی را همی دانی
که جاویدان نماند هیچ کس در عالم فانی
چه‌سان خواهی تو تنها جاودان در این جهان مانی
قوی گردد ضعیف ، آنگه رسد مرگش به آسانی

حیات جاودانی ، خاص ذات حیّ دانا شد

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

1332

رهزن دين و دلى گشته نگاهى گاهى

(گاهى)

رهزن دين و دلى گشته نگاهى گاهى
دام راهى شده گيسوى سياهى گاهى

اى بسا مردم هشيار كه با ديده‌ی باز
ذقنى ديده و افتاده به چاهى گاهى

مرغ دل صيد ره خال و خطت گشته از آن
كه شدش دانه و دام سر راهى گاهى

ترک چشمت صفى آرَسته ز مژگان و دهد
حكم تسخير دلم را به سپاهى گاهى

مى‌كشم كوه غمت را به كمر گرچه شدم
بى ‌تحمّل ز فشار پر كاهى گاهى

خوش بوَد گر دل سنگ تو برآيد سر مِهر
كز دل سنگ سيه ، رُسته گياهى گاهى

تو ثوابى كن و مَنعم مكن از بوسه كه من
عاصى‌ام گردم اگر گِرد گناهى گاهى

تو كه همواره موفق به نشاطى، چه شود
پرسشى گر كنى از حال تباهى گاهى؟

چه زيان گر به پيامى دل من شاد كنى
از ره دوستىِ خواه نخواهى گاهى؟

شب هجرم كه چو سالی‌ست فراموش شود
روز وصلت شود ار هفته و ماهى گاهى

حذر از سوز دل سوختگان كن كه ز جور
عالمى سوخته از شعله‌ی آهى گاهى

آه بشكسته‌دلان يكسره در هم شكند
بُنگه و بارگه و درگه شاهى گاهى

بس ذليلى كه لواى مهى افراشت به مه
بس عزيزى كه درافتاد ز گاهى گاهى

عجب از بازى دوران نه كه بسيار شده‌ست
تاج شَه ، افسر پشمينه كلاهى گاهى

نه شگفت ار كه جگرسوخته‌اى چيره شود
به جفاجو كه بوَد صاحب‌ جاهى گاهى

(مسجدى) غم مخور از بى‌سروسامانى خويش
شود آخر دهدت يار ، پناهى گاهى

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

من قانعم ز دوست همانا به دیدنی

(پیوند دوستی)

من قانعم ز دوست همانا به دیدنی
درّ ِ کلامی از لب لعلش شنیدنی

ما را علاقه‌ای‌ست به پیوند دوستی
او را اراده‌ای‌ست به پیمان بریدنی

چون مرغ دل ز هجر تو سر برده زیر پر
از سر به در نموده هوای پریدنی

ای سروِ خوش خرام دمی را به روی لطف
بگذار پا به گلشن چشم از چمیدنی

از بهر رام کردن یاری غزال چشم
ما را ست میل رامش او را رمیدنی

از زخم تیر غمزه‌ی چشمان مست یار
دل را مدام حسرتِ در خون تپیدنی

گیرد مدام دلبرم آرام ، اگر نصیب
گردد مرا شبی به برش آرمیدنی

دارد امید (مسجدی) از بعد هجر یار
از شاخ وصل، میوه‌ی نورسته چیدنی

ای گل هزار نشترم آید به دل اگر
آید به پایت از سرِ خاری خلیدنی

شادروان میرزا مهدی مسجد قمی

زلفت چو به شانه دست گیرد

(عشق)

زلفت چو به شانه دست گیرد
بس دل که از آن شکست گیرد

بشکست ز شانه گر دل من
با موی تو بند و بست گیرد

عشقت به دلم به قصد تاراج
درتاخت که هرچه هست گیرد

وز خون دلم دو دست، رنگین
بنمود که ناز شست گیرد

فریاد و فغان به پای ، خیزد
هرجا که غمت نشست گیرد

آن دل که نصیبه‌اش غم توست
این موهبت از الست گیرد

دریای ـ شود کنارم از اشک
موجش چو بلند و پست گیرد

هشدار که ناگهت زمانه
زین بحر فنا به شست گیرد

بازی‌ست اجل که صید خود را
ناگاه به گاهِ جست گیرد

چندان‌که ضعیف یا قوی چنگ
با چیرگی‌اش چو خست گیرد

گیری تو ز زیردستی ار دست
دستی ز بر از تو دست گیرد

چشم تو که خود هماره مست است
کوشد که چو شحنه مست گیرد

نبوَد عجب این که (مسجدی) را
در زمره‌ی می پرست گیرد

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

زندگی‌نامه و اشعار شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

https://uploadkon.ir/uploads/e38802_24‪میرزا-مهدی-مسجدی-قمی.png

(بیوگرافی)

شادروان استاد میرزا مهدی مسجدی قمی ـ فرزند مرحوم کربلایی محمد عطار ـ ساکن محله‌ی مرحوم میرزای قمی ـ‌ متولد سال 1275 شمسی ـ شاعر توانا و از اعضای "انجمن ادبی شیوا" در قم و "انجمن ادبی ایران" ـ در تهران ـ بازنشسته‌ی اداره‌ی دخانیات ایران، متوفی سال 1348 شمسی.

"ادامه‌ی مطلب"

ادامه نوشته

کِشت غم را آبیاری بهْ ز آب دیده نیست

(درد عاشقی)

کِشت غم را آبیاری بهْ ز آب دیده نیست
فیض باران بر گلستان نزد کس پوشیده نیست

مایه ی خرسندی دلبر ، از آن گشتم که دید
در میان عاشقانش کس چو من رنجیده نیست

کاهش جان من از کوه غم یار است و بس
هم تنم را پرّ کاهی آنچنان کاهیده نیست

من نی‌ام چون نی که نی هرگز ز درد عاشقی
با نوای غم فزا ، عمری چو من نالیده نیست

داستان عشق و شیدایی من پیچیده است
آنچنان که در همه عالم کسی نشنیده نیست

شب همه خوابند و من تا صبح بیدار از غمت
هیچ کس را بخت، چون اقبال من خوابیده نیست

در قبال روی و موی و چشم و ابرویت مرا
غیر سوز و آه و اشک و قامتِ خمّیده نیست

دیدن خورشید رویت را نیارد دیده تاب
گر نگاهی افکنم گاهی به جز دزدیده نیست

(مسجدی) گر شکوه کرد از عهد نافرجام دوست
نکته‌ای را گفت بی‌پروا ، که ناسنجیده نیست

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

شاه دین در کربلا چون خیمه و خرگاه زد

(اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن)

(طومار عشق)

شاه دین در کربلا چون خیمه و خرگاه زد
پرچم عز و شرف یکسر به اوج ماه زد

فرقه‌هایی راهزن، بنمود پس عرض وجود
سد راهی پیش پای شاه والاجاه زد

آتش افروزی که شد مأمور بر آغاز جنگ
صبح عاشورا صفیر جنگ را ناگاه زد

در بر شه ، سروبالای جوانان را ، ز بن
جمله با داس ستم بر وعده ی تنخواه زد

شه پس از قتل عزیزان شد سوی میدان روان
تکیه بر نی از غریبی در پی یک آه زد

مهبط روح الامین ، آن مظهر حق الیقین
بهر دفع آن شیاطین ، دم ز بسم الله زد

منکر حق را شد اندر حق پرستی رهنمون
در جواب "لا الهش" بانگ "الا الله" زد

چون نصیحت بی اثر بد با حساب آن خسان
بر قتال خصم ، فال از حِسبَةً لِله زد

گشت چون پر ، کاسه ی صبرش ز کفر کافران
پس سبوی عمرشان بر سنگ بادافراه زد

زاده ی حیدر ، غضنفرفر ، به کرّ غیر فر
خویشتن را یک تنه بر قلب آن اِسپاه زد

بر صف جنگاوران ، آن صف‌شکن شد حمله ور
همچنان شیری که گویی بر صف روباه زد

برق شمشیر شرربارش همانند شهاب
آتش اندر پیکر اهریمن بدخواه زد

در تن خصمان چو مقراض اجل با تیغ تیز
شهرگ جانشان بسان رشته ی جولاه زد

با سنان جان‌ستان آن رهنمای راستان
ناکسان را دم به دم در سینه راه آه زد

با سر تیغ دو سر ، آن سرفراز سرگران
گردن گردان گردآرا ، چو پرّ ِ کاه زد

همچنان کوشید تا جوشید خون اندر تنش
خصم را در هر هجوم از پنج تا پنجاه زد

زآن سپس شمر لعین از بهر دفع شاه دین
رأی با بن سعد دون از فکرت کوتاه زد

رهزن شرع مبین از راه ظلم و جور و کین
خواست تا آن رهبر دین را ، ره از بیراه زد

داد فرمان هجوم از کینه بر قوم ظلوم
گفت باید بر ره جهدش ز حیلت چاه زد

تیره رایی بی حیایی بی صفایی سنگدل
سنگی از روی جفا بر جبهه ی آن شاه زد

وز پس آن ، دین تباه دل سیاه دیگری
بر دل پاکش به ناگه ناوکی جانکاه زد

دید تا سوز و گداز شاه را از تشنگی
از ره قهر و قساوت ، خنده با قهقاه زد

پس هجوم خصم دون آغاز شد از چارسو
حلقه گرداگرد آن شه ، گرد قربانگاه زد

از سنان و خنجر و شمشیر و تیر اندر تنش
زخم ها بیش از هزار و نهصد و پنجاه زد

شد سرانجام ار شهید از کینه ی شمر و یزید
این قدم را در ره حق ، از سر دلخواه زد

قوم قائد چون نبد قائم ، قوام شرع را
زآن قیام آن شه ندای قائم بالله زد

در قبال مشرکین بهر بقای مُلک و دین
غوطه در بحر فنا ، آن فانی فی الله زد

با یکی طومار عشق آن عاشق مشتاق حق
دفتر عشاق دیگر را سراسر ، تاه زد

نام نیک خویشتن را تا ابد باقی گذاشت
در ره حق چونکه نرد عشق بی اکراه زد

عاقبت دست الهی شد برون از آستین
سنگ بدنامی به فرق فرقه ی گمراه زد

از دورنگی و شقاوت توده‌ای بدنام و ننگ
کوس رسوایی خود را بر سر افواه زد

لاجرم گردد تبه چون زاده ی سفیانیان
آنکه گاهِ ظلم و جور اندر گه و بیگاه زد

(مسجدی) در پیشگاه دوستداران حسین (ع)
فخرش این بس کاین دم از سبط رسول الله زد

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

جام چه باشد بده رطل مدامم

https://s8.uupload.ir/files/سید_محمدرضا_شمس_(ساقی)_g6lb.jpg

(مسمط مخمس غدیریه)

ساقیِ گلچهره خیزو در دِه جامم
جام چه باشد ، بده : رطل مدامم
نیست دگر بحثی از حلال و حرامم
هی هی ، خم خم بریز باده به کامم

چون مه ذیحجه روز خمّ غدیر است

باد فنا تا نبرده است مرا خاک
تیز نما آتشم ز آب طربناک
تا که زنم پا ز وجد بر سر افلاک
دست زنم بر ولای خسرو لولاک

آنکه لوایش فراز چرخ اثیر است

خیز و نما ای بت بدیع شمایل
زردی رویم ز سرخ باده تو زایل
زآبِ چو آذر زدای زنگ غم از دل
تا که ز مستی همی شوم متوسل

بر در شاهی که بی بدیل و نظیر است

نور خدا ، آفتاب برج هدایت
ختم رسل را وصی و میر ولایت
رایت اسلام ازو به ظل حمایت
شرع نبی را هدایت است و نهایت

زآنکه وجودش قدم ز عالم پیر است

صِهر نبی زوج پاک زهره‌ی زهرا
حیدر صفدر هژبر عرصه‌ی هیجا
شاه فلک فر ، علی عالی اعلا
میر مظفر ، ولی والی والا

آنکه به هر آمر امور ، امیر است

ای به وجودت طفیل، عالم هستی
راهنمایی تو در خدای پرستی
دست تو بالای هر بلندی و پستی
دست خدایی و فوق بر همه دستی

دست تو بالا و دست ها همه زیر است

ای همه خلقان ز اصل، فرع وجودت
عالم امکان رهین منت جودت
نیست، همه هست گشته است ز بودت
بخشش یابند از قیام و قعودت

روز جزا آنچه از صغیر و کبیر است

آتش موسی شهابی از قبس توست
نفخه ی عیسی هوایی از نفس توست
نعره‌ی اسلام ، بانگی از جرس توست
معنی قران که جمله دسترس توست

سوی بشر بر ولایت تو بشیر است

شمس و قمر مکتسب ز نور و ضیایت
مشتری و زهره جلوه‌ گر ز لقایت
مریخ و هم زحل مطیع به رایت
دفتر نظم فلک ، گشوده برایت

بر رقم مِدحتِ تو ، تیر دبیر است

بعد نبی قوم جهل و بی‌خبری را
غیر تو لایق نبود راهبری را
آنکه عیان کرد کینه‌‌ی عمری را
بهر خود اندوخت آتش سقری را

زآن سببش جا به قعر نار و سعیر است

آنکه به ناحق ز دودمان طهارت
غصب خلافت نمود بهر امارت
خواست درآرد تو را به قید اسارت
بر تو روا داشت چند ذل و حقارت

نزد خدا و رسول، خوار و حقیر است

قوم مخالف که ائتلاف نمودند
بهر خلافت بسی خلاف نمودند
وز ره دین رو به انحراف نمودند
هر دم بر عجز ، اعتراف نمودند

آری! روباه کِی به پایه‌ی شیر است

چندی ا‌گر از نفاقِ قومِ عنودی
گوشه‌ی عزلت ز مصلحت بغنودی
گوی حقیقت تو عاقبت برُبودی
زنگ سیاهی ز روری دین بزُدودی

پاک بدانسان که همچو بدر منیر است

لیک کنون از سر هوای پرستی
وز ره خودخواهی و جهالت و مستی
شرع نبی را ز اوج عزت و هستی
کینه‌ی اِخوان چنان فکنده به پستی

گویی: یوسف به چاه فتنه اسیر است

ای ولی دین! دمی به مُلک نظر کن
دست خدایی از آستین، تو بِدَر کن
دست برآن دسته‌ی حسامِ دو سر کن
دست خسان را جدا ز فتنه و شر کن

قطعِ ید از آن بشر نما که شریر است

راهبری کن به خیر ، راهبران را
دست به سر کن ز شر تو خیره سران را
سر به‌ سزا کَن ز تن تو حیله گران را
دیده به در کُن ز کاسه بی بصران را

شاد کن آن‌ را که در حقِ تو بصیر است

بار دگر عدل و داد ، را اثری ده
بر شجر خشکِ شرع ، برگ و بری ده
کِشته‌ی اسلام را ز نو ، ثمری ده
بی‌خبران را ز علمِ دین خبری ده

رشته‌ی دین دِه به دست آنکه خبیر است

(مسجدی) اینک ابا غم و محن و آه
هم ز سر درد و رنج و غصه‌ی جانکاه
گفتا این مدح در ولایتت ای شاه
عفو کن او را اگر ز فکرت کوتاه

جامه‌ی نظمش به قامت تو قصیر است

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

تا توانی غم زدای خاطر درویش باش

(مصلحت اندیش)

تا توانی غم زدای خاطر درویش باش
نی نمک‌پاش درون خستهٔ دلریش باش

یا ز دم یا از دِرم یا از قدم یا از قلم
کارساز مستمند و مفلس و درویش باش

قرصهٔ نانی که داری لقمه‌ای انفاق کن
نی به‌کام خویش سر در پیش، همچون میش باش

همچو زنبور عسل از نوش خود بر کام خلق
فیض‌بخشی کن نه چون کژدم سراپا نیش باش

رحم را آئین خود ساز از طریق مردمی
برکنار از ظلم و جور مردم بدکیش باش

نیستی راغب اگر بر دفع شر از غیر خویش
لاجرم طالب به کار خیر قوم و خویش باش

با قناعت بی نیازی پیشه کن تا خوشدلی
یابی اندر دهر، نی غمگین ز کم یا بیش باش

کسب فیض از محضر هر آدمی صاحب نظر
پیشهٔ خود ساز و زین ره مصلحت اندیش باش

(مسجدی) گر شد مُشوّش خاطری از دست تو
بهر پاداش عمل، هر لحظه در تشویش باش

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

وقت عیش و طرب یاران است

(بهاریه)

وقت عیش و طرب یاران است
گاهِ آهنگ، سوی بستان است

شد دی و بهمن و اسفند ، ز یاد
دور آذار مَه و ، نیسان است

نوبهار آمده و پیک صبا
با بشارت همه سو پویان است

نوبهار آمده و شور و نشاط
از زمین خاسته تا کیوان است

با دم عیسوی خویش بهار
بر تن مرده‌دلان چون جان است

دید سرمای زمستان که بهار
پشت‌گرمیش به تابستان است

نیک دانست حسابش با خصم
قصه ی گرگ و سگ چوپان است

رنج آن هست دگر بی‌حاصل
پای جور فلکش لنگان است

منهدم گشت چو دزدان و گریخت
آری این شیوه ی نامردان است

شکرِ لله که از الطاف بهار
سر‌ِ ما را پس ازین سامان است

دور مِی خوردن و نوشانوش است
موسم عربده ی مستان است

دگر از زحمت سرما غم نیست
چون به سر سایه ی سروستان است

بید مجنون به بر آب روان
هر دم از باد صبا لرزان است

سرو بن بر لب جو جلوه کنان
بر سرش فاخته در جولان است

طبله ی باغ پر از رایح خوش
دامن دشت پر از ریحان است

آبدان ها چو فلک پر ز نجوم
از حباب و اثر باران است

گل به بار آمده در دامن مَرغ
همچو شاهی که بر ِ ایوان است

وز پی تهنیت‌اش مرغ چمن
با بم و زیر مدیحت خوان است

سرخ گل چون به چمن تکیه زده‌است
هر هزاری را صد دستان است

سوری اندر سر نسرین و سمن
از سر لطف، عبیر افشان است

ژاله بر پیرهن لاله ی سرخ
در تلألو چو دُر غلتان است

گلشن از فرط گلِ رنگارنگ
همچو قوس و قزحی الوان است

گوهرآگین شده گنجینه ی باغ
خود مگر گنجه ی بازرگان است

شام اگر غنچه بوَد بسته دهان
صبح بنگر که چسان خندان است

عاقبت روز وصالش برسد
آن که صابر به شب هجران است

چاره ی درد ، صبوری باشد
صبر، هر دردِ تو را درمان است

گر کنی صبر تو بر کِشته ی خویش
حاصلش بهر تو آب و نان است

غوره آخر شود از صبر، مویز
صبر را فتح و ظفر پایان است

صبر از آیین طبیعت باشد
که نتاجش نِعم و احسان است

به یقین «صبر کلید فرج است»
این سخن نی ز سر هذیان است

راست گفته‌است و بر این گفته گواست
آنکه سختیش ز صبر آسان است

مشتبه تا نشود امر به تو...
گویمت! ورنه مرا کتمان است

غرَض از صبر ، نباشد سستی
بلکه بر سعی عمل برهان است

معنی صبر ز اهمال، جداست
این عیان‌است و نه خود پنهان است

صبر اندیشه و فکر است به کار
کار خسران تو را تاوان است

زآنکه اندیشه ی فکرت با صبر
در همه کار تو ، پشتیبان است

تلف وقت خود از صبر مدان
داند این آنکه نه خود نادان است

کُندی کار تو با حسن ختام
بهتر از تندی با نقصان است

ورنه تعجیل تو در کار زمان
مَثل مشت و، سرِ سندان است

(مسجدی) در بر ارباب سخن
عذر تقصیر تو را غفران است

شایگان گفت اگر بیتی چند
شایگان نیست که بس شایان است

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

دریغا که گرد پلنگ افکنی

در سوک جهان پهلوان، غلامرضا تختی

(مرگ تختی)

دریغا که گرد پلنگ افکنی
یل پیل روزی و شیراوژنی

جهان پهلوان تختی نامور
که بد قهرمان تهمتن تنی

به بازو قوی‌تر ز اسفندیار
به نیرو توانا تر از بهمنی

به میدان هرکس که بنهاد پای
نبودیش بیمی ، سر سوزنی

حریفی به کشتی نبردش بخاک
چه با زور بازو چه فوت و فنی

سرافراز مردی که از مردمی
نزد  هیچ گه دم ز ما و منی

صفاتش همه دوستی و صفا
مرامش همه ـ مهر ورزیدنی

نزد با کسی جز دم از دوستی
نزد لب به کین کس از دشمنی

پس از سال‌ها کوس مردی زدن
زبون گشت یکدم ز دست زنی

ز بدخویی یار پولاد دل
ز بدگویی زال دل آهنی

در اشکنجه روحش به زندان تن
چنان بد که جان را نبد مٱمنی

یهودی نبد لیک سرگشته گشت
ز دستِ زن خانه بر هم زنی

برای رهایی جان و تنش
ز خلق زن و خوی اهریمنی

به زهری کشنده پناهنده شد
چو بد راحت از بعد جان کندنی

تن پر توانش به حکم قضا
به چاه قدر رفت چون بیژنی

به سطح زمین چون نبودش قرار
برفت و بیاسود در مدفنی

گران گوهری بود و از دست رفت
چو دری نهان گشت در معدنی

عجیبا که طوفان باد خزان
شبیخون زد از قهر در گلشنی

بینداخت از پای، سروی که داشت 
ز پولاد تن، جان سپر جوشنی

کنون شد به سوکش نواها بلند
ز هر شهر و کوی و بر و برزنی

غمش سوخت جان جهانی چنانک
بسوزد شراری بسا خرمنی

چه بسیار بیگانه و آشنا
به مرگش دریدند پیراهنی

نه جای شگفتی‌ست گر (مسجدی)
ز سیلاب غم ، تر کند دامنی

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

1346 خورشیدی

به عهد جوانی من این داستان

(یار ناسازگار)

به عهد جوانی من این داستان
شنیدم که در دوره ی باستان

یکی کاروان در دهی میگذشت
سوی کوهساری برآمد ز دشت

خر و اشتری هر دو زار و نحیف
روانشان شده خسته و تن ضعیف

فرومانده در زیر بار گران
عقب مانده از دسته ی کاروان

ز رفتار وامانده عاجز شده
رها کردن هر دو جایز شده

پس آنگاه سردسته ی قافله
جدا کردشان ناگزیر از گله

رها ساخت از زحمت بارشان
شد آزاد از رنج تیمارشان

پس از آن روان کردشان سوی دشت
جز آن ماجرا ساعتی برگذشت

نگه کرد اشتر به هر سوی و دید
چمنزاری از دور باشد پدید

به خر گفت برخیز کانجا رویم
مگر از غم جوع راحت شویم

بدان سوی گشتند پس رهسپار
رسیدند تا دامن مَرغزار

یکی مرتع سبز و شاداب بود
که جاری ز هر سوی آن آب بود

در آن نقطه گشتند گرم چرا
شب و روز فارغ ز هر ماجرا

بخوردند و خفتند و فربه شدند
به پیلِ دمانی ، مشابه شدند

چو شد هفته‌ای آن خر بی رسن
فرامش نمود آن همه رنج تن

برون آمده از عزای شکم
بیفتاد در کلّه اش باد و دم

چو آن بلهوس از جُوْی مست شد
به بدمستی از عادتِ پست شد

نوای عر و تیز را ، ساز کرد
لگدافکنی ، تک تک آغاز کرد

ز تک تک بنا را به جفتک گذاشت
پی جفته ها پای ، بر تک گذاشت

به هر سوی افتاد در جست و خیز
در و دشت پر کرد از عر و تیز

شد اشتر ز رفتار خر در خروش
بدو گفت کای خر پدر شو خموش

مگر شد فراموشت ای بی ادب؟!
که بودی خری بارکش روز و شب

چرا بردی از یاد آن وضع خویش
که بودت تنی لاغر و پشت ریش

خوراک مهیا ، نه در روز و شب
شب و روز بودی به رنج و تعب

همه روز تا شب ز شب تا به چاشت
بدی زیر بار گران ، بازداشت!

کنونت که نعمت مهیا شده
فراغی برای تو ، پیدا شده

نه در رنج باشی ز بار گران
نه سیخک خوری دیگر از این و آن

بدین نعمت آزاد و خرسند باش
فراری ز افسار و پابند باش

ز نعمت کنی گر تو شکر و سپاس
همانا شود نعمتت بی قیاس

اگر راحتی خواهی آرام باش
کنون پخته شو نی خری خام باش

یقین دان اگر بیش ازین خر شوی
دگرباره مشغول عرعر شوی

صدای تو بر گوش مردم رسد
پی منفعت نی ز رشک و حسد

دگرباره آیند و گیرندمان
چو بگذشته آرند در بندمان

شب و روز ، منعت کنند از فراغ
خوشی ‌ها برون آیدت از دماغ

وزآن قدر یاسین که خواندش بگوش
خر مست ، یک جو نیامد به هوش

به پاسخ چنین گفت آن بلهوس:
که گوشم نباشد به گفتار کس

مرا هست عادت که وقت فراغ
چه کنج طویله چه در باغ و راغ

دهم تیز و پیوسته عرعر کنم
جهان را پر از صوت منکر کنم

بدین نغمه خوانی مرا رغبتی ست
چنانکه به جفتک زدن شهوتی ست

وگر ترک عادت کنم بی گمان
دچار مرض گردم اندر زمان

تو رو فکر آسایش خویش باش
نه دربند این عبد درویش باش

بناچار ، اشتر فرو بست لب
اَبَردل نهان کرد خشم و غضب

به خود گفت باید به وقت دگر
دهم مزد رفتار این کرّه خر

اداهای زشتش تلافی کنم
برِ لاشه‌اش رقص کافی کنم

از آن‌سو خر خیره ی گول و خام
شعارش عر و تیز بُد روز و شام

قضا را یکی روستایی ز دور
در آن روز میکرد سویی عبور

چو از دور بانگ خری را شنید
تفحص کنان تا بدانجا رسید

نگه کرد در مرتعی باصفا
خر و اشتری دید گرم چرا

یقین کرد کان هر دو بی‌صاحب اند
به بند خور و خواب روز و شب اند

کمی رفت در فکر و تدبیر کرد
سپس هر دو را زیر زنجیر کرد

چو آوردشان در خم پالهنگ
سوی روستا بردشان بی‌درنگ

یکی روز بنمود تیمارشان
سپس کرد زیر گران بارشان

همانگه سوی شارسان رو نهاد
به سرعت همی بردشان همچو باد

چو ره بود بس دور و پر پیچ و خم
خر خسته خوردی زمین دم به دم

نفس کوته و سینه اش تنگ شد
ورم کرد دست و پی‌اش لنگ شد

برایش چو آن رهروی بود شاق
ز ره ماند و شد دست و پایش چلاق

و زآن حال شد روستایی غمین
ز بس خر در افتاد روی زمین

بناچار آن مردک دلفکار
ز پشت خر لنگ بگرفت بار

زد آن بار را نیز پشت شتر
که شد اشتر از آن گران بار قر

چو قدری دگر راه پیموده گشت
به لنگی خر قدری افزوده گشت

به طوری که پایش ز رفتار ماند
به یکباره اعضایش از کار ماند

همانجای خفت و زمینگیر شد
به بند سکون پا به زنجیر شد

چو بسیار بود آن خر بی تمیز
برِ خاطر روستایی ، عزیز

نه زآن چشم‌پوشیش مقدور بود
به ره بردنش نیز معذور بود

هم او را به پشت شتر بار کرد
ز خر ، بار اشتر دو خروار کرد

شتر زآن گران بار ، فرسوده شد
چو قوزی سر قوزش افزوده شد

ز بخت بد از چاله در شد به چاه
بناچار بنهاد سر ، سوی راه

به خاطر همی ریخت طرح قصاص
که تا گردد از زحمت خر ، خلاص

ره دشت پیمود تا دامنه
شد از دامنه بر سر گردنه

چو از قلّه قدری بیامد فرود
بناگاه بر سرعت خود فزود

دو پا از عقب ، دست‌ها از جلو
گشود از هم آنگاه ، بازو به دو

مکرر به بالا و پایین پرید
هم از راست بر جانب چپ جهید

به زانو گهی خم شد و گاه راست
بیفزود گه بر دو و گاه کاست

به خوش رقصی خود چنان گرم شد
که خر را به تن استخوان نرم شد

بگفتا خر : ای یار گردن دراز
برای چه این‌سان کنی ترکتاز؟

مرا شد فرو دست و پا در شکم
سر و گردنم شد دچار ورم

گذشته از آن نیز ترسم از این
که افتم ز پشتت به روی زمین

بدین درّه ی ژرف ، گردم نگون
نه دیگر مرا سر بماند نه کون

به پاسخ بگفت اشتر خشمناک :
که هنگام رقص از هلاکت چه باک

نیاری چرا یاد ای سینه ریش ؟
ز رفتار و کردار و عادات خویش

از آن عرعر و جفتک اندازی‌ات
وز آن جست و خیز و کلک بازی‌ات

تو را بود روزی هوس ها به پیش
مرا هم بوَد نوبت رقص خویش

کنون که مرا میل رقصیدن است
چه غم گر تو را وقت نالیدن است

بگفت این و افتاد در جست و خیز
به رقص کمر آتشش گشت تیز

ز رقص شتر در مکان های سخت
به سرگیجه شد آن خر شوربخت

ز پشت شتر گشت ناگه نگون
ته دره افتاد و شد غرق خون

سر و سینه و ساق و سُم گشت خرد
سپس جانش از تن به در رفت و مرد

ز مرگ خر اشتر بسی شاد شد
ز چنگ رفیق بد ، آزاد شد

چنین گفت با لاشه ی یار بد
که این است پایان کردار بد

بلی این مکافات بدمستی است
پس هر بلندی یکی پستی است

تو هم (مسجدی) بهْ که در روزگار
بپرهیزی از ، "یار ناسازگار"

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

سمن به بوی تو ای گلعذار ، باید و نیست

(بايد و نيست)

سمن به بوی تو ای گلعذار ، باید و نیست
به لطف روی تو گل، در بهار باید و نیست

به طرْفِ باغ و چمن، گونه‌گونه لاله که هست
چو لاله گون ، رخِ تو داغدار باید و نیست

چو سبزهٔ لبت ای سروقدّ غنچه دهان
فرح به سبزه، لب جویبار باید و نیست

ربوده جذبه ی زلفت مرا ز کف، دل و دین
کنم چه چاره؟ گرَم اختیار باید و نیست

دلی که در خم مویت اسیر سلسله شد
ز پیچ و تاب شکنجش قرار باید و نیست

به پاکبازی من ، بین عاشقان که توراست
خلاف نیست ، یکی از هزار باید و نیست

دریغ و درد که در شهر عشق ای مه من!
بنای مهر تو را ، اعتبار باید و نیست

ز ترکتازی ناز تو ، عشق سرکش را
برای وقفه ی جولان، مهار باید و نیست

کناره از همه ی دلبران گرفتم حیف...
که چون تو دلبرم اندر کنار باید و نیست

به روزگار عزیزان ، که شام تار مرا
نوید روشنی از روزگار باید و نیست

به وصل یار رسیدن به رغم مدعیان
مرا موافقت مهر یار باید و نیست

ز طالع بَدم اکنون ، امید میمنت‌اش
ز گردش فلک کجمدار باید و نیست

به سوز هجر بسازم که روز وصل مرا
اثر ز صبح ، پی شام تار باید و نیست

ز دیده ، سیل سرشکم چنان فرو ریزد
که در مقایسه‌اش، آبشار باید و نیست

بنال (مسجدی) از رنج عمر بد فرجام
که بهر رفع غمت غمگسار باید و نیست

شادروان: میرزا مهدی مسجدی قمی

نی هوای زر نه سودای درم باشد مرا

(گنج استغنا)

نی هوای زر ، نه سودای درم باشد مرا 
با قناعت پیشگی دیگر چه غم باشد مرا 

من که قوت تن ز خوناب جگر حاصل کنم 
پس چه حاجت بر در اهل کرم باشد مرا 

پیش دریا خشک لب مردن ز فرط تشنگی 
خوش تر از منت پذیرفتن ز یم باشد مرا 

من رهین چشمهٔ چشمم که از باران اشک 
سیل‌ها جاری به دامن دم به دم باشد مرا 

بهر یک نان نزد دونان خم نگردم همچو تاک 
سرو آزادم از این رو قد علم باشد مرا 

در قناعت عزت نفسم هزاران بار به 
کز طمع ذلت ز ارباب درم باشد مرا 

بی‌نیازی پیشه کردم سرفرازی یافتم 
این صفت در هرکه باشد محترم باشد مرا 

ذره آسا نزد خور، کی سر فرود آرم ولی 
خاضع خاکم که در زیر قدم باشد مرا 

لطف هرکس بیش دیدم پیش چشمش کم شدم 
زآن سبب بی قیدی اندر بیش و کم باشد مرا 

ناروایی بس که از اغیار و یاران دیده ام 
کنج تنهایی و عزلت ، مغتنم باشد مرا 

گنج استغنا و کنج امن و همدم با کتاب 
بهتر از گنجوری بنگاه جم باشد مرا 

با قناعت (مسجدی) چون خو گرفتم از غنا
نی هوای زر ، نه سودای درم باشد مرا

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

وه جوانی را ، ز کف دادم دریغا از جوانی

(عبرت)

وه جوانی را ، ز کف دادم دریغا از جوانی
روز پیری هم سر آمد وای از این زندگانی

تا توانی داشتم در زندگی خودکامه بودم
حال چون یابم نوای زندگی در ناتوانی ؟

خودسری را پیشه کردم در هوای نفس سرکش
بی‌خبر از گردش گردون و دور آسمانی

سال‌ها همگام با یاران ، به راه کامیابی
ماه‌ها با دوستان همدم به گاه کامرانی

گاه در طرْف چمن سرگرم عیش و نوش و مستی
گاه در دشت و دمن ، اندر نشید زندخوانی

گه چمان در باغ و بستان با نشاط شادخواری
گه روان در کوه و صحرا با نشاط و شادمانی

گه به خلوت همنشین ماهرویان طرازی
گه به برزن در کمین سرو قدّان چمانی

در سرانجام آن تن آسانی و بزم دوستی ها
نیست در اندیشه جز خواب و خیالی باستانی

چندگه با خون دل رخساره را گلگون نمودم
شد ز غفلت عاقبت سرخی بدل بر زعفرانی

دهر دون چون روبهی یکچند با من مهربان شد
رفت چون سرمایه از کف ، کرد بس نامهربانی

چندگاهی بین اقران ، شهره بد نام و نشانم
حالیا در کنج عزلت ، سر برم با بی نشانی

چستی و چالاکی‌ام چون شد بدل بر ضعف و سستی
شادمانی هم تبه شد آشکارا و نهانی

دیده شد بی نور و موی سر، سپید و گوش، سنگین
سینه و دل، تنگ و دست و پای، لرزان، قد کمانی

آنکه هنگام جوانی ، بود یار جان نثارم
دوره ی پیری و فرتوتی ست همچون خصم جانی

وآنکه بهر سود خود می‌سود سر ، بر آستانم
گشت چون دستم تهی بنمود با من سرگرانی

با ترُش رویی نماید تلخ بر من کام دل را
آنکه هنگام شبابم داشت بس شیرین زبانی

ناگزیر از همگنان خوب و بد دوری گزیدم
تا که آسایش گزینم از گزند این و آنی

(مسجدی) بس کن نوای غم فزای زندگی را
کیست آنکو در جهان یکسان بماند جاودانی؟

این بگفتم تا جوانان زین سخن گیرند عبرت
گوهر خود را عبث ندْهند از کف ، رایگانی..‌.

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

چشم مستت! فتنه و آشوب در سر دارد امشب

(رشک ماه)

چشم مستت! فتنه و آشوب در سر دارد امشب
چون ز ابروی کجت! در دست خنجر دارد امشب

دوست ، از این مهر ورزیدن گنهکارم شمارد
حال، با غنج و دلالش قصد کیفر دارد امشب

بسته مژگانش صفوفی بهر تسخیر دل من
گوییا بهر هلاکم ، تیپ و لشکر دارد امشب

تا مگر از در درآید طرفه یار دلنوازم...
مردم چشمم پیاپی دیده بر در دارد امشب

عهد و پیمانی که با پیمانه بر بستم شکستم
چون‌که یارم از دهان تنگ ساغر دارد امشب

مُشک را گویید کاندر نافه از حسرت بخشکد
زآن‌که دلدارم ز گیسو ، سنبل تر دارد امشب

با حضورت ای مه خوبان! همانا محفلم را
افتخار دیدبانی چشم اختر دارد امشب

چرخ هم از رشک ماه من به منظور رقابت
محفلی از ماه و پروین در دو پیکر دارد امشب

جای دارد سر به فرق فرقدین ساید ز شادی
آن‌که زیر سر ز دوش یار بستر دارد امشب

با ترُشرویی کلامی تلخ ، گر گویی همانا...
در مذاق جانم ای جان! طعم شکّر دارد امشب

مجمع گل را مگر آراستند اندر گلستان...
زآن‌که بلبل با نوایش شور محشر دارد امشب؟

رخت، از طوفان غم بر ساحل شادی کشیدم
کشتی عشقم به بحر عیش ، لنگر دارد امشب

(مسجدی) بهر نثار مقدمت ، از اشک شادی
در کنارش صدهزاران درّ و گوهر دارد امشب

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

دی جز خیال روی تو ام در نظر نبود

(همخوابه ی خیال)

دی جز خیال روی تو ام ، در نظر نبود
همخوابه ی خیال به جز چشم تر نبود

هر شامگه که کرده‌ام از گیسوی تو یاد
آن شام را به زلف درازت ، سحر نبود

زلف سیاهت ار چه بُد آشفته ، حالیا
دانم ز تیره‌بخت من آشفته تر نبود

هر تیر غمزه‌ای که گذشت‌ات ز تیر ناز
ما را به غیر سینه ی سوزان سپر نبود

شیرش شدی شکار ، چو آهو شکار شیر
صیدی که از کمند تواش سر به در نبود

گفتم به بوسه‌ای دهمت جان و خود مرا
با نفع این معامله ، باک از ضرر نبود

شهرت گرفت غایت شیدایی‌ام به شهر
چون داستان عشق تو ام مختصر نبود

در زیر بار غصه و کوه غم فراق
دیگر توان و طاقتم اندر کمر نبود

دل کز برم گرفتی و بستی به موی خویش
کس را ، ز گیر و دار تو بوک و مگر نبود

آموزگار دهر ، مرا درس عشق داد
در کِشت عمر چون بهْ از این‌ام ثمر نبود

هر چند (مسجدی) که نصیبت ز عاشقی!
جز رنج و آه و حسرت و خون جگر نبود

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

بنشین دمی و بنشان بر سینه فغانم را

(آتش دل)

عشق تو ز دل جانا ، بگرفته‌ توانم را
با دست شکیبایی ، پیچیده عنانم را

سودم بوَد ار باشد با ما سر سودایت
بوسی‌دهی و گیری نقد دل و جانم را

هرگه که به پا خیزی برپا کنی‌ام غوغا
بنشین دمی و بنشان بر سینه فغانم را

بر آتش دل ساقی! ز آن آبِ صد آتش زن
خاموش نما از لطف این سوز نهانم را

تلخ است بسی کامم از صبر به هجرت لیک
از شکّر وصلت کن چون شهد ، دهانم را

دی شکوه ی زلفت را گفتم که بر او گویم
با تیر نگه ناگه ، در دوخت دهانم را

در روضه ی دل ای حور از مهر دمی روی آر
مسعود و بهشتی کن این بخت جوانم را

بر (مسجدی) ار یاران لطف کرمی باشد
از دست جفای دوست خواهید امانم را

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

نیست تا یار جفاپیشه در اندیشه ی ما

(سنگ فلک)

نیست تا یار جفاپیشه در اندیشه ی ما
غم ما مونس ما محنت ما پیشه ی ما

تیر عشقی به دلم پنجه در انداخت و گفت :
این سزایت که شدی رهسپر بیشه ی ما

بار غم حاصل دل گشته از آن کشته عشق
بس که خورد آب ز خوناب جگر ریشه ی ما

هر دم از شیشه دل پر شودم ساغر چشم
وای اگر بشکند از سنگ فلک ، شیشه ی ما

عشق شیرین همه‌شب داد به فرهاد ندا
از دل کوه که سر می شکند تیشه ی ما

دوستی پیش نمودیم و نمی‌دانستیم...
عاقبت نیست یکی دوست در اندیشه ی ما

(مسجدی) بر من و تو عمر به سختی گذرد
نیست تا یار جفاپیشه در اندیشه ی ما

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

بس خون مسلمان ها ، بر گردن زنارت

(بی مهری)

ای دلبر کافرکیش! چندی‌ست جفا کارت
بس خون مسلمان ها ، بر گردن زنارت

با عهد من‌ات از چیست بی‌مهری و دلسردی؟
با آن که دلم جوشی ، زین گرمی بازارت

چندانکه دهی دشنام ور زهر کنی در کام
هم طالب گفتارم ، هم مایل کردارت

چوگان تو را چون گوی، دل می‌فکنم در پای
هر چند نه شاید بود او لایق مقدارت

جان بر کف و سر در ره ، دل را سر سودایت
هستی تو متاع حسن ، عشق است خریدارت

مژگان تو خونریز است زلف تو بلاخیز است
چشم تو چو چنگیز است حسن است مددکارت

کم کن ز جفا ای دوست! بر من که نه این نیکوست
کز تیغ کج ابروست ، با ما سر پیکارت

روی است تو را چون گل موی است تو را سنبل
دل شیفته چون بلبل ، ز آن عارض گلزار است

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

تا دلم را چین زلفت بسته در زنجیر دارد

(جفای خوبرویان)

تا دلم را چین زلفت بسته در زنجیر دارد
بهر قتلم چشم مستت از دو سو شمشیر دارد

از نگاهی آهوی چشمت کند صیدِ دلم را
همچون شیران عشق اندر سر پی نخجیر دارد

با همه بی مهری‌ات دل طالب و مشتاق باشد
آنچه را با روزگار من سر تقدیر دارد

این قدَر جور و جفا منما بر این دیوانه کاخر
بینی آن روزی که آه و ناله ام تاثیر دارد

دوش در خواب خوش آوردم به کف دامان وصل‌اش
شکر لله هجر بر انجام خوش تعبیر دارد

زاهد از معشوقه و می‌ چند منعم می نماید
عاشق دیوانه کی پروایی از تکفیر دارد؟

(مسجدی) تا چند سازی با جفای خوبرویان
آخرین ذلت تو را از زندگانی سیر دارد

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

تا از برم آن دلبر بی مهر و وفا رفت

(دلبر بی مهر و وفا)

تا از برم آن دلبر بی مهر و وفا رفت
از دست غمش در دل ما بین چه جفا رفت

چون آهوی وحشی نگر آن ترک تتاری
کز روی خطا آمد و از راه ختا رفت

چون نی به گلو بشکندم ناله که دلدار
با شوق و شعف آمد و با شور و نوا رفت

نامد به عیادت چو طبیب دل بیمار
جان بر سر این درد ز فقدان دوا رفت

ای دوست! من از دوستی‌اش دست بشستم
هر دوست که از دست تو دستش به دعا رفت

تا از نظرم دور شدی ای مه منظور
از مردم چشمم اثر نور و ضیا رفت

از خون جگر گشت دلم پر چو سبویش
چون سرخ می از دیده ی مینایی ما رفت

چون داشت صبا بوی سر زلف تو همراه
ای بس دل شوریده که دنبال صبا رفت

در معجزه ی روی تو مانند سپندی
سوزان دل ما بود که دودش به هوا رفت

از هجر تو گر (مسجدی) از پای درآمد
با پای سر اندر طلبت در همه جا رفت

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

گر از جفای تو ای دوست سر کنم گله را 

(متاع حسن)

گر از جفای تو ای دوست سر کنم گله را 
به عالمی کنم از شکوه تنگ حوصله را 

خلاف مصلحت صلح و دوستی به من‌ات 
خصومتی‌ست که کردی به پا مجادله را 

متاع حسن تو را من به جان خریدارم 
به غیر من که کند با تو این معامله را 

به دام حلقه‌ی زلفت، دلم فتد از پای
تفقدی نکنی گر اسیر سلسله را 

به پای محملت ای نوسفر از آن ترسم 
به گل فرو برم از آب دیده قافله را 

غزال چشم تو آموخت با کرشمه و ناز 
به دلبران ، روش و شیوه ی مقابله را 

مسافر ره عشقیم و کرده‌ ایم بسیج 
ز درد و رنج و غم و غصه زاد و راحله را 

جزای آن که نمودم تحمل غم دوست 
ز سوز و ساز، دلم خورد داغ باطله را 

ز یار دَه دله برگیر دل که حاصل دل 
به غیر خون جگر نیست یار یکدله را 

به جای شهد لب اندر مذاق جان ریزد 
ز فرط تلخ کلامی ، سموم قاتله را 

از این سروده بوَد (مسجدی) در این امید 
که بوسه‌ای ز لب خویش بخشی‌اش صله را 

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

تا نرگس شهلای تو را شیوه ی غنج است 

(طره ی گیسو)

تا نرگس شهلای تو را شیوه ی غنج است
ما را دل شوریده شب و روز به رنج است

ز اشکنجه رهی بهر خلاصی دلم نیست
تا طره ی گیسوی تو را چین و شکنج است

سیمین ذقنت بر زبر غبغب زرین ...
مانند به سیبی‌ست که بر روی ترنج است

در ششدر عشق تو چو من هرکه در افتاد
امّید نجاتش نه دگر با شش و پنج است

در کنج دل من غم عشق تو اقامت ...
بگزیده چو ماهی که مقیم سر گنج است

با یاد تو ام ناله ی مرغان سحرخیز
چون نغمهٔ چنگ و دف و تار و نی و سنج است

کاخ اَملِ (مسجدی) اندر ره سیل است
در یک دو سه روزی که درین کوخ سپنج است

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

کِشت غم را آبیاری بهْ ز آب دیده نیست

(درد عاشقی)

کِشت غم را آبیاری بهْ ز آب دیده نیست
فیض باران بر گلستان نزد کس پوشیده نیست

مایه ی خرسندی دلبر ، از آن گشتم که دید
در میان عاشقانش کس چو من رنجیده نیست

کاهش جان من از کوه غم یار است و بس
هم تنم را پرّ کاهی آنچنان کاهیده نیست

من نی‌ام چون نی که نی هرگز ز درد عاشقی
با نوای غم فزا ، عمری چو من نالیده نیست

داستان عشق و شیدایی من پیچیده است
آنچنان که در همه عالم کسی نشنیده نیست

شب همه خوابند و من تا صبح بیدار از غمت
هیچ کس را بخت، چون اقبال من خوابیده نیست

در قبال روی و موی و چشم و ابرویت مرا
غیر سوز و آه و اشک و قامت خمّیده نیست

دیدن خورشید رویت را نیارد دیده تاب
گر نگاهی افکنم گاهی به جز دزدیده نیست

(مسجدی) گر شکوه کرد از عهد نافرجام دوست
نکته ای را گفت بی‌پروا که ناسنجیده نیست

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

ای نسیم صبا ، از بر من سوی یار کهن ، بر پیامی

(ای دریغ ، ای دریغ از جوانی)

ای نسیم صبا ، از بر من
سوی یار کهن ، بر پیامی
گو به آن نازنین دلبر من
بعد از ابلاغِ عرض سلامی:

 

یاد داری که فصل بهاران
در شبی روشن و ماهتابی
ناگهان از پس ابر هجران
گشتی اندر برم آفتابی ؟!

 

خواستی تا که رویم ببوسی
بوسه ها از لبت بر گرفتم
خواستی تا نمایی عبوسی
شیوه ی خویش از سر گرفتم

 

بر من از آن همه چیره دستی
اخم کردی و من خنده کردم
هم تو را من از آن خودپرستی
سرزنش های زیبنده کردم

 

خواستی کز برم رخ بتابی
از سر عجز ، راه تو بستم
هرچه گفتم ندادی جوابی
لاجرم پیش پایت نشستم

 

لابه ها کردم و ناشنفتی
پس بناچار خاموش گشتم
با عتاب آنچه با من بگفتی
پای تا سر همه گوش گشتم

 

بعد از آن بهر آن ناسپاسی
لحظه‌ای فکر و اندیشه کردی
زآن سپس از طریق اساسی
راه مهر و وفا پیشه کردی

 

برگرفتی سرم روی سینه
گونه بر گونه ی من نهادی
بوسه ها در پی هم قرینه
گه گرفتی ز من گه بدادی

 

در تماشای ما ماه و پروین
ز آن همه شادی و کامیابی
دیده‌شان خیره و سوی پایین
اندر آن منظر ماهتابی

 

نور ماه اندرآن شب چو گردید
پرتو افکن به پیراهن تو
مَردم دیده در زیر آن دید
نور رخشان سیمین تن تو

 

تا سحر ، در بر شمع رویت
رمزی از عشق پروانه گفتم
هر دم از غنچهٔ تو به تویت
خنده کردی و چون گل شکفتم

 

بیش ازین را نگویم که دانی
آنچه بر ما گذشت آن شب عشق
که بسوزد چو آتشفشانی
پیکر لاغرم را ، تب عشق

 

ای‌خوش آن عهد عشق و جوانی
ای‌خوش آن عالم ذوق و مستی
سرخوش از ساغر کامرانی
فارغ از رنج بالا و پستی

 

حال آرم چو در خاطر خویش
آن شب وصل و آن شادمانی
گویم اینک ز سوز دل ریش
ای دریغ ، ای دریغ از جوانی

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

نرگس مست تو چون بر سر ناز است هنوز

(طاق ابرو)

نرگس مست تو چون بر سر ناز است هنوز 
بر دلم راه غم عشق تو باز است هنوز 

دل که بر چنبر زلف تو گرفتار آمد 
صعوه‌ای بود که در چنگل باز است هنوز 

همه شب تا به سحر خاطر آشفته مرا 
با خیال تو سر راز و نیاز است هنوز 

شرح پیوند سر زلف تو را دل همه شب 
مو به مو گوید و این قصه دراز است هنوز 

به حقیقت ره عشق تو به پایان بردم 
باز گویی که تو را قصد مجاز است هنوز 

طاق ابروی تو زآن روز که شد قبله ی من 
وقت هر روزه مرا صرف نماز است هنوز 

رشک بر روی نکویت بَرد آن ماهرخی 
که به چین و چگل و روم و طراز است هنوز 

یاد ایام وصالت همه شب تا به سحر 
چنگ بر جام می و گوش به ساز است هنوز 

سوخت پروانه صفت در بر شمع رخ دوست 
دل شوریده که در سوز و گداز است هنوز 

دوست را گرچه ثنا گفتم و دشنامم داد 
خانه آباد که او دوست نواز است هنوز 

عاقبت راه به سرمنزل لیلایش برد 
آنکه در دشت جنون در تک و تاز است هنوز 

هیچ حرفی دگر از شوکت محمودی نیست 
صحبتی گر بوَد از حسن ایاز است هنوز 

(مسجدی) گر که زبان، راز دلت فاش نمود 
دل سلامت که تو را محرم راز است هنوز 

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

نمی‌دانم به دردت خو نمایم یا به درمانت

(دام گیسو)

نمی‌دانم به دردت خو نمایم یا به درمانت
شکایت از غم هجرت نمایم یا ز هجرانت

به شهر عشق، چون لیلی‌وشان دیوانه خوانندم
بر آنم تا چو مجنون ره برم اندر بیابانت

هزاران کشته از جور و جفایت در صف محشر
به کین‌خواهی بپاخیزند تا گیرند دامانت

دو چشم مست خون‌آشامت ای ترک کمان ابرو
برای قتلم استمداد کرد از تیر مژگانت

کجا ماه فلک را پیش رویت جلوه گر باشد
چو خورشید رخت آرد برون سر از گریبانت

یقین فرما ‌که در پیمانه ی عمرم شکست آید
مرا در دوستی، گر بشکنی آن عهد و پیمانت

به میدان حوادث، خود بسان گوی غلتانم
تو دیگر بیش ازین زحمت مده بر دست و چوگانت

چو گفتی (مسجدی) را نیست پابرجای، در عشقت
به نزد عاشقان، شرمنده‌اش کردی ز بهتانت

نه تنها من به دام گیسویت در بند افتادم
هزاران عاشق دل‌خسته اندر بند زندانت

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

گر یار دهد یک دو سه پیمانه‌ام امشب

(نعره ی مستانه)

گر یار دهد یک دو سه پیمانه‌ام امشب
پیچد به فلک نعره ی مستانه‌ام امشب

گفتم که کنم خانهٔ چشم از مژه جاروب
کآید مگر آن دلبر جانانه‌ام امشب

ره یافت خیالش به سر و زد ره خوابم
دزد دل و دین آمده در خانه‌ام امشب

تابید به دل پرتوی از عکس رخ دوست
چونانکه چراغان شده کاشانه‌ام امشب

از کید رقیب است که بیگانه ز خویشم
چون یار ، همانا شده بیگانه‌ام امشب

کوتاه شود قصهٔ عشقم اگر ای دوست!
پایان دهی از وصل به افسانه‌ام امشب

تا سلسلهٔ موی تو در پای دل افتاد
افتاد سر و کار به دیوانه‌ام امشب

در چهره اگر طاق دو ابروی تو بینم
از کعبه بوَد ره سوی بتخانه‌ام امشب

در کنج قفس، زیر پر و بال برم سر
چون دست غمت ریخت به هم لانه‌ام امشب

زد یار چو بر زلف سیه شانه، جدالی
درگیر بوَد بین دل و شانه‌ام امشب

خال لب و زلف سیهش دیدم و زآن روی
در دام خود آورد به یک دانه‌ام امشب

خوناب جگر از خم می، در قدح چشم...
پر ریخت که خالی شده پیمانه‌ام امشب

سری‌ست عیان (مسجدی) ار گنج غمت را
بنهفت درون دل ویرانه‌ام امشب

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

نه تنها ای فلک! دل کندم از آن ماه تابانت

(شٍکوه)

نه تنها ای فلک! دل کندم از آن ماه تابانت
همیدون دیده پوشیدستم از مهر درخشانت

تو را گر نازش است از جلوهٔ ناهید و برجیس‌ات
مرا بی ارزش است آن فتنه ی بهرام و کیوانت

تو را یک تیر، در ترکش بوَد بهر قتال من
که برچینی ازین نطع زمین آن خوان الوانت

مرا چون قوت تن خون جگر باشد چرا دیگر؟
عبث گردم رهین منت و ممنون احسانت

نمی‌باشد غم و باکم ندادی گر کفی خاکم
ز مرز روس تا ترک و عرب هم هند و افغانت

چو سامانم ندادی از چه سر سایم به درگاهت؟
نه درگاه تو را خواهم دگر، نی سر - وَ سامانت

نه در بندم دگر از زحمت تشرین و کانونت
نه خرسندم دگر، از رحمت آذار و نیسانت

بهار خرّمَت! بر من ندارد با خزان فرقی
چنان کاندوهِ تابستان، نه کمتر از زمستانت

نه من تنها به دام فتنه‌ات از پا در افتادم
گروهی هم‌چو من ز آزادگان در بندِ زندانت‌

تو چون خود بی سر و پا می‌کنی هر بی سر و پا را
قرین عزت و ذلت روا داری به نیکانت

نه تیمار و نه آزار تو را هرگز بوَد شرطی
نه کس محبوب از عهدت! نه کس مغضوبِ پیمانت

گهی افتاده‌ای را رَه بری از فرش تا عرشت
گهی آزاده‌ای را افکنی در قعر میزانت

مِهان را گاه آری از بلندی جانب پستی
کهان را گاه از پستی برآری اندر ایوانت

یکی را سر ز خاکستر گذاری بر سرِ بالش
یکی را سر ز بالش گیری و کوبی به سندانت

کسانی را به ساحل در کنار مرگ بنشانی
خسانی را دهی آنگه نجات از قعر طوفانت

چو چوگان اجل، گیری به کف اندر پی بازی
شود صدها سر از گردن فرازان گویِ میدانت

بهاران ای بسا گلزارها خشکد ز بی آبی
هزاران شوره‌زار آنگه به زیر سیلِ بارانت

به خوبان در خصومت آن‌چنان سِتوار و پا برجا
که نتوان هیچ سیلی از حوادث کَند بنیانت

از این بازیچه‌ ها بسیار داری و نداند کس
چه منظوری، چه مقصودی بوَد از این و از آنت؟

همانا نیک دانستم من ای دریای بی پایان!
نه کس آگه ز آغازت! نه کس واقف ز پایانت

گروهی عاقل و دیوانه، با مقصود و بی مقصد
همه سرگشته و گمگشته در کوه و بیابانت

ندیدم چون‌که در بیش و کمت تعدیل و موزونی
تعادل را ز کف دادم من از این عدل و میزانت

سخن را (مسجدی) کوتاه کن زین چرخِ دون پرور
نهان بهْ! این سخن‌ها در دل و طبع سخندانت

"مرحوم میرزا مهدی مسجدی قمی"

تا توانی غم زدای خاطر درویش باش

(مصلحت اندیش)

تا توانی غم زدای خاطر درویش باش
نی نمک‌پاش درون خستهٔ دلریش باش

یا ز دم یا از دِرم یا از قدم یا از قلم
کارساز مستمند و مفلس و درویش باش

قرصهٔ نانی که داری لقمه‌ای انفاق کن
نی به‌کام خویش سر در پیش، همچون میش باش

همچو زنبور عسل از نوش خود بر کام خلق
فیض‌بخشی کن نه چون کژدم سراپا نیش باش

رحم را آئین خود ساز از طریق مردمی
برکنار از ظلم و جور مردم بدکیش باش

نیستی راغب اگر بر دفع شر از غیر خویش
لاجرم طالب به کار خیر قوم و خویش باش

با قناعت بی نیازی پیشه کن تا خوشدلی
یابی اندر دهر، نی غمگین ز کم یا بیش باش

کسب فیض از محضر هر آدمی صاحب نظر
پیشهٔ خود ساز و زین ره مصلحت اندیش باش

(مسجدی) گر شد مُشوّش خاطری از دست تو
بهر پاداش عمل، هر لحظه در تشویش باش

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی