(یار ناسازگار)
به عهد جوانی من این داستان
شنیدم که در دوره ی باستان
یکی کاروان در دهی میگذشت
سوی کوهساری برآمد ز دشت
خر و اشتری هر دو زار و نحیف
روانشان شده خسته و تن ضعیف
فرومانده در زیر بار گران
عقب مانده از دسته ی کاروان
ز رفتار وامانده عاجز شده
رها کردن هر دو جایز شده
پس آنگاه سردسته ی قافله
جدا کردشان ناگزیر از گله
رها ساخت از زحمت بارشان
شد آزاد از رنج تیمارشان
پس از آن روان کردشان سوی دشت
جز آن ماجرا ساعتی برگذشت
نگه کرد اشتر به هر سوی و دید
چمنزاری از دور باشد پدید
به خر گفت برخیز کانجا رویم
مگر از غم جوع راحت شویم
بدان سوی گشتند پس رهسپار
رسیدند تا دامن مَرغزار
یکی مرتع سبز و شاداب بود
که جاری ز هر سوی آن آب بود
در آن نقطه گشتند گرم چرا
شب و روز فارغ ز هر ماجرا
بخوردند و خفتند و فربه شدند
به پیلِ دمانی ، مشابه شدند
چو شد هفتهای آن خر بی رسن
فرامش نمود آن همه رنج تن
برون آمده از عزای شکم
بیفتاد در کلّه اش باد و دم
چو آن بلهوس از جُوْی مست شد
به بدمستی از عادتِ پست شد
نوای عر و تیز را ، ساز کرد
لگدافکنی ، تک تک آغاز کرد
ز تک تک بنا را به جفتک گذاشت
پی جفته ها پای ، بر تک گذاشت
به هر سوی افتاد در جست و خیز
در و دشت پر کرد از عر و تیز
شد اشتر ز رفتار خر در خروش
بدو گفت کای خر پدر شو خموش
مگر شد فراموشت ای بی ادب؟!
که بودی خری بارکش روز و شب
چرا بردی از یاد آن وضع خویش
که بودت تنی لاغر و پشت ریش
خوراک مهیا ، نه در روز و شب
شب و روز بودی به رنج و تعب
همه روز تا شب ز شب تا به چاشت
بدی زیر بار گران ، بازداشت!
کنونت که نعمت مهیا شده
فراغی برای تو ، پیدا شده
نه در رنج باشی ز بار گران
نه سیخک خوری دیگر از این و آن
بدین نعمت آزاد و خرسند باش
فراری ز افسار و پابند باش
ز نعمت کنی گر تو شکر و سپاس
همانا شود نعمتت بی قیاس
اگر راحتی خواهی آرام باش
کنون پخته شو نی خری خام باش
یقین دان اگر بیش ازین خر شوی
دگرباره مشغول عرعر شوی
صدای تو بر گوش مردم رسد
پی منفعت نی ز رشک و حسد
دگرباره آیند و گیرندمان
چو بگذشته آرند در بندمان
شب و روز ، منعت کنند از فراغ
خوشی ها برون آیدت از دماغ
وزآن قدر یاسین که خواندش بگوش
خر مست ، یک جو نیامد به هوش
به پاسخ چنین گفت آن بلهوس:
که گوشم نباشد به گفتار کس
مرا هست عادت که وقت فراغ
چه کنج طویله چه در باغ و راغ
دهم تیز و پیوسته عرعر کنم
جهان را پر از صوت منکر کنم
بدین نغمه خوانی مرا رغبتی ست
چنانکه به جفتک زدن شهوتی ست
وگر ترک عادت کنم بی گمان
دچار مرض گردم اندر زمان
تو رو فکر آسایش خویش باش
نه دربند این عبد درویش باش
بناچار ، اشتر فرو بست لب
اَبَردل نهان کرد خشم و غضب
به خود گفت باید به وقت دگر
دهم مزد رفتار این کرّه خر
اداهای زشتش تلافی کنم
برِ لاشهاش رقص کافی کنم
از آنسو خر خیره ی گول و خام
شعارش عر و تیز بُد روز و شام
قضا را یکی روستایی ز دور
در آن روز میکرد سویی عبور
چو از دور بانگ خری را شنید
تفحص کنان تا بدانجا رسید
نگه کرد در مرتعی باصفا
خر و اشتری دید گرم چرا
یقین کرد کان هر دو بیصاحب اند
به بند خور و خواب روز و شب اند
کمی رفت در فکر و تدبیر کرد
سپس هر دو را زیر زنجیر کرد
چو آوردشان در خم پالهنگ
سوی روستا بردشان بیدرنگ
یکی روز بنمود تیمارشان
سپس کرد زیر گران بارشان
همانگه سوی شارسان رو نهاد
به سرعت همی بردشان همچو باد
چو ره بود بس دور و پر پیچ و خم
خر خسته خوردی زمین دم به دم
نفس کوته و سینه اش تنگ شد
ورم کرد دست و پیاش لنگ شد
برایش چو آن رهروی بود شاق
ز ره ماند و شد دست و پایش چلاق
و زآن حال شد روستایی غمین
ز بس خر در افتاد روی زمین
بناچار آن مردک دلفکار
ز پشت خر لنگ بگرفت بار
زد آن بار را نیز پشت شتر
که شد اشتر از آن گران بار قر
چو قدری دگر راه پیموده گشت
به لنگی خر قدری افزوده گشت
به طوری که پایش ز رفتار ماند
به یکباره اعضایش از کار ماند
همانجای خفت و زمینگیر شد
به بند سکون پا به زنجیر شد
چو بسیار بود آن خر بی تمیز
برِ خاطر روستایی ، عزیز
نه زآن چشمپوشیش مقدور بود
به ره بردنش نیز معذور بود
هم او را به پشت شتر بار کرد
ز خر ، بار اشتر دو خروار کرد
شتر زآن گران بار ، فرسوده شد
چو قوزی سر قوزش افزوده شد
ز بخت بد از چاله در شد به چاه
بناچار بنهاد سر ، سوی راه
به خاطر همی ریخت طرح قصاص
که تا گردد از زحمت خر ، خلاص
ره دشت پیمود تا دامنه
شد از دامنه بر سر گردنه
چو از قلّه قدری بیامد فرود
بناگاه بر سرعت خود فزود
دو پا از عقب ، دستها از جلو
گشود از هم آنگاه ، بازو به دو
مکرر به بالا و پایین پرید
هم از راست بر جانب چپ جهید
به زانو گهی خم شد و گاه راست
بیفزود گه بر دو و گاه کاست
به خوش رقصی خود چنان گرم شد
که خر را به تن استخوان نرم شد
بگفتا خر : ای یار گردن دراز
برای چه اینسان کنی ترکتاز؟
مرا شد فرو دست و پا در شکم
سر و گردنم شد دچار ورم
گذشته از آن نیز ترسم از این
که افتم ز پشتت به روی زمین
بدین درّه ی ژرف ، گردم نگون
نه دیگر مرا سر بماند نه کون
به پاسخ بگفت اشتر خشمناک :
که هنگام رقص از هلاکت چه باک
نیاری چرا یاد ای سینه ریش ؟
ز رفتار و کردار و عادات خویش
از آن عرعر و جفتک اندازیات
وز آن جست و خیز و کلک بازیات
تو را بود روزی هوس ها به پیش
مرا هم بوَد نوبت رقص خویش
کنون که مرا میل رقصیدن است
چه غم گر تو را وقت نالیدن است
بگفت این و افتاد در جست و خیز
به رقص کمر آتشش گشت تیز
ز رقص شتر در مکان های سخت
به سرگیجه شد آن خر شوربخت
ز پشت شتر گشت ناگه نگون
ته دره افتاد و شد غرق خون
سر و سینه و ساق و سُم گشت خرد
سپس جانش از تن به در رفت و مرد
ز مرگ خر اشتر بسی شاد شد
ز چنگ رفیق بد ، آزاد شد
چنین گفت با لاشه ی یار بد
که این است پایان کردار بد
بلی این مکافات بدمستی است
پس هر بلندی یکی پستی است
تو هم (مسجدی) بهْ که در روزگار
بپرهیزی از ، "یار ناسازگار"
شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی