من کیستم تا هر زمان، پیش نظر بینم تو را؟

(روی تو)

من کیستم تا هر زمان، پیش نظر بینم تو را؟
گاهی گذر کن سوی من، تا در گذر بینم تو را

افتاده بر خاک درت، خوش آن که آیی بر سرم
تو زیر پا بینیّ و من، بالای سر بینم تو را

یک‌بار بینم روی تو، دل را چه‌سان تسکین دهم
تسکین نیابد جان من، صدبار اگر بینم تو را

از دیدنت بی‌خود شدم، بنشین به بالینم دمی
تا چشم خود بگشایم و، بار دگر بینم تو را

گفتی که: هر کس یک نظر بیند مرا، جان می‌دهد
من هم به جان در خدمتم، گر یک نظر بینم تو را

تا کی (هلالی) را چنین زین ماه می‌داری جدا؟
یا رب که ای چرخ فلک! زیر و زبر بینم تو را .

«هلالی جغتایی»

ز سوز سینه، هر دم، چند پوشم داغ هجران را؟

(داغ هجران)

ز سوز سینه، هر دم، چند پوشم داغ هجران را؟
دگر طاقت ندارم، چاک خواهم زد گریبان را

بزن یک خنجر و از درد جان کندن خلاصم کن
چرا دشوار باید کرد بر من کار آسان را؟

نمی‌خواهم که خط بالای آن لب، سایه اندازد
که بی ظلمت صفای دیگر است آن آب حیوان را

به زلفت بسته شد دل‌های مشتاقان، بحمدالله
عجب جمعیتی روزی شد این جمع پریشان را

کسی چون جان بَرد زین کافران سنگدل، یارب؟!
که در یک لحظه می‌ریزند خون صد مسلمان را

طبیبا، تا به کی بر زخم پیکانش نهی مرهم؟
برو، مگذار دیگر مرهم و، بگذار پیکان را

(هلالی)، دل منه بر شیوه‌ی آن شوخ عاشق کش
سخن بشنو وگرنه بر سر دل می‌کنی جان را .

«هلالی جغتایی»

ای‌که می‌پرسی ز من کآن ماه را منزل کجاست؟

(کجاست؟)

ای‌که می‌پرسی ز من کآن ماه را منزل کجاست؟
منزل او در دل است، اما ندانم دل کجاست

جان پاک است آن پری‌رخسار، از سر تا قدم
ورنه شکلی این‌چنین در نقش آب و گل کجاست؟

ناصحا، عقل از مقیمان سر کویش مخواه
ما همه دیوانه‌ایم، اینجا کسی عاقل کجاست؟

آرزوی ساقی و پیر مغان دارم بسی
آن جوان خوبرو، وآن مرشد کامل کجاست؟

در شب وصل از فروغ ماه گردون فارغم
این‌چنین ماهی، که من دارم، درآن محفل کجاست؟

روزگاری شد که از فکر جهان در مِحنتم
یارب! آن روزی که بودم از جهان غافل کجاست؟

نیست لعل او برون از چشم گوهربار من
آری، آری، گوهر مقصود بر ساحل کجاست؟

چون (هلالی) حاصل ما درد عشق آمد، بلی
عشق‌بازان را هوای زهد بی‌حاصل کجاست؟

«هلالی جغتایی»

سعی کردم که شود یار ز اغیار جدا

(دیده‌ی خونبار)

سعی کردم که شود یار ز اغیار جدا
آن نشد عاقبت و من شدم از یار جدا

از من امروز جدا می‌شود آن یار عزیز
همچو جانی که شود از تن بیمار جدا

گر جدا مانم از او خون مرا خواهد ریخت
دل خون گشته جدا، دیده‌ی خونبار جدا

زیر دیوار سَرایش تن کاهیده‌ی من
همچو کاهی‌است که افتاده ز دیوار جدا

من که یک بار به وصل تو رسیدم همه عمر
کی توانم که شوم از تو به یکبار جدا؟

دوستان، قیمت صحبت بشناسید، که چرخ
دوستان را ز هم انداخته بسیار جدا

غیر آن مَه، که (هلالی) به وصالش نرسید
ما در این باغ ندیدیم گل از خار جدا .

«هلالی جغتایی»

دل‌های مردمان به نشاط جهان خوش است

(خیال دوست)

دل‌های مردمان به نشاط جهان خوش است
در دل مرا غمی‌‌است، که خاطر به آن خوش است

چون نیست خوشدل از تن زارم سگِ درش
سگ بهتر از کسی، که به این استخوان خوش است

خوش نیست چشم مردم بیگانه جای یار
چون یار من پری‌‌است ز مردم نهان خوش است

از درد ناله کردم و درمان من نکرد
گویا دلش به دردِ منِ ناتوان خوش است

سلطان مُلک هستی باشد خیال دوست
این سلطنت به کشور ما جاودان خوش است

ناصح! عمارت دل ویران ما مکن
بگذار تا خراب شود، کآنچنان خوش است

بر آستان یار ، (هلالی) نهاد سر
او را سرِ نیاز بر این آستان خوش است.

«هلالی جغتایی»

محمد کیست؟ جان را قرة‌العین

(محمد کیست؟)

محمد کیست؟ جان را قرة‌العین
کمان ابروی بزم قاب قوسین

ادامه نوشته

گفتی: بگو که: در چه خیالی و حال چیست؟

(خیال تو)

گفتی: بگو که: در چه خیالی و حال چیست؟
ما را خیال توست، تورا در خیال چیست؟

جانم به لب رسید، چه پرسی ز حال من؟
چون قوّت جواب ندارم، سؤال چیست؟

بی ذوق را ، ز لذت تیغ‌ات چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که: آب زلال چیست؟

گفتم: همیشه فکر وصال تو می‌کنم
در خنده شد که: این همه فکر محال چیست؟

دردا! که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نی‌ام هنوز که: روز وصال چیست؟

چون حل نمی‌شود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که: فایده‌ی قیل و قال چیست؟

ای دم بدم به خون (هلالی) کشیده تیغ
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست؟

"هلالی جغتایی"

یارب! غم بی‌رحمی جانان به که گویم؟

(غم دوران)

يارب! غم بی‌رحمی جانان به که گویم؟
جانم غم او سوخت، غم جان به که گویم

نی یار و نه غمخوار و نه کس مَحرم اَسرار
رنجوری و مهجوری و حرمان به که گویم؟

آشفته شد از قصه‌ی من خاطر جمعی
دیگر چه کنم؟ حال پريشان به که گویم؟

گویند طبیبان که: بگو دردِ خود، اما
دردی که گذشت‌است ز درمان به که گویم؟

دردی، که مرا ساخته رسوا، همه دانند
داغی، که مرا سوخته پنهان، به که گویم؟

اندوه تو ناگفته و، درد تو نهان بهْ
اين پیش که ظاهر کنم و آن به که گویم؟

خلقی همه با هم، سخن وصل تو گویند
من بی‌کس‌ام، افسانه‌ی هجران به که گویم؟

دور طرب، افسوس که بگذشت، (هلالی)
دور دگر آمد، غم دوران به که گویم؟!

"هلالی جغتایی"

ای دوای درون خسته‌دلان!

(مناجات)

ای دوای درون خسته‌دلان!
مرهم سینه‌ی شکسته دلان!

مرهمی لطف کن، که خسته‌دلم
مرحمت کن که بس شکسته‌دلم

گرچه من سر به سر گنه کردم
نامه‌ی خویش را ، سیه کردم

تو درین نامه‌ی سیاه ، مَبین
کرم خویش بین! گناه مَبین

من خود از کرده‌های خود خجلم
تو مکن روز حشر ، منفعلم

با وجود گناهکاری‌ها
از تو دارم امیدواری‌ها

زآنکه بر توست اعتماد همه
ای مراد من و مراد همه!

تو کریمی و بی‌نوای توام
پادشاهی و من گدای توام

نی گدایی که این و آن خواهم
کام دل ، آرزوی جان خواهم

بلکه باشد گدایی‌ام دردی
اشک سرخی و چهره‌ی زردی

تا به راهت ز اهل درد شوم
برنخیزم اگرچه گرد شوم

چون به خاک اوفتم به صد خواری
تو ز خاکم به لطف برداری

گرچه درخورد آتشم چون شرر
نظری گر به من رسد چه ضرر؟

من نگویم که لطف و احسان کن
بنده‌ام ؛ هرچه شایدت آن کن

عاقبت بگسلد چو بند از بند
بند بند مرا ، به خود پیوند .

"هلالی جغتایی"

ناگاه اگر ز ما سخنی گوش می‌کنی

(حدیث مدعیان)

ناگاه اگر ز ما سخنی گوش می‌کنی
یک لحظه ناگذشته، فراموش می‌کنی

گویی به دیگران سخن، اما چو من رسم
تا نشنوم حدیث تو ، خاموش می‌کنی

یک روز هم به مجلس ما چهره برفروز
تا چند باده با دگران نوش می‌کنی؟

دست مرا بگیر ، که از پا فتاده‌ام
با دیگران چه دست در آغوش می‌کنی؟

گوش رضا به قول (هلالی) نمی‌نهی
گویا حدیث مدعیان گوش می‌کنی

"هلالی جغتایی"

سعی کردم که شود یار ز اغیار جدا

(جدا)

سعی کردم که شود یار ز اغیار جدا
آن نشد عاقبت و من شدم از یار جدا

از من امروز جدا می‌شود آن یار عزیز
همچو جانی که شود از تن بیمار جدا

گر جدا مانم ازو خون مرا خواهد ریخت
دل خون گشته جدا ، دیده‌ی خونبار جدا

زیر دیوار سرایش تن کاهیده ی من
همچو کاهی‌ست که افتاده ز دیوار جدا

من که یک بار به وصل تو رسیدم همه عمر
کی توانم که شوم از تو بیک بار جدا؟

دوستان! قیمت صحبت بشناسید، که چرخ
دوستان را ز هم انداخته بسیار جدا

غیر آن مه، که (هلالی) به وصالش نرسید
ما درین باغ ندیدیم گل از خار جدا

"هلالی جغتایی"

خواهم که: به زیر قدمت زار بمیرم

(در قدم یار)

خواهم که به زیر قدمت زار بمیرم
هر چند کنی زنده ، دگر بار بمیرم

دانم که: چرا خون مرا زود نریزی
خواهی که به جان کندن بسیار بمیرم

من طاقت نادیدن روی تو ندارم
مپسند که در حسرت دیدار بمیرم

خورشیدِ حیاتم به لبِ بام رسیده ست
آن بِهْ که در آن سایه ی دیوار بمیرم

گفتی که ز رشک تو هلاکند رقیبان
من نیز برآنم که ازین عار بمیرم

چون یار به سر وقت من افتاد (هلالی)
وقت است اگر در قدم یار بمیرم

"هلالی جغتایی"

زندگی‌نامه و اشعار هلالی جغتایی

https://uploadkon.ir/uploads/069512_25هلالی-جغتایی.jpeg

(بیوگرافی)

بدرالدین هلالی استرآبادی ـ متخلص به (هلالی) و معروف به (هلالی جغتایی) از بزرگترین شاعران اواخر قرن نهم و اوایل قرن دهم بوده است که اصالتاً از ترکان جغتایی است. او در هرات متولد شده است و از ملازمان امیر علی‌شیر نوایی بوده است. شهرت او در غزل است و مثنوی‌های شاه و درویش (شاه و گدا)، صفات‌العاشقین و لیلی و مجنون او نیز معروف است.


شعر هلالی:

هلالی شاعری است قوی‌دست و بسیار چیره در ظرایف و ویژگی‌های شعری. عمده موفقیت او در هنر شاعری به سبب غزلیات آبدار و پرسوز و گدازی است که در آن‌ها «من» شاعر به بارزترین وجه نمایان شده است. خصیصه‌ی مهمی که در شعر هلالی موجود است و او را از متقدمان و متأخرانش متمایز می‌کند شور و درد خاصی است که در شعر او وجود دارد و زبان شعری او را نیز به‌سوی نوعی سادگی و بی‌تکلفی سوق داده است.‌

آثار و تألیفات:

از جغتایی اشعاری در قالب غزل، قصیده، قطعات، رباعیات بر جای مانده است. البته شهرت او در غزل است. غزل ‌های لطیف، پرمضمون و خوش آهنگ که مجموع آن نزدیک به 2800 بیت است. از دیگر برجسته ‌ترین آثار او می‌توان به مثنوی شاه و درویش (شاه و گدا) اشاره کرد که به زبان آلمانی نیز ترجمه شده ‌است. فضای کلی مثنوی شاه و درویش در مورد عشق بی‌ریای درویشی به شاهزاده‌ای است که هلالی آن را به نظم درآورده است. این مثنوی بیشتر سرشتی عرفانی و گرایش تند آموزشی دارد و گویای این باور است که مرزهای نابرابری اجتماعی را می‌توان از میان برداشت.

این چند بیت در صفت بزم از آن کتاب به شمار می‌رود:

شاه را میل سوی باده کشید
باده با دلبران ساده کشید

مجلس آراستند و می خوردند
می به آواز چنگ و نی خوردند

روی ساقی ز باده گل گل شد
غلغل شیشه صوت بلبل شد

شد لب گلرخان شراب‌آلود
همچو برگ گل گلاب آلود

عکس رخ در شراب افگندند
در شفق آفتاب افگندند

همچنین صفات‌العاشقین و لیلی و مجنون او نیز معروف است. مثنوی صفات العاشقین بر وزن خسرو و شیرین نظامی در 1227 بیت سروده شده است. این مثنوی درون‌مایه‌ای عرفانی و اخلاقی دارد و دارای 20 باب است که با تأثیر از مخزن‌الاسرار نظامی سروده شده است و هر باب آن یک ویژگی معین آدمی را بازگو می‌کند و اندیشه‌های چشم‌گیری را عرضه می‌دارد. ابواب صفات العاشقین عبارت‌اند از: عشق، صدق، وفا، خلق خوش، سخاوت، شجاعت، همت، احسان، تواضع، ادب، اجتناب از نابایسته‌ها، صبر، شکر، توکل قناعت، کم‌خواری، کم‌گویی، و...‌ سخن آخر این‌که هلالی چندان در بند صنایع شعری و به‌کارگیری آن‌ها نیست؛ از این‌رو صنایع لفظی و حتی معنوی در شعر او چندان وجود ندارد. شعر او به سادگی میل دارد و ایهام و ابهام، از آن‌گونه که در سبک عراقی و هندی وجود دارد در شعر او نقشی ندارد یا بسیار کم نقش دارد؛ اما غزلیاتی با ردیف‌های ابتکاری، بدیع و زیبا در دیوان هلالی بسیار است.‌‌‌

‌مرگ:

امیر عبیدالله خان ازبک او را به جهت کینه‌ی شخصی به تشیع متهم کرد و به قتل رسانید (این که او به راستی شیعه بوده یا نه را از روی اشعارش نمی‌توان استخراج کرد چرا که وی در آثارش گاه از خلفای راشدین و گاه از ائمه‌ی شیعه نام برده و چنان می‌نماید که به مقتضای زمان به این سو و آن سو متمایل می‌شده است). مشهور است که سیف‌الله نامی در قتل او ساعی بود و از این جهت سال مرگ وی را به ابجد با عبارت «سیف‌الله کشت» (معادل 936 هجری قمری) ضبط کرده‌اند.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(غم عشق)

مشکل غمی‌ست عشق، که گفتن نمی‌توان
وین مشکل دگر ، که : نهفتن نمی توان

غم های عاشقان ، همه گفتند پیش یار
ما را عجب غمی‌ست که گفتن نمی‌توان

دندان به قصد لعل لبش تیز چون کنم؟
کان لعل گوهری‌ست، که سفتن نمی‌توان

خون بسته غنچه وار ، دل تنگم از فراق
دل‌تنگم، آن چنان ، که شکفتن نمی‌توان

در خون نشست چشم (هلالی) که از رهت
گردی به دامن مژه رُفتن نمی‌توان

"هلالی جغتایی"