برد دزدی را سوی قاضی عسس

(دزد و قاضی)

بُرد دزدی را سوی قاضی، عسس
خلقِ بسیاری روان از پیش و پس

گفت قاضی: کاین خطاکاری چه بود؟
دزد گفت: از مردم آزاری چه سود؟

گفت: بدکردار را بد کیفر است
گفت: بدکار از منافق بهتر است

گفت: هان برگوی شغل خویشتن...
گفت: هستم همچو قاضی، راهزن

گفت: آن زَرها که بُردستی کجاست؟
گفت: در همیان تلبیس شماست

گفت: آن لعل بدخشانی چه شد؟
گفت: می‌دانیم و می‌دانی چه شد

گفت: پیش کیست آن روشن‌نگین؟
گفت: بیرون آر دست از آستین

دزدی پنهان و پیدا ، کار توست
مال دزدی، جمله در انبار توست

تو قلم بر حکم داور می‌بَری
من ز دیوار و تو از در می‌بَری

حد به گردن داری و حد می‌زنی
گر یکی باید زدن ، صد می‌زنی

می‌زنم گر من ره خلق، ای رفیق!
در ره شرعی! تو قطاع الطریق...

می‌بَرم من جامه‌ی درویش عور
تو ربا و رشوه می‌گیری به زور

دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم

من ربودم موزه و تشت و نمد
تو سیه‌دل مدرک و حکم و سند

دزدِ جاهل، گر یکی اِبریق بُرد
دزدِ عارف، دفتر تحقیق بُرد

دیده‌های عقل ، گر بینا شوند
خودفروشان زودتر رسوا شوند

دزدِ زر بستند و، دزدِ دین رهید
شحنه ما را دید و قاضی را ندید

من به‌راه خود ندیدم چاه را
تو بدیدی ؛ کج نکردی راه را

می‌زدی خود، پشت پا بر راستی
راستی از دیگران می‌خواستی؟!

دیگر ای گندم نمای جو فروش!
با ردای عُجب، عیب خود مپوش

چیره‌دستان می‌ربایند آنچه هست
می‌بَرند آنگه ز دزدِ کاه ، دست...

در دل ما حرص، آلایش فزود
نیّت پاکان چرا آلوده بود ؟

دزد اگر شب، گرم یغما کردن است
دزدی حکّام ، روز روشن است

حاجت ار ما را ، ز راه راست بُرد
دیو، قاضی را به هرجا خواست بُرد .

«بانو پروین اعتصامی»

ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن

(نور علم)

ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگی‌ها را ازین اقلیم، بیرون داشتن

همچو موسیٰ بودن از نور تجلّی، تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن

پاک کردن خویش را ، زآلودگی‌های زمین
خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن

عقل را بازارگان کردن به بازار وجود
نفس را بردن بر این بازار و مغبون داشتن

بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن

گشتن اندر کان معنی گوهری عالم‌فروز
هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن

عقل و علم و هوش را با یکدیگر آمیختن
جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن

چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخه‌های خٌرد خویش از بار، وارون داشتن

هر کجا دیو است، آنجا نور یزدانی شدن
هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن.

«پروین اعتصامی»

ای‌خوش اندر گنج دل، زرّ معانی داشتن

(گنج دل)

ای‌خوش اندر گنج دل، زرّ معانی داشتن
نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن

عقل را دیباچه‌ی اوراق هستی ساختن
علم را سرمایه‌ی بازارگانی داشتن

کشتن اندر باغ جان هر لحظه‌ای رنگین گلی
وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن

دل برای مهربانی پروراندن لاجرم
جان به تن تنها برای جان‌فشانی داشتن

ناتوانی را به لطفی خاطر آوردن به دست
یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن

در مدائن میهمان جغد گشتن در شبی
پرسشی از دولت نوشیروانی داشتن

صید بی پَر بودن و از روزن بام قفس
گفت و گو با طایران بوستانی داشتن

«پروین اعتصامی»

وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای :

(آیین آینه)

وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای :
کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تندخوست

ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد
خرّم کسی که همچو تواش طالعی نکوست

هرگز تو بار زحمت مَردم نمی‌کشی
ما شانه می‌کشیم به هرجا که تارِ موست

از تیرگی و پیچ و خم راه‌های ما
در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست

با آن‌که ما جفای بتان بیشتر بریم
مشتاق روی توست هرآنکس که خوبروست

گفتا هرآن که عیب کسی در قفا شمرد
هرچند دل فریبد و رو خوش کند عدوست

در پیش روی خلق به ما جا دهند از انک
ما را هرآنچه از بَد و نیک است روبروست

خاری به طعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ؟
خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست

چون شانه، عیبِ خلق مکن موبه‌مو عیان
در پشت سر نهند کسی را که عیب‌جوست

زآن‌کس که نام خلق بگفتار زشت کشت
دوری گزین که از همه بدنام‌تر هموست

ز انگشت آز، دامن تقوا سیه مکن
این جامه چون درید، نه شایسته‌ی رفوست

از مهر دوستان ریاکار خوش‌تر است
دشنام دشمنی که چو آیینه راستگوست

آن کیمیا که می‌طلبی، یار یکدل است
دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست

(پروین)! نشان دوست درستی و راستی است
هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست .

«بانو پروین اعتصامی»

ای خوشا مستانه، سر در پای دلبر داشتن

(گوشوار حکمت)

ای خوشا مستانه، سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق، آئین کبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن به یاد روی جانان اندر آذر داشتن

اشک را چون لعل پَروردن به خوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن

هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

آب حیوان یافتن بی‌ رنج در ظلمات دل
زآن همی نوشیدن و، یاد سکندر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غوّاصان، شناور داشتن

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن باروَر
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زرّ ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن

همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

"پروین اعتصامی"

بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت

(فرصت گذشته بود...)

بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل، اثر نداشت

مهر بلند ، چهره ز خاور نمی‌نمود
ماه از حصار چرخ ، سرِ باختر نداشت

آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جان فشاند
بار دگر امید رهایی مگر نداشت ؟

بال و پری نزد چو به دام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت؟

پروانه جز به شوق در آتش نمی‌گداخت
می‌دید شعله در سر و پروای سر نداشت

بشنو ز من ، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عُجب، گوش به پند پدر نداشت

خرمن نکرده توده کسی موسم درو...
در مزرعی که وقت عمل ، برزگر نداشت

من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام
دریای دیده تا که نگویی گهر نداشت

"بانو پروین اعتصامی"

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل

(در تعزیت پدر)

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من

یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگِ تو شد، ای یوسف کنعانی من

مَه گردون ادب بودی و، در خاک شدی
خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من

از ندانستن من، دزد قضا آگه بود
چو تو را بُرد، بخندید به نادانی من

آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت
کاش میخورد غم بی‌سر و سامانی من

به‌سر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم
آه از این خط که نوشتند به پیشانی من

رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی‌تو در ظلمتم، ای دیده‌ی نورانی من

بی‌تو اشک و غم و حسرت همه مهمان من‌اند
قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من

صفحه‌ی روی، ز انظار، نهان می‌دارم
تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من

دهر، بسیار چو من سر به گریبان دیده‌است
چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من

عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهایی و مهجوری و حیرانی من

گل و ریحانِ کدامین چمن‌ات بنمودند
که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من

من که قدر گهر پاک تو می‌دانستم
از چه مفقود شدی، ای گهر کانی من

من که آب تو ز سرچشمه‌ی دل می‌دادم
آب و رنگت چه شد، ای لاله‌ی نُعمانی من

من یکی مرغ غزلخوانِ تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش نداری به نواخوانی من

گنج خود خواندی‌ام و رفتی و بگذاشتی‌ام
ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من؟!

"بانو پروین اعتصامی"

خلید خار درشتی به پای طفلی خرد

(رنج نخست)

خلید خار درشتی به پای طفلی خرد
به‌هم برآمد و از پویه بازماند و گریست

بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه، تیهِ وجود، خالی نیست

هنوز نیک و بد زندگی به دفتر عمر
نخوانده‌ای و به‌چشم تو راه و چاه، یکی‌است

ز پای، چون تو در افتاده‌اند بس طفلان
نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست؟

ندیده زحمتِ رفتار، ره نیاموزی
خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست؟

دلی که سخت ز هَر غم تپید، شاد نماند
کسی‌که زود دل‌آزرده گشت دیر نزیست

ز عهد کودکی، آماده‌ی بزرگی شو
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قوی‌است

به‌چشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست
تفاوتی نکند، گر دَه است چَه، یا بیست

چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای
چو سال عمر، تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست

هزار کوه، گرت سدّ ره شوند، برو
هزار رَه، گرت از پا درافکنند، بایست.

"بانو پروین اعتصامی"

زاغی به طرف باغ، به طاووس طعنه زد

(عیب‌جو)

زاغی به طرف باغ، به طاووس طعنه زد
کاین مرغ زشت‌روی چه خودخواه و خودنماست

این خط و خال را نتوان گفت دلکش است
این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست

پایش کج است و زشت، از آن کج رود به راه
دمّش چو دمّ روبه و رنگش چو کهرباست

نوکش چو نوک بوم سیه‌کار، منحنی‌ست
پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست

از فرط عُجب و جهل، گمان می‌بَرد که اوست
تنها پرنده‌ای که در این عرصه و فضاست

این جانور نه لایق باغ است و بوستان
این بی‌هنر نه درخور این مِدحت و ثناست

رسم و رهیش نیست به جز حرص و خودسری
از پا فتاده‌ی هوس و کشته‌ی هواست

طاووس خنده کرد که رای تو باطل است
هرگز نگفته است بداندیش حرف راست

مردم همیشه نقش خوش ما ستوده‌اند
هرگز دلیل را نتوان گفت ادعاست

بدگویی تو این همه از فرط بددلی است
از قلب پاک نیت آلوده برنخاست

ما عیب خود هنر نشمردیم هیچگاه
در عیب خویش ننگرد آنکس که خودستاست

گاه خرام و جلوه به نُزهَتگه چمن
چشمم ز راه شرم و تأسف به‌سوی پاست

ما جز نصیب خویش نخوردیم، لیک زاغ
دزدی کند به هر گذر و باز ناشتاست

در من چه عیب دیده کسی غیر پای زشت
نقص و خرابی و کژی دیگرم کجاست؟

پیرایه‌ای به عمد، نبستم به بال و پر
آرایش وجود من ای دوست! بی‌ریاست

ما بهر زیب و رنگ، نکردیم گفت‌و‌گو
چیزی نخواستیم، فلک داد آنچه خواست

کارآگهی که آب و گل ما به هم سرشت
بر من فزود، آنچه که از خلقت تو کاست

در هر قبیله بیش و کم و خوب و زشت هست
مرغی: کلاغِ لاشخور و، دیگری هماست

صد سال گر به دجله بشویند زاغ را
چون بنگری، همان سیه زشت بینواست

هرگز پر تو را چو پر من نمی‌کنند
مرغی که چون منش پر زیباست، مبتلاست

آزادی تو را نگرفت از تو هیچ کس
ما را همیشه دیده‌ی صیاد در قفاست

فرماندهِ سپهر، چو حکمی نوشت و داد
کس دم نمی‌زند که صواب‌است یا خطاست

ما را برای مشورت، اینجا نخوانده‌اند
از ما و فکر ما، فلک پیر را غناست

احمق، کتاب دید و گمان کرد عالِم است
خودبین، به کِشتی آمد و پنداشت ناخداست

ما زشت نیستیم، تو صاحب نظر نه‌ای
این خرده‌گیری، از نظر کوته شماست

طاووس را چه جرم، اگر زاغ زشت روست
این رمزها به دفتر مستوفی قضاست.

"بانو پروین اعتصامی"

نهان شد از گل زردی گلی سپید که ما

(جمال حق)

نهان شد از گل زردی، گلی سپید که ما
سپید جامه و از هر گنه مبرائیم

جواب داد که ما نیز چون تو بی گنهیم
چرا که جز نفسی در چمن نمی‌پائیم

به ما زمانه چنان فرصتی نبخشوده است
که از غرور، دل پاک را بیالائیم

قضا، نیامده ما را ز باغ خواهد برد
نه می‌رویم به سودای خود، نه می‌آئیم

بخود نظاره کنیم ار به چشم خودبینی
چگونه لاف توانیم زد که بینائیم

چو غنچه و گل دوشینه صبحدم فرسود
من و تو جای شگفت است گر نفرسائیم

به گرد ما گل زرد و سپید بسیارند
گمان مبر که به گلشن، من و تو تنهائیم

هزار بوته و برگ ار نهان کند ما را
به چشم خیرهٔ گلچین دهر پیدائیم

بدین شکفتگی امروز چند غره شویم
چو روشن است که پژمردگان فردائیم

درین زمانه، فزودن برای کاستن است
فلک بکاهدمان هرچه ما بیفزائیم

خوش است بادهٔ رنگین جام عمر، ولیک
مجال نیست که پیمانه‌ای بپیمائیم

فضای باغ، تماشاگه جمال حق است
من و تو نیز در آن، از پی تماشائیم

چه فرق گر تو ز یک رنگ و ما ز یک فامیم
تمام، دختر صنع خدای یکتائیم

همین خوش است که در بندگیش یکرنگیم
همین بس است که در خواجگیش یکرائیم

به رنگ ظاهر اوراق ما نگاه مکن
که ترجمان بلیغ هزار معنائیم

درین وجود ضعیف ار توان و توشی هست
رهین موهبت ایزد توانائیم

برای سجده درین آستان، تمام سریم
پی گذشتن ازین رهگذر، همه پائیم

تمام، ذرهٔ این بی زوال خورشیدیم
تمام، قطرهٔ این بی کرانه دریائیم

درین، صحیفه که زیبندگی‌ست حرف نخست
چه فرق گر به نظر، زشت یا که زیبائیم

چو غنچه‌های دگر بشکفند، ما برویم
کنون بیا که صف سبزه را بیارائیم

درین دو روزهٔ هستی همین فضیلت ماست
که جور می‌کند ایام و ما شکیبائیم

ز سرد و گرم تنور قضا نمی‌ترسیم
برای سوختن و ساختن مهیائیم.

"بانو پروین اعتصامی"

آه ، از این آدمی دیوپرست

(بی پدر)

به سرِ خاک پدر ، دخترکی...
صورت و سینه به ناخن می‌خست

که نه پیوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر می‌پیوست

گریه‌ام بهر پدر نیست که او
مُرد و از رنج تهیدستی رست

زآن کنم گریه که اندر یم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست

شصت سال آفت این دریا دید
هیچ ماهیش نیفتاد به شست

پدرم مُرد ز بی دارویی
وندرین کوی، سه داروگر هست

دل مسکینم از این غم بگداخت
که طبیبیش به بالین ننشست

سوی همسایه ، پی نان رفتم
تا مرا دید ، در ٍ خانه ببست

همه دیدند که افتاده ز پای
لیک روزی نگرفتندش دست

آب دادم به پدر چون نان خواست
دیشب از دیده‌ی من آتش جَست

هم قبا داشت ثریا، هم کفش
دل من بود که ایام شکست

این همه بخل چرا کرد، مگر
من چه میخواستم از گیتی پَست

سیم و زر بود، خدایی گر بود
آه ، از این آدمی دیوپرست.

"بانو پروین اعتصامی"

ای دوست! دزد، حاجب و دربان نمی‌شود

(سگ چوپان)

ای دوست! دزد، حاجب و دربان نمی‌شود
گرگ ِ سیه درون ، سگِ چوپان نمی‌شود

ویرانه‌ی تن از چه ره آباد می‌کنی
معموره‌ی دل است که ویران نمی‌شود

درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی
کاین جامه جامه‌ای‌ست که خلقان نمی‌شود

دانش چو گوهری‌ست که عمرش بوَد بها
باید گران خرید که ارزان نمی‌شود

روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست
وز گردش زمانه پریشان نمی‌شود

دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار
دریا ، تهی ز فتنه‌ی طوفان نمی‌شود

دشواری حوادث هستی چو بنگری
جز در نقاب نیستی آسان نمی‌شود

آن مکتبی که اهرمن بدمنش گشود
از بهر طفل روح ، دبستان نمی‌شود

همت کن و به کاری ازین نیک‌تر گرای
دکان آز ، بهر تو دکان نمی‌شود

تا زآتش عناد تو گرم است دیگ جهل
هرگز خرد به خوان تو مهمان نمی‌شود

گر شمع صد هزار بوَد، شمع تن دل است
تن گر هزار جلوه کند جان نمی‌شود

تا دیده‌ات ز پرتو اخلاص روشن است
انوار حق ز چشم تو پنهان نمی‌شود

دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود
خندید و گفت: دیو سلیمان نمی‌شود

افسانه‌ای که دست هوی می‌نویسدش
دیباچه‌ی رساله‌ی ایمان نمی‌شود

سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است
فرخنده آن امید که حرمان نمی‌شود

هر رهنورد را نبوَد پای راه شوق
هر دست، دست موسی عمران نمی‌شود

کِشت دروغ ، بار حقیقت نمی‌دهد
این خشک رود، چشمه‌ی حیوان نمی‌شود

جز در نخیل، خوشه‌ی خرما کسی نیافت
جز بر خلیل ، شعله گلستان نمی‌شود

کارآگهی که نور معانیش رهبر است
بازرگان رسته‌ی عنوان نمی‌شود

آز و هوی که راه به هر خانه کرد سوخت
از بهر خانه‌ی تو نگهبان نمی‌شود

اندرز کرد ، مورچه فرزند خویش را
گفت این بدان که مور، تن آسان نمی‌شود

آنکس که هم‌نشین خرد شد، ز هر نسیم
چون پرّ کاه بی سر و سامان نمی‌شود

دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی
این درد با مباحثه درمان نمی‌شود

آن‌کو شناخت کعبه‌ی تحقیق را که چیست
در راه خلق ، خار مغیلان نمی‌شود

ظلمی که عُجب کرد و زیانی که تن رساند
جز با صفای روح تو جبران نمی‌شود

ما آدمی نه‌ایم ، از ایراک ، آدمی
دردی‌کش پیاله‌ی شیطان نمی‌شود

(پروین) خیال عشرت و آرام و خورد و خواب
از بهر عمر گمشده تاوان نمی‌شود

"بانو پروین اعتصامی"

مادر موسی، چو موسی را به نیل

(لطف حق)

مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند از گفته ی رب جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت : کای فرزند خرد بی‌گناه

گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت به یاد
آب ، خاکت را دهد ناگه بباد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است

پردهٔ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی

در تو، تنها عشق و مهر مادری ست
شیوهٔ ما ، عدل و بنده پروری ست

نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو ، باز آریم باز

سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان می‌کنند
آنچه می‌گوییم ما ، آن می‌کنند

ما، به دریا حکم طوفان می‌دهیم
ما، به سیل و موج فرمان می‌دهیم

نسبت نسیان به ذات حق مده
بار کفر است این، به دوش خود منه

بهْ که برگردی ، به ما بسپاری‌اش
کی تو از ما دوست‌تر می‌داری‌اش

نقش هستی، نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب ، سرگردان ماست

قطره‌ای کز جویباری می‌رود
از پی انجام کاری می‌رود

ما بسی گم گشته ، باز آورده‌ایم
ما بسی بی توشه را پرورده‌ایم

میهمان ماست، هر کس بینواست
آشنا با ماست، چون بی آشناست

ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
عیب پوشی‌ها کنیم ، ار بد کنند

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زآتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

کشتئی زآسیب موجی هولناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

تند بادی، کرد سیرش را تباه
روزگار اهل کشتی شد سیاه

طاقتی در لنگر و سکان نماند
قوّتی در دست کشتیبان نماند

ناخدایان را کیاست اندکی ست
ناخدای کشتی امکان یکی ست

بندها را تار و پود ، از هم گسیخت
موج از هر جا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زآن گروه رفته ، طفلی ماند خرد

طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول، وهله، چون طومار کرد
تند باد اندیشهٔ پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را، ویران مکن

در میان مستمندان، فرق نیست
این غریق خرد، بهر غرق نیست

صخره را گفتم، مکن با او ستیز
قطره را گفتم، بدان جانب مریز

امر دادم باد را، کان شیرخوار
گیرد از دریا، گذارد در کنار

سنگ را گفتم بزیرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو

صبح را گفتم، به رویش خنده کن
نور را گفتم ، دلش را زنده کن

لاله را گفتم ، که نزدیکش بروی
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی

خار را گفتم، که خلخالش مکن
مار را گفتم ، که طفلک را مزن

رنج را گفتم، که صبرش اندک است
اشک را گفتم، مکاهش کودک است

گرگ را گفتم، تن خردش مدر
دزد را گفتم ، گلوبندش مبر

بخت را گفتم ، جهانداریش ده
هوش را گفتم، که هشیاریش ده

تیرگی‌ها را نمودم روشنی
ترس‌ها را جمله کردم ایمنی

ایمنی دیدند و ناایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند

کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آیینه‌ها ، اما ز خشت

تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاه ها کندند مردم را به راه

روشنی‌ها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود

قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس

جامها لبریز کردند از فساد
رشته‌ها رشتند در دوک عناد

درس‌ها خواندند، اما درس عار
اسب‌ها راندند، اما بی‌فسار

دیوها کردند دربان و وکیل
در چه محضر، محضر حی جلیل

سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد ، معبد یزدان پاک

رهنمون گشتند در تیه ضلال
توشه‌ها بردند از وزر و وبال

از تنور خودپسندی، شد بلند
شعله ی کردارهای ناپسند

وارهاندیم آن غریق بی‌نوا
تا رهید از مرگ، شد صید هوی

آخر، آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد

رزمجویی کرد با چون من کسی
خواست یاری، از عقاب و کرکسی

کردمش با مهربانیها بزرگ
شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ

برق عجب، آتش بسی افروخته
وز شراری، خانمان‌ها سوخته

خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند

رای بد زد، گشت پست و تیره رای
سرکشی کرد و فکندیمش ز پای

پشه‌ای را حکم فرمودم که خیز
خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز

تا نماند باد عجبش در دماغ
تیرگی را نام نگذارد چراغ

ما که دشمن را چنین میپروریم
دوستان را از نظر، چون میبریم

آنکه با نمرود، این احسان کند
ظلم، کی با موسی عمران کند

این سخن (پروین) نه از روی هوی ست
هر کجا نوری ست ، ز انوار خداست

بانو پروین اعتصامی

هر بلایی کز تو آید ، رحمتی‌ست

(گره گشای)

پیرمردی مفلس و برگشته ‌بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا می‌خواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی ، آن سرشک

این، عسل می‌خواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها می‌رفت بر بازار و کوی
نان طلب می‌کرد و می‌برد آبروی

دست بر هر خودپرستی می‌گشود
تا پشیزی بر پشیزی می‌فزود

هر امیری را، روان می‌شد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، به سوی خانه می‌آمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیماردار
روز از مردم، شب از خود شرم‌سار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه دِرَم

از دری می‌رفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پایی، نه سری

ناشمرده، برزن و کویی نماند
دیگرش پای تکاپویی نماند

دِرهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حیِّ قدیر

گر تو پیش آری به فضل خویش دست
برگشایی هر گره کَایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا

می‌خرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زآن می‌خریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا می‌ریختم
وآن عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی‌ست
جان فدای آن‌که درد او یکی‌ست

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیل!

این دعا می‌کرد و می‌پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته
وآن گره بگشوده، گندم ریخته!

بانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانایی نمی‌داند مگر؟

سال‌ها نرد خدایی باختی
این گره را زآن گره نشناختی؟!

این چه کار است، ای خدای شهر و دِه؟
فرق‌ها بود این گره را زآن گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای؟
کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی

من تو را کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟!

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای؟

آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود!

من خداوندی ندیدم زین نَمَط
یک گره بگشودی و آن‌هم غلط!

اَلْغَرَض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی هَمْیان زر

سجده کرد و گفت کای ربِّ ودود
من چه دانستم تو را حکمت چه بود؟

هر بلایی کز تو آید ، رحمتی‌ست
هر که را فقری دهی، آن دولتی‌ست

تو بسی ز َاندیشه ، برتر بوده‌ای
هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زآن به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زآن بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمی‌دانست و مهمان تو بود

رزق زآن معنی ندادندم خسان
تا تو را دانم پناه بی‌کسان

ناتوانی زآن دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زآنِ توست

زآن به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را

اندر این پستی، قضایم زآن فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز
گر چه روز و شب درِ حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر درِ دونان، چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی
رشته‌ام بردی، که تا گوهر دهی

در تو (پروین) نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش

"بانو پروین اعتصامی"

در خانه شحنه خفته و دزدان به کوی و بام

(دزدان به کوی و بام)

در خانه شحنه خفته و دزدان به کوی و بام
ره دیو لاخ و قافله ، بی مقصد و مرام

گر عاقلی ، چرا بردت توسن هوی ؟
ور مردمی، چگونه شدستی به دیو رام

کس را نماند ، از تک اين خنگ بادپاى
پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام

در خانه گر که هيچ ندارى شگفت نيست
کالات می‌برند و تو خوابيده‌اى مدام

دزد آنچه برده باز نياورده هيچگاه
هرگز به اهرمن مده ايمان خويش وام

می‌‌کاهدت سپهر، چنين بى‌خبر مخسب
می‌سوزدت زمانه، بدين‌سان مباش خام

از کار جان چرا زنى اى تيره روز تن
در راه نان چرا نهى اى بى تميز نام

از بهر صيد خاطر نا آزمودگان
صياد روزگار به هر سو نهاده دام

بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب
بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تمام

منشين گرسنه کاين هوس خام پختن است
جوشيده سال‌ها و نپخته ست اين طعام

بگشاى گر که زنده دلى وقت پويه چشم
بردار گر که کارگرى بهر کار ، گام

در تيرگى چو شب پره تا چند می‌‌پرى
بشناس فرق روشنى اى دوست از ظلام

اى زورمند ، روز ضعيفان سيه مکن!
خونابه می‌چکد همى از دست انتقام

فتوى دهى به غصب حق پيرزن وليک
بى روزه هيچ روز نباشى مه صيام

وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنى ست
شمشير روز معرکه زشت است در نيام

درد از طبيب خويش نهفتی، از آن سبب
اين زخم کهنه دير ، پذيرفت التيام

از بهر حفظ گله، شبان چون بخواب رفت
سگ بايد اى فقيه! نه آهوى خوشخرام

چاهت چراست جای، گرت ميل برتری‌ست
حرصت چراست خواجه، اگر نيستى غلام

چندى ز بار گاه سليمان برون مرو
تا ديو هيچگه نفرستد تو را پيام

عمری‌ست رهنوردى و چون کودکان هنوز
آگه نه اى که چاه کدام است و ره کدام

(پروين) ، شراب معرفت از جام علم نوش
ترسم که دير گردد و خالى کنند جام

بانو پروین اعتصامی

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت

(مست و هشیار)

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای‌دوست! این پیراهن است افسار نیست

گفت: مستی، زآن سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست ، ره هموار نیست

گفت: می‌باید تو را تا خانه ی قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه ی خمّار نیست

گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد به خواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع ، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت ، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیده‌ست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه ؟
گفت: در سر عقل باید ، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، کاین‌چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو ، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیارِ مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار ، اینجا کسی هشیار نیست

"بانو پروین اعتصامی"

این گرگ سال‌هاست که با گله آشناست

(گرگ گلّه)

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زآن میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت :
این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سال‌هاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورَد گداست

بر قطره ی سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

(پروین)! به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آن‌چنان کسی که نرنجد ز حرف راست ؟

"بانو پروین اعتصامی"

بیوگرافی و اشعار بانو پروین اعتصامی

https://uploadkon.ir/uploads/e79b04_25بانو-پروین-اعتصامی.png

(بیوگرافی)

شادروان بانو پروین اعتصامی ـ در 25 اسفند ماه 1285 خورشیدی، برابر با 17 مارس 1907 میلادی، در شهر تبریز به دنیا آمد. پدرش یوسف اعتصامی، آشتیانی، از رجال معروف و نویسندگان و مترجمان مشهور در اواخر دوران قاجار بود و در آن زمان، مجله‌ی ادبی بهار را منتشر می‌کرد. مادرش اختر فتوحی بود که فرزند میرزا عبدالحسین، ملقب به "مُقدّم العِداله" و به نام مستعار "شوری" بود. او یکی از شاعران برجسته‌ در دوران قاجار و اهل تبریز و آذربایجان بود.

وی تنها دختر خانواده‌ی خود بود و 4 برادر داشت. در سال 1291 به همراه خانواده‌اش به تهران نقل مکان کرد و در حالی که هنوز کودک بود، با فرهنگ و ادبیات ایرانی آشنا شد. پدرش از جمله مشروطه‌خواهان بود و با استادانی مانند دکتر علی‌اکبر دهخدا و ملک الشعرای بهار دیدار و گفتگو داشت.

پروین در دوران کودکی زبان‌های فارسی و عربی را زیر نظر معلمان خصوصی در منزل آموخت. پس از فارغ التحصیلی از مدرسه‌ی آمریکایی تهران، پایان‌نامه‌ی خود را در همان مدرسه دفاع کرد و به تدریس در آنجا پرداخت.

در تاریخ نوزدهم تیرماه سال 1313، پروین اعتصامی با پسرعموی پدرش به نام فضل الله همایون‌فال، ازدواج کرد. پس از چهار ماه از عقد، آن دو به کرمانشاه رفتند و در خانه‌ی شوهر زندگی کردند. متأسفانه، پیوند زناشویی آنها با هم به خاطر عدم سازگاری روحیات شاعرانه پروین با رفتار اخلاقی نظامی پسر عمویش، به مدت دو و نیم ماه بیشتر دوان نداشت و به طلاق ختم شد.

پروین اعتصامی سرانجام در تاریخ پانزدهم فروردین 1320 شمسی در 35 سالگی، به علت ابتلا به حصبه (بیماری کلیوی) درگذشت. این اتفاق در شهر تهران رخ داد که پس از درمان ناموفق در بیمارستان، به خانه بازگشت و در همانجا درگذشت. وفات پروین اعتصامی در دنیای ادبیات و فرهنگ ایران و جهان، به عنوان یکی از رویدادهای دردناک تاریخ ادبیات به شمار می‌رود.

پروین اعتصامی پس از درگذشت در حرم مطهر حضرت معصومه (س) در شهر قم به خاک سپرده شد. مقبره‌ی او در محوطه‌ی خانوادگی اعتصامی در قسمتی از صحن حرم مطهر قرار دارد که هر ساله تعداد زیادی از مخاطبان و شاعران به سرایش شعر و سرود برای یادبود او وارد این محوطه می‌شوند.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(اختر چرخ ادب)

این که خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب، «پروین» است

گرچه جز تلخی از ایام ندید
هرچه خواهی سخنش شیرین است

صاحب آن‌ همه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است

دوستان بهْ که ز وی یاد کنند
دل بی‌دوست، دلی غمگین است

خاک، در دیده بسی جان‌فرساست
سنگ، بر سینه بسی سنگین است

بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت‌بین است

هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی، این است

آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است

اندر آن‌جا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است

زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است

خرّم آن کس که درین محنت‌گاه
خاطری را ، سبب تسکین است .

«بانو پروین اعتصامی»