درد یک پنجره را پنجره ها می‌فهمند

(درد یک پنجره را...)

درد یک پنجره را پنجره ها می‌فهمند
معنی کور شدن را ، گره ها می‌فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه‌ی تلخ مرا سُرسُره ها می‌فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می‌فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مَردم از خواندن این تذکره ها می‌فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می‌فهمند.

"کاظم بهمنی"

خبر خیر تو از نقل حریفان سخت است

(سخت است)

خبر خیر تو از نقل حریفان سخت است
حفظِ حالات من و طعنه ی آنان سخت است

لحظه ی بغض نشد حفظ کنم چشمم را
در دل ابر ، نگهداری باران سخت است

کشتیِ کوچک من هرچه که محکم باشد
جَستن از عرصهٔ هول آور طوفان سخت است

ساده عاشق شده‌ام ساده تر از آن رسوا
شهرهٔ شهر شدن با تو چه آسان سخت است

ای که از کوچه ی ما می گذری، معشوقه!
بی محلی سر این کوچه دو چندان سخت است

زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید:
فن تشخیص نم از چهرهٔ گریان سخت است

کوچه ی مهر ــ سر نبش ، کماکان باران...
دیدنِ حجله ی من اول آبان سخت است

"کاظم بهمنی"

در جمعشان بودم که پنهانی دلم رفت

(باور نمی‌کردم به.. )

در جمعشان بودم که پنهانی دلم رفت
باور نمی‌کردم به آسانی دلم رفت

از هم سراغش را رفیقان می‌گرفتند
در وا شد و آمد به مهمانی‌ دلم رفت

رفتم کنارش، صحبتم یادم نیامد!!
پرسید: شعرت را نمی‌خوانی؟ دلم رفت

مثل معلم‌ها به ذوقم آفرین گفت
مانند یک طفل دبستانی دلم رفت

من از دیار «منزوی»، او اهل فردوس
یک سیب و یک چاقوی زنجانی؛ دلم رفت

ای کاش آن شب دست در مویش نمی‌برد
زلفش که آمد روی پیشانی دلم رفت

ای کاش اصلا من نمی‌رفتم کنارش
اما چه سود از این پشیمانی دلم رفت

دیگر دلم رخت سفیدم نیست در بند
دیروز طوفان شد، چه طوفانی دلم رفت

"کاظم بهمنی"

هرگز تو هم مانند من آزار دیدی؟

(او را که می‌خو‌اهی...)

هرگز تو هم مانند من آزار دیدی؟
یار خودت را از خودت بیزار دیدی؟

آیا تو هم هر پرده‌ای را تا گشودی
از چار چوب پنجره دیوار دیدی؟

اصلا ببینم تا به حالا صخره بودی؟
از زیر امواج ، آسمان را تار دیدی؟

نام کسی را در قنوتت گریه کردی؟
از «آتنا» گفتن «عذابَ النار» دیدی؟

در پشت دیوار ِحیاطی شعر خواندی؟
دل کندن از یک خانه را دشوار دیدی؟

آیا تو هم با چشمِ باز و خیسِ از اشک
خواب کسی را روز و شب بیدار دیدی؟

رفتی مطب بی نسخه برگردی به خانه؟
بیمار بودی مثل ِمن ؟ ، بیمار دیدی؟؟

حقا که با من فرق داری ــ لااقل تو
او را که می‌خواهی خودت یک بار دیدی

"کاظم بهمنی"

پشت رُل ساعت حدوداً پنج، شاید پنج و نیم

(گفتم : بگذریم)

پشت رُل ساعت حدوداً پنج، شاید پنج و نیم
داشتم یک عصر بر می‌گشتم از عبدالعظیم

از همان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام ، گفتی : مستقیم !

زل زدی در آینه ، اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم

رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم

بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود و عشق
گفت مجری بعدِ بسم الله الرحمن الرحیم:

یک غزل می‌خوانم از یک شاعر خوب و جوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:

«سعی من در سر به زیری بی‌گمان بی فایده ست
تا تو بوی زلف ها را می‌فرستی با نسیم»

شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم؛

موج را تغییر دادم... این میان گفتی به طنز:
با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم !

گفتم آخر شعر تلخی بود ؛ با یک پوزخند
گفتی اصلا شعر می‌فهمید ؟ گفتم : بگذریم

"کاظم بهمنی"

بین صدها سرفرازی یک تباهی لازم است

(لطف الهی)

بین صدها سرفرازی یک تباهی لازم است
گاه در چشم خلایق رو سیاهی لازم است

زندگی شطرنج با خویش است، تا کی فکر برد؟
در میان صفحه گاهی اشتباهی لازم است

رشته ی بین من و "او" با گره کوتاه شد
معصیت آنقدرها بد نیست، گاهی لازم است

هر که از دل پاکی‌ام دم زد مرا تنها گذاشت
آمدم حفظش کنم دیدم گناهی لازم است

بعد از این در راه عشقم هر گناهی می‌کنم
در پشیمان کردنم لطف الهی لازم است

ما صراط مستقیم بی تقاطع ساختیم
گفته "لا اکراه فی الدین" پس دو راهی لازم است

"کاظم بهمنی"

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده ست

(بی فایده ست)

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده ست
برگ می‌ریزد، ستیزش با خزان بی فایده ست

باز می‌پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده ست

بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده ست

تا تو بوی زلف‌ها را می‌فرستی با نسیم
سعی من در سر به زیری بی‌گمان بی فایده ست

تیر از جایی که فکرش را نمی‌کردم رسید
دوری از آن دلبر ابروکمان بی فایده ست

در من ِ عاشق توان ِ ذره ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده ست

از نصیحت کردنم ، پیغمبرانت خسته‌اند
حرف موسی را نمی‌فهمد شبان، بی فایده ست

من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچنان می‌گردم اما همچنان بی فایده ست

"کاظم بهمنی"

باز دیشب چه کسی خواب تو را دیده به شهر؟

(عطر دل انگیز)

از سَحر عطر دل انگیز تو پیچیده به شهر
باز دیشب چه کسی خواب تو را دیده به شهر؟

دیدم از پنجره ی خانه هوا طوفانی ست
بار دیگر نکند بال تو ساییده به شهر...

رود اروند خبر داده به کارون که نترس
دلبر ماست گمانم که خرامیده به شهر

مصلحت نیست هوا عطر تو را حفظ کند
شاهدم ابر سیاهی ست که باریده به شهر

شاهدم این همه نخل اند که ایمان دارند
هیچ کس مثل تو آن روز نجنگیده به شهر

همچنان هستی و می‌جنگی و خود می‌دانی
دشمنت دوخته از روی هوس دیده به شهر

مثل طفلی که بچسبد به پدر وقت خطر
شهر چسبیده به تو ، خون تو پاشیده به شهر

"کاظم بهمنی"

تیر برقی «چوبی‌ام» در انتهای روستا

(تیر برق روستا)

تیر برقی «چوبی‌ام» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه‌ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن ، تنها برای روستا

آمدم خوش خط شود تکلیف شب‌ها، آمدم
نور یک فانوس باشم ، پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می‌کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم ، برای روستا

کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر
راهی‌ام می‌کرد قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته ست
بد نگاهم می‌کند دیزی سرای روستا

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا

"کاظم بهمنی"

کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود

(و دلم پیش کسی...)

کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود
و دلم پبش کسی غیر خداوند نبود

آتشی بودی و هر وقت تو را می‌دیدم
مثل اسپند دلم جای خودش بند نبود

مثل یک غنچه که از چیده شدن می‌ترسید
خیره بودم به تو و جرات لبخند نبود

هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله ؛ تقصیر تو هر چند نبود

شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول
بین این دو چه کنم نقطه ی پیوند نبود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آن‌ها که به دنبال تو بودند نبود

بعد از آن هر که تو را دید رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد ، خوشایند نبود

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!
کاش نقاش تو این قدر ، هنرمند نبود

" کاظم بهمنی"

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

(تو همانی که ...)

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می‌ماند
هر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده ست به تو
به تو اصرار نکرده ست فرآیندش را

قلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

"کاظم بهمنی"

شب تاریک کنار تو به سر می آید

(نام زهرا)

شب تاریک کنار تو به سر می آید
نام زهرا به تو بانو چقدر می آید

آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده
خار هم پیش شما گل به نظر می آید

و نبوت به دو تا معجزه آوردن نیست
از کنیزان تو هم معجزه بر می آید

به کسی دم نزد اما پدرت می‌دانست
وحی از گوشه ی چشمان تو در می آید

پای یک خط تعالیم تو بانو ! والله
عمر صد مرجع تقلید به سر می آید

مانده‌ام تو اگر از عرش بیایی پایین
چه بلایی به سر اهل هنر می آید

مانده ام لحظه پیچیدن عطر تو به شهر
ملک الموت پی چند نفر می آید

"کاظم بهمنی"

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم

(کم اگر با دوستان می نشینم...)

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم
پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم

هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه‌ی رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم

این دهانِ باز و چشم بی‌تحرّک را ببخش
آن‌ قدر جذّابیت داری که حیرت می‌کنم

کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم

فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟
در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم

ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم

توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت
می‌نیشینم تا قیامت با تو صحبت می‌کنم

"کاظم بهمنی"

بیوگرافی و اشعار آقای کاظم بهمنی

https://uploadkon.ir/uploads/c16724_24کاظم-بهمنی.jpg

(بیوگرافی)

آقای کاظم بهمنی ـ شاعر جوان ایرانی ـ در مورخ 12 اسفند 1364 در تهران ـ چشم به جهان هستی گشود. بهمنی مدرک مهندسی مکانیک گرایش جامدات دارد. سبک شعری او سنتی بوده و در قالب‌های غزل و رباعی طبع‌آزمایی می‌کند.

از او دو کتاب چاپ شده است: مجموعه غزل‌ «پیشامد» که در سال 1389 انتشار یافت و تا کنون به چاپ یازدهم رسیده است؛ همچنین مجموعه غزل «عطارد» که در سال 1393 برای اولین‌بار به چاپ رسید و در حال حاضر چاپ نهم آن منتشر شده است.

کاظم بهمنی در حال حاضر علاوه بر سرودن شعر «کافه کتاب نام» را در تهران مدیریت می‌کند.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌(نیستی)

قدر نشناسِ عزیزم! نیمه‌ی من نیستی
قلبمی ، اما سزاوار تپیدن نیستی!

مادرِ این بوسه‌های چون مسیحایی ولی
مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی

من غبارآلودِ هجرانم، تو اما مدتی‌ست
عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی

یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست
بعدِ من اندازه‌ی یک عشق، روشن نیستی!

لافِ آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل
از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی!

چون قیاسش می‌کنی با من، پس از من هرکسی
هرچه گوید عاشقم، می‌گویی: اصلاً نیستی!

دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم
اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی.

"کاظم بهمنی"