(مجال نطق)

بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
کردم وداع جمله ی اعضای خویش را

گویی هزار بند گران ، پاره می‌کنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را

در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را

هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم اراده ی بیجای خویش را

عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را

(وحشی) مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را

"وحشی بافقی"