بیوگرافی و اشعار استاد احمدعلی زرگرپور یزدی

https://uploadkon.ir/uploads/2aa026_25احمدعلی-زرگرپور-یزدی-.jpg

(بیوگرافی)

استاد احمدعلی زرگرپور _ متخلص به (زرگر)، فرزند ابوالقاسم _ به سال 1316 شمسی در محله‌ی "چهارمنار" یزد چشم به جهان هستی گشود. و ضمن تلاش در کار ر کسب، توانست تحصیلات خود را به صورت شبانه تا متوسطه ادامه داده و با معلومات روز آشنا سازد.

استاد زرگرپور راجع به آغاز شاعری و حضورشان در محافل ادبی من‌جمله "انجمن ادبی کتابخانه‌ی وزیری" یزد را چنین نقل می‌کنند :

ادامه نوشته

دیگر چراغ عاطفه ، سوسو نمی‌زند 

(چراغ عاطفه)

دیگر چراغ عاطفه ، سوسو نمی‌زند
درویش پیر، پرسه به هر سو نمی‌زند

خشکیده باغ و طبع شقایق فسرده است
صیاد ، پیر گشته و آهو نمی‌زند

قلبم ز درد ، چاره به جایی نمی‌بَرَد
شام غریب ، با دل من مو نمی‌زند

دارم امید، وارهم از بند زندگی
در حیرتم که مرگ چرا هو نمی‌زند

آن شاهد عروس خیالم به زندگی
یک شانه از امید به گیسو نمی‌زند

جز از خدای، چاره نخواهم ز هیچ کس
طبع بلند ، جز برِ حق ، رو نمی‌زند

دیدی به روز واقعه ابروی او (ملک)
دیگر اشارتیم به ابرو نمی‌زند

با یک دو جام باده‌ی مردافکن قضا
دردی‌کش صبور ، که زانو نمی‌زند .

«حسین ملک‌زاده یزدی»

این بود گر ذوق بیداد بتان در دل مرا

(فغان دل)

این بوَد گر ذوق بیداد بتان در دل مرا
رحم، از ایشان پسند افتد دگر مشکل مرا

می‌توانم دید مایل با رقیبانت، اگر
با نکورویان توانی بنگری مایل مرا

با گواه دیگرم حاجت نه، با رنگینی‌اش
گر به‌دست آید به محشر، دامن قاتل مرا

از فغان دل ، در آن کو پاسبانم ره نداد
این درا بنگر که دور افکند از منزل مرا

چون دو محنت دیده شب‌های فراقش تا سحر
من دهم دل را تسلی گاه و، گاهی دل مرا

کِشته‌ام خرمن شد اما آه کز برقی (شرر)
نیست اکنون جز کف خاکستری حاصل مرا

"شرر بیگدلی قمی"

به كوی يار، مرا بار در گِل افتاده

(کوی یار)

به كوی يار، مرا بار در گِل افتاده
فتاده بارِ من، امّا به منزل افتاده

گمان مدار خلاصی دل از آن سرِ زلف
كه با هزار جنون در سلاسل افتاده

مكش كمان ز كمين دلبرا به غمزه كه دل
به يادِ تيرِ نگاه تو ، بسمل افتاده

دو طرّه‌ی تو به كف تيغِ آفتاب گرفت
كه از يمين و يسارت ، حمايل افتاده

به داغِ لاله‌ی رويت حواله‌ی دلِ ماست
كه شور عشقِ تو اندر قبايل افتاده

ز سِحرِ چشمِ تو ايمن نی‌ام كنون كه دو ماه
به آفتابِ جمالت ، مقابل افتاده

مبند بارِ سفر ای قمر كه عقربِ زلف
به برجِ روی تو از خويش، غافل افتاده

ز آه سينه دلم خون شد و ز ديده بريخت
مگو كه كشتیِ صبرم به ساحل افتاده

ز نور و ظلمتِ اسلام و کفر، زلف و رُخت
چو روز در شب و چون حق به باطل افتاده

به حیرتم که مگر نافِ آهوی حرم است؟
که در حریمِ تو یک رو و یک دل افتاده

نگارِ ما سرِ تسليم داشت ای (رفعت)
ز‌ دستِ مدّعيان، كار مشكل افتاده .

"محمدصادق رفعت سمنانی"

بگرد ای جوهر سیّال! در مغز بهار امشب

(زخم دل)

بگرد ای جوهر سیّال! در مغز بهار امشب
سرت گردم‌ نجاتم دِه ز دست روزگار امشب

برِ یاران ترش‌روی آمدم زین تلخ‌کامی‌ها
ز مستی خنده‌ی شیرین به‌رویم برگمار امشب

ز سوز تب نمی‌نالم طبیبا دردسر کم کن
مرا بگذار با اندیشه‌ی یار و دیار امشب

هزاران زخم کاری دارم اندر دل، ولی هر دم
ز یک زخم جگر ترسانَدَم بیماردار امشب

گرَم خون‌ از جگر بیرون زند نبوَد عجب، زبرا
که ‌از خون، ‌لب‌ به‌ لب گشته‌است‌ این‌ قلب‌ فگار امشب

فنای سینه‌ر‌یشان گرمی ناب است ای ساقی
بده جامی و برهانم ز رنج انتظار امشب

شب‌ هجرانم‌ از جان‌ سیر کرد آن‌ زلف‌ پُرخم کو
که در دامانش آویزم به قصد انتحار امشب

مده‌ داروی‌ خواب‌ ای‌ غافل‌ از شب‌ زنده‌داری‌ها
خوشم با آه آتشناک و چشم اشکبار امشب

اگر نالد (بهار) از زخم دل نالد، نه زخم سِل
پرستاران ‌چه ‌می‌خواهید ازین ‌بیمار زار امشب .

«ملک‌الشعرا بهار»