من آن شمعم که آتش بس‌که آبم کرده، خاموشم

حضرت رقیه (س)

من آن شمعم که آتش بس‌که آبم کرده، خاموشم
همه کردند غير از چند پروانه، فراموشم

اگر بيمار شد کس، گل برايش می‌برند و من
به جای دسته گل باشد سر بابا در آغوشم

پس از قتل تو ای لب‌تشنه، آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است اين آب بر کامم، نمی‌نوشم

تو را در بوريا پوشند و جسم من کفن گردد!
به جان مادرت، هرگز کفن بر تن نمی‌پوشم

ز زهرا مادرم خود ياد دارم رازداری را
از آن‌رو صورت خود را ز چشم عمه می‌پوشم

دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد
که مثل مادرم زهرا ز سيلی پاره شد گوشم

اگر گاهی رها می‌شد ز حبس سينه فريادم
به ضرب تازيانه قاتلت می‌کرد خاموشم

فراق يار و، سنگ اهل شام و، خنده‌ی دشمن
من آخر کودکم اين کوه سنگين است بر دوشم

سپر می‌کرد عمه خويش را بر حفظ جان من
نگردد مهربانی های او هرگز فراموشم

دو چشم نيمه بازت می‌کند با هستی‌ام بازی
هم از تن می‌ستاند جان، هم از سر می‌بَرد هوشم

بوَد دور از کرامت گر نگيرم دست (ميثم) را
غلام خويش را گرچه گنهکار است، نفروشم.

غلامرضا سازگار (میثم)

دستت کجاست تا که بگیری به بر مرا

زبان‌حال حضرت رقیه (س)

دستت کجاست تا که بگیری به بر مرا
یا لطف کن بگیر به بر یا بِبَر مرا

آن سنگدل که خواست سرت را جدا کند
ای کاش کشته بود ز تو زودتر مرا

آن طایرم که واشدن پر ندیده‌ام
صیّاد دون شکست همه بال و پر مرا

مرهون عمه هستم اگر زنده‌ام هنوز
هر جا رهاند بعد تو از هر خطر مرا

هرجا که خواست خصم زند تازیانه‌ام
می‌گشت عمه با همه نیرو سپر مرا

با آب چشم خون ز رخت پاک می‌کنم
یاری اگر کند ز وفا چشم تر مرا

من مفتخر به عالم و شرمنده از توام
کاین‌گونه با سرت زدی از لطف سر مرا

هر طفل جا به دامن لطف پدر کند
«افکنده‌ای چو اشک چرا از نظر مرا»

"حاج علی انسانی"

چشم تو را چقدر به این در گذاشتند؟

حضرت رقیه (س)

چشم تو را چقدر به این در گذاشتند؟
گفتی پدر، مقابل تو سر گذاشتند

تنها به این بسنده نکردند شامیان
پا را از این که بود فراتر گذاشتند

بگذار عمه‌ی تو بگوید که بر دلش
یک روز، داغ چند برادر گذاشتند؟

آن آتشی که سوخت درِ خانه‌ی علی
بر جان لاله‌های پیمبر گذاشتند

دستان کوچک تو به پهلوست، پیش ازین
این درد را به پهلوی مادر گذاشتند

ای دختر سه‌‌ساله! تو هم مثل مادری
این ارث را برای تو دختر گذاشتند

داغ تو ابرهای جهان را بهانه داد
داغی که تا سپیده‌ی محشر گذاشتند

آن شب فرشته‌ها همه از عرش آمدند
بر زانوان کوچک تو سر گذاشتند

سهم تو گریه بود و همین گریه‌های تو
چشمان شهرهای مرا ، تر گذاشتند

از انتقام گفتم و، شعرم تمام شد
این فصل را به نوبت دیگر گذاشتند

"عباس شاه‌ زیدی"

سه ساله دختر سالار دشت نینوایم من

https://uploadkon.ir/uploads/cda808_24سه-ساله-دختر-سالار-دشت-نینوایم-من.jpg

«اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا رُقَیَّةَ بِنْتَ الْحُسَیْنِ»

(داغدار کربلا)

سه سـالـه دختــر ســالار دشـت نیــنوایم من
رقیــه ، کــودک مِحنـت‌‌کش شــام بــلایم من

عمـو، بـابـا، بـرادر جملگی رفتـند و من اکنون
به سوی شام ویران با یتـیمان، همنــوایم من

فلک! آیا نمی‌بیـنی که زیر سقف این گــردون
اسیر دست جلادان، درین محنت‌سرایم من؟

نمی‌دانی که فرزند حسین، آن شاه احــرارم؟
ولی در کودکی، محتاج از غم بر عصایم من

نمی‌بینی شده مویم چو دندانم سفید از غم
اگرچه نـزد کفــار ستمگــر ، بی‌صــدایم من؟

مرا وقت فَــراغــت بـود در این سِـنّ کــم امّا
روی خــارِ مُغیــلان با اســیران پا به پایم من

به دیــدارِ گُــلِ رویِ پــدر ، در کنــج ویــرانـه
به خــارِ غــم ز جور خصم کافر مبــتلایم من

يــزيد دون به تشت خون مرا آتش بزد بَر دل
ازین مهمان‌نوازی‌ها چـه گویم با خدایم من؟

غم مرگ پدر، داغی بُوَد بر سینه چون شمعی
که فردا را ندیده، خامُش از این ماجرایم من

ز زهــر طعــنِ دشمن گرچه می‌سوزم ز آهِ دل
ولی زهـــری به چشـم دشمــن آل عبــایم من

اگرچه جان به‌جانان می‌سپارم با دلی خونین
ولیکن چون پدر راضی به تقدیرو قضایم من

بده (ساقی) مرا جامی که کـاهد داغِ ایّـامـم
اگرچـه تا قیــامـت ، داغـــدارِ کـــربــلایم من

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1381

منم بی بال و پَر مرغی که کنج لانه خاموشم

"زبانحال حضرت رقیه (س) در شام"

(گوشه‌ی ویرانه)

منم بی بال و پَر مرغی که کنج لانه خاموشم
ز بیم دام صیّاد و ز کید دانه خاموشم

منم شهدخت شاه دین که از جور یزید دون
ز تخت بخت افتادم ولی شاهانه خاموشم

رقیّه ، دختر سالار دشت نینوا هستم
که از بیداد پور کافر مرجانه خاموشم

مرا مرگ پدر ، افسانه‌ای باشد توان فرسا
که افسون گشتم و از وصف آن افسانه خاموشم

پی کالای وصلش، نقد جان خویشتن دادم
چو دیدم گنج خود را گوشه‌ی ویرانه خاموشم

شبی کز خواب خوش برخاستم در کنج ویرانه
بدیدم رأس خون آلوده‌ی جانانه خاموشم

یزیدم کرد مهمان رأس باب آورد در پیشم
از آن مهمان نوازی های نامردانه خاموشم

به بزم مدعی جام شهادت نوش جان کردم
چو بر پیمان خود دارم به لب پیمانه خاموشم

چراغ عمرم از باد حوادث شد خموش امّا
چه پنهان از شما کز طعنه‌ی بیگانه خاموشم

زدم مُهر خموشی بر لب و خون ميخورم از غم
که همچون غنچه‌ی نشکفته در گلخانه خاموشم

گر از داغ پدر چون (شمس قم) سوزد تن و جانم
ز شمع عشق می‌سوزم که چون پروانه خاموشم

شادروان سید علیرضا شمس قمی

کاروان در شام منزل کرده است

(حضرت رقیه سلام الله علیها)

کار ما را ناله ، مشکل کرده است
کاروان در شام منزل کرده است

غم بسی افزون ولی غمخوار نَه
کاروان را ، کاروان سالار نَه

عرش حق لرزان بخود از آهشان
شهپر جبریل فرش راه‌شان

نازدانه دختری با صد نیاز
با دلی آکنده از سوز و گداز

سر نهاده روی خاک و خفته بود
همچو زلف خویشتن آشفته بود

آن که نسبت با شه ِ لولاک داشت
جای دامن سر به روی خاک داشت

چونکه سر از بستر رؤیا گرفت
یک جهان غم در دل او جا گرفت

نازنینان جملگی در خواب ناز
کودکی بیدار، گرم سوز و ساز

چشم گریان و دلی بی‌تاب داشت
جا ز گریه روی موج آب داشت

پای تا سر ، حسرت و امّید بود
ذره آسا ، در پی خورشید بود

گرد روی ماهش از غم ، هاله داشت
در فغانش یک نیستان ، ناله داشت

ناله‌اش چون راه گردون می‌گرفت
چشم او را پرده‌ی خون می‌گرفت

هرچه خواهی داشت غم، شادی نداشت
طایر پَر بسته ، آزادی نداشت

هستی‌اش از عشق مالامال بود
گریه می‌کرد و سراپا حال بود

ناله‌اش چون در دل شب شد بلند
ناله‌ی جانسوز زینب شد بلند

گفت با کودک که بی‌تابی چرا؟
هستی زینب! نمی‌خوابی چرا؟

عندلیب من! چرا افسرده‌ای؟
نوگل من! از چه رو پژمرده‌ای؟

بهر زینب، سر به سر آن راز گفت
ماجرای خواب خود را باز گفت

گفت : در رؤیا پدر را دیده‌ام
دست و پای و روی او بوسیده‌ام

چون شدم بیدار ، باب من نبود
ماه بود و آفتاب من نبود

دید فرزند برادر خسته است
رشته‌ی الفت ز جان بگسسته است

درد را می‌دید و درمانی نداشت
سر ز حسرت روی دوش او گذاشت

ناگهان ویرانه رشک طور شد
آفتاب آمد جهان پُر نور شد

لحظه‌ای حیران روی شاه شد
پای تا سر ، محو ثارالله شد

تا ببوسد، غنچه‌ی لب باز کرد
بی‌قراری را سپس آغاز کرد

دید چون نور حسینی را به طور
مست شد موسی‌‌صفت از جام نور

آن‌چنان شد مست کز هستی گذشت
کار این می‌خواره از مستی گذشت

"دیگر از ساقی ، نشان باقی نبود
زآنکه آن می‌خواره ، جز ساقی نبود" ۱

شد زجام وصل ، چون سرمست او
متحد شد هست او با هست او

ذره از روشن‌دلی ، خورشید شد
محفل‌‌افروز مه و ناهید شد.

محمدعلی مجاهدی (پروانه)

۱ـ عمان سامانی

بابا اگر آیی برم ، سوز نهانت می‌دهم

زبانحال حضرت رقیه (سلام الله)

بابا اگر آیی برم ، سوز نهانت می‌دهم
شرحی مفصل از غم و درد و فغانت می‌دهم

در کربلا دشمن اگر از راه کین آبت نداد
ای تشنه لب باز آکه من آب روانت می‌دهم

بابا گر از چوب جفا، لب های تو باشد کبود
گلبوسه ها از جان و دل من بر لبانت می‌دهم

گر مادرت بر تو نشان، رخسار نیلی را نداد
من جای سیلی را نشان، در آستانت می‌دهم

با تازیانه پیکرم ، گردیده بابا نیلگون
بازآ که بر تو مختصر؛ شرحی ز آنت می‌دهم

پاهای من از آبله، گردیده خونین چون سرت
با سر اگر آیی برم ، پا را نشانت می‌دهم

دیدم که عمه می‌زند ؛ گلبوسه در زیر گلو
تو بوسه‌ای بر من بده؛ من نقد جانت می‌دهم

"مرحوم ژولیده نیشابوری"

هفتاد و دو پیکر به خون غلتیده

https://uploadkon.ir/uploads/540030_25هفتاد-و-دو-پیکر-به-خون-غلتیده.jpg

(اَلسَّلٰامُ عَلَیْكَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن)

(شاه شهیدان)

هفتــاد و دو پیـكر به خــون غلتـيده

دانى كه چه‌سان شاه شهيدان ديده؟

از بعـد هــزار و چـارصـد سال، هنوز

بغضی‌ست كه در گلــوى ما پيچيـده

سيد محمدرضا شمس (ساقى)

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(مثنوی غزل)

وقتی که خاک آغشته با خون خدا شد
سِرّ نهان عشق، آنجا بر مَلا شد

هفتاد و دو لاله، به دشت خون تپیدند
خورشید عالمتاب را بر نیزہ دیدند

دیدند یک سر بر فراز نی درخشان
دارد تلاوت می‌کند آیات قرآن

آیات حق تا بر فراز نی درخشید
بانگ شهادت در تمام دشت پیچید

زین ماتم عظما که در عالم به پا شد
لوح و قلم گریان به دشت نینوا شد

ارض و سما زین ماجرا در خون نشستند
جنّ و ملک در ماتمی بی‌چون نشستند

زیرا چنین ظلمی خدا حتی ندیدہ
خورشیدِ دشت کربلا را سر بریدہ

واحسرتا آن ‌سر، که بر نی نغمه‌‌خوان است
سوم امامِ بر حقِ ما شیعیان است

آری که شد خون خدا بر دشت جاری
بستان دین، بار دگر شد آبیاری

دشتی که شد میعادگاہ شیعه امروز
شد قتلگاہ اصغر شش‌ماهه دیروز

آتش کشد از هر طرف بر دل زبانه
یاد آوری از کربلا، گر عاشقانه

سوزانده عالم را شرار ظلم اعدا
دردا که تا محشر بُوَد این شعله بر پا

سوز از شرار آهِ سالار شهیدان...
لب‌‌تشنه اما مست، از دیدار جانان

زیرا به جرم پاسداری از ولایت...
دست یزید آغشته شد بر این جنایت

کشتند و پیش چشم یاران سر بریدند
عشق و شهامت را به چشم خویش دیدند

نامردمی کردند با آن شاہِ عطشان
این قوم کافرکیشِ در ظاهر مسلمان

مرگا بر این قوم ستمکارِ سیه روز
لعنت بر این نامردمان عافیت سوز

بنگر دمی بر اهل‌‌بیت از این مصائب
شد ناشکیبی بر شکیبی نیز قالب

بر گفته هایم چوبه‌ی محمل گواہ است
عشق است استاد و مپندار اشتباہ است

زینب به همراهِ یتیمان در عزا شد
در خیمه‌ی آلِ عبا محشر به‌پا شد

اهل حرم، گریان از این داغ شرربار
گشتند اسیر چنگ جلّادان خونخوار

از مثنوی در این غزل با غصه و آه
خواهم شوم با کاروان عشق، همراه

خار مغیلان در رَہ و، طفل سه ساله...
داغی به دل دارد به صحرا همچو لاله

طوفان غم را می‌توان احساس کردن
در صورت غمگین این طفل سه ساله

شب پیش رو دارد مگر این ماہ تابان؟
کاین‌سان خرامان می‌رود با استحاله

گویی خبر دارد که شب پایان ندارد
چون ماهِ شامِ غم که دورش بسته هاله

شاید که می‌داند دگر بابا ندارد ؟
چون می‌کند بی او سفر با پای ناله

آری اسیری می‌رود شهزادہ‌ی عشق
این گلرخ محنت کش حیدر سُلاله

وای از دمی که رأس بابا را ببیند
در تشتی از خون با دوچشم غرق ژاله

آیا گناہ این گل پژمان چه بودہ؟
آیا چنین حکمی که دارد در رساله؟

آیا چنین مهمان‌نوازی دیدہ چشمی؟
آن هم برای طفل بی بابا ؟... مُحاله!

باری دگر از این غزل با چشم خونین
با مثنوی گویم به دشمن‌های بی دین :

ای لعن و نفرین تا همیشه بر شما باد
کی می‌توان گفتا شما را آدمیزاد ؟

(ساقی) اگر اين صحنه را تصوير دارم
بی شک جهانی را ز غصه ، پیر دارم

پایان دهم شعرم که دل‌ها غرق خون است
بلکه ز جور اشقیا دارالجنون است

یابن الحسن! بازآ و بر ما رخ عیان کن
ما را برای نوکری، امشب نشان کن!

امّیدوارم وارث خون شهیدان!
مهدی موعود! آیی و با تیغ عریان

گیری تقاص کربلا... از دشمن دون
تا شاید این آتش رَود از سینه بیرون

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1386