تا به سر سودای آن گیسوی دامنگیر دارم
(خوابی پریشان)
تا به سر سودای آن گیسوی دامنگیر دارم
خاطری آزاد و پایی بسته در زنجیر دارم
در نگاه من بیانی خالی از توصیف بینی
در بیان غم، زبانی عاجز از تقریر دارم
روح پیران داشتم در جسم زیبای جوانی
این زمان روحی جوان از عشق و جسمی پیر دارم
تشنهکامان را به آب زندگانی رهبری کن
زآنکه من در بحر عشقم غرق و، چشمی سیر دارم
منتی ز احسان یاران بر دل و جان نیست اکنون
منتی گر دارم از این آه بی تأثیر دارم
زندگی خوابی پریشان است و من با سادهلوحی
انتظاری بی سبب زین خواب بی تعبیر دارم
دوست دشمن، بخت وارون، کار مشکل گشته اما
از که نالم؟ بَر که نالم؟ من که خود تقصیر دارم.
"حسین پژمان بختیاری"