تا به سر سودای آن گیسوی دامنگیر دارم

(خوابی پریشان)

تا به سر سودای آن گیسوی دامنگیر دارم
خاطری آزاد و پایی بسته در زنجیر دارم

در نگاه من بیانی خالی از توصیف بینی
در بیان غم، زبانی عاجز از تقریر دارم

روح پیران داشتم در جسم زیبای جوانی
این زمان روحی جوان از عشق و جسمی پیر دارم

تشنه‌کامان را به آب زندگانی رهبری کن
زآنکه من در بحر عشقم غرق و، چشمی سیر دارم

منتی ز احسان یاران بر دل و جان نیست اکنون
منتی گر دارم از این آه بی تأثیر دارم

زندگی خوابی پریشان است و من با ساده‌لوحی
انتظاری بی سبب زین خواب بی تعبیر دارم

دوست دشمن، بخت وارون، کار مشکل گشته اما
از که نالم؟ بَر که نالم؟ من که خود تقصیر دارم.

"حسین پژمان بختیاری"

قطره‌ای آبم ز چشمی اشکبار افتاده‌ام

(چشم روزگار)

قطره‌ای آبم ز چشمی اشکبار افتاده‌ام
پاره‌ای آهم به راهی بی‌قرار افتاده‌‌ام

آتشم در خرمن آمال خویش افکنده‌ام
ناله‌ام در دامن شب‌های تار افتاده‌ام

بوسه‌ای نشکفته‌ام در موی او پیچیده‌ام
حسرتی بی حاصلم در پای یار افتاده‌ام

گر جوانی می‌کنم در عشق او عیبم مکن
برگ خشکم در گریبان بهار افتاده‌ام

روزگاری چون نگه جا داشتم در چشم خلق
من که چون مژگان ز چشم روزگار افتاده‌ام

سینه‌ام لبریز گوهر بوده وز دریای عشق
چون صدف با دست خالی برکنار افتاده‌ام.

"حسین پژمان بختیاری"

دیشب همه‌شب در برمم آن سلسله‌مو بود

(من بودم و او بود)

دیشب همه‌شب در بَرَم آن سلسله‌مو بود

من بودم و او بود

مِی بود و صفا بود و صبا بود و سبو بود

من بودم و او بود

دامان چمن پُرگُل و در دامن گلزار

من بودم و دلدار

مه دلکش و گل نغز و هوا غالیه‌بو بود

من بودم و او بود

آنگه که چمن بود پر از نغمه‌ی بلبل...

"پژمان بختیاری"

شد تیره در هوای تو شمع وجود ما

(هوای تو)

شد تیره در هوای تو شمع وجود ما
اشکی به دیده ی تو نیاورد دود ما

رفتی ز دست ما و نمردیم ای دریغ
تا چیست بی‌وجود تو سود وجود ما

ما موج کوچکیم و درین بحر بی‌کران
نادیده ماند قوس نزول و صعود ما

غیر از دلی شکسته و دستی شکسته‌تر
در ما چه دیده بهر حسادت حسود ما

سودی نهفته در دل هر ذره‌ای ست لیک
در خوابگاه نیستی آسوده سود ما

"پژمان بختیاری"

رازی‌ست درین سینه که گفتن نتوانم

(نتوانم)

رازی‌ست درین سینه که گفتن نتوانم
وین ام عجب آید که نهفتن نتوانم

با دشمن و با دوست ازین نکته سخن‌ها
می‌گویم و آن را به تو گفتن نتوانم

لب بسته‌ام از قصه ی مهر تو که این راز
دردی‌ست گرانمایه که سفتن نتوانم

من نام تو را گرچه دهد جان به تن ای ماه
از منکر عشق تو ، شنفتن نتوانم

از دامن مژگان فروخفته به سویم
چشمت نگهی کرده که خفتن نتوانم

بر آینه ی طبع تو ای جان دل از من
گردی‌ست که می‌کوشم و رفتن نتوانم

"پژمان بختیاری"

اگر رفتم ز دنیای شما ، دیوانه ای کمتر

(دیوانه‌ای کمتر)

اگر رفتم ز دنیای شما ، دیوانه‌ای کمتر
ور این کاشانه ویران گشت، حسرت‌خانه‌ای کمتر

اگر مستی نبخشد ساغر هستی برافشانش
وگر مستی دهد ای سرخوشان پیمانه‌ای کمتر

زیان و سود عالم چیست از بود و نبود ما ؟
به دریا قطره‌ای افزون، ز خرمن دانه‌ای کمتر

تو شمع محفل‌افروزی و من پروانه‌ای مسکین
تو روشن باش گر من سوختم پروانه‌ای کمتر

اگر پیمانه ‌ام پر شد، زیانی نیست یاران را
به بزم باده نوشان، گریه‌ی مستانه‌ای کمتر

حقیقت در نوای توست و در مینای می ساقی
حدیث واعظان گر نشنوی افسانه‌ای کمتر

چو کاری غیر بت‌سازی ز زاهد برنمی‌آید
عبادتخانه ای گر بسته شد بتخانه‌ای کمتر

جزای خیر بادت در علاج من تغافل کن
درین ویرانه‌ی عقل‌آشنا دیوانه‌ای کمتر

"پژمان بختیاری"

شب است و دامن سن طرفه منظری دارد

(در جوار رود سن)

شب است و دامن سن طرفه منظری دارد
نسیم نرم و هوای معطری دارد

فضای باغ شد از عطر زیزفون سرشار
درین بهشت خوش آن‌کس که دلبری دارد

ز گیسوان شب امشب بنفشه می‌بارد
بر آنکه روی به گیسوی دختری دارد

مه از کنار افق سر کشید و بوسه فشاند
بر آنکه لب به لب ماه‌منظری دارد

شراب و دلبر و دامان باغ و نکهت گل
مگر بهشت جز این چیز دیگری دارد

خجسته گوهر بختی که در سیاهی شب
صباح روشنی از وصل اختری دارد

سرم به دوش تو سنگینی ار نکرده بیا
که هر‌ که را نگرم با کسی سری دارد

"پژمان بختیاری"

من این ویرانسرا را دوست دارم

(ویرانسرا)

اگر ایران به جز ویرانسرا نیست
من این ویرانسرا را دوست دارم

اگر تاریخ ما افسانه رنگ است
من این افسانه‌ها را دوست دارم

نوای نای ما گر جان گداز است    
من این نای و نوا را دوست دارم

اگر آب و هوایش دلنشین نیست    
من این آب و هوا را دوست دارم

به شوق خار صحراهای خشکش    
من این فرسوده پا را دوست دارم

من این دلکش زمین را خواهم از جان
من این روشن سما را دوست دارم

اگر بر من ز ایرانی رود زور
من این زور آزما را دوست دارم

اگر آلوده دامانید ، اگر پاک
من ای مردم! شما را دوست دارم

"پژمان بختیاری"

بودم آن شب مست رؤیاهای او

(افسون عشق)

بودم آن شب مست رؤیاهای او
چون گشودم دیده، در بر دیدمش

از نشاط باده یا افسون عشق    
از همه شب دلرباتر دیدمش

همچو گل شاداب و شیرین بوی و مست
پای تا سر ، پای تا سر دیدمش

گر چه او را دیده بودم بارها
لیک آن شب، چیز دیگر دیدمش

همچو موج سبزه در دست نسیم
هر چه دیدم نا مکرر دیدمش

"پژمان بختیاری"

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد

(ده روزه عمر)

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد

دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

در بزم جهان جز دل حسرت‌کش ما نیست
آن شمع که می‌سوزد و پروانه ندارد

دل خانهٔ عشق‌ست خدا را به که گویم
کارایشی از عشق کس این خانه ندارد

گفتم ذ مه من! از چه تو در دام نیفتی
گفتا : چه کنم دام شما دانه ندارد

در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد

تا چند کنی قصه ی اسکندر و دارا
ده روزه ی عمر این همه افسانه ندارد

از شاه و گدا هرکه درین میکده ره یافت
جز خون دل خویش به پیمانه ندارد

"پژمان بختیاری"