باز آمدم که باز پریشان کنی مرا

(خواهش دل)

باز آمدم که باز پریشان کنی مرا
بار دگر ز کرده پشیمان کنی مرا

باز آمدم که در ره آبادی رقیب
ای سیل! فتنه خیزی و، ویران کنی مرا

با سرکشی ز پیش تو رفتم ولی به عجز
باز آمدم که سر به گریبان کنی مرا

رفتم که بر تو خندم و غافل که بی‌دریغ
بر روی غیر، خندی و، گریان کنی مرا

اکنون به درگه تو سرافکنده آمدم
تا آنچه خواهش دل توست آن کنی مرا

"پژمان بختیاری"

تا به سر سودای آن گیسوی دامنگیر دارم

(خوابی پریشان)

تا به سر سودای آن گیسوی دامنگیر دارم
خاطری آزاد و پایی بسته در زنجیر دارم

در نگاه من بیانی خالی از توصیف بینی
در بیان غم، زبانی عاجز از تقریر دارم

روح پیران داشتم در جسم زیبای جوانی
این زمان روحی جوان از عشق و جسمی پیر دارم

تشنه‌کامان را به آب زندگانی رهبری کن
زآنکه من در بحر عشقم غرق و، چشمی سیر دارم

منتی ز احسان یاران بر دل و جان نیست اکنون
منتی گر دارم از این آه بی تأثیر دارم

زندگی خوابی پریشان است و من با ساده‌لوحی
انتظاری بی سبب زین خواب بی تعبیر دارم

دوست دشمن، بخت وارون، کار مشکل گشته اما
از که نالم؟ بَر که نالم؟ من که خود تقصیر دارم.

"حسین پژمان بختیاری"

قطره‌ای آبم ز چشمی اشکبار افتاده‌ام

(چشم روزگار)

قطره‌ای آبم ز چشمی اشکبار افتاده‌ام
پاره‌ای آهم به راهی بی‌قرار افتاده‌‌ام

آتشم در خرمن آمال خویش افکنده‌ام
ناله‌ام در دامن شب‌های تار افتاده‌ام

بوسه‌ای نشکفته‌ام در موی او پیچیده‌ام
حسرتی بی حاصلم در پای یار افتاده‌ام

گر جوانی می‌کنم در عشق او عیبم مکن
برگ خشکم در گریبان بهار افتاده‌ام

روزگاری چون نگه جا داشتم در چشم خلق
من که چون مژگان ز چشم روزگار افتاده‌ام

سینه‌ام لبریز گوهر بوده وز دریای عشق
چون صدف با دست خالی برکنار افتاده‌ام.

"حسین پژمان بختیاری"

دیشب همه‌شب در برمم آن سلسله‌مو بود

(من بودم و او بود)

دیشب همه‌شب در بَرَم آن سلسله‌مو بود

من بودم و او بود

مِی بود و صفا بود و صبا بود و سبو بود

من بودم و او بود

دامان چمن پُرگُل و در دامن گلزار

من بودم و دلدار

مه دلکش و گل نغز و هوا غالیه‌بو بود

من بودم و او بود

آنگه که چمن بود پر از نغمه‌ی بلبل...

"پژمان بختیاری"

شد تیره در هوای تو شمع وجود ما

(هوای تو)

شد تیره در هوای تو شمع وجود ما
اشکی به دیده ی تو نیاورد دود ما

رفتی ز دست ما و نمردیم ای دریغ
تا چیست بی‌وجود تو سود وجود ما

ما موج کوچکیم و درین بحر بی‌کران
نادیده ماند قوس نزول و صعود ما

غیر از دلی شکسته و دستی شکسته‌تر
در ما چه دیده بهر حسادت حسود ما

سودی نهفته در دل هر ذره‌ای ست لیک
در خوابگاه نیستی آسوده سود ما

"پژمان بختیاری"

رازی‌ست درین سینه که گفتن نتوانم

(نتوانم)

رازی‌‌است درین سینه که گفتن نتوانم
وینم عجب آید که نهفتن نتوانم

با دشمن و با دوست ازین نکته سخن‌ها
می‌گویم و آن را به تو گفتن نتوانم

لب بسته‌ام از قصه ی مهر تو که این راز
دردی‌‌است گرانمایه که سفتن نتوانم

من نام تو را گرچه دهد جان به تن ای ماه
از منکر عشق تو ، شنفتن نتوانم

از دامن مژگان فروخفته به سویم
چشمت نگهی کرده که خفتن نتوانم

بر آینه‌ی طبع تو ای جان دل از من
گردی‌‌است که می‌کوشم و رفتن نتوانم.

"پژمان بختیاری"

اگر رفتم ز دنیای شما ، دیوانه ای کمتر

(دیوانه‌ای کمتر)

اگر رفتم ز دنیای شما ، دیوانه‌ای کمتر
ور این کاشانه ویران گشت، حسرت‌خانه‌ای کمتر

اگر مستی نبخشد ساغر هستی برافشانش
وگر مستی دهد ای سرخوشان پیمانه‌ای کمتر

زیان و سود عالم چیست از بود و نبود ما ؟
به دریا قطره‌ای افزون، ز خرمن دانه‌ای کمتر

تو شمع محفل‌افروزی و من پروانه‌ای مسکین
تو روشن باش گر من سوختم پروانه‌ای کمتر

اگر پیمانه ‌ام پر شد، زیانی نیست یاران را
به بزم باده نوشان، گریه‌ی مستانه‌ای کمتر

حقیقت در نوای توست و در مینای می ساقی
حدیث واعظان گر نشنوی افسانه‌ای کمتر

چو کاری غیر بت‌سازی ز زاهد برنمی‌آید
عبادتخانه ای گر بسته شد بتخانه‌ای کمتر

جزای خیر بادت در علاج من تغافل کن
درین ویرانه‌ی عقل‌آشنا دیوانه‌ای کمتر

"پژمان بختیاری"

شب است و دامن سن طرفه منظری دارد

(در جوار رود سن)

شب است و دامن سن طرفه منظری دارد
نسیم نرم و هوای معطری دارد

فضای باغ شد از عطر زیزفون سرشار
درین بهشت خوش آن‌کس که دلبری دارد

ز گیسوان شب امشب بنفشه می‌بارد
بر آنکه روی به گیسوی دختری دارد

مه از کنار افق سر کشید و بوسه فشاند
بر آنکه لب به لب ماه‌منظری دارد

شراب و دلبر و دامان باغ و نکهت گل
مگر بهشت جز این چیز دیگری دارد

خجسته گوهر بختی که در سیاهی شب
صباح روشنی از وصل اختری دارد

سرم به دوش تو سنگینی ار نکرده بیا
که هر‌ که را نگرم با کسی سری دارد

"پژمان بختیاری"

من این ویرانسرا را دوست دارم

(ویرانسرا)

اگر ایران به جز ویرانسرا نیست
من این ویرانسرا را دوست دارم

اگر تاریخ ما افسانه رنگ است
من این افسانه‌ها را دوست دارم

نوای نای ما گر جان گداز است    
من این نای و نوا را دوست دارم

اگر آب و هوایش دلنشین نیست    
من این آب و هوا را دوست دارم

به شوق خار صحراهای خشکش    
من این فرسوده پا را دوست دارم

من این دلکش زمین را خواهم از جان
من این روشن سما را دوست دارم

اگر بر من ز ایرانی رود زور
من این زور آزما را دوست دارم

اگر آلوده دامانید ، اگر پاک
من ای مردم! شما را دوست دارم

"پژمان بختیاری"

بودم آن شب مست رؤیاهای او

(افسون عشق)

بودم آن شب مست رؤیاهای او
چون گشودم دیده، در بر دیدمش

از نشاط باده یا افسون عشق    
از همه شب دلرباتر دیدمش

همچو گل شاداب و شیرین بوی و مست
پای تا سر ، پای تا سر دیدمش

گر چه او را دیده بودم بارها
لیک آن شب، چیز دیگر دیدمش

همچو موج سبزه در دست نسیم
هر چه دیدم نا مکرر دیدمش

"پژمان بختیاری"

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد

(ده روزه عمر)

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد

دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

در بزم جهان جز دل حسرت‌کش ما نیست
آن شمع که می‌سوزد و پروانه ندارد

دل خانهٔ عشق‌ست خدا را به که گویم
کارایشی از عشق کس این خانه ندارد

گفتم ذ مه من! از چه تو در دام نیفتی
گفتا : چه کنم دام شما دانه ندارد

در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد

تا چند کنی قصه ی اسکندر و دارا
ده روزه ی عمر این همه افسانه ندارد

از شاه و گدا هرکه درین میکده ره یافت
جز خون دل خویش به پیمانه ندارد

"پژمان بختیاری"

ناز من، عشق من! ز چشم ترم زود مرو

(زود مرو)

ناز من، عشق من! ز چشم ترم زود مرو
سر و جانم به فدایت ، ز برم زود مرو

نکنم شکوه که دیر آمده‌ای بر سر من
لااقل دیر چو آیی به‌ سرم زود مرو

چشم پرحسرت من سیر ندیده‌ست تو را
بنشین یک دم و از چشم ترم زود مرو

ترسم ای گل! که نبینم دگرت دیر میا
باشد ای جان که نیابی دگرم زود مرو

آفتاب لب بامیم و به یک گردش چشم
بر در و بام نماند  اثرم زود مرو

صبر کن تا به خود آیم که ز شوق رخ تو
نه ز خود کز دو جهان بی‌خبرم زود مرو

این تویی یا که خیال بتی آراسته است
گر تویی بهر خدا ، از نظرم زود مرو

"پژمان بختیاری"

بیوگرافی و اشعار استاد پژمان بختیاری

https://uploadkon.ir/uploads/ba0524_23پژمان-بختیاری.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد حسین پژمان بختیاری ـ در آبان 1279 شمسی در محله‌ی حسن‌آباد تهران به دنیا آمد. او تنها فرزند «علیمرادخان میرپنج بختیاری» (مشروطه‌خواه و از خان‌های ایل بختیاری) و «عالم‌تاج قائم‌مقامی (ژاله)» شاعر معروف و طرفدار حق رأی زنان و از نوادگان میرزا ابوالقاسم قائم‌مقام فراهانی) بود. پدرش در دوره‌ی مظفرالدین‌شاه برای تصدی مناصب نظامی به تهران مهاجرت کرد و صاحب عنوان لشکری میرپنج (سرتیپ) شد.

هنگامی که پژمان یک سال داشت، والدین او از یکدیگر جدا شدند. مادرش خانه را ترک کرد و دیگر اجازه ندادند پسرش را ببیند. تنهایی، اثر ماندگاری بر کودکی پژمان گذاشت و در شعرهای او هم باقی ماند. پژمان در 27 سالگی مادرش را پیدا کرد و تا پایان عمر مادرش، در کنار او زندگی کرد.

پژمان دوران کودکی‌اش را در سرزمین ایل بختیاری گذراند و در شش سالگی وارد مکتب‌خانه‌ای در شهر دشتک (چهارمحال و بختیاری) شد. 9 ساله بود که پدرش فوت کرد و تحت قیمومت علیقلی‌خان سردار اسعد بختیاری (رئیس ایل بختیاری) و پسر او جعفرقلی‌خان سردار اسعد بختیاری قرار گرفت. پژمان هرگز ارثیهٔ پدری خود را دریافت نکرد و برخلاف وصیت پدرش، او را برای تحصیل به اروپا نفرستادند.

پژمان چند سال بعد به تهران برگشت و در مدرسهٔ ابتدایی اشرف مشغول تحصیل شد. پس از آن وارد مدرسهٔ سن‌لویی شد و در آنجا زبان و ادبیات فرانسه را فراگرفت. او در سن‌لویی همکلاس نیما یوشیج، و شاگرد نظام وفا بود. پژمان پس از فارغ‌التحصیلی از سن‌لوئی به مشهد رفت و در آنجا ادبیات کلاسیک فارسی را زیر نظر ادیب نیشابوری، و زبان و ادبیات عربی را زیر نظر بدیع‌الزمان فروزانفر آموخت.

پژمان در سال 1304 به تهران برگشت و خدمت سربازی را آغاز کرد. چون با زبان فرانسه آشنا بود، او را پس از دورهٔ آموزشی به واحد جدید ارتباطات بی‌سیم فرستادند که وابسته به وزارت جنگ ایران بود و بعدها در وزارت پست و تلگراف و تلفن ادغام شد. پژمان مدتی بعد در همین واحد استخدام شد و تا زمان بازنشستگی‌اش در سال 1337، در همین اداره مشغول کار بود. طی سال‌های 1305 - 1304، پژمان سردبیر روزنامه‌ی فکر آزاد بود که توسط احمد بهمنیار در تهران منتشر می‌شد. پژمان در سال ۱۳۲۷ کتابی دربارهٔ تاریخچه و روند شکل‌گیری خدمات پست، تلگراف و تلفن در ایران نوشت. او همچنین نخستین شمارهٔ مجلهٔ پست ایران را با همکاری نصرالله فلسفی منتشر کرد.

پس از مرگ رهی معیری در سال 1347، پژمان به عنوان مدیر ادبی برنامهٔ گلهای رادیو ایران، جایگزین رهی معیری شد. مهارت پژمان در سرودن اشعار متناسب با موسیقی در برنامه‌ی گلها، خیلی زود باعث شهرت او شد. او همچنین عضو شورای شعر و ترانه‌ی رادیو ایران بود و در ثبت و ضبط و احیای ترانه‌ها و موسیقی محلی بختیاری در رادیو ایران، نقشی کلیدی داشت. پیشینهٔ روستایی و ایلیاتی هرگز از تخیل پژمان خارج شد و در اشعار او انعکاس زیادی داشت.

همکاری پژمان با رادیو ایران که تا سال 1352 ادامه داشت و او را با بسیاری از خوانندگان و آهنگسازان برجستهٔ آن زمان از جمله علی تجویدی، پرویز یاحقی، محمود محمودی خوانساری، جواد معروفی و عبدالوهاب شهیدی آشنا کرد. پژمان در ایچاد انجمن ادبی گوهر نقش مهمی داشت و اشعار و مقالات او در مجلات ادبی مختلف مانند یغما، گوهر، ارمغان، سخن، وحید، آموزش و پرورش و نوبهار منتشر می‌شد.

وفات :

پژمان بختیاری، سرانجام در سال 1353 بر اثر سرطان درگذشت و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد. یکی از شعرهای مشهور او بر سنگ مزارش حک شده است:

«تا رهروی عدم شد جسم شکسته‌ی ما

آسایشی عجب یافت اندام خسته‌ی ما»

در 28 آبان 1399، خیابان فاطمی در محدودهٔ خیابان کلاهدوز به نام پژمان بختیاری تغییر نام یافت.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(‌چه خواهد شد؟)

‌گرت روزی به کام خویشتن بینم، چه خواهد شد
وگر از گلشن وصلت گلی چینم، چه خواهد شد‌

سرم بالین بیماری گرفت آخر ز غمخواری
اگر یک شب گذاری سر به بالینم، چه خواهد شد‌‌‌

ز پشت پایت ار چون گرد برخیزم، چه پیش آید‌
‌به پای سروت ار چون سایه بنشینم، چه خواهد شد‌

گلی از گلشن وصل تو ای گلزار زیبائی‌
‌اگر بویم چه خواهد رفت اگرچینم، چه خواهد شد‌

چو دل بردی و دین بردی ز دلداران و دینداران
حسابت با من بیدل که بی‌دینم، چه خواهد شد‌

جهانی شادمان شد از تو ای سرمایه ی شادی‌
‌اگر شادی دهی بر من که غمگینم، چه خواهد شد‌

تو صاحب‌دولتی من بینوا ، لیک از ره رحمت
اگر لطفی کنی بر من که مسکینم، چه خواهد شد‌

‌مرا رخساره از پیری پر از چین است، لیک ای مه
اگر دستی کشی بر روی پرچینم، چه خواهد شد

"‌پژمان بختیاری"