از دور، نقد جان به رهت هدیه آوریم

(راه عشق)

از دور، نقد جان به رهت هدیه آوریم
بگشا نقاب، تا به جمال تو بنگریم

هر ذرّه شد به مِهر تو خورشید دیگری
سرگشته ما که نزد تو از ذرّه کمتریم

تا خود کر است عمر ابد از لبت چو خضر
بی بهره ما ز آب بقا چون سکندریم

زین‌سان که دل ز ناوک هجران به خون تپید
باور مکن ز دست غمت، جان به در بریم

در آرزوى لعل لب او ز خون دل
رخساره سرخ کرده چو یاقوت احمریم

زآن گل بیار نکهتی ای باد صبحدم!
تا همچو غنچه، پیرهن از شوق بر دریم

گر یار، تیغ کینه کشد، سر سپر کنیم
ور دوست زهرِ ناب دهد چون شکر خوریم

رنگین نکرد تیغ، گر از خون ما نگار
خود جای شِکوه نیست که ما صید لاغریم

شب کوته است و قصه‌ی هجران بسی دراز
آن بهْ، که این سخن بگذاریم و بگذریم

گر دوست یاد ما نکند یک نفس به مهر
ما جز به مهر وی، نفسی برنیاوریم

از گوهری، تهی‌است چو بازار روزگار
بی قیمتیم همچو خزف گرچه گوهریم

(ناصح) اگرچه جان به لب آمد به راه عشق
ما نسپریم جان، مگر این راه بسپریم .

"شادروان محمدعلی ناصح"

یار را بی‌خبر از یار نشاید بودن

(دیده‌ی بیدار)

یار را بی‌خبر از یار نشاید بودن
فارغ از عاشق افگار نشاید بودن

ماه من گرچه ز جور تو نرنجد دلِ زار
لیک بی‌ مِهر و دل‌آزار نشاید بودن

ای که جز در خم زلفت دلِ آزاد مرا
پا به زنجیر و گرفتار نشاید بودن

آن که را بی‌تو به چشمش همه گل‌ها خارند
این‌ همه در نظرت خوار نشاید بودن

گر سرش در سر سودا برود عاشق را
جز به مهر تو سر و کار نشاید بودن

تا بوَد بر لب ما جرعه‌ای از جام حیات
غافل از ساغر سرشار نشاید بودن

گر به مستی شدم از دست به من خرده مگیر
زآن که در بزم تو هشیار نشاید بودن

چون توانی شدن ای دل گل گلزار وجود
خار خشک سر دیوار نشاید بودن

تا که در دایره‌ی راست‌روان گام نهی
کج‌روش چون خط پرگار نشاید بودن

بگذر از خویش و سپس پا به ره عشق گذار
که درین راه گران‌بار نشاید بودن

بندگی کن که به آزادگی‌ات بستایند
لیک جز بنده‌ی احرار نشاید بودن

(ناصحا) دیده‌ی بیدار به‌جان دشمن توست
ایمن از دشمن بیدار نشاید بودن .

"شادروان محمدعلی ناصح"

ای آفتاب جهان‌تاب، ای رفته از منظر من!

(سوز پنهانی)

ای آفتاب جهان‌تاب، ای رفته از منظر من!
جان بی‌تو باری گران‌است بر ناتوان پیکر من

بر دیده‌ام بود جایت، ای نور چشم نکویی!
دور از تو اشک روان شد مهمان چشمِ تر من

افتادم از پای و، دستم نگرفتی آخر به یاری
در موج‌خیز بلا چون بگذشت آب از سر من

بر سوز پنهانی‌ام گر آبی نمی‌زد سرشکم
می‌رفت، از آتش دل، بر باد خاکستر من

ای گوی بُرده ز شیرین در عرصه‌ی خوبرویی
من خسرو ملک عشقم، خاک رهت افسر من

ای چشم مست تو بر ما پیموده جام می عشق
بازآ که جز خون دل نیست دور از تو در ساغر من

جز سایه‌، ای مهر تابان! از من به‌جا نیست نقشی
دیگر چه خواهد غم تو، از جان غم‌پرور من؟

چون زر دل زار عاشق در بوته‌ی هجر بگداخت
دیدی که با من چه کردی دلدار سیمین بر من؟!

نی من خلیلم که بر من ریحان و گل گردد آتش
لیکن بوَد نار نمرود یک اخگر از آذر من

روزی که خورشید رویت بر كلبه‌ی من بتابد
بر آسمان سعادت، روشن شود اختر من

این گفتم آن دل‌ستان گفت خاموش (ناصح) که دیگر
در خواب هم می‌نبینی دیدار جان‌پرور من

گر گردد از اشک خونین دریا روان در کنارت
هرگز به دستت نیاید ای خسته‌دل! گوهر من

آری بهار جوانی بگذشت چون نوبت گل
وز تندباد خزان ریخت بر خاک، برگ و برِ من

نشنید کس تا فروچید گیتی بساط نشاطم
جز بینوایی نوایی، از نای رامشگر من...

"شادروان محمدعلی ناصح"

ساقی محفل! ز مخموران مجلس، یاد کن

(مژده‌ی وصل)

ساقی محفل! ز مخموران مجلس، یاد کن
ساغری سرشار دِه، دل‌های غمگین شاد کن

ترکتاز دهر بس آباد ویران کرد؛ خیز
می به جام افکن دل ویران من آباد کن

آتش اندر خرمن زهد ریایی برفروز
خاکبازان دعا را خانمان بر باد کن

نیست چون از جور گیتی جز توام فریادرس
هم به مستی فارغم، زین دهر بی فریاد کن

ای صبا از کوی جانان مژده‌ی وصلی بیار
جان مسکین را ز رنج انتظار آزاد کن

آن بهار عالم‌ آرا ، وآن رخ و قامت نگر
نه حدیثِ گل، سرا نه وصفی از شمشاد کن

با لب وی گو سخن زین تلخکام شوربخت
چون به شیرین می‌رسی یاد از غم فرهاد کن

من ز گمراهی ندانم چیست فرق کفر و دین
تا به جانان ره برم ای دل! مرا ارشاد کن

گرچه شاگرد نوآموزم به علم عاشقی
رحمتی فرما مرا با یک نظر استاد کن

زآنچه با جان می‌کنند پیکان عشق آگاه نیست
آنکه گوید اندرین میدان دل از پولاد کن

عین عدل است آنچه بر (ناصح) روا داری ولیک
چشم بر فضل تو دارم ور نخواهی داد کن .

"شادروان محمدعلی ناصح"

باد بهار چون به گلستان گذار کرد

ولادت فخر رسل، حضرت محمد مصطفی (ص)

(سلطان انبیا)

باد بهار چون به گلستان گذار کرد
آفاق را به نکهت مُشک تتار کرد

تا چهره‌ی گشاده نماید به میهمان
گل روی دل‌ستان ز نقاب آشکار کرد

دست نسیم گرد ز رخسار وی زدود
فيض سحاب، بر سر وی در نثار کرد

چون دید نوبهار که آسیب زمهریر
بر گلرخان باغ و چمن کار، زار کرد

کشت و بخست و بست و برید و درید و سوخت
تاراج و ترکتاز به کردار پار کرد

نورستگان باغ فراخواند سر به سر
و آگاه‌شان ز فتنه‌ی بی زینهار کرد

گفت ای گروه! کایزدتان بعدِ انقلاب
از بهر اعتدال جهان اختیار کرد ـ

دانید کاین عدوی دژم‌روی بدمنش
با خوب چهرگان ریاحین چکار کرد؟

دی برفروخت آذر بیداد و بر چمن
بهمن درازدستی اسفندیار کرد

هم برگرفت از سر گلبن به قهر، تاج
هم گوش نسترن را بی‌گوشوار کرد

هم عندلیب را ز گلستان براند خوار
هم لاله را به رحلت گل، داغدار کرد

باری نماند برگ طرب، می پَرست را
تا باغ و بوستان را بی برگ و بار کرد

باید به چشم خویش کنون بیند انتقام
زین کارهای زشت که آن نابکار کرد

این گفت و تا شکست زمستان شود درست
آماده در زمان سپهی بی‌شمار کرد

وآنگه روان نسیم سبک‌خیز تندپوی
بر شیوه‌ی طلایه، سوی کارزار کرد

از برق تیغ ساخت ز قوس قزح کمان
مر سبزه را پیاده و، گل را سوار کرد

نرگس به قلب یافت ره و، ارغوان مقام
اندر یمین، بنفشه مکان بر یسار کرد

با این سپه نداشت زمستان قرار و پای
تا سر بَرد به راه، نهاد و فرار کرد

باری بهار چیره شد و بر بسیط خاک
چون باده رهنورد شتابان گذار کرد

اعلام فتح را عَلَم سبز برفراشت
هرجا گذشت و روی، سوی هر دیار کرد

تاریکی زمستان از پیش چشم بُرد
تا شمع لاله، روشن در کوهسار کرد

هم تازه بوستان را چون روی می‌گسار
هم باغ را چو آینه‌ی بی غبار کرد

چون دید همچو کوخِ گدا بینوا چمن
بازش چو کاخ پادشهان پَر نگار کرد

گل خنده زد به روی تماشاییان به وجد
چون مفلسی که زرّ و گهر در کنار کرد

گویی زمانه دارد جشنی بزرگ از آن
فرش از حریر سبز به هر مَرغزار کرد

بر طرف دشت و راغ، چراغان ز لاله ساخت
و آذین بوستان و چمن، شاهوار کرد

آری پی ولادت سلطان انبیاست
کآفاق را به آیین دست بهار کرد

فخر رسل محمد مرسل که چرخ را
زیبد به خاکیوسی وی افتخار کرد

تا مأمن بشر بوَد از شرّ دیو نفس
از دین وی خدای، دژی استوار کرد

کین‌اش گواه گشت سرشت پلید را
مهرش صفای گوهر پاک آشکار کرد

این یک ز مغز خشک چو آتش زبانه ساخت
وآن یک چو روح، در دل دانا گذار کرد

پوشید شرع وی به تن دهر خلعتی...
کآن را ز عقل و علم به هم پود و تار کرد.

"شادروان محمدعلی ناصح"

به جرم عشق و وفا زآن صنم جفا دیدن

(مهر ورزیدن)

به جُرم عشق و وفا زآن صنم جفا دیدن
خوش‌است از آنکه نشاید ز دوست رنجیدن

مرا ز دولت بیدار، شکرها باشد
اگر به خواب توان، روی خوبِ او دیدن

به سوزِ عشق بسازم که پاکبازان را
سپندوار بر آتش خوش‌است رقصیدن

مرا ز دشمن بدخوی شکوه هرگز نیست
ز دل نیایدم از جور یار، نالیدن

که ناسزا بوَد از دست دوست چون دف و نی
نوای غم به لب آوردن و خروشیدن

چو راز دل شود از گریه فاش نتوان داشت
به چشم خویش هم امّید راز پوشیدن

تو ای به سلسله‌ی زلف، بسته بر من و دل
از آستان وفا ، راهِ بازگردیدن

از آن چو دیده‌ی بینا مدام خون گریم
که همچو جام نیارم لب تو بوسیدن

وگر ز دیده کنی پاک، اشک من چون شمع
میان گریه توانم به شوق، خندیدن

مکن حوالت عاشق به خضر و آب حیات
مرا ز دست تو باید شراب نوشیدن

بهار عمر گذشت و، گل طرب نشکفت
خزان رسید و به سر شد زمان گل‌چیدن

سپید گشت سر من چو برف و خوش نبوَد
به روی لاله و گل، ژاله‌وار غلتیدن

چو تیر قامت من شد کمان نه زیبنده‌است
به باغ ، با صنمی سروقد خرامیدن

کمالِ ذرّه‌ی سرگشته‌ای چو (ناصح) چیست؟
به آفتاب رخ دوست، مِهر ورزیدن

"شادروان محمدعلی ناصح"

چو آید فصل گل، آهنگ باغ ای سروبالا کن

(زآن روی زیبا)

چو آید فصل گل، آهنگ باغ ای سروبالا کن
عیان راز نکویی بر جهان زآن روی زیبا کن

به گلشن روی نِه چون گل نقاب از چهره برگیرد
صبا چون بار یابد در چمن، آهنگ صهبا کن

نه تنها در تن افسرده‌ی گلشن روان آور
جهان پیر را هم ای بهار تازه! برنا کن

به نوروز مبارک پی، فرامش ساز ناز دی
سخن زامروز گوی امروز و، فردا فکر فردا کن

اگرچند از شراب حُسن سرمستی بنامیزد
به چشم مِهر هم گاهی نگاهی جانب ما کن

بوَد دور از تو روزم شب درآ یک شب به بزم من
شبم روشن چو روز ای آفتاب عالم آرا کن!

لبم بر لب نِه و، بی باده مستم ساز ای ساقی!
وگر مدهوشی‌ام خواهی به ساغر می ز مینا کن

به آبی آتش غم را به خاک نیستی بنشان
به جامی زهد را گر لافد از پرهیز رسوا کن

خِرد گر در برِ عشقت سرِ سرپنجگی دارد
پی تأدیب‌اش ای دست توانا دست بالا کن

گرت اندیشه‌ی جور است با من ور سر یاری
ندارد عمر من چندان وفا چندی مدارا کن

دلم آیینه‌ی دیدار توست ای مِهر مَهرویان
درین آیینه بنگر جلوه‌ی خود را تماشا کن

به فیض عشق جو (ناصح) اگر قدر و خطر جویی
چو خواهی گوهری روشن، به‌جان آهنگ دریا کن

درین سودا که باید داد جان و غم سِتُد هر دم
تو را در سینه تا آهی بوَد با ناله سودا کن .

"شادروان محمدعلی ناصح"

رخ مپوشان بخدا ای گل خندان از من

(جان از من)

رخ مپوشان بخدا ای گل خندان از من
روی بنمای و سِتان روی‌نما جان از من

خجلم راستی از بخشش و بخشایش دوست
کز کرم بس نکند با همه عِصیان از من

بارها گفته‌ام از روی نکو دیده بپوش
نبَرَد هیچ دلِ شیفته فرمان از من

چرخ، بی‌مهر و، جهان کینه‌کِش و، بخت به خواب
دل، پی دلبر و، دلدار، گریزان از من

سینه آتشکده شد دیده‌ی گریان دریا
تا دگر باز چه خواهد غم هجران از من؟

به پریشانی من بین که پریشانی را
وام خواهد سر آن زلف پریشان از من

گشت تا عشق تو برهم‌زن جمعیت ما
هم ز جان دست بشستم من و هم جان از من

گفتم آن بهْ که ازین غمکده آنجا بروم
که نشان باز نیابد غم جانان از من

غم به پیش آمد و در گوش دل آهسته بگفت:
که به هرجا بروی می‌نبری جان از من

(ناصح) از بس غزلش دلکش و شورانگیز است
گویی آموخت سخن، مرغ سحرخوان از من

در بَرِ من خِرد پیر، کمین شاگرد است
چون بَرَد گوی هنر، کودک نادان از من؟

"شادروان محمدعلی ناصح"

ای دوست! رنجه کن قدم و بزم ما ببین

(شور عشق)

ای دوست! رنجه کن قدم و بزم ما ببین
در بزم ما نشانه‌ی مِهر و وفا ببین

هر دیده نیست درخور دیدار روی دوست
خورشید را در آینه‌ی چشم ما ببین

بیگانه را ز محفل ما دور و، همچو خویش
با مهرمان قرین و به صدق آشنا ببین

برگ و نوای عیش درین خانه گرچه نیست
ما را ز شور عشق به گردون، نوا ببین

ور کلبه‌ی محقر و تاریک بنگری
مِهر ادب، از آن به فلک سایه‌سا ببین

یک ره به بوستان ادب گام نه به لطف
وآن جا هزار بلبل دستان‌سرا ببین

گل‌ها شکفته، نغز و روانبخش و دلپذیر
بی فیض ابر و، سعیِ نسیم صبا ببین

وآن را که رخ چو برگ خزان دیده است زرد
همچون دم بهار، سخن دلگشا ببین

در خشکسال فضل، به ظلمت سرای دهر
از کِلک‌شان، روانی آب بقا ببین

پاکیزه گوهران، سخن آرند با فروغ
دریای طبع را ، گهر پُربها ببین

فانی ز هستی خود و، باقی به یاد دوست
جمعی بیان راز بقا در فنا ببین

ما جمله دوستدار کمالیم و این سخن
دانَم که هست باورت اما بیا ببین .

"شادروان محمدعلی ناصح"

در آمد از درم آن ماهرو شراب زده

(طلعت دلجوی)

در آمد از دَرَم آن ماهرو شراب زده
لبش به خنده نمک بر دل کباب زده

فکنده گیسوی مشگین به طلعت دلجوی
بر آفتاب ز ابر سیه، نقاب زده

گرفته گونه‌ی بیجاده دست سیمین‌اش
به خون اهل دل، انگشت در خضاب زده

به بوسه از دهن نوشخند و تیر نگاه
درِ سؤال گشوده، رهِ جواب زده

ز تار طرّه درآورده تارِ دل به خروش
به زخمه، زخم بر ابریشم رباب زده

ز آب و رنگ رخش کِلک نقشبند جهان
نموده نقشی و بس نقش‌ها بر آب زده

بگفتمش که قدم نِه چو نور دیده به چشم
که حجره روشن و رُفته‌است و خانه آب زده

منم به سایه‌ی مِهر تو دیده جلوه‌ی بخت
چو ذرّه خیمه به پهلوی آفتاب زده

متاب چهره ز عاشق چو کردی‌اش بی‌تاب
بتاب روی دلارای و زلف تاب زده

کتاب هستی ما را روا مدار، ای‌دوست!
ز هجر خامه‌ی بطلان به فصل و باب زده

ولی دریغ که جانان بسی نکرده درنگ
بشد چو عمر عزیز از بَرم شتاب زده

دمی چو برق درخشید و برگذشت و گذاشت
مرا ز اشک روان طعنه بر سحاب زده

نبود نعمت دیدار جز خیال و فریب
به خواب گنج مگردید بخت خواب زده

چرا بتافت رخ از (ناصح) آن بهشتی روی
به جان وی ز فراق، آتش عذاب زده .

"شادروان محمدعلی ناصح"