ولادت فخر رسل، حضرت محمد مصطفی (ص)
(سلطان انبیا)
باد بهار چون به گلستان گذار کرد
آفاق را به نکهت مُشک تتار کرد
تا چهرهی گشاده نماید به میهمان
گل روی دلستان ز نقاب آشکار کرد
دست نسیم گرد ز رخسار وی زدود
فيض سحاب، بر سر وی در نثار کرد
چون دید نوبهار که آسیب زمهریر
بر گلرخان باغ و چمن کار، زار کرد
کشت و بخست و بست و برید و درید و سوخت
تاراج و ترکتاز به کردار پار کرد
نورستگان باغ فراخواند سر به سر
و آگاهشان ز فتنهی بی زینهار کرد
گفت ای گروه! کایزدتان بعدِ انقلاب
از بهر اعتدال جهان اختیار کرد ـ
دانید کاین عدوی دژمروی بدمنش
با خوب چهرگان ریاحین چکار کرد؟
دی برفروخت آذر بیداد و بر چمن
بهمن درازدستی اسفندیار کرد
هم برگرفت از سر گلبن به قهر، تاج
هم گوش نسترن را بیگوشوار کرد
هم عندلیب را ز گلستان براند خوار
هم لاله را به رحلت گل، داغدار کرد
باری نماند برگ طرب، می پَرست را
تا باغ و بوستان را بی برگ و بار کرد
باید به چشم خویش کنون بیند انتقام
زین کارهای زشت که آن نابکار کرد
این گفت و تا شکست زمستان شود درست
آماده در زمان سپهی بیشمار کرد
وآنگه روان نسیم سبکخیز تندپوی
بر شیوهی طلایه، سوی کارزار کرد
از برق تیغ ساخت ز قوس قزح کمان
مر سبزه را پیاده و، گل را سوار کرد
نرگس به قلب یافت ره و، ارغوان مقام
اندر یمین، بنفشه مکان بر یسار کرد
با این سپه نداشت زمستان قرار و پای
تا سر بَرد به راه، نهاد و فرار کرد
باری بهار چیره شد و بر بسیط خاک
چون باده رهنورد شتابان گذار کرد
اعلام فتح را عَلَم سبز برفراشت
هرجا گذشت و روی، سوی هر دیار کرد
تاریکی زمستان از پیش چشم بُرد
تا شمع لاله، روشن در کوهسار کرد
هم تازه بوستان را چون روی میگسار
هم باغ را چو آینهی بی غبار کرد
چون دید همچو کوخِ گدا بینوا چمن
بازش چو کاخ پادشهان پَر نگار کرد
گل خنده زد به روی تماشاییان به وجد
چون مفلسی که زرّ و گهر در کنار کرد
گویی زمانه دارد جشنی بزرگ از آن
فرش از حریر سبز به هر مَرغزار کرد
بر طرف دشت و راغ، چراغان ز لاله ساخت
و آذین بوستان و چمن، شاهوار کرد
آری پی ولادت سلطان انبیاست
کآفاق را به آیین دست بهار کرد
فخر رسل محمد مرسل که چرخ را
زیبد به خاکیوسی وی افتخار کرد
تا مأمن بشر بوَد از شرّ دیو نفس
از دین وی خدای، دژی استوار کرد
کیناش گواه گشت سرشت پلید را
مهرش صفای گوهر پاک آشکار کرد
این یک ز مغز خشک چو آتش زبانه ساخت
وآن یک چو روح، در دل دانا گذار کرد
پوشید شرع وی به تن دهر خلعتی...
کآن را ز عقل و علم به هم پود و تار کرد.
"شادروان محمدعلی ناصح"