خوشم به مجلس انسی که ما و من نبوَد

(دل شکسته)

خوشم به مجلس انسی که ما و من نبوَد
اشارتی رود و حرفی از سخن نبوَد

فراق ، سخت نگردد به بلبل بیدل
به باغ حسن اگر صحبت زغن نبود

بدان کرشمه دهم جان که کس خبر نشود
بدان عقيق دهم دل که در یمن نبود

خدای را شب مخموری است و صبح خمار
به دست لاله‌‌رخی گرمی کهن نبود

به زلف دوست که امشب دل شکسته‌ی من
شکسته‌تر شود از دست در شکن نبود

به بوستان و چمن نوبت تماشا نیست
به دور لاله اگر دست یاسمن نبود

درآن نگین که ز ما و من اعتباری نیست
خیال وار بر او دست اهرمن نبود

بگفت (آذر) بیدل ز قول پیر مغان
منوش باده اگر نام ، نام من نبوَد

شادروان محمدعلی بیگدلی (آذر)

تا از لب تو قصه‌ی مهر و وفا رود

(قصه‌ی مهر و وفا)

تا از لب تو قصه‌ی مهر و وفا رود
از ما بجز حديث محبت کجا رود

تا روشن است دیده‌ی صحرا ز داغ عشق
لیلی ز خاطر من مجنون چرا رود

اندر قفای قافله‌ی حسنت، ای حبیب!
آهم جدا و سیل سرشکم جدا رود

این‌سان که چشم مست تو سرگرم ساحری‌ست
افسانه‌ای روا نبوَد بر عصا رود

آنجا که عشق خیمه و خرگه بپا کند
حشمت فروگذارد و سلطان گدا رود

غنچه ز شوق دیدن تو جامه می‌درد
بر طرف بوستان اگر این ماجرا رود

چشم انتظار روی تو تا چشم گلشن است
آسان بوَد به سینه که خار جفا رود

پیغام روح پرور حسن تو می‌برد
آیینه‌ی تمام نما هرکجا رود

تا نقش‌بند این دل دیوانه حسن توست
یا رب! کجا ز کعبه‌ی دل، این صفا رود

خاکستری به‌جاست ز ما، کو نسیم صبح
تا بوی دوست بر من بی‌دست و پا رود

تا با بلای عشق چه بازی کند سپهر
زین دود غم که زآتش جانسوز ما رود

(آذر) اسیر زلف گرہ‌گیر یار باش
شاید صبا بیاید و عقده گشا رود

شادروان محمدعلی بیگدلی (آذر)

دانی چرا چو آهوی از خود رمیده‌ام؟

(نرگس مخمور)

دانی چرا چو آهوی از خود رمیده‌ام؟
از بس که من خجالت چشمت کشیده‌‌ام

معلوم کس نگشت به غیر از نگاه تو
انگشت حسرتی که به دندان گزیده‌ام

دردا به غیر نرگس مخمور و مست تو
مستی ندید چشم خرابات دیده‌ام

حال و هوای نرگس مستانه‌ی تو داشت
میخانه‌ای اگر به نگاهی خریده‌ام

دارم امید آن که شبی را سحر کند
شمعی که من به راه وفا سر بریده‌ام

پی برده‌ام چو شمع بر احوال خویشتن
پایی اگر به دامن خاکی کشیده‌ام

روزی به یاد گلشن تو اوفتاده‌ام
خاری اگر به دیده‌ی حسرت خلیده‌ام

خواهی ز سایه روشن عمرم خبر شوی
بنشین دمی مقابل رنگ پریده‌ام

تنها نه همچو شمع بیفروختم ، دریغ!
جان کندم و ستاره‌ی صبحی ندیده‌ام

در گلشنم مدام خیال تو می‌چمد
مضمونی ار به لطف سخن آفریده‌ام

زین دست بود ناله‌ی جانسوز نای من
زین پرده بود اگر به مقامی رسیده‌ام

(آذر) ز دُرد دیده‌ی در خون نشسته است
طعمی اگر ز طبع گهرزا چشیده‌ام

شادروان محمدعلی بیگدلی (آذر)

نقد جانی گر نباشد دلستانی گو مباش

(کوی دلبر)

نقد جانی گر نباشد دلستانی گو مباش
گر نباشد سکه‌ای صاحبقرانی گو مباش

مرهم وصلی مگر درمان دردی اوفتد
مومیایی گر نباشد استخوانی گو مباش

عاشقان را منظر و منظور ، کوی دلبر است
گر مکانی خوش نیفتد لامکانی گو مباش

پیش بالای تو ای منظور سرو بوستان!
خاکساری گر نباشد خاکدانی گو مباش

راحت عشاق را جز سایه‌ی زلف تو نیست
این شبستان گر نباشد سایبانی گو مباش

ساز گردون تا دم از ناسازگاری می‌زند
ارغنونی گو مساز و ارغوانی گو مباش

تا قناعت در دو عالم لاف سلطانی زند
در کف درویش مفلس لقمه نانی گو مباش

تا نباشد دیده‌ی گوهرفشانی همچو شمع
آستینی گو مباش و آستانی گو مباش

تا حدیث زلف جانان در میان افتاده است
در میان قصه‌ی موی و میانی گو مباش

تا بنابد مهر و ماهی از گریبان بتی
مهر و ماهی گو متاب و آسمانی گو مباش

داغ (آذر) تا دم از صاحب‌نشانی می‌زند
در دیار عاشقان ، نام و نشانی گو مباش

شادروان محمدعلی بیگدلی (آذر)

ای دریغ از وفا نشانه نماند

(غم پریشانی)

ای دریغ از وفا نشانه نماند
نخل امّید را جوانه نماند

با که گویم غم پریشانی
که حدیثی ز زلف و شانه نماند

خبر از دلبران رعنایی‌ست
سرو آزاد در زمانه نماند

بر لب جویبار ، زمزمه مرد
بلبلی را سر ترانه نماند

خواستم خو کنم به درد فراق
با جدایی مرا میانه نماند

صبحدم تا کنیم دفع خمار
در پیاله می شبانه نماند

شرح زلف بتی چنان افتاد
که به دور زمان فسانه نماند

(آذر) آن‌سان بسوخت بیخ هنر
که ز نخل ادب نشانه نماند

شادروان محمدعلی بیگدلی (آذر)

هرجا خطی‌ست با قلم پای زندگی

(زندگی)

هرجا خطی‌ست با قلم پای زندگی
آنجا نبشته‌اند الفبای زندگی

جز خون دل ز خامه‌ی هستی کجا رود
در مکتبی که پای نهد پای زندگی

از هستی زمانه در این دیر دیرپای
جز نیستی نجسته کسی جای زندگی

معلوم کس نشد که نسیمش کجا برد
شمعی که برفروخت به سودای زندگی

هرگز گمان مبر که ز خاکش سبو کنند
مستی که دل سپرد به مینای زندگی

مطرب چه پرده‌ها که به خون در نمی‌کشد
گر نغمه‌ای به پرده کشد نای زندگی

بربست دیده از در دولت‌سرای عشق
چشمی که دیده بست به درهای زندگی

آنجا که تار و پود جفا را قبا کنند
پیراهنی‌ست راست به بالای زندگی

خوش آن دلی که حلقه‌ی عشرت به در نکوفت
خوشتر ندیده ماه کلیسای زندگی

آن کس گرفت دامن همت که در جهان
کوچک شمرد دست توانای زندگی

(آذر) به مکتب دو جهان درس عبرتی‌ست
این نقش‌ها که بسته به سیمای زندگی

شادروان محمدعلی بیگدلی (آذر)

بیوگرافی و اشعار استاد محمدعلی بیگدلی (آذز)

https://uploadkon.ir/uploads/4e8b25_23‪محمدعلی-بیگدلی-آذر-.png

(بیوگرافی)

شادروان استاد محمدعلى بيگدلى آذری ـ متخلص به (آذر) ـ فرزند مرحوم هادی خان ـ در خردادماه 1316 شمسی در شهر مقدس قم ـ چشم به جهان هستی گشود.

وی پس از تحصیلات ابتدایی و متوسطه و اخذ مدرک دیپلم ادبی به استخدام آموزش و پرورش درآمد و به تدریس در مدارس قم پرداخت.

آذری شاعری را از دوره‌ی دبیرستان آغاز کرد و چون دارای استعداد سرشار و ذوق کافی بود، در این زمینه کار کرد و شعرش به تدریج رونق یافت، در آغاز سروده‌هایش را به نظر دبير خود شادروان غلامحسین مولوی (تنها) می‌رسانید و او ضمن تشویق به اصلاح شعرش می‌پرداخت. آذری چون به شعر و ادب علاقه و دلبستگی داشت از مطالعه دواوین اساتید و بزرگان شعر غافل نماند و همچنین در "انجمن ادبی محیط" قم و انجمن‌های ادبی کاشان شرکت می‌کرد و همین امر موجب شکوفایی شعرش گردید.

او در میان شعرای متقدم به شیخ اجل سعدی ارادت خاص دارد و در بین هندی سرایان با پیروان صائب، به طالب آملی و شاپور تهرانی ابراز علاقه می‌نمود و از میان گویندگان معاصر شعر هوشنگ ابتهاج (سایه) را بیشتر می‌پسندید و از آثارش لذت می‌برد وی ضمن آنکه در سرودن انواع شعر طبع آزمایی کرده، اما طبعش بیشتر به غزلسرایی مایل بود.

سرانجام شادروان محمدعلی آذری بیگدلی در مورخ 1388/12/9 در بیمارستان ولیعصر (عج) قم ـ چشم از جهان فرو بست و به لقای معبود پیوست.

آثار :

"آتشکده‌ی ثانی"

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(خبر)

بدین صفت که گل انداخت شمع انجمنش
کشیم باده به خوشباشی لب و دهنش

چنان که مشق جنون می‌دهد به طفل دلم
خطا بوَد که نخوانند اوستاد منش

منی که کشته‌ی آن نرگسان مخمورم
چرا هلاک نگردم به تیغ غمزه زنش

چگونه خوش بنشینم به سایه‌ی چمنی
منی که راه نبردم به سایه‌ی چمنش

گلی که حسرت روی تو نازنین دارد
به دست باد سپردند پاره‌های تنش

ز پاره‌های دل بیستون خبر دارد
هر آنکه قصه‌ی شیرین شنید و کوهکنش

یکی چو من ندهد شرح روزگار فراق
هزار شمع بسوزد اگر در انجمنش

چگونه دل به دیار و تبار خود بندد
مسافری که نباشد خبر ز خویشتنش

چگونه شمع نباشد خجل ز سوختنم
که من بر آتش دل سوزم و دل از سخنش

کدام شعبده انگیخت چشم بیمارش
که دست فتنه‌ی گردون نمی‌رسد به فنش

خبر ز (آذر) دلگشته می‌شود روزی
که دست خاک گرفته‌ست دامن کفنش

زنده‌یاد محمدعلی بیگدلی (آذر)