چه شد آن غمگساری ها ، چه شد آن مهربانی ها

(همای صلح)

چه شد آن غمگساری ها ، چه شد آن مهربانی ها
چه شد آن مستی و آن شور و شوق و شادمانی ها

جفا راندیم با عشق و بلاها را به خود خواندیم
کنون جوییم از آن آهوی مُشک افشان نشانی ها

مپرس از من حکایت ها و بگذر زین شکایت ها
گره زین کار بگشا دلبرا با کاردانی ها

اگر بزم وفا خواهی ز خورشیدِ صفا روشن
سبک برخیز و آتش زن به جانِ سرگرانی ها

به افسون شکرخندی ، زبان بسته ام بگشا
ترش منشین و شورانگیز با شیرین زبانی ها

سخندانی هنرمندم چُنین خاموش مَپْسندم
که خاموشی بوَد جادویِ مرگ جاودانی ها

سخن را آب ده از لطف و ترک تندخویی کن
مجو فیض سحابِ رحمت از آتش فشانی ها

ز تاریکی چه خیری دیده اند این خاکیان یارب
که چون دیوان گریزانند از روشن روانی ها

شفق همرنگ خون شد بس که این خیل برادرکش
ز خون ، نقشِ فنا زد بر جبینِ زندگانی ها

به جنگ فتنه برخیزند و خود صد فتنه انگیزند
الا ای گمرهان این نیست رسم پهلوانی ها

همای صلح ننشیند به بام ما کج اندیشان
نه با ناقوس کوبی ها نه با تکبیر خوانی ها

برون رانیم اگر آز و نیاز از صحنهٔ گیتی
ز کوی صلح برخیزد صلای کامرانی ها

جهان را صبح آزادی و آبادی به خود خواند
درین دیجور وحشت، همّتی ای کاروانی ها

دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی
لندن ۱۳۲۶

من ندانم به نگاه تو چه رازی‌ست نهان

(راز)

من ندانم به نگاه تو چه رازی‌ست نهان
که مرآن راز توان دیدن و گفتن نتوان!

که شنیده‌ست نهانی که درآید در چشم؟
یا که دیده‌ست پدیدی که نیاید به زبان

یک جهان راز در آمیخته داری به نگاه
در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان

چون بسویم نگری لرزم و با خود گویم
که جهانی‌ست پر از راز به سویم نگران

بس‌که در راز جهان خیره فرومانده‌ستم
شدم از دیدن همراز جهان ، سرگردان

چه جهانی‌ست جهان نگه ، آنجا که بوَد
از بدو نیک جهان هر چه بجویند نشان

گه از او داد پدید آید و گاهی بیداد
گه از او درد همی خیزد و گاهی درمان

نگه مادر پر مهر نمودی از این
نگه دشمن پر کینه نشانی از آن

به دَمی خانهٔ دل گردد از او ویرانه
به دمی نیز ز ویرانه کند آبادان

جان ما هست به کردار ، گران دریایی
که دل و دیده بر آن دریا باشد دو کران

دل شود شاد چو چشم افتد بر زیبایی
چشم گرید چو دل مرد بود ناشادان

زآن‌که طوفان چو به دریا ز کرانی خیزد
به کران دگرش نیز بزاید طوفان

باشد اندیشهٔ ما و نگه ما چون باد
بهر انگیختن طوفان، بر بسته میان

تن چو کشتی همه بازیچهٔ این طوفان است
و اندر این بازی تا دامگه مرگ روان

ای خوش آن‌گاه که طوفان شود از مِهر پدید
تا به طوفان بسپارد سر و جان کشتی‌بان

هر چه گوید نگهت همره او دان باور
هر چه گوید سخنت همسر او دار گمان

گه نمایندهٔ سستی و زبونی‌‌ست نگاه
گه فرستادهٔ فر و هنر و تاب و توان

زود روشن شودت از نگه بره و شیر
کاین بود برهٔ بیچاره و آن شیر ژیان

نگهِ بره تو را گوید بشتاب و ببند
نگه شیر تو را گوید بگرِیز و نمان!

نه شگفت ار نگه این‌گونه بود زآنکه بوَد
پرتوی تافته از روزنه‌ ی کاخ روان

گر ز مِهر آید چون مِهر بتابد بر دل
ور ز کین زاید در دل بخلد چون پیکان

یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست
نرود از دل من تا نرود از تن جان

چو شدم شیفتهٔ روی تو‌، از شرم مرا
بر لب آوردن آن شیفتگی بود گران

به گلو در، بفشردی ز سخن، شرم گلو
به دهان در‌، بزدی مشت گرانش به دهان

نارسیده به زبان، شرم رسیدی به سخن
لرزه افتادی هم بر لب و هم بر دندان

من فرو مانده در اندیشه که ناگاه نگاه
جست از گوشهٔ چشم من و آمد به میان

در دمی با تو بگفت آنچه مرا بود به دل
کرد دشوارترین کار ، به زودی آسان

تو به پاسخ نگهی کردی و در چشم زدن
گفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پیمان

من برآنم که یکی روز رسد در گیتی
که پراکنده شود کاخ سخن را بنیان

به نگاهی همه گویند به هم راز درون
واندر آن روز رسد روز سخن را پایان

به نگه نامه نویسند و بخوانند سرود
هم بخندند و بِگِریَند و بر آرند فغان

بنگارند نشان‌های نگه در دفتر
تا نگهنامه چو شهنامه شود جاویدان!

خواهم آن روز شوم زنده و با چند نگاه
چامه در مِهر تو پردازم و سازم دیوان

ور شگفت آیدت اکنون ز نهان گویی من
که چنان کار شگرفی شود آسان به چه سان؟!

گویم آسان شود ار نیروی شیر‌افکن مِهر
تَهمتن‌‌وار ‌، در این پهنه براند یکران

من مگر با تو نگفتم سخن خود به نگاه؟
تو مگر پاسخم از مِهر ندادی چونان؟

بود آن پرسش و پاسخ همه در پرتو مهر
ورنه این راز بماندی به میانه پنهان

مردمان نیز توانند سخن گفت به چشم
گر سپارند ره مهر ، هَماره همگان

بِی‌گمان مهر در آینده بگیرد گیتی
چیره بر اهرمن خیره سر آید یزدان

آید آن‌روز و جهان را فتد آن فره به چنگ
تیر هستی رسد آن روز خجسته به نشان

آفریننده بر آساید و با خود گوید:
تیر ما هم به نشان خورد زهی سخت کمان

دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی

عشق آمد و هنگامه در این خانه برانگیخت

(برانگیخت)

عشق آمد و هنگامه در این خانه برانگیخت
آتشکده ها زین دل ویرانه برانگیخت

عشق آمد و از مستی چشمت سخنی گفت
غوغای مرا بر در میخانه برانگیخت

عشق آمد و انگشت به خون دل ما زد
تا نقش گل از پیکر پروانه برانگیخت

عشق آمد و خاموشی دریای خرد دید
طوفان بلا در دل دیوانه برانگیخت

فریاد ز خاموشی ات ای سرو سرافراز
کز جان من این نعرهٔ مستانه بر انگیخت

یک بوسه نداد آن لب افسونگر و افسوس
کز راز و من و ناز تو افسانه برانگیخت

آشفتگی موی تو بر جان من افکند
هر فتنه کز آن زلف سیه شانه برانگیخت

با موج تهیدست خروشیدم و گفتم
ما را هوس گوهر یک دانه برانگیخت

چون برق چرا خرمن خاصان حرم سوخت؟
آن شعله که نامحرم بیگانه برانگیخت

گردی که زند بوسه بر آیینه ی خورشید
از هستی ما بود که جانانه برانگیخت

نازم به شکرخند تو کز خامه ی (رعدی)
این نغمه ی پرشور به شکرانه برانگیخت

دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی

باز آ و در آیینه ی جان جلوه گری کن

(آیینه ی جان)

باز آ و در آیینه ی جان جلوه گری کن
ما را ز غم هستیِ بیهوده ، بری کن

وین تیره شب حسرت و نومیدی ما را
از تابش خورشید رخ خود، سپری کن

یارب! قدم موکب آن سرو روان را
رهوار تر از مرکب باد سحری کن

ای ماه فلک! این ره بی فایده بگذار
رو! قافله ی ماه مرا راهبری کن

از وصل خود ای گل! ثمری بخش به عمرم
و آسوده ام از سرزنش بی ثمری کن

ای عشق! چو از خبری باخبری تو
ما را ز کرم ، مرد ره بی‌خبری کن

ور عقل کند سرکشی و داعیه داری
زودش ادب از سیلی شوریده سری کن

با اهل هنر ، چیرگی بی هنران بین
وین سیر عجب در هنر بی هنری کن

چون عرصهٔ تنگت ندهد رخصت پرواز
رو! آرزوی نعمت بی بال و پری کن

(رعدی) ز در عشق مرو بر در دیگر
هشدار و حذر ، از خطر در به دری کن

"دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی"

یار باز آمد و غم رفت و دل آرام گرفت

(یار آمدو...)

یار باز آمد و غم رفت و دل آرام گرفت
بخت خندید و لبم، از لب او کام گرفت

آن سیه پوش چو از پردهٔ شب رخ بنمود
جان من روشنی از تیرگی شام گرفت

خواستم راز درون فاش کنم، یار نخواست
نگهی کرد و سخن، شیوه ی ابهام گرفت

گفت: دور از لب و کامم، لب و کام تو چه کرد؟
گفتمش:ب وسه ی تلخی ز لب جام گرفت

گفت: در کورهٔ هجران، تن و جانت که گداخت؟
گفتم: آن شعله ی عشقی که مرا خام گرفت

گفت: در محنت ایام، دلت گشت صبور؟
گفتم: این پند هم از گردش ایام گرفت

دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی

بیوگرافی و اشعار دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی

https://uploadkon.ir/uploads/594324_23‪استاد-رعدی-آذرخشی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی، در مهر 1288 شمسی ـ در محله‌ی ششگلان تبریز ـ چشم به جهان هستی گشود. پدرش محمدعلی افتخار لشکر، مستوفی و دیوانی بود و خاندان پدری پشت در پشت نظامی و دیوانی بودند. نیاکان پدری و مادری از مستوفیان آشتیان برخاسته و بعداً به تبریز کوچ کرده بودند. تحصیلات متوسطه را در دبیرستان فردوسی تبریز به پایان برد.

در سال 1306 به تهران رفت و به تحصیل در دانشکده حقوق و علوم سیاسی پرداخت. پس از اخذ لیسانس حقوق، در آبان سال 1315 برای ادامهٔ تحصیل عازم پاریس شد. مدتی نیز در ژنو تحصیل کرد و سرانجام در رشتهٔ حقوق بین‌الملل و ادبیات تطبیقی دکترا گرفت. پس از بازگشت به ایران در سال 1320 در وزارت فرهنگ مشغول کار شد و در سال 1320 مدیریت کتابخانه فنی وزارت فرهنگ و ریاست ادارهٔ کل نگارش را به عهده گرفت. رعدی در امر ایجاد فرهنگستان ایران با محمدعلی فروغی و علی‌اصغر حکمت همکاری کرد و مدتی نیز عهده‌دار ریاست دبیرخانهٔ فرهنگستان ایران بود.

غلامعلی رعدی در سال 1324 برای شرکت در یونسکو نامزد شد و به اتفاق علی‌اصغر حکمت به انگلستان رفت. سپس به نمایندگی ایران در کمیسیون مقدماتی آن سازمان انتخاب و به نیابت ریاست سازمان منصوب شد و پس از یک سال با سمت ریاست هیئت نمایندگی ایران در کنفرانس یونسکو در پاریس شرکت کرد و تا سال 1342 با داشتن عنوان وزیرمختاری و بعد سفیرکبیری، به سمت نمایندهٔ دائمی ایران در سازمان یونسکو به خدمت اشتغال داشت. در سال 1347 اقدام به تأسیس دانشکده ادبیات دانشگاه ملی ایرانی کرد.

غلامعلی رعدی مدتی نیز سرپرستی مجلهٔ آموزش و پرورش و ریاست هیئت تحریریهٔ روزنامهٔ ایران را بر عهده داشت. از او علاوه بر کتاب‌هایی چون پنج آینه و جهان‌بینی فردوسی، شمار زیادی از مقالات و سخنرانی‌ها و اشعار فراوانی در روزنامه‌ها و مجلات ادبی و علمی مهم نیم قرن اخیر به چاپ رسیده است.

شعر معروف او «نگاه» از شاهکارهای معاصر ادبی ایران است. این بیت مطلع ان شعر است:

من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان

سرانجام دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی ـ در روز 17 مرداد 1378 در تهران ، چشم از جهان فرو بست و به ابدیت پیوست.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

آثار :

رستاخیز ادبی ایران

زبان پارسی و وحدت ملی ایران

امیر کـبیر و شناخت جامعـه

پنج آینه (مجموعه اشعار)

نگاه (مجموعه اشعار)

پرواز (مجموعه اشعار)

مرغ طوفان (مجموعه اشعار)

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

این چکامه‌ی خیال انگیز و پر نکته، یادگار سفر نوروزی سخنور گرانقدر معاصر دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی به صفحات زیبای نورآباد ممسنی و کازرون است که تقدیم شما می‌گردد.

(مرغ طوفان)

تنها گریزم ، ناگزیرم کان پریخو
تنها رود ، تنها دود ، تنها گریزد

آهوی من دارد اگر خوی پلنگی
رعنا پلنگ از چون خودی آیا گریزد؟

گو آتش شوقش سرا پایم بسوزد
کی شعلهٔ رقصنده از گرما گریزد

من زیبق لغزان نی‌ام کز بی ثباتی
آواره در گرما و در سرما گریزد

من مرغ طوفانم نیندیشم ز طوفان
موجم، نه آن موجی که از دریا گریزد

موجم، چنان موجی که از اوج و حضیضش
خیزد گران کوهی و در ژرفا گریزد

از بوم شوم و کرکس دون چند خواهی
کز خاک در خلوتگه عنقا گریزد

شهباز را شاید که چون شهپر گشاید
آنجا که زشتی هاست ناپیدا گریزد

سیمرغ کو کز طعمه گاه لاشه خواران
در اوج استقلال و استغنا گریزد

از ری چو بگریزم به شیرازم کشد دل
آنجا که هر دلداده ی شیدا گریزد

آنجا که هر گل شعله ای از شوق باشد
آنجا که هر پروانه ، بی پروا گریزد

چون پور عمران راه نور آباد پویم
موسی به حق در طور و در سینا گریزد

مکر یهودا با مسیحا بی سبب نیست
عیسی دمی باید که چون عیسا گریزد

موسی نی‌ام عیسی نی‌ام اما ز نادان
چون خضر هم عیسا و هم موسا گریزد

در کوه یابم باده ی آرام بخشی
زین باده کی فرخنده پی بودا گریزد

زرتشت هم آتشگهی بر کوه دارد
تا در پناه آتش مزدا گریزد

در فهلیان غم های خود بر کوه خوانم
دردا که کوه از درد آن غم ها گریزد

در کوهسار آسوده زان وحشت سرایم
آهو به کوه از وحشت صحرا گریزد

چون در گریز از نابکاران پایدارم
از صحبتم هر بی سر و بی پا گریزد

از سنگ در تنگ برین جوشد مگر خون
کز باغ و داغش لاله ی حمرا گریزد

یا سرخ روی از تابِ می افتان و خیزان
هر لاله در نزهتگه خضرا گریزد

غارتگری ار تنگ دزد از غار شاپور
چون مزدکی از هیبت کسرا گریزد

نوروز بر آذر نهد اسفند کز دیو
وز چشم زخمش گلشن نوزا گریزد

زین خاک خرم شهد شیرینی رباید
وز نیشکر در خوشه ی خرما گریزد

وآن مرغک ناز آزما با جفت زیبا
از سرو بن در شاخه ی افرا گریزد

اینجا هنر چون غنچه ی شاداب خندد
اینجا سرشک از چشم خون پالا گریزد

چون تلخ کامی را هنر شیرین کند کام
چون آذر برزین سوی بالا گریزد

وندر پی آن گرم رو، شبدیز شبرنگ
با جان روشن از دل یلدا گریزد

وز تیشه ی فرهاد فریادی بر آید
کز نیش و نوشش صخرهٔ صمّا گریزد

صد گنج باد آورده را بخشد به خسرو
وز کوه غم پرورده سیل آسا گریزد

مهر آورد بر تندخو پرویز بی مهر
از بیستون در طارم اعلا گریزد

ور بر دلش بنشیند از شیرین غباری
زی آسمان زین توده ی غبرا گریزد

چون گرد غیرت بر دل مجنون نشیند
چون گرد باد از محمل لیلا گریزد

ور خار نخوت در خَلَد در پای وامق
با عذر لنگ از محفل عذرا گریزد

امروز اگر در خشکسال صلح و سازش
مشک سره از عنبر سارا گریزد

فردا که خوی جنگجویان نرم گردد
اسکندر آرد شرم و از دارا گریزد

دانا نجوید راز هستی گر بداند
کاین راز از جوینده ی دانا گریزد

ور نگذرد از زشتی زیبا نمایان
از دیدن هر زشت و هر زیبا گریزد

داند که این اجرام را باشد شتابی
چونانکه دنیا گویی از دنیا گریزد

وندر دل هر جنبشی یابد سکونی
مانا جهان از هر گریزی واگریزد

در زیر و بالای جهان کابوس بیند
هر خفته کز افسانه و لالا گریزد

ای نوگل بیدار بخت آرزو ها
کز خنده ات خواب از سر خارا گریزد

بر سینه ی گرم از بر کوی بلورین
گر جامه پوشی نرمی از دیبا گریزد

هنگامه ی شعر نو و شعر کهن چیست
جان سخن زین بحث نکبت زا گریزد

عشق کهن یا عشق نو هرگز شنیدی
کی از جهان مهر جهان آرا گریزد

عشقی که شورانگیز باشد دیر پاید
مفتی ندارد شور و زین فتوا گریزد

زین‌گونه باشد کار شعر جاودانی
کز ماه و سال و شاید و اما گریزد

راز هنر در پرده ی راز روان ها
از چنگ صدها بوعلی سینا گریزد

نابودی فرهنگ ما نابودی ماست
بی‌جان توانایی ز هفت اعضا گریزد

این سرزمین مأوای امّید جهان است
آواره باد آن کس کزین مأوا گریزد

روزی رسد کز فر این فرهنگ سرکش
تیر ستم در ترکش جوزا گریزد

وای ار جوان در پستی و سستی گراید
وای ار هنر از همت والا گریزد

وای ار ز عهد کودکی فرزند ایران
با مهد خود در غرب و امریکا گریزد

وای ار فرشته در پی اهریمن افتد
وآنگه ز جابلقا به جابلسا گریزد

"دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی"

فهلیان نورآباد ممسنی

فروردین ۱۳۴۸