اندک اندک ، آمده از ره ، بهار

(اَللّٰهْمّ عَجـّـِـل لِوَلٖیّكَ الْفـَــرَج)

(بهــــار)

انـدک انـدک، آمــده از ره، بهـــار
تا کنــد دشت و دمـن را گلعــذار

می‌زند شــانـه به گیسوی چمــن
با نشاط و خــرّمی، دست بهـــار

ابـر رحمت می‌چکـد بر بـام شهر
می‌شود جـاری دوبـاره جویبــار

غنچــه‌ها گــل می‌کنـد بـار دگــر
می‌شــود خـــرّم بسـاط روزگــار

مـی‌زدایـــد از دل کــــوه و کمــر
همچنین از سـینه‌ها گرد و غبــار

روح می‌بخشد به اشجــار چمـن
نغمــه‌ی بلبــل، به روی شـاخسار

هسـت فصــل رویـش آلالــه هــا
موسـم گُلگشت و ســیر لالــه‌زار

از خـدا خواهم درین سال جدید
بهْ شود اوضاع و، دل گیرد قـرار

رو کنـد شـادی دوبــاره بـر وطـن
رخت بندد رنج و غم از این دیار

ارزش پــول وطن، افــزون شود
رونقـی دیگر بگیرد کسب و کــار

کـاش امسال آیــد آن آرام جــان
تـا سـرآیـد رنــج ِ عصــر انتظــار

(ساقیا)! مــا را بــده آن بــاده‌ای
که بَــرَد از دل غـم و از سر خمار

سید محمدرضا شمس (ساقی)

بهار روح‌بخش آمد قرین با فرّ و فیروزی

(بهاریه)

بهار روح‌بخش آمد قرین با فرّ و فیروزی
به‌پا شد جشن جمشیدی به رسم میر نوروزی
به قدّ ِ گلسِتان باغ ، از بهر دل افروزی
بشد با دستِ درزی طبیعت، پرنیان‌دوزی

عروس باغ بس رعنا و زیبا و فریبا شد


صفای باغ شادی بخش و بزداینده‌ی غم شد
چمن از سبزه و گل‌های رنگارنگ ، خرم شد
بنفشه تا کند تعظیم بر سوری، قدش خم شد
فضا از سوسن و سنبل، سمن‌بو چون سپرغم شد

چمان سرو چمن مانند یار سرو بالا شد


به هر شاخ گلی بلبل چنان شوری به پا کرده
که سرتاسر فضای باغ را پر ، از نوا کرده
هَزار اندر گلستان خویش را دستان‌سرا کرده
به هر گلبانگ خوش سازی برون از پرده‌ها کرده

که گویی نغمه‌هایش رشک آهنگ نکیسا شد


چکاوک در کنار سبزه‌ها در نغمه پردازی
کند کبک دری در دامن کهسار طنازی
به طرف باغ سازد سار با موسیجه دمسازی
به شاخ سرو با بلبل کند قمری هم آوازی

همیدون باغ و راغ از نغمه‌ی مرغان پرآوا شد


کنار جویباران جمعی از هر فرقه و دسته
بساط عیش را گسترده گِردش جمله بنشسته
هرآن یک چون ز رنج بهمن و اسفند مَه، رسته
به شادی بهاری جملگی ، عهدِ طرب بسته

پیاپی جام‌ها خالی و پر، از می ز مینا شد


بوَد در دست هر دلداده‌ای دست دل‌آرامی
به آرامی نهند اندر کنار بوستان گامی
زنند اندر لب هر جوی، دور از دیگران جامی
سپس گیرند گه‌گه از لبان یکدگر کامی

کنون دوران به کام نوجوانان دل‌آرا شد


مرا هم بود در دور جوانی کار و باری خوش
خوشا آن روزگارانی که بودم روزگاری خوش
به دستی جام می در دست دیگر دست یاری خوش
سرود و شعر می‌خواندیم با یار و شعاری خوش

کنون آن زندگی در خاطرم مانند رؤیا شد


در ایام شبابم نزد خوبان اعتباری بود
به هر محفل که ره جستم انیس‌ام طرفه یاری بود
به تابستان و پاییز و زمستانم بهاری بود
دگر با سال ماه و هفته و روزم نه کاری بود

مگر آنگه که بزم عیش و نوش خوش مهیا شد


دریغا کاین جهان درد است و رنج و غم سرانجامش
کند ناکام آن کس را که روزی کرده خوش کامش
اگر باشد چو رستم در مَثل بگریزد از دامش
بریزد گاهِ پیری شهد مرگِ تلخ ، در جامش

دهد دردی که درمانش وبال بال عنقا شد


نه تنها عمر گل ، کوتاه از جور خزان باشد
بشر را نیز پایانی ز مرگ ناگهان باشد
چو مرگ و نیستی تا بوده هست و توامان باشد
چه موجودی بوَد کز نیستی اندر امان باشد

به غیر از خالق یکتا که ذاتش عالم آرا شد


همانا (مسجدی) امر طبیعی را همی دانی
که جاویدان نماند هیچ کس در عالم فانی
چه‌سان خواهی تو تنها جاودان در این جهان مانی
قوی گردد ضعیف ، آنگه رسد مرگش به آسانی

حیات جاودانی ، خاص ذات حیّ دانا شد

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

1332

مژده ای‌دوست! که از راه، بهار آمده است

یَا مُقَـلِّبَ الْقـُــلُوبِ وَالْأَبْصَــارِ
یَا مُـــدَبِّـــرَ اللَّیْـــلِ وَ النَّهَــــارِ
یَا مُحَــوِّلَ‏ الْحَــوْلِ‏ وَالْأَحْـوَال
حَـوِّلْ حَالَنَـا إِلَى أَحْسَنِ الْحَالِ

࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(بهـــاريه)

مژده ـ ای‌دوست! که از راه، بهــار آمده است
فصــل سرمستی و پـایـان خمــار آمده است

چشــم دل ، بــاز نمـا کز قلــم صــنع خـــدای
بین که بر بوم زمین نقش و نگـار آمده است

بر تـن شاخ درختـــان شـده پیــراهــنِ ســبز
موسـم سـیرِ گل و گشت و گــذار آمده است

دامــن دشـت ، بســاط چمـــن آراســته است
قُمــری از شـوق ، بـه آواز هــَــزار آمده است

غنچــه از پــرده بـرون آمده با عشـوه و نــاز
تــا ز بلبــل ببــَـرد صــبر و قــــرار آمده است

ژالـه بر لالـه زنــد بـوسـه ی مسـتانه ی مهـــر
تــا بشــویَد ز رُخش، داغِ عِــــذار آمده است

وقت تحـویـل و تحــوّل، شده بر اهـل زمیـن
مَرکـبِ سِــیر ، به دلخــواهِ ســوار آمده است

سـال‌هـــا در فــرجِ یــار ، دعــــا می‌خوانیـم
غـافــلانیم کـه بـر دیــده ، غبـــار آمده است

ای خوش آنکو که به تحویل : تحــوّل جوید
شـایـد آن‌گــاه ببـیـند کـه : نگـــار آمده است

(ساقیا)! عشرتِ امـــروز ، به فــــردا مگــذار
جــام تـوفیـق عطـا کـن که بهـــار آمده است

سید محمدرضا شمس (ساقی)

وقت عیش و طرب یاران است

(بهاریه)

وقت عیش و طرب یاران است
گاهِ آهنگ، سوی بستان است

شد دی و بهمن و اسفند ، ز یاد
دور آذار مَه و ، نیسان است

نوبهار آمده و پیک صبا
با بشارت همه سو پویان است

نوبهار آمده و شور و نشاط
از زمین خاسته تا کیوان است

با دم عیسوی خویش بهار
بر تن مرده‌دلان چون جان است

دید سرمای زمستان که بهار
پشت‌گرمیش به تابستان است

نیک دانست حسابش با خصم
قصه ی گرگ و سگ چوپان است

رنج آن هست دگر بی‌حاصل
پای جور فلکش لنگان است

منهدم گشت چو دزدان و گریخت
آری این شیوه ی نامردان است

شکرِ لله که از الطاف بهار
سر‌ِ ما را پس ازین سامان است

دور مِی خوردن و نوشانوش است
موسم عربده ی مستان است

دگر از زحمت سرما غم نیست
چون به سر سایه ی سروستان است

بید مجنون به بر آب روان
هر دم از باد صبا لرزان است

سرو بن بر لب جو جلوه کنان
بر سرش فاخته در جولان است

طبله ی باغ پر از رایح خوش
دامن دشت پر از ریحان است

آبدان ها چو فلک پر ز نجوم
از حباب و اثر باران است

گل به بار آمده در دامن مَرغ
همچو شاهی که بر ِ ایوان است

وز پی تهنیت‌اش مرغ چمن
با بم و زیر مدیحت خوان است

سرخ گل چون به چمن تکیه زده‌است
هر هزاری را صد دستان است

سوری اندر سر نسرین و سمن
از سر لطف، عبیر افشان است

ژاله بر پیرهن لاله ی سرخ
در تلألو چو دُر غلتان است

گلشن از فرط گلِ رنگارنگ
همچو قوس و قزحی الوان است

گوهرآگین شده گنجینه ی باغ
خود مگر گنجه ی بازرگان است

شام اگر غنچه بوَد بسته دهان
صبح بنگر که چسان خندان است

عاقبت روز وصالش برسد
آن که صابر به شب هجران است

چاره ی درد ، صبوری باشد
صبر، هر دردِ تو را درمان است

گر کنی صبر تو بر کِشته ی خویش
حاصلش بهر تو آب و نان است

غوره آخر شود از صبر، مویز
صبر را فتح و ظفر پایان است

صبر از آیین طبیعت باشد
که نتاجش نِعم و احسان است

به یقین «صبر کلید فرج است»
این سخن نی ز سر هذیان است

راست گفته‌است و بر این گفته گواست
آنکه سختیش ز صبر آسان است

مشتبه تا نشود امر به تو...
گویمت! ورنه مرا کتمان است

غرَض از صبر ، نباشد سستی
بلکه بر سعی عمل برهان است

معنی صبر ز اهمال، جداست
این عیان‌است و نه خود پنهان است

صبر اندیشه و فکر است به کار
کار خسران تو را تاوان است

زآنکه اندیشه ی فکرت با صبر
در همه کار تو ، پشتیبان است

تلف وقت خود از صبر مدان
داند این آنکه نه خود نادان است

کُندی کار تو با حسن ختام
بهتر از تندی با نقصان است

ورنه تعجیل تو در کار زمان
مَثل مشت و، سرِ سندان است

(مسجدی) در بر ارباب سخن
عذر تقصیر تو را غفران است

شایگان گفت اگر بیتی چند
شایگان نیست که بس شایان است

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی

موسم فرّخ فروردین است

(فروردین)

موسم فرّخ فروردین است
فرصت نسترن و نسرین است

رستخیزی‌ست دگر، فصل بهار
که مصفا و بهشت ‌آیین است

کِلک نقّاش ازل را بنگر...
گر تو را چشم حقیقت ‌بین است

آفرین‌ بر قلم صنعش باد
پرده‌ای زد که بسی رنگین است

بس درخشان شده هر جا ، بینی :
نقره‌گون دشت و ، دمن زرّین است

بوم پر نقش و نگاری‌ست زمین
گوییا مأمنِ حورالعین است

گل و گلگشت و تماشای بهار
غم ‌زدای دل هر غمگین است

فصل شادی و نشاط است و سُرور
خاطر غمزده را تسکین است

بلبلان نغمه ی مستانه زنند
نغمه‌‌هایی که بسی شیرین است

آسمان، غرق تماشا شده اَست
بر زمین، مات، رخِ پروین است

چون عروسی‌ست زمین، فصل بهار
«که سبک‌روح و گران کابین است»

تیر و کیوان و زحل، چون پروین
مشتری آمده و ، مسکین است

باده از جام لب لعل نگار
نوشدارو بُوَد و نوشین است

(ساقیا) باده چه حاجت که مرا
مستی از موسم فروردین است.

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1387