گفت: گر یار منی بگذر ز جان، گفتم: به چشم

(گفتم به چشم)

گفت: گر یار منی، بگذر ز جان، گفتم: به چشم
گفت: بیرون کن ز دل عشق بتان، گفتم: به چشم

گفت: باید در کمند عشق من گردی اسیر
گر تو خواهی طره‌ی عنبرفشان، گفتم: به چشم

گفت: اندر هجر من باید به جان صابر شوی
تا رسی اندر وصال جاودان، گفتم: به چشم

گفت: اول گویمت باید به‌جز از روی من
دیده بربندی ز روی گلرخان، گفتم: به چشم

گفت: باید از خدنگ غمزه‌ام گردی هلاک
گر که مفتونی بر این تیر و کمان، گفتم: به چشم

گفت: با (شاطر) بگو: «الصبر مفتاح الفرج»
می‌شوی آخر ز وصلم شادمان، گفتم: به چشم .

"شاطر مصطفی انتظاری قمی"

ای دل به حیرتم به زمانه ز کار خویش

(در حیرتم)

ای دل به حیرتم به زمانه ز کار خویش
کردم ز فرط جهل، سیه روزگار خویش

روزی که بود حسن جوانی مرا به تن
تأمین آتیه ننمودم ز کار خویش

بود آرزو مرا ز جهالت به روزگار
افعال زشت خویش کنم یادگار خویش

فهمیدگی نبود خیالات فاسدم
سازم ز بخل دوست و دشمن شکار خویش

یک دم ز جهل منزجر از دوستان ولی
از جان مطیع مدعی نابکار خویش

با دوستان مخالف و با دشمنان رفیق
(شاطر) بُد این رویه مرا شاهکار خویش

"شاطر مصطفی انتظاری قمی"

دلم روانه به دنبال یار افتد و خیزد

(افتد و خیزد)

دلم روانه به دنبال یار افتد و خیزد
بلی پیاده به پای سوار افتد و خیزد

ز پیش رفت و نکرد از عقب نگاه که بیند
دل از قفاش چو بیمار زار افتد و خیزد

برای بوسه ز پا و سرش ز روی ادب، دل
چو شاخ بید ، ز باد بهار افتد و خیزد

شکن شکن ز دو سو زلفش از نسیم چو رقاص
به چهره‌اش ز یمین و یسار افتد و خیزد

به خاک مقدم او خلق از سجود چو زاهد
به قرب حضرت پروردگار افتد و خیزد

مها، شها، ملکا دل از عشق جلوه‌ی رویت!
به گِرد شمع تو پروانه وار افتد و خیزد

شدی روانه به میخانه از قفای تو (شاطر)
دوان دوان به تماشای یار افتد و خیزد.

"شاطر مصطفی انتظاری قمی"

مرا جز عاشقی جانا نباشد جرم و تقصیری

(سودای وصال)

مرا جز عاشقی جانا نباشد جرم و تقصیری
چنین تقصیر را جانا خطا باشد خطاگیری

یقین ای بیوفا درس جفا جای وفا خواندی
که دائم در پی عاشق کشی در فکر تدبیری

رخ زردم تبسم آورَد، بر لعل یاقوتت
ندارد زعفران جانا به غیر از خنده تأثیری

ز هجرت کشور دل سر به سر گردید ویرانه
کنون ویرانه‌ام را از وصالت ساز تعمیری

اگر قصد هلاکم کرده‌ای با خنجر مژگان
نما تعجیل جایز نیست در این کار تأخیری

عجب دارم ز ترک چشم مستت فتنه انگیز است
ز ابرو از پی قتلم به کف بگرفته شمشیری

به سودای وصالت داده‌ام روح و روانم را
مرا از جان و دل جانا نمانده غیر تصویری

اسیر زلف پرچین‌ات دل سرگشته دارم من
بلی دیوانه را باید به پا بندند زنجیری

سزاوار است (شاطر) از فراقت روز و شب گوید
مرا جز عاشقی جانا نباشد جرم و تقصیری

"شاطر مصطفی انتظاری قمی"

سرشک دیده‌ام از هجر یار لرزد و ریزد

(لرزد و ریزد)

سرشک دیده‌ام از هجر یار لرزد و ریزد
بلی پیاله ز دست خمار لرزد و ریزد

ز چشم مردمک دیدگان به چهره سرشکم
بسان قطره ، در ابر بهار لرزد و ریزد

دری که با مژه سفتم ز اشتیاق وصالت
به اختیار نه بی اختیار لرزد و ریزد

عرق ز تات عرق همچو ژاله بر رخ لاله
به صفحه‌ی گلت ای گلعذار لرزد و ریزد

ز شانه زلف تو را باد اگر به نافه رساند
ز ناف آهوی دشت تتار لرزد و ریزد

ز ابر دیده چو باران سرشک دیده‌ی (شاطر)
به دامن رخش از انتظار لرزد و ریزد

"شاطر مصطفی انتظاری قمی"

خبرت هست که از هجر تو چون شد دل من

(آتش هجران)

خبرت هست که از هجر تو چون شد دل من
سنگدل! در طلب وصل تو خون شد دل من؟

دل من خون شد و خون قطره شد از دیده‌ی من
آخر از روزنه‌ی دیده برون شد دل من

یک نظر تا خط و خال و لب لعلت دیدم
مِحنت درد و غمش باز فزون شد دل من

جلوه‌ی روی تو آن روز که دیدم گفتم :
آہ و فریاد، که بی‌صبر و سکون شد دل من

هرچه آمد به سرم از اثر عشق تو بود
بی‌‌سبب نیست که پابند جنون شد دل من

خرمن صبر مرا آتش هجرانت سوخت
سوخته از شرر آه درون شد دل من

اشک چشم من بیچاره کم از طوفان نیست
باورت نیست ببین کن فیکون شد دل من

نرگس مست فسون‌ساز تو مفتونم کرد
خوب تسخیر تو از سِحر و فسون شد دل من

می‌شنیدم که ز هجران تو (شاطر) می‌گفت
در شکنج سر گیسوی تو چون شد دل من.

"شاطر مصطفی انتظاری قمی"

قاصدی آمد ز جانان گفتمش دلبر چه گفت؟

(وعده‌ی وصل)

قاصدی آمد ز جانان گفتمش دلبر چه گفت؟
گفت جان دارد تمنا، گفتمش دیگر چه گفت

گفت بعد از جان و دل آماج مژگانش کنم
گفتمش این جسم و جان و دل بگو دیگر چه گفت

گفت باید سر نهد اندر خط فرمان ما
گفتمش باشد قبولم از تن لاغر چه گفت

گفت جسم لاغرش را زیر بار غم کشم
گفتمش این هم به جان برگو ز چشم تر چه گفت

گفت باید دیده را از هجر ما جيحون کند
گفتمش از وعده‌ی وصل آن پری پیکر چه گفت

گفت بر وصلم موفق می‌شود اما به صبر
گفتمش صبرم ربود از لعل چون شکر چه گفت

گفت لعل شکرینم را به (شاطر) می‌دهم
گفتمش حرفی ندارم از من مضطر چه گفت

"شاطر مصطفی انتظاری قمی"

من اگر رندم و قلّاشم اگر ، درویشم

(درویشم)

من اگر رندم و قلّاشم اگر ، درویشم
هرچه‌ام، عاشق رخسار تو کافرکیشم

دست کوتاه از آن زلف درازت نکشم
گر زند عقرب جرّاره ، هزاران نیشم

خواهمت تا که شبی تنگ در آغوش کشم
چه غمم گر خطری صبح درآید پیشم

دشت، آراسته از لاله رخان، دوش به دوش
من بیچاره گرفتار خیال خویشم

دل ز عشق رخت ای دوست، کجا برگیرم
برود عمر عزیز ار به سر تشویشم

من، همان (شاطر) عشقم که به تو شرط کنم
گر کشم دست ز دامان تو ، نادرویشم 1

شاطر مصطفی انتظارى قمی (شاطر)

 

 1 ـ این غزل به اشتباه به نام "شاطر عباس صبوحی قمی" منتشر شده هرچند پرواضح است که تخلص شاطرعباس صبوحی (صبوحی) است و (شاطر) تخلص شاطرعباس انتظاری که معروف به "شاطر عباس قمی" است.

زندگی‌نامه و اشعار شادروان شاطر مصطفی قمی

https://uploadkon.ir/uploads/cf4408_24شاطر-مصطفی-انتظاری-قمی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان شاطر مصطفی انتظاری ـ متخلص به (شاطر) ـ و معروف به (شاطر مصطفی قمی) ـ فرزند مرحوم دایی رجبعلی ـ به سال 1271 خورشیدی ـ در شهر مقدس قم ـ چشم به جهان هستی گشود.

پدرش مردی بی‌علاقه به خانواده و زن و فرزند بود، از این رو شاطر مصطفی دوران کودکی را بیشتر نزد خویشان و بستگان خود بسر برد، شاطر مصطفی تا 13 سالگی بیشتر به مکتب نرفت، و فقط توانست خواندن و نوشتن را خوب بیاموزد، و معلومات مقدماتی آن زمان را که عبارت بود از خواندن کتاب‌های نصاب الصبيان و گلستان سعدی را در مکتب مرحوم ملا علی اصغر فرا گرفت، و از کودکی به کتاب‌های شعر علاقه ی بیشتری از خود نشان داد، و قریحه‌ی شاعری در او بیدار گشت.

شاطر مصطفی در جوانی به کسب و کار پرداخت، و پیشه‌ی شاطری را برگزید و در کار خود مهارت پیدا کرد، چندانکه در شهر قم به شاطری معروف خاص و عام گردید و پس از آنکه سال‌ها در زادگاه خود بدین شغل اشتغال ورزید، رهسپار تهران شد و در آنجا پس از مدتی بیکاری و سرگردانی مشغول کار گردید، در همین زمان سیل مهیبی شهر قم را ویران کرد و شاطر مصطفی ناگزیر به سراغ خانه و کاشانه از تهران به قم آمد، و خانه‌ی خود را ویران دید و چند ماهی نیز در منزل یکی از بستگانش ماند و بار دیگر به تهران عزیمت کرد، و تا پایان عمر در آن شهر به‌سر برد.

شاطر مصطفی از دانش و علم، بهره‌ی کافی نداشت، اما در عوض دارای حافظه‌‌ای قوی و محفوظات شعری‌اش بسیار بود، و گذشته از اشعار دیگر شاعران، تمامی اشعار خود را حفظ داشت، و همین محفوظات بود که او را شخص بافضیلتی معرفی می‌کرد. و چون در آن زمان سخنوری یکی از مقیاس‌‌های برتری افراد شمرده می‌شد، او از دیگران در این قسمت پیش بود، تا جایی که در سخنوری اشعاری بالبداهه می‌سرود و کسانی که محفل سخنوری، او را دیده‌اند از احاطه و تسلط او در شعر داستان‌ها می‌گویند.

سرانجام این شاعر خوش‌قریحه در سال 1316 شمسی ـ چشم از جهان فرو بست و به ابدیت پیوست و پیکرش و در آرامستان "ابن بابویه" تهران به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(در رثای حضرت علی اکبر)

مرا در کنج خلوت دوش عیش و غم برابر شد
نهنگ قلزم طبعم به بحر فکر اندر شد

پی تمجید وصفش عقل قاصر شد ، لسان الکن
به کف بشکست خامه، چامه در وصفش محقر شد

بلی کی وصف او گنجد ز نوک خامه در چامه
که قدر و قیمتش از کل مافيها فزونتر شد

علی اکبر ، گل باغ حسین نوباوه ی زهرا
که شبه مصطفی ختم رسل شاه فلک فر شد

بوَد عین صفات حق همه ذات و صفات او
که ذاتش علت ایجاد موجودات یکسر شد

به هستی از عدم شد هم‌قدم با واجب این ممکن
چه ممکن بلکه واجب را وجودش اصل مصدر شد

ز چهرش شمه‌ای جنات تجری تحتها الأنهار
رخ و قدّ و لب او جنت و طوبی و کوثر شد

بوَد اصل جحيم و خلد، بغض و حب آن سرور
محب و خصم او را خلد و دوزخ گاه کیفر شد

رخش مرآت حق، حق ظاهر از رخسار نیکویش
ز چهر عارض ماهش خجل خورشید خاورشد

نبی‌ رو، مرتضی ‌خو، مجتبی بو، فاطمه گیسو
قضا بازو ، قدر نیرو ، به گاهِ رزم صفدر شد

نبی جد، جدّه زهرا، ام لیلای حزین مادر
حسن عم وحسین‌اش باب وسجادش برادر شد

عمویش حضرت عباس، بن عم قاسم داماد
سکینه خواهر و امّ و اخش ليلا و اصغر شد

ولی اندر شگفتم با چنین جاه و جلال و فر
چرا در کربلا مقتول کین از تیغ و خنجر شد

چو اذن جنگ حاصل کرد از سلطان مظلومان
مصمم بر جدال فرقه ی مشئوم ابتر شد

روان شد در حرم گفتا که ای مادر حلالم کن
که از جور فلک دیدار ما در روز محشر شد

چو اندر خيمه با اهل حرم کردی وداعش را
خروش ناله از اهل حرم تا چرخ اخضر شد

پس از اذن وداع از خیمه آمد جانب میدان
به لشکر شمس خاور ظاهر از پشت تکاور شد

یکی گفتا که بی‌شک این جوان ختم رسل باشد
ز روی و موی و بوی و خوی، مانند پیمبر شد

بناگه ابن سعد بی‌حیا زد بانگ: کای لشکر
عزیز مصطفی در کربلا بی یار و یاور شد

به جسم انورش بارید شمشیر و سنان و تير
ز هجرش در حرم لیلا چو مجنون زار و مضطر شد

به گردش لشکر کوفی و شامی شد هجوم آور
مهیا آن زمان شهزاده بهر دفع لشکر شد

ز تیغ و تیر زآن لشکر برید و دوخت دست و دل
خروش الحذر از کوفیان از چرخ برتر شد

بناگه منقذ بن مره‌ی عبدی پی قتلش
به کف بگرفت شمشیر و روان چون برق آذر شد

عیان شق القمر کرد از دم شمشیر فرقش را
که خون دل به جنت جاری از مژگان حیدر شد

عنان طاقتش از کف برون شد بر زمین آمد
زمین کربلا بر قامت رعناش بستر شد

میان خاک و خون غلتید با آه و فغان گفتا :
خداحافظ پدرجان رفتم و هنگام آخر شد

به گوش شاه دین نا آشناشد ناله‌ی اکبر
برون شد از کفش صبر و قرار و هوشش از سر شد

به بالین علی اکبر شتابان آمد از خیمه
بديد اكبر ز دنیا رفته احوالش مکدر شد

لب خود بر لب اکبر نهاد و روی بر رویش
غمش بر غم فزود و اشک او چون درّ و گوهر شد

بگفتا بعد قتلت یا على افا على الدنيا
به عالم زندگی غم از غم قلبت میسر شد

خروش ناله کمتر (شاطرا) از وقعه‌ی محشر
شفیعت در جزا نزد خدا شهزاده اکبر شد

"شادروان شاطر مصطفی انتظاری"