بس‌که این‌ گلشن افسرده‌ کدورت‌رنگ است

(تماشاگه حیرت)

بس‌که این‌ گلشن افسرده‌ کدورت‌رنگ است
نفس غنچه‌ بر آبینه‌ی شبنم زنگ است

از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود
بزم بی‌رنگی آیینه سراپا رنگ است

درِ مشرب زن و از قید مذاهب بگریز
عافیت‌ نیست درآن‌ بزم‌ که سازش‌ جنگ است

هر طرف موج خیالی‌ست به طوفان همدوش
کشتی سبز فلک غرقه‌ی آب بنگ است

غرّه‌ی هرزه‌ دوی‌های طلب نتوان بود
سرِ ما سجده‌فروش‌ کف پای لنگ است

ثمر کینه دهد مهر به طبع ظالم
آتش‌است آن‌همه آبی‌ که نهان در سنگ است

دوری دامن وصل است به خود پیچیدن
غنچه‌ گر وا شود از خویش‌ گلش در چنگ است

طلبم تا سر کوی تو به پرواز کشید
آب خود را چو به‌ گلشن برساند رنگ است

وحشتم در قفس بال و پرافشانی نیست
ساز پروانه‌ی این بزم شرر آهنگ است

بس‌که چون رنگ ز شوقت همه‌ تن‌ پروازیم
خون ما را دم بسمل ز چکیدن‌ ننگ است

مفت آن قطره‌ کزین بحر تسلی نخرید
بی‌تپیدن دو جهان بر گهر ما تنگ است

از قدم نیست جدا عشرت مجنون (بیدل)
شور زنجیر نواسنج هزار آهنگ است.

"بیدل دهلوی"

آه! ناکام چه مقدار توان خون خوردن

(داغ یأس)

آه! ناکام چه مقدار توان خون خوردن
زین دو دم زندگیی تا به قیامت مردن

داغ یأسم‌ که به‌ کیفیت شمع است اینجا
آگهی سوختن و بستن چشم افسردن

فرصت هستی از ایمای تعین خجل است
صرفه‌ی نقد شرر نیست ‌مگر نشمردن

پارسایی چقدر شرم فضولی دارد
بال سعی مگس و ناله به عنقا بردن

مشت خاکیم‌ کمینگاه هوایی‌ که مپرس
چه خیال است به پرواز عنان نسپردن

دل تنک حوصله و دشت تعلق همه خار
یا رب این آبله را چند توان آزردن

چه توان کرد به هر بی‌جگری‌ها (بیدل)
ناگزیریم ز دندان به جگر افشردن.

"بیدل دهلوی"

دوش ‌گستاخ به نظّاره‌ی جانان رفتم

(وادی امّید)

دوش ‌گستاخ به نظّاره‌ی جانان رفتم
جلوه چندان به عرق زد که به طوفان رفتم

سِیر این انجمنم آمد و رفت سحر است
یک نفس نآمده صد زخم نمایان رفتم

فیض عریان تنی‌ام خلعت صحرا بخشید
جیب شوق آن‌همه وا شد که به‌ دامان رفتم

بی نشانی اثرم آینه‌ی بوی ‌گلم
رنگ شد کسوت من ‌کاین‌همه عریان رفتم

بیش ازین سعی زمینگیر خموشی چه ‌کند
تا به جایی ‌که نفس ماند ز جولان رفتم

فکر خود بود همان خلوت تحقیق وصال
تا به دامان تو از راه‌ گریبان رفتم

چقدَر کاغذ آتش زده‌ام داغ تو داشت
که ز خود نیز به سامان چراغان رفتم

تپش دل، سحری بوی ‌گلی می‌آورد
رفتم از خویش ندانم به چه عنوان رفتم

بایدم تا ابد از خود به خیالش رفتن
یارب از بهر چه آنجا منِ حیران رفتم

نگه‌دیده‌ی قربانی‌ام از شوق مپرس
سر آن جلوه رهی داشت ‌که پنهان رفتم

جرأت پا نپسندید طواف چمنش
حیرتم رنگ ادب ریخت به مژگان رفتم

خجلت نشو و نمایم به عدم یاد آمد
رنگ ناکرده گل از چهره‌ی امکان رفتم

پای پر آبله شد دست تأسف (بیدل)
بس که از وادی امّید پشیمان رفتم.

"بیدل دهلوی"

نشئه‌ی هستی به دور جام پیری نارساست

(نشئه‌ی هستی)

نشئه‌ی هستی به دور جام پیری نارساست
قامت خم گشته، خط ساغر بزم فناست

اهل معنی در هجو‌م اشک‌، عشرت چیده‌اند
صبح را در موج شبنم خنده‌ی دندان‌نماست

عافیت خواهی‌، وداع آرزوی جاه ‌کن
شمع این بزم از کلاه خود به‌کام اژدهاست

گر ز اسرار آگهی کم نیست نقصان از کمال
چون خط پرگار خواندی ابتدایت انتهاست

بعد مردن هم نی‌ام بی‌حلقه‌ی زنجیر عشق
هر کف خاکم به دام‌ گردبادی مبتلاست

موی‌ پیری‌ می‌کشد ما را به‌ طوف‌ نیستی
شعله‌سان خاکستر ما جامه‌ی احرام ماست

سینه‌صافان را هنر نبوَد مگر اسباب فقر
جو‌هر اندر خانه‌ی آیینه نقش بوریاست

گر ز دامن پا کشیدی دست از آسایش بدار
چون سخن از لب‌ قدم‌ بیرون نهد جزو هواست

دستگاه از سجده‌ی حق مانع دل می‌شود
دانه را گردن‌کشی سرمایه‌ی نشو و نماست

دوزخ نقد است دور از وصل جانان زیستن
بی‌تو صبحم شام‌ مرگ و شام ‌من روز جزاست

شوق می‌بالد خیال ماحصل منظور نیست
جستجو بی‌مقصد است‌ و گفتگو بی‌مدعاست

در عدم ‌هم‌ کم نخواهد گشت (بیدل) وحشتم
شعله خاکستر اگر شد بال پروازش رساست.

"بیدل دهلوی"

هوس وداع بهار خیال امکان باش

(انسان باش)

هوس وداع بهار خیال امکان باش
چو رنگ رفته به‌باغ دگر گل‌افشان باش

کناره‌جویی ازین بحر عافیت دارد
وداع مجلسیان‌ کن ز دور گردان باش

گرفتم اینکه به جایی نمی‌رسد کوشش
چو شوق ننگ فسردن مکش پر افشان باش

به‌قدر بی‌سر و پاپی‌ست اوج همت‌ها
به باد دِه‌ کف خاک خود و سلیمان باش

نظاره‌ها همه صرف خیال خودبینی است
به‌دهر دیده‌ی بینا کجاست عریان باش

اگر گدا ز دلی نیست دیده‌ای بفشار
محیط اگر نتوان بود ابر نیسان باش

سراسر چمن دهر نرگسستان است
تو نیز آینه‌ای بر تراش و حیران باش

به‌دام حرص چو گشتی اسیر رفتن نیست
به رنگ موج ز گرداب‌ها گریزان باش

مگیر این همه چون گردباد دامن دشت
به‌قدر آنکه سر از خودکشی‌ گریبان باش

شرار کاغذم از دور می‌زند چشمک
که یک نفس به‌خود آتش زن و چراغان باش

جنون متاع دکان خیال نتوان بود
به‌هر چه از هوس‌ات واخرند ارزان باش

درین زمانه ز علم و هنر، که می‌پرسد؟
دو خر گواه‌ کمالت بس‌است؛ انسان باش

خبر ز لذت پهلوی چرب خویش‌ات نیست
شبی چو شمع دربن قحطخانه مهمان باش

چو شانه‌ات همه‌ گر صد زبان بود (بیدل)
ز مو شکافی زلف سخن، پشیمان باش

"بیدل دهلوی"

نقش دیبای هنر، فرش ره اهل صفاست

(خمیازه‌ی حسرت)

نقش دیبای هنر، فرش ره اهل صفاست
عافیت، در خانه‌ی آیینه نقش بوریاست

تا تبسم با لب‌ گلشن ‌فریبت آشناست
از خجالت غنچه را پیراهن خوبی قباست

نی همین آشفته‌ای چون زلف داری روبه‌رو
همچو کاکل نیز یک جمع پریشان در قفاست

عمرها شد کز تمنای بهار جلوه‌ات
بلبلان را در چمن هر برگ‌ گل دست دعاست

کشته‌ی تیغ تمنا را درین گلزار شوق
همچو گل یک ‌خنده‌ی ‌زخم‌ شهادت خونبهاست

غنچه تا دم می‌زند موج شکست آینه است
دانه‌ی دل را خیال‌ گردش رنگ آسیاست

تا ز چشم التفات تیغ او افتاده‌ام
بخیه را بر روی زخمم خنده‌ی دندان نماست

غافل از عبرت ‌فروشی‌های عالم نیستم
هر کف‌ خاکی ازین‌ صحرا به چشمم توتیاست

روشن است از بندبندم وحشت احوال دل
هر گره در کوچه‌ی نی ناله‌ای را نقش پاست

عاجزی را پیشوای سعی مقصد کرده‌ایم
بیشتر نقش قدم ما را به منزل رهنماست

همچو دندان‌ سخت‌رویان‌ سنگ‌ مینای خودند
چون زبان نرمی ملایم‌طینتان را مومیاست

پی به عشرت بردن است از سختگیری‌های دهر
نام را نقش نگینی نیست نقب خنده‌هاست

گرنه مخمور گرفتاری‌ست زلف مهوشان
(بیدل‌) از هر حلقه ‌در خمیازه‌ی حسرت چراست.

"بیدل دهلوی"

سنگ ‌اگر مَرد است‌، جای شیشه‌، ‌سندان بشکند

(بشکند)

هر کجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند
کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند

دل به خون می‌غلتد از یاد تبسّم‌های یار
همچو آن ‌زخمی‌ که بر رویش نمکدان بشکند

می‌دمد از ابرویش‌ چینی‌ که‌ عرض شوخی‌اش
پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکند

دل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست
می‌تواند عالمی فکر پریشان بشکند

برنمی‌دارد تأمل نسخه‌ی دیوانگی
کم‌ کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند

بر تغافلخانه‌ی ابروی او دل بسته‌ایم
یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکند

هیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست
ای خدا در دیده‌ی آیینه مژگان بشکند

کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن
گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکند

با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرت‌اند
سنگ ‌اگر مَرد است‌، جای شیشه‌، ‌سندان بشکند

لقمه‌ای بر جوع مردمخوار غالب می‌شود
بهْ که دانا گردن ظالم به احسان بشکند

بی‌مصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست
سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند

بر سر بی‌مغز (بیدل) تا به‌کی لرزد دلت
جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند

"بیدل دهلوی"

بالش وجدان اگر راحت نباشد خواب نيست

(وجدان)

تخت خوابت گر مطلّا باشد و فرشش حریر

بالش وجدان اگر راحت نباشد خواب نيست

"بیدل دهلوی"

می‌ پرست ایجادم ، نشئه‌ی ازل دارم

(نشئه‌ی ازل)

می‌ پَرست ایجادم ، نشئه‌ی ازل دارم
همچو دانه‌ی انگور شیشه در بغل دارم

گر دهند بر بادم رقص می‌کنم شادم
خاک عجز بنیادم طبع بی‌خلل دارم

آفتاب در کار است سایه ‌گو به غارت رو
چون منی اگر گم شد چون تویی بدل دارم

معنی بلند من فهم تند می‌خواهد
سِیر فکرم آسان نیست ‌کوهم و کُتل دارم

از منی تنزل‌ کن‌، او شو و تویی ‌گل ‌کن
اندکی تأمل ‌کن ، نکته‌ محتمل دارم

حق برون مردم نیست‌، جوش باده بی‌خم نیست
راه مدعا گم نیست‌، عرض مبتذل دارم

دل مُشبک است امروز از خدنگ بیدادت
محو لذت شوقم ، شانی از عسل دارم

سنگ هم به حال من‌ گریه‌ گر کند برجاست
بی‌تو زنده‌ام یعنی مرگ بی‌اجل دارم

ترک سود و سودا کن‌ ، قطع هر تمنا کن
مِی خور و طرب‌ها کن‌، من هم این عمل دارم

بحر قدرتم (بیدل) موج خیز معنی‌ها
مصرعی اگر خواهم سر کنم غزل دارم.

"بیدل دهلوی"

ما حریفانِ بزمِ اسراریم

(ترجیع بند)

ما حریفانِ بزمِ اسراریم
مستِ جامِ شهود دیداریم

جوشِ بحرِ محیطِ لاهوتیم
فیضِ صبحِ جهانِ انواریم

ادامــه

👆

ادامه نوشته