منم که خانه در اقصای لامکان دارم

(از هر سری صدایی)


ملّت:

منم که خانه در اقصای لامکان دارم
به روز و شام، غم رَخت و آب و نان دارم

صدراعظم:

مقام و پست صدارت مرا چو حاصل هست
چه غم ز حال تو بی پولِ ناتوان دارم؟

وزیر آب و برق:

گر آب و برق تو این‌سان گران بوَد غم نیست
من آب و برق فراوان و رایگان دارم

وزیر خرابی مسکن:

در این جهان که بوَد خانه‌ام بهشت برین
به دل دگر ز چه تشویش آن جهان دارم ؟

وزیر آموزش و درروش:

معلمین همگی رتبه ها طلبکارند
ولیک بنده فقط وعده‌ی چاخان دارم

وزیر بیطاری:

کنون که چار ستون تنم بوَد سالم
چه غم دگر ز مریضی این و آن دارم

وزیر اقتصاد:

چو رو به راه بود وضع اقتصادی من
چه غم ز وضع پریشان مردمان دارم ؟

وزیر بیکاری:

مگس شکار کنم روز و شب ز بیکاری
ز حجم کار، ولی ظاهرا فغان دارم

وزیر راه:

به چاله چوله شود گم مدام ماشین‌ام
چنین ز چشم همه خویش را نهان دارم

وزیر گشادورزی:

هزار آفت پنبه به گَرد من نرسد
اگر همه هنر خویش را عیان دارم

کاکا توفیق:

چو گل همیشه به روی جهان زنم لبخند
چو غنچه گرچه بسی خون به دل نهان دارم.

"‌محمدعلی گویا"

بیوگرافی و اشعار استاد محمدعلی گویا

https://uploadkon.ir/uploads/4fac24_23‪محمدعلی-گویا.jpeg

(بیوگرافی)

شادروان استاد محمدعلی گویا ـ شاعر و طنزپرداز ایرانی در سال 1313 در شهرستان کرمانشاه متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران و کرمانشاه گذراند و در سال 1333 وارد دانشکده‌ی معماری و شهرسازی و روزنامه‌نگاری شد.

استاد گویا پس از فارغ‌التحصیلی به تدریس روزنامه‌نگاری پرداخت و در وزارت مسکن و شهرسازی استخدام شد و در سال 1337 به جمع همکاران نشریه‌ی توفیق پیوست. وی در آنجا به سرودن شعر پرداخت که بیشتر آنها سیاسی بودند.

گویا که سخت فعال بود پس از تعطیلی توفیق گوشه‌ی عزلت گزید و تنها فعالیتش کار در وزارت مسکن و شهرسازی و تدریس بود. ولی در سال 1369 پس از انتشار نشریه‌ی گل آقا دوباره شروع به فعالیت کرده و از همکاران دائمی آن شد.

سرانجام استاد محمدعلی گویا ـ در تاریخ 6 فروردین 1380 چشم از جهان فرو بست و به ابدیت پیوست.

روحش شاد و یادش گرامی باد‌.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(دیدار خدا)

با کراوات به ديدار خدا رفتم و شد
بر خلاف جهت اهل ريا رفتم و شد

ريش خود را ز ادب صاف نمودم با تيغ
همچنان آينه با صدق و صفا رفتم و شد

با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم
عطر بر خود زدم و غالیه سا رفتم و شد

حمد را خواندم و آن مد"ولاالضالين"را
ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد

يک دم از قاسم و جبار نگفتم سخنی
گفتم ای مايه ی هر مهر و وفا رفتم و شد

همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلين
سرخوش و بی‌خبر و بی‌سرو پا رفتم و شد

"لن ترانی"نشنيدم ز خداوند چو او
"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد

مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟
من دلباخته بی‌چون و چرا رفتم و شد

تو تنت پيش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خدا گفتم و او گفت: بيا رفتم و شد

مسجد و دير و خرابات به دادم نرسيد
فارغ از کشمکش اين دو سه تا رفتم و شد

خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پير من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد

گفتم : ای دل! بخدا هست خدا ، هادی تو
تا بدين‌سان شدم از خلق رها رفتم و شد.

"‌محمدعلی گویا"

چنان قحط آبی شد اندر وطن

(تورم)

چنان قحط آبی شد اندر وطن
که لب تر نکردند زاغ و زغن

چنان گرم شد کوره ی آفتاب
که مردم فراموش کردند خواب

تورّم بدان‌گونه بالا گرفت
که جان، جای هر نرخ کالا گرفت

چنان هر کجا قحطی کار شد
که «حاج منیزی» نیز بیکار شد!

چنان نرخ شهریه هم شد فزون
که دارالفنون گشت دارالجنون

چنان شد فزون قحطی شیرخشک
که از شرم شد آب در شیر، خشک

چنان باری آمد به دوش قلم
که شد دست و پای قلم زن، قلم

"محمدعلی گویا"

بچه جون توپو بچسب درسو ولش ، کارو ولش

(فوتبال)

بچه جون توپو بچسب درسو ولش ، کارو ولش
غم بابا رو ولش ، وصله ی شلوار و ولش

گل بزن تو دروازه ، هم از زمین هم از هوا
هد بزن دریبل بده ، های آفرین آمرحبا

این روزا تو کوچه ها تو خونه ها تو برزنا
پسرا و دخترا ، ريز و درشت ، مردا زنا

حرفشون حرف گله، که کی چطور به چی زده؟
داوره چی گفته و یارو تو گوش کی زده؟

بدناشون شده گرم با تب توپ با تب گل
حرف پیروزی‌شونه با دف و با ساز و دهل

حرف جامه همه جا داخل هر انجمنی
به تو چه که خالیه کاسه ی آش حسنی

به تو چه دروازه کنکور شده وا یا نشده
گره از کار فلان بنده چرا وانشده؟

توی دروازه ی قرض و توی دروازه ی کار
کی میگه گل بزنی تو؟ کی میگه شیرین بکار؟

سوی دروازه ی حق از همه سو از همه جا
هی میگن : آسه بیا ، آسه برو ، آسه بیا

“بچه ها درس بخونین” هیچکی به هیچکس نمیگه
اگرم كسی بگه توی دلش آسه میگه

بدنا گرم شده با تب توپ با تب گل
بچه جنبید ز جا ساز کنید ساز و دهل

بچه جنبیده ولی در پی توپ ، تو زمین
بچه جون توپو ببین هیچی به جز توپو نبین

بچه جون توپو بچسب درسو ولش کارو ولش
غم بابا رو ولش ، وصله ی شلوارو ولش

محمدعلی گویا

حاجیان آمدند از عرفات، چمدان ها همه پُر از سوغات

(حاجی ارزانی)

حاجیان ، آمدند از عرفات
چمدان ها همه پُر از سوغات

سعی در مروه و صفا کرده
از ته دل خدا خدا کرده

کله ها صاف و صوف و نورانی
داغ صد مُهر، روی پیشانی

همگی کرده با خدا بیعت
که: ” اضافه نمی کنم قیمت ”

وزرا هم به گاهِ این پیمان
همه بودند همره آنان

وکلای عزیز هم با هم
عهد کردند بعد از این کم کم

همه در فکر مردمان باشند
فکر تامین آب و نان باشند

هست امید، قیمت کالا
نرود ساعتی دگر بالا

نان و آب و اجاره ی خانه
شود افزون به طور روزانه

شکر و صد شکر، زائران خدا
همه از وضع کار خویش رضا

همگی مستطیع و مستغنی
از لحاظ تلفظ و معنی

همه خوشحال، حج شان مبرور
همه قبراق، سعی شان مشکور

توی این آب و خاک برگشتند
همه حاجی و مفتخر گشتند

در میان تمامی حجاج
حاجی ای، جملگی به او محتاج

بود که برنگشت چون دگران
رفت و از او نماند هیچ نشان

آن که رفته ز عالم فانی
نام او بود حاجی ارزانی

حق بیامرزدش، روانش شاد
خاک او عمر شهرداری باد

محمدعلی گویا

از کجا آورده ای این ثروت سرشار را؟

(از کجا آورده‌ای؟)

از کجا آورده‌ای این نصفه ی سیگار را؟
از کجا آورده‌ای این وصله ی شلوار را؟

نیم تخت تازه‌ای کفش تو پیدا کرده است
از چه راهی کرده ای نو، باز پای‌افزار را؟

تو که عمری بوده‌ای بی سایبان و سرپناه
از کجا آورده‌ای این سایه ی دیوار را؟

بچه‌ات کرده عبور از کوچه ی یک مدرسه
از کجا آورده‌ای سرمایه ی این کار را؟

می‌کنی با اختران آسمان راز و نیاز
از کجا آورده‌ای این گنبد دوّار را؟

اسکناس بیست تومانی رو به دستت دیده‌اند
از کجا آورده ای این ثروت سرشار را؟

دست داری توی بانکی یا که بنیادی، یقین
یا که غارت کرده‌ای سرتاسر بازار را

خوب می‌رقصی به ساز این و آن در هر طرف
از کجا آورده ای این وعده ی بسیار را؟

می‌روی با بچه‌ات هر روز دنبال دوا
از کجا آورده‌ای این کودک بیمار را؟

آستینت را خودم باید بگردم، بی گمان
کرده‌ای پنهان در آن صد بوق استکبار را

نیستی صاحب دلار بی نوا تا بگذرم
از گلویت می‌کشم تا آخرین دینار را

 محمدعلی گویا

ز بس که نان و شن و سنگریزه در نان بود

(خوش آن زمان...)

ز بس که نان و شن و سنگریزه در نان بود
“مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود”

به ما نداد فلک بی‌حساب و بی‌حد هیچ
وگر که داد به هنگام فقر ، مهمان بود

مرا ز روز ازل بود ، کهنه زیلویی
که خود همیشه پی نان شب گروگان بود

کباب بود دلم چون چلوکباب نداشت
ز هجر مرغ مسما و قیمه ، بریان بود

خوش آن‌زمان که نه صف بود در میان و نه بنز
که هر چه بود هم ارزان و هم فراوان بود

به جای فی‌فی و زی‌زی و صد هزار رفیق
دل من و دل پر مهر نجمه سلطان بود

نبود ریمل مژگان و رنگ زلف و رخش
ز لطف و حسن و ملاحت چو ماه تابان بود

بدون غمزه و اطوار از او نمک می‌ریخت
قسم به جان شما هیکلش نمکدان بود

نبود سالن مد در میان و شامپوی موی
که یار، موی میان بود و زلف افشان بود

به جای ریمل و ماتیک و پودر و رژ و کرم
حنا و رنگ و سفیداب خوب زنجان بود

نبود سامبا و رومبا ولی ز حجب و حیا
به زیر پیرهن اندام یار لرزان بود

نبود مهر و صداق این‌چنین که می‌بینی
که مهر دوره ی سابق نبات و قرآن بود

اگر چه بود هنر آن زمان فراوان تر
ولی تمام هنرها ز دیده پنهان بود

نبود حرف هنرمند و ماتم مرفین
وگر که بود هنر آن هنر نه این‌سان بود

نبود این همه داروی و این همه دکتر
که دور رستم دستان و گرز و میدان بود

نبود این همه فواره های رنگارنگ
که هر دلی ز صفا بهْ ز صد گلستان بود

نبود صحبت آموزگار و از این روی
نه قرض بود و نه نام و نشانی از آن بود

نبود بر سر شیر فشاری این همه جنپ
نه جنگ آب و نه باطوم و فحش آجدان بود

اگر که روده درازی شده ست عفو کنید
که دست شاعر مفلس به بند تنبان بود

 "محمدعلی گویا"