مباد بشکند ای رودها غرور شما

(چنان مباد)

مباد بشکند ای رودها غرور شما
که اين صحيفه شد آغاز با سطور شما

شبان تيره‌ی لب تشنگان باديه را
شکوه صبح‌دمان می‌دهد حضور شما

هزار دشت شقايق، هزار چشمه نوش
بشارتی‌ست ز آينده های دور شما

چه شادمانه به کابوس مرگ می‌خنديد
دو روی سکه هستی‌است سوگ و سور شما

شکيب زخمی مرغابيان ساحل را
توان بال عقابان دهد عبور شما

مباد خسته شود دست‌های جاری‌تان
مباد تنگ شود سينه‌ی صبور شما

مباد سايه‌ی ابليس سار وسوسه ها
شبی گذر کند از کوچه‌ی شعور شما

مباد تيره‌ی مردابيان تبيره زند
مباد بشکند ای رودها غرور شما

"واصف باختری"

های مردم! کاش امشب مست می‌بودم

(های مردم!)

های مردم! کاش امشب مست می‌بودم

بی خبر از هرچه بود و هست می‌بودم

های مردم، هیچ می دانید؟

راست می‌گویم

زانچه هستم، زانچه دیدم بی کم و بی کاست می‌گویم

های مردم

روزگاری می فروشان تمام شهر- آن شهری که از من بود و از من نیست-

وام دار جوش نوشانوش بی فرجام من بودند

لیک حالا

شحنه خون ریز است و من از ناگزیری

رهسپار کوچه های سبز اما سرد افیونم

های مردم، ما

رانده از درگاه تاریخیم

گرچه نقال دروغ آهنگمان هر لحظه ای در گوش ما گوید

که چونان ماه نخشب، ماه تاریخیم

لیک هرگز نبض تاریخی که از آن گفت و گو داریم آیا بوده مان در دست؟

های مردم، شرم مان بادا

اگر یکبار دیگر دست روی دست بگذاریم و بنشینیم

تا هلاکوی دگر از مرز های دور بیگانه

کیفر بومسلم از عباسیان گیرد

های مردم نیمه مستم راست می گویم

راه دیگر نیست

یا بدین سانی که هستیم و بدین سانی که فرمان می دهد دشمن

در کران برکه های پاک و روشن تشنه باید بود

یا بدان سانی که باید بود و فرمان می دهد میهن

بر جگر گاه پلید خصم

دشنه باید بود

های مردم، راست می گویم

زانچه می دانم

زانچه می بینم

بی کم و بی کاست می گویم.

"واصف باختری"

جهنم است، جهنم نه نیم‌روزان است

(جهنم است، جهنم)

جهنم است، جهنم نه نیم‌روزان است
گلوی کوچه چو دل‌های کینه‌توزان است

به هر کرانه که بینی کفن فروشانند
که گفته است که این شهر جامه‌دوزان است؟

لباس زال، سزاوار پیکرش بادا !
کنون که رستم ما نيز از عجوزان است

سلام باد ز ما کاشفان آتش را
که روز اول جشن کتاب سوزان است‌

"واصف باختری"

های فقرآلودگان! آن گنج بادآورد کو؟

(روح بهار)

های فقرآلودگان! آن گنج بادآورد کو؟
آن یَل گردن‌فراز پهنه‌ی ناورد کو؟

سرخ‌رو، نی سرخ‌جامه، سبز چون روح بهار
آنکه پیش دشمنان رنگش ندیدم زرد کو؟

با زبان بی‌زبانی داستان‌پرداز بود
آن نگاهان نجیب، آن چشم غم‌پرورد کو؟

ای کدامین دست ناپیدا ز پا افکندی‌اش
کو چنان دردآشنای دیگر ای بی‌درد کو؟!

آنکه شب‌های سترون را به خاکستر نشاند
آنکه پیغام بلوغ عشق می‌آورد کو؟

دفتر سرخ شهادت را دلارا شاه بیت
آن به‌سوز سینه در دیوان هستی فرد کو؟

"واصف باختری"

تموز ما چه غریبانه و چه سرد گذشت

(گذشت)

تموز ما چه غریبانه و چه سرد گذشت
کبودجامه از این تنگنای درد گذشت

نسیمِ آن سوی دیوار نیز زخمی بود
چو از قبیله‌ی اشباح خواب‌گرد گذشت

ز دوستان گران‌جان کجا برم شِکوه؟
کنون که خصم سبک‌مایه هرچه کرد، گذشت

دلم نه بنده‌ی افلاک شد، نه برده‌ی خاک
ز آبنوس رمید و ز لاژوَرد گذشت

بگو که کَید شغادان به چاه‌سارش کُشت
مگو که وای ببین رستم از نبرد گذشت

درین غروب، غریبانه، دل هوای تو کرد
حریف لاله ز رگ‌های برگ زرد گذشت

چو دل به دست ز کویت گذر کنم گویی
یکی ز شیشه‌فروشان دوره‌گرد گذشت

قسم به غربت (واصف) که در جهان شما
یگانه آمد و تنها نشست و فرد گذشت.

"واصف خاوری"

آن که شمشیر ستم، بر سر ما آخته است

https://uploadkon.ir/uploads/3cd810_25آنکه-شمشیر-ستم-بر-سر-ما-آخته-است.png

(ولوله)

آن که شمشیر ستم، بر سر ما آخته است
خود گمان کرده که بُرده‌است، ولی باخته است

های میهن، بنگر پور تو در پهنه‌ی رزم
پیش سوفار ستم، سینه سپر ساخته است

هر که پَرورده‌ی دامان گهرپرور توست
زیر ایوان فلک، غیر تو نشناخته است

دلِ گُردان تو و، قامت بالنده‌ی شان
چه برافروخته‌ است و چه برافراخته است

گرچه سرحلقه و، سرهنگ کمان‌داران‌ است
تیغ البرز به پیش‌ات سپر انداخته است

کوه تو، وادی تو، دره‌ی تو، بیشه‌ی تو
در سراپای جهان، ولوله انداخته است

روی او در صف مردان جهان گلگون باد!
هرکه بگذشته ز خویش و به تو پرداخته است

"واصف باختری"

بیوگرافی و اشعار واصف باختری

https://uploadkon.ir/uploads/46f110_25واصف-باختری-.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد محمدشاه واصف باختری، متخلص به (واصف) در جوزا/خرداد 1321 در مزارشریف بلخ افغانستان، زاده شد. وی لیسه باختر (دبیرستان باختر) و حبیبیه را در افغانستان خواند. و در سال 1345 کارشناسی زبان و ادبیات فارسی دری را از دانشگاه کابل گرفت.

واصف مدتی ویراستار کتاب‌های درسی وزارت تعلیم و تربیه بود. واصف باختری در سال 1353 برای ادامه تحصیل در رشته آموزش‌وپرورش به دانشگاه کلمبیای شهر نیویورک رفت و در سال 1354 گواهینامه‌ی ماستری (کارشناسی ارشد) به دست آورد. او پس از بازگشت به افغانستان تا سال 1357 به کار در وزارت تعلیم و تربیه ادامه داد. نزدیکی او با کنشگران سیاسی چپگرا در افغانستان باعث شد برای بیش از یک سال 1357 تا 1358 از سوی دولت وقت زندانی شود.

واصف باختری از سال 1346 تا سال 1375 عضو ریاست دارالتألیف، مدیر مسؤول مجله‌ی ژوندون ارگان نشراتی انجمن نویسندگان افغانستان و دبیر بخش شعر آن انجمن بود.

https://uploadkon.ir/uploads/93c310_25واصف-باختری-.jpg

واصف باختری از سال 1361 تا 1374 در اتحادیه نویسندگان افغانستان در سمت‌های سردبیر بخش شعر، مدیر مسؤول مجله‌ی ژوندون و منشی دبیرخانه اتحادیه کار کرد. در طول این سال‌‌ها در آموزشگاه این اتحادیه کار می‌کرد. او سال‌ها عضو گروه دبیران بنیاد فرهنگ افغانستان، عضو گروه رهبری کانون حکیم ناصرخسرو، عضو شورای مرکزی انجمن فرهنگی خوشحال‌خان، و عضو هیأت رئیسه‌ی اتحادیه‌ی خبرنگاران افغانستان بود.

از واصف باختری تا اکنون هفت دفتر شعر و یک گزینه از میان این هفت دفتر، و کتابی در زمینه‌ی عرفان و شعر فارسی به نام «نردبان آسمان» چاپ و انتشار یافته‌ است که چیزی شبیه کتاب دکتر عبدالحسین زرین‌کوب به نام «پله پله تا ملاقات خدا» است.

واصف باختری در غزل‌سرایی به ملک‌الشعرا بهار و در سرایش شعر نو به مهدی اخوان‌ثالث پهلو می‌زد.

واصف باختری که از سال 1375 تا سال 1380 در پاکستان و از سال 1380 تا سال 1402 در ایالت کالیفورنیای امریکا زندگی می‌کرد، سرانجام در مورخ 2 سرطان سال 1402 مطابق 20 جولای سال 2023 میلادی در 81 سالگی، چشم از جهان فروبست و به لقای معبود پیوست و پیکرش در عالم غربت، در شهر لس‌آنجلس امریکا به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(کوچه باغ نور)

ز شهر فجر، پیام‌آوری ظهور نکرد
چریک نور ز مرز افق عبور نکرد

دگر نداشت توان ستیز، مرغ اسیر
مگو به پنجره‌ها حمله از غرور نکرد

دلم جزیره‌ی متروک آرزوها شد
مسافری گذر از آن دیار دور نکرد

روایتی‌‌است ز سنگِ صبور در گیتی
کسی حکایت ازین شیشه‌ی صبور نکرد

تنور‌ سرکش سوگِ جوانه‌هاست دلم
که نسل هیمه چرا شِکوه از تنور‌ نکرد؟

شهید من! چه کنم دشنه‌ی یتیم تو را؟!
دگر کسی گذر از کوچه‌باغ نور نکرد

منم سیاه‌ترین سطر دفتر هستی
خوشا کسی که چنین سطر را مرور نکرد.

"واصف باختری"