زاهد مغرور اگر در کعبه باشد فاجر است

(بت‌رویان)

زاهد مغرور اگر در کعبه باشد فاجر است
وآنکه اقرارش به بت‌رویان نباشد کافر است

چون توانم کز حضورش کام دل حاصل کنم
کآن‌زمان از خویش غالب می‌شوم کو حاضر است

زنده‌دل آن کشته کو جان پیش چشمش داده است
تندرست آن خسته کو بر درد عشقش صابر است

عاقبت بینی که کارش در هوا گردد بلند
ذرّه‌ای سرگشته کو در مهرورزی ماهر است

هر که را خاطر به زلف ماهرویان می‌کشد
عیب نتوان کرد اگر چون من پریشان خاطر است

عاقلان دانند که‌ادراک خِرد قاصر بود
زآنچه بر مجنون ز سرّ حسن لیلی ظاهر است

در هوایت زورقی بر خشک می‌رانم ولیک
جانم از طوفان غم در قعر بحری زاخر است

کی سر مویی زبانم گردد از ذکرت جدا
کز وجودم هر سر مویی زبانی ذاکر است

ایکه فرمایی که (خواجو) عشق را پوشیده دار
چون توانم گرچه دانم کآن لباسی فاخر است .

"خواجوی کرمانی"

دیشب درآمد آن بت مه‌روی شب‌نقاب

(بت مه‌رو)

دیشب درآمد آن بت مه‌روی شب‌نقاب
بر مه کشید چنبر و در شب فکند تاب

رخسارش آتش و، دل بیچارگان سپند
لعل لبش می و، جگر خستگان کباب

بر مشتری کشیده ز مشک سیه، کمان
بر آفتاب بسته ز ریحانِ تر طناب

در بر قبای شامی پیروزه‌گون چو ماه
بر سر کلاه شمعی زرکش چو آفتاب

آتش گرفته آب رخ وی ز تاب می
آبش نهان در آتش و آتش عیان ز آب

هم شمع برفروخته از چهره هم چراغ
هم نقل ریخته ز لب لعل و هم شراب

بنهاده دام بر مه تابان ز عود خام
وافکنده دانه بر گل سوری ز مشک ناب

می‌زد کلاله بر گل و هر لحظه می‌شکست
بر من به عشوه گوشه‌ی بادامِ نیم‌خواب

از راه طنز گفت که (خواجو) چرا برفت؟
گفتم: ز غصّه، گفت: ذهاباً بلا ایاب‌

"خواجوی کرمانی"

ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب

(آتش عشق)

ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب
ناز چشم می پرستت مست و، چشمت مست خواب

گر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سواد
روی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک ناب

در بهشت ار زآنک برقع برنیندازی ز رخ
روضه‌ی رضوان جهنم باشد و راحت عذاب

وقت رفتن گر روم با آتش عشقت به خاک
روز محشر در برم بینی دل پرخون کباب

صبحدم چون آسمان در گردش آرَد جام زر
در گمان افتم که خورشید است یا جام شراب

جان سرمستم به رقص آید ز شادی ذرّه وار
هر نفس کز مشرق شادی برآید آفتاب

کی به آواز مؤذن بر توانم خاستن
زآنکه می‌باشم سحرگه بیخود از بانگ رباب

در خرابات مغان از می خراب افتاده‌ام
گرچه کارم بی می و میخانه می‌باشد خراب

هر دمی روی از من مسکین بتابی از چه روی
هر زمانی از در خویشم برانی از چه باب

گر دلی داری دل از رندان بیخود بر مگیر
ور سری داری سر از مستان بیخود بر متاب

از تو (خواجو) غایب است اما تو با او در حضور
عالمی در حسرت آب‌اند و، عالم غرق آب.

"خواجوی کرمانی"

دوش بر طرف چمن زمزمه‌ی فاخته بود

(مسمط مخمس)

دوش بر طرْف چمن زمزمه‌ی فاخته بود
قمری از پرده‌ی عشاق، نوا ساخته بود
راستی سرو خرامان، علم افراخته بود
بلبل دلشده آواز، در انداخته بود

که سراپرده‌ی گل باز به صحرا زده‌اند

تو شکرخنده‌ی گل بین که به شیرین‌کاری
می‌کند لاله‌ی دلسوخته را دلداری
گر دل لاله و میل گل خندان داری
خیز کز برگ شقایق به چمن پنداری

تخت یاقوت برین طارم خضرا زده‌اند

چاک زد باد صبا پیرهن پاره‌ی گل
خون شد از زاری بلبل دل بیچاره‌ی گل
چشم نرگس بگشودند به نظّاره‌ی گل
تا برافروخته‌‌اند آتش رخساره‌ی گل

آتش اندر جگر لاله‌ی حمرا زده‌اند

بلبلان سَحر از جام صبوحی مستند
می پرستان سحرخیز به می بنشستند
توبه‌ی زاهد سجّاده نشین بشکستند
کوه را تا کمر از لاله‌ی حمرا بستند

طعنه بر بند کمر ترکش جوزا زده‌اند

وقت آن شد که ز کاشانه به بستان پویی
جام می نوشی و گل چینی و سنبل بویی
همچو خواجو قدح و صحن گلستان جویی
که به طرْف چمن از لاله و ریحان گویی

رقم از غالیه بر صفحه‌ی دیبا زده‌اند.

"خواجو کرمانی"

در قیامت کافرینش خیمه بر محشر زنند

حضرت علی (ع)

در قیامت کافرینش خیمه بر محشر زنند
سکه‌ی دولت به نام آل پیغمبر زنند

تشنگان وادی ایمان چو در کوثر رسند
از شعف دست طلب بر دامن حیدر زنند

شهسواران در رکاب راکب "دلدل" روند
خاکیان لاف از هوای صاحب قنبر زنند

هرکه او چون حلقه نبوَد بر در حیدر مقیم
رهروان راه دین چون حلقه اش بر در زنند

مؤمنان حیدری را می‌رسد کز بهر دین
حلقه‌ی ناموس حیدر بر در چنبر زنند

ره به منزل برد هر کو مذهب حیدر گرفت
آب حیوان یافت آنکو خضر را رهبر گرفت

"خواجوی کرمانی"

برو ای باد! بدان‌سوی که من دانم و تو

(من دانم و تو)

برو ای باد! بدان‌سوی که من دانم و تو
خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو

به سراپرده‌ی آن ماهت اگر راه بود
برفکن پرده از آن روی که من دانم و تو

تا ببینی دل شوریده‌ی خلقی در بند
بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو

در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو

در دم صبح به مرغان سحرخوان برسان
نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو

حال آن سرو خرامان که ز من آزاد است
با من خسته چنان گوی که من دانم و تو

ساقیا جامه‌ی جان من دردی‌کش را
به نم جام چنان شوی که من دانم و تو

چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست
خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو

آه اگر داد دل خسته‌ی (خواجو) ندهد
آن دل‌آزار جفاجوی که من دانم و تو

"خواجوی کرمانی"

روزگاری روی در روی نگاری داشتم

(یاری داشتم)

روزگاری روی در روی نگاری داشتم
راستی را با رخش خوش روزگاری داشتم

همچو بلبل می‌خروشیدم به فصل نوبهار
زآنکه در بستان عشرت ، نوبهاری داشتم

خوف غرقابم نبود و بیم موج از بهر آنک
کز میان قلزم محنت ، کناری داشتم

از کمین سازان کسی نگشود بر قلبم کمان
چون به میدان زآن صفت چابکسواری داشتم

گر غمم خون جگر می‌خورد هیچم غم نبود
از برای آنکه چون او غمگساری داشتم

در نفس چون بادم از خاطر برون بردی غبار
گر بدیدی کز گذار او غباری داشتم

داشتم یاری که یک ساعت ز من غیبت نداشت
گر چه هر ساعت نشیمن در دیاری داشتم

چرخ بدمهرش کنون کز من به دستان در ربود
گوییا در خواب می‌بینم که یاری داشتم

همچو (خواجو) با بد و نیک کسم کاری نبود
لیک با او داشتم گر زآنکه کاری داشتم

"خواجوی کرمانی"

بیوگرافی و اشعار خواجوی کرمانی

https://uploadkon.ir/uploads/608428_24خواجوی-کرمانی.jpeg

(بیوگرافی)

شادروان کمال الدین ابوالعطاء محمود بن علی بن محمود، معروف به (خواجوی کرمانی) از مشاهیر شعرا و عرفای قرن هفتم هجری ـ در سال 689 هجری قمری در کرمان چشم به عالم هستی گشود و در همانجا به تحصیل علوم و فنون متداول مشغول شد.

سپس به سیر و سیاحت پرداخت، به زیارت کعبه رفت و بعدها نیز مدتی در تبریز و شیراز به سر برد. وی به غیر از دیوان قصاید و غزلیات، خمسه‌ی نظامی گنجوی را نیز جواب داده است.

شعر خواجوی کرمانی شعری عرفانی است. مضامین عرفانی در غزلیات وی صریحاً بیان می‌شود امّا در این اشعار که بر شاعران بعدی خود مانند حافظ تأثیرگذار هم بوده مبارزه با زهد و ریا و بی‌اعتباری دنیا و مافیها از موارد قابل ذکر است. او در شعر به سبک سنایی غزل‌سرایی می‌کرده و در مثنوی نیز سعی داشته به تقلید از فردوسی حماسه‌سرایی داشته باشد.

خواجو را وابسته به سلسله‌ی مرشدیه می‌دانند. او را در ریاضیات طب و هیأت نیز صاحب نظر می‌دانند. طنز و هزل و انتقادات اجتماعی از شرایط ادیان در آن روزگار در اشعار خواجو متداول است.

خواجو در قصیده، مثنوی، و غزل طبعی توانا داشته، به‌طوری‌که گرایش حافظ به شیوه‌ی سخن‌پردازی خواجو و شباهت شیوه‌ی سخنش با او مشهور است. خواجو از بزرگان صوفیه‌ی قرن هشتم و اهل تصوف و عرفان (وحدت وجودی) است.

آثار :

از خواجوی کرمانی آثار زیادی، بیشتر منظوم، به جای مانده‌است که مضامین و محتوای آن‌ها عموماً متفاوت هستند.

دیوان؛ شامل غزل، قصیده، مسمط، ترکیب‌بند، ترجیع‌بند، رباعی، قطعه و مستزاد که بر روی هم به دو بخش صنایع‌الکمال و بدایع‌الجمال تقسیم می‌شود. دیوان اشعار وی منتشر گردیده است. پنج مثنوی؛ در وزن‌های گوناگون با نام‌های: همای و همایون، گل و نوروز، روضةالانوار، کمال‌نامه و گوهرنامه.

این پنج مثنوی بر روی هم خمسه‌ی خواجو را تشکیل می‌دهد سال‌ها بعد گوینده‌ی ناشناس و پرسخنی منظومه‌ی همای و همایون خواجو را با تبدیل و تغییر و حذف اسامی و افزودن افسانه‌هایی، منظومه‌ی سام‌نامه را پدیدآورده‌ است.

آثار منثور خواجوی کرمانی رساله‌های چهارگانه‌ای است، با نثری مسجّع و مصنوع، و بسیار بیش از شعر او آراسته به آیات قرآنی. رسایل چهارگانه‌ی خواجو بدین ترتیب‌اند:

۱ـ سراجیّه
۲ـ شمس و سحاب
۳ـ شمع و شمشیر
۴ـ نمد و بوریا

خواجوی کرمانی سرانجام در سال 753 هجری قمری در شهر شیراز دار فانی را وداع گفت و پیکرش در بالای تنگ الله اکبر، جنب دروازه قرآن شیراز به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(جهانِ عشق را شاهم)

اگر پنهان بُوَد پیدا من آن پیدای پنهانم
وگر نادان بُوَد دانا، من آن دانای نادانم

همای گلشن قدسم نه صید دانه و دامم
تذرو باغ فردوسم، نه مرغ این گلستانم

من آن هشیار سرمستم که نبوَد بی قدح دستم
نگویم نیستم، هستم، بلی هم این و هم آنم

سراندازی سرافرازم ، تهی دستی جهان بازم
سبکباری گران سیرم، سبک روحی گرانجانم

سپهر مهر را ماهم ، جهانِ عشق را شاهم
بتان را آستین بوسم، مغان را آفرین خوانم

چو خضرم زنده دل زیرا که عشق است آبِ حیوانم
چو نوحم نوحه گر زآن رو که در چشم است طوفانم

به هر دردی که درمانم ، همان دردم دوا باشد
که هم درمان من درد است و هم درد است درمانم

منم هم چشم و هم طوفان که طوفان است در چشمم
منم هم جان و هم جانان که جانان است در جانم

برو از کفر و دین بگذر ، مرا از کفر و دین مشمر
که هم ایمان من کفر است و هم کفر است ایمانم

که می‌گوید که از جمعی پریشان می‌شود (خواجو)؟
مرا جمعیت آن وقت است کز جمعی پریشانم

"خواجوی کرمانی"