به جرم آن که بوَد طبع خاکسار مرا

«طبع خاکسار»

به جرم آن که بوَد طبع خاکسار مرا
چو باد نیست به دامن بجز غبار مرا

من از وجود و عدم جز همین نمی‌دانم
که در وجود و عدم نیست اختیار مرا

رسید روز وصال و نرفته از خاطر
هنوز لذت شب‌های انتظار مرا

اگرچه همچو صدف یک دهن گهر دارم
همیشه می‌شکند دست روزگار مرا

تمام عمر خجل از سرشک خویشتنم
که هیچگاه نشد دور از کنار مرا

ز خشکسال وفا سوخت حاصلم، هرچند
چو ابر نیست به‌جز چشم اشکبار مرا

شباب من همه در شیب رفت و دائم بود
گل خزان زده در دامن بهار مرا

گرَم ز شعر دل انگیز بهره‌ای نبوَد
بوَد ز نسبت (قدسی) چه افتخار مرا؟

"غلامرضا قدسی"

صبحدم مهر از افق چون سرکشد

(دمساز من)

صبحدم مهر از افق چون سرکشد
مرغ جانم در هوایت پر کشد

دیده‌ی دل، راهی کویت شود
چشم جانم روشن از رویت شود

یاد تو شب مونس تنهایی‌ام
صبر آموز دل شیدایی‌ام

قلب پاکم جایگاه مهر توست
بسته با مهر تو پیمان از نخست

هست با یاد تو دائم راز من
با همه دوری تویی دمساز من.

"شادر‌وان غلامرضا قدسی"

همچو زلف، آشفته از حال پریشان خودم

(خروش دریا)

همچو زلف، آشفته از حال پریشان خودم
در تب و تاب از شرار آهِ سوزان خودم

طاقتِ آزار موری هم ندارم در جهان
گر ندارم زور و زر، اما سلیمان خودم

همچو گل تنها چمن را رونق‌افزا نیستم
سرفراز عالم از طبع زرافشان خودم

کمترم از ذرّه، امّا چون که در روز الست
گفته‌ام حق را «بلی» در بند پیمان خودم

تا نصیب مردم آزاده بی سامانی است
کافرم گر لحظه‌ای در فکر سامان خودم

گر تهی‌دستم، ولی از بی‌نیازی همچو کوه
دم فروبستم که باشد پا به دامان خودم

مَردم بی‌درد را از عشق جانان بهره نیست
دردمندم؛ می‌کنم از درد، درمان خودم

کرد حسن روی تو آیینه را حیران و من
بس‌که هستم محو رخسار تو حیران خودم

گر به لب آید مرا جان، برندارم هیچگاه
دست از دامان تو، جان تو و جان خودم

می‌خروشد همچو دریا بر ستمگر طبع من
پای در زنجیر، از امواج طوفان خودم

گاه از دست زبان، گاهی ز چشم تیزبین
حلقه‌ی زنجیر جان‌فرسای زندان خودم

من‌که از توفیق حق گفتار و کردارم یکی‌است
در تلاش حرف حق، (قدسی) ز دیوان خودم .

"شادر‌وان غلامرضا قدسی"

مَهی ز چرخ نبوت چو مهر، جلوه نمود

میلاد حضرت فاطمه‌ی زهرا ( س)

(سپهر رفعت)

مَهی ز چرخ نبوت چو مهر، جلوه نمود
که پيش طلعت او مهر و ماه بُرد سجود

ستاره‏‌ای بدرخشيد ز آسمان عفاف
که شد ز نور رخش خيره چشم چرخ کبود

چو بيست روز گذشت از جمادی الثانی
بزد قدم ز عدم، فاطمه به ملک وجود

به روز عيد سعيد ولادت زهرا (س)
ز لطف، حق درِ رحمت به روی خلق گشود

دميد صبح سعادت ز مشرق عصمت
نمود جلوه چو زهرا، به طالع مسعود

نمود زهره لب خود به خير مقدم باز
نواخت مشتری از شوق، چنگ و بربط و رود

به رقص آمده ناهيد زين شعف به سپهر
به کف گرفته زحل، تيغ بهر دفع حسود

فلک نموده نثار رهش کواکب را
ملک نموده به مجمر عبير و عنبر و عود

به باغ خلد شده حوريان همه مسرور
چنانکه اهل زمين جمله خرّم و خشنود

برای تهنيت از عرش فوج فوج ملک
گهی کنند نزول و گهی کنند صعود

زهی شرف که بوَد دخت احمد مرسل
زهی جلال که شد مظهر خدای ودود

محيط عصمت و عفت شفيعه‏‌ی محشر
سپهر رفعت و شوکت جبيبه‏‌ی معبود

اشارتی ز صفايش، صفای خلد برين
کنايتی ز قيامش، قيامت موعود

اگر اراده کند ز امر ايزد يکتا
به يک اشاره نمايد دو صد جهان موجود

ز دختری به جهان، اين همه صفات نکو
کسی نديده جز از دخت احمد محمود

بوَد کلام خدا از کلام او ظاهر
بوَد صفات خدا از صفات او مشهود

غرَض ز خلقت اشياست ذات او منظور
جهان چو قلزم و او هست گوهر مقصود

تمام، چشم شفاعت به سوی او دارند
خليل و نوح و کليم و مسيح و آدم و هود

هوای جنت و کوثر کجا به سر دارد
جبين به خاک رهش هرکه از دل و جان سود

محبّ او بوَد ايمن چو نوح از طوفان
خليل او بوَد آسوده ز آتش نمرود

به رتبه‏‌اش بوَد اين بس که خواجه‏‌ی «لولاک»
هماره «ام‏ّ ابيها» به شأن او فرمود :

به ذات او نبَرد پی کسی که از غفلت
اسير دام هوا هست و پای‌بند قيود

کسی که شد متمسک به ذيل مرحمتش
بدون شبهه که از خوفِ روز حشر آسود

چگونه مِدحتش آرَم که همچو ذات احد
زده است خيمه برون ذاتش از جهات و حدود

ز بحر طبع گهربار، (قدسی) طوسی
به مدح و منقبت و وصفش اين چکامه سرود.

"شادر‌وان غلامرضا قدسی"

گشود دیده چو بر این جهان امام جواد

(نزول برکات خدا)

گشود دیده چو بر این جهان امام جواد
به روی خلق، در ِ مرحمت خدای گشاد

شکفت تا گل رویش ز بوستان رضا
بداد مژده به اهل نیاز، پیک مراد

عیان تجلّی حق شد ز روی این مولود
جهان پیر، جوان شد ز شوق این میلاد

نهم امام که روز دهم ز ماه رجب
ز دیدن رخ او ثامن‌الحجج شد شاد

ز آسمان برکات خدای، نازل شد
ز یمن مقدم او بر زمین چو گام نهاد

گرفت چنگ به چنگ و ز اشتیاق سرود
مَلَک ز بام فلک ، نغمه‌ی مبارکباد

خدای، جود و کرم را به خلق کرد تمام
چو دیده مظهر جود خدا به دهر گشاد

زهی مقام که جسته است علم از او یاری
زهی شرف که گرفته است عقل از او ارشاد

امید بسته به الطاف او سیاه و سپید
پناه در کنفش جسته بنده و آزاد

ز فیض دانش او جان گرفت علم و خرد
ز نور بینش او جلوه یافت استعداد

به یمن لطف عمیمش کرم گرفت قوام
به دست همت او شد جهان جود ایجاد

گدای بارگه جود اوست حاتم طی
غلام درگه فرّ و شکوه اوست قباد

بوَد ز پرتو اندیشه‌اش خرد روشن
کند ز فکرت او عقل پیر استمداد

فکنده سایه ز مهرش هماره بر سر عدل
زده است شعله ز قهرش به خرمن بیداد

زبان ناطقه لال است در مدیحت او
که با کمالش ما ناقصیم همچو جماد

اگر به آتش دوزخ نظر ز لطف کند
شراره از نگهش سردتر شود ز رماد

اگر که نامه‌ی اعمالم از گنه سیه است
شفاعت تو مرا بس بوَد به روز معاد

همیشه تا به عدد کمتر است الف از با
هماره تا که فزون‌تر ز صاد باشد ضاد

بوَد عدوی تو دایم قرین محنت و غم
بوَد محبّ تو پیوسته خرّم و دلشاد.

"غلامرضا قدسی خراسانی"

بهار آمد و ، از خرمی نشانی نیست

(جور باغبان)

بهار آمد و ، از خرمی نشانی نیست
گلی شکفته به دامان بوستانی نیست

سرشک ابر غباری نشست از رخ باغ
که از طراوت و لبخند گل نشانی نیست

مگر ز خلوت گل پر نمی‌کشد نکهت
که گرم شور و نوا مرغ نغمه‌خوانی نیست

چه غنچه‌ ها که شد از جور باغبان پرپر
خوش آن چمن که گرفتار باغبانی نیست

سکوت مرگ چنان خیمه زد به دامن دشت
که در خروش در این دشت کاروانی نیست

به گوش غنچه نسیم سحر نهانی گفت :
درین چمن گل شاداب و شادامانی نیست

درین محیط چنان بسته لب ز بیم صدف
که غیر دیده‌ی روشن گهر فشانی نیست

مکن اطاعت فرمان اهرمن ور نه
تو را به سر بجز از شلعه سایبانی نیست

چنان گرفته دلم (قدسی) از وطن که مرا
به غیر گوشه ویرانه آشیانی نیست.

"غلامرضا قدسی خراسانی"

مهر و وفا مجوی که پیدا نمی‌شود

(همت والا)

مهر و وفا مجوی که پیدا نمی‌شود
آگه کسی ز لانه‌ی عنقا نمی‌شود‌

بگشا گره به ناخن تدبیر خویشتن
از دست دیگری، گرهی وا نمی‌شود

آزادگی اگر طلبی، جدّ و جهد کن
این کار جز به همت والا نمی‌شود

نیرنگ سامری شده از حد فزون چرا
بیرون ز آستین ید بیضا نمی‌شود؟؟"

"غلامرضا قدسی خراسانی"

نه آهی خیزد از دل تا که سوزد مرغ جانم را

(سایه)

نه آهی خیزد از دل تا که سوزد مرغ جانم را
نه برقی تا از او گیرم سراغ آشیانم را

درین خشکیده باغ آری من آن بی بال و پر مرغم
که از هر نوک خاری می‌توان یابی نشانم را

نهانی هر شب از شوق تو چون خورشید می‌سوزم
نه چون شمعم که آرم بر زبان راز نهانم را

چو جان گر در برم آید گهی در دیده گه بر دل
چو اشک آرزو بنشانم آن آرام جانم را

به محشر هم روم چون سایه دنبالش به امّیدی
که بینم بر سر خود سایه‌ی سرو روانم را

دل سنگ از شرار ناله‌ی من آب می‌گردد
کجا دارند مرغان چمن تاب فغانم را

به باد نیستی دادم غبار آرزوها را
که بگذارم دمی آرام جان ناتوانم را

"غلامرضا قدسی خراسانی"

فصل گل شد ، روی زیبای توام آمد به یاد

(روی زیبا)

فصل گل شد ، روی زیبای توام آمد به یاد
جلوه‌گر شد صبح، سیمای توام آمد به یاد

رشته های زلف عطرآگین چو سنبل برفشاند
نکهت زلف سمن سای توام آمد به یاد

نغمه‌ی جان پرور بلبل به روی شاخ گل
چون دل از من بُرد، آوای توام آمد به یاد

گل به گلشن از نسیم روح افزا چون شکفت
خنده‌ی لعل دلارای توام آمد به یاد

یاسمن دیدم شکوفا شد به طرف بوستان
رنگ رخسار دل افزای توام آمد به یاد

سرو آزادی چو دیدم سرکشیده بر فلک
قامت موزون رعنای توام آمد به یاد

"غلامرضا قدسی خراسانی"

کار دنیا بی‌حساب است، آزمودم بارها

(دریادل)

کار دنیا بی‌حساب است، آزمودم بارها
دسترنج کار ما شد قسمت بیکارها !

ما دل خود را بر این دریای طوفانی زدیم
بهره‌ی ساحل نشینان از گهر شد بارها

پیش دریادل ، غمی از سیلی امواج نیست
اهل حق را نیست چون منصور بیم از دارها

دولت دنیا ندارد پیش دانا اعتبار
چون بوَد اقبال دنیا از پی ادبارها

آفتابم، کی روم چون سایه دنبال کسی؟
گل نخواهم تا نیابم منتی از خارها

بر مقامی چون رسد کوته نظر از بیخودی‌ست
محو نقش خویش در آیینه ی پندارها

اوج گیرد گردباد اما ز بی مقداری اَست
کی فزون بالانشینی می‌کند مقدارها؟

طعنه‌ی اغیار را هرگز نمی‌گیرم به هیچ
سخت بر آزاده می‌باشد جفای یارها

سایه‌ی خود را ندید آن کس که شد صاحب مقام
گر چه بود افتاده همچون سایه‌ی دیوارها

عالمی را روشنی می‌داد همچون آفتاب
بود اگر کفتارها را جلوه‌ی کردارها

جاه و منصب را ز چشم افکند و شد آسوده دل
منت ایزد را که (قدسی) ، رَست از مردارها

"غلامرضا قدسی خراسانی"

نمی‌گیرد کسی جز غم سراغ خانه‌ی ما را

(غم)

نمی‌گیرد کسی جز غم سراغ خانه‌ی ما را
به زحمت جغد هم پیدا کند ویرانه‌ی ما را

از آن شادم که غم پیوسته می آید به بالینم
چه سازم گر که غم هم گم کند کاشانه‌ی ما را

چه غم گر جان ناکامان تهی ماند از می عشرت
که خون دیده و دل پر کند پیمانه‌ی ما را

به شوخی می‌کند آن شوخ با زلف سیه بازی
اگر خواهد به رقص آرد دل دیوانه‌ی ما را

ز سر تا پای من، مستی زند موج از نگاه او
نگه دارد خدا از چشم بد میخانه‌ی ما را

دل مشکل پسندم را اسیر خویشتن کردی
به دست آوردی آخر گوهر یکدانه‌ی ما را

نیفتد بر زبان ها نام ما در زندگی (قدسی) !
مگر خواب اجل، شیرین کند افسانه‌ی ما را

"غلامرضا قدسی خراسانی"

کاش بودم لاله تا جویند در صحرا مرا

(آرزوها)

کاش بودم لاله تا جویند در صحرا مرا
کاش داغ دل هویدا بود از سیما مرا

کاش بودم چون کتاب افتاده در کنجی خموش
تا نگردد رو به رو جز مردم دانا مرا

کاش بودم همچو گوهر تا زند دریادلی
دل به دریا تا بیابد در دل دریا مرا

کاش بودم همچو عنقا بی‌نشان در روزگار
تا نبیند چشم تنگ مردم دنیا مرا

کاش بودم شمع تا بهر رفاه دیگران
در میان جمع سوزانند سر تا پا مرا

کاش بودم همچو شبنم تا میان بوستان
بود هر شب تا سحر در دامن گل جا مرا

کاش (قدسی) از هوا پُر می‌شدم همچون حباب
تا به هرجا جای می‌دادند در بالا مرا .

"غلامرضا قدسی خراسانی"

بیوگرافی و اشعار استاد غلامرضا قدسی

https://uploadkon.ir/uploads/19d331_24‪استاد-غلامرضا-قدسی-.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد غلامرضا قدسی ـ در سال 1304 خورشیدی ـ در مشهد به دنیا آمد، نسب او به میرزا محمدجان قدسی مشهدی، شاعر مشهور دوره‌ی صفویه می‌رسد که خزانه‌داری آستان قدس را بر عهده داشت و در عهد شاه جهان که عصر رونق شعر فارسی در هند بود به آنجا سفر کرد.

قدسی پس از گذراندن دوره‌ی ابتدایی، به تحصیلات قدیمه روی آورد. ادبیات عرب، فقه و اصول و منطق و فلسفه را از محضر فضلای بزرگ خراسان از جمله محمدتقی ادیب نیشابوری (ادیب دوم) و هاشم قزوینی فرا گرفت و سپس در دانشکده‌ی معقول و منقول (دانشکده‌ی الهیات) تحصیل کرد.

از 16 سالگی سرودن شعر را آغاز کرد. شاعر غزل بود و به سبک هندی گرایش داشت و در زمینه‌های اجتماعی و سیاسی شعرش را به کار گرفت.

قدسی با انگیزه‌ی تشکّل بخشیدن به اوضاع ادبی خاستگاهش «انجمن ادبی فردوسی» مشهد را بنیاد نهاد.

او در سال 1325 به اتفاق تنی چند از دوستانش به تأسیس این انجمن همت گماشت.

او از زمان دولت محمد مصدق با سرودن اشعار اجتماعی و انقلابی به مبارزه با حکومت پرداخت و در سال‌های 1342 و 1351 دستگیر و به زندان افتاد. مدت محکومیت سیاسی او 5 سال به طول انجامید. بخش عمده‌ای از نوشته‌ها و اشعار قدسی در همان دوران از بین رفت. چند دفتر شعر نیز در زندان سروده بود که توسط مأمورین رژیم پهلوی ضبط شد؛ اما هرگز به او بازگردانده نشد. چنان‌که بارها در اشعارش به آن اشاره کرده‌است:

بسا مضمون رنگینی که پروردم به خون دل
ستمگر کرد پرپر همچو گل ، اوراق دیوانم

وی برای تدوین دیوان شعر جدش «میرزا محمد جان قدسی مشهدی» به هندوستان رفت که انگیزه‌ی سفر او به دست آوردن سایر نسخه‌های خطی این شاعر بود.

قدسی در دانشگاه فردوسی مشهد به تدریس زبان و ادبیات فارسی و عربی اشتغال داشت.

https://uploadkon.ir/uploads/070219_24‪غلامرضا-قدسی.jpg

آثار :

«مجموعه شعر»، کتاب شعر امروز خراسان، ۱۳۴۲.
«مجموعه شعر»، غزل معاصر ایران
دیوان اشعار «نغمه‌های قدسی؛ با مقدمه‌ی مهرداد اوستا»، چاپ انتشارات ادارۂ کل فرهنگ و ارشاد، ۱۳۷۰.
«مجموعه شعر»، کتاب نسیمی از دیار خراسان، ۱۳۷۰.
«یاران پیامبر»، درباره‌ی تاریخ اسلام، چاپ بعثت

استاد غلامرضا قدسی، سرانجام در 21 آذرماه 1368 در 64 سالگی بر اثر سکته‌ی قلبی درگذشت. و پیکرش را در غرفه‌‌ی 168 در جوار جودی شاعر، در صحن آزادی حرم امام رضا (ع) به خاک سپردند.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(ما را بس)

همچو خورشید به عالم نظری ما را بس
نفس گرم و دل پر شرری ما را بس

خنده در گلشن گیتی به گل ارزانی باد
همچو شبنم به جهان چشم تری ما را بس

گرچه دانم که میسر نشود روز وصال
در شب هجر ، امید سحری ما را بس

اگر از دیده‌ی کوته نظران افتادیم
نیست غم، صحبت صاحب‌نظری ما را بس

شد برومند ز خون دل ما نخل سخن
اگر این نخل دهد برگ و بری ما را بس

در جهانی که نماند ز کسی نام و نشان
(قدسی) از گفته‌ی شیوا اثری ما را بس

"شادر‌وان غلامرضا قدسی"