مثل زنم به شب انتظار موی تو را

(قبله‌ی اهل نیاز)

مَثَل زَنَم به شب انتظار، موی تو را
کنم قیاس به روز وصال، خوی تو را

رخ نیاز نتابم ز درگهت که خدای
نمود قبله‌ی اهل نیاز کوی تو را

ندیده‌ام چو ازین زندگی به غیر ملال
بیا که می‌کشم ای مرگ! آرزوی تو را

به حُسن تا که شوی شهره در سراسر شهر
به خلق می‌کنم ای دوست گفتگوی تو را

مکن به سوی خلایق دراز، دست نیاز...
که می‌برند به دیناری آبروی تو را

عزیز باد به عالم مُحبّ یکرنگت
خدا ذلیل کند دلبرا عدوی تو را

به خلق تا کند آثار صنع خویش عیان
بیافرید خداوندگار، روی تو را

به دل نَهَم صنما بار جور و کین‌ات را
به چشم می‌کشم از شوق، خاک کوی تو را

صفا نگر که به بازار مَعرفت ای دوست
به عالمی نفروشیم تار موی تو را

چو خواندم این غزل نغز پیش دلبر گفت :
بیا که بوسه زنم (صابرا) گلوی تو را .

"صابر یزدی"

صبا از لطف بر گو دلبر فتانه‌ی ما را

(همت مردانه)

صبا از لطف، بر گو دلبر فتانه‌ی ما را
خدا را کن علاجی این دل دیوانه‌ی ما را

اگر جام کسان لبریز شد از باده‌ی گلگون
نگر لبریز از خون جگر پیمانه‌ی ما را

نکردم شکوه یک دم از تهیدستی درین دوران
ببین طبع بلند و همت مردانه‌ی ما را

شود محو از ضمیرش داستان لیلی و مجنون
هر آنکو بشنود من بعد از این افسانه‌ی ما را

رقیبا طعنه کم زن بر منِ بی خانمان زیرا
که کند از بیخ و بن، سیل حوادث خانه‌ی ما را

ز ویرانی نشد آباد دل هرگز ز غم، اما
ز گنج عشق او معمور بین ویرانه‌ی ما را

خیال حور و غلمان را ز سر بیرون کند زاهد
ببیند گر جمال دلبر فرزانه‌ی ما را

مجوی از (صابر یزدی) قرار و صبر و آرامش
که گردون خُرد کرد از بار محنت، شانه‌ی ما را

"صابر یزدی"

تا نسازی قطع ، زنجیر دل دیوانه را

(دل دیوانه)

تا نسازی قطع ، زنجیر دل دیوانه را
دلبرا بر زلف خود آهسته‌تر زن شانه را

دل مصفا کن به نور عشق، تا بینی مُرید
شیخ و شاب و پیر و برنا مَحرم و بیگانه را

چشم مست و قبله‌ی ابروی او در هم شکست
رونق محراب و، بشکن بشکن میخانه را

زآتش محنت سراپا سوختم پروانه سان
تا نهادم زیر بار زندگانی، شانه را

ساغر دل می‌شود لبریز از خون جگر
ماه من تا با رقیبان می‌زند پیمانه را

تا نباشم زیر بار منّت نامرد و مَرد
مرحمت فرموده یزدان همت مردانه را

از کجا این شعله جَستن می‌کند یا رب!؟ که آن
گاه سوزد جان عاشق ، گه پر پروانه را

زاهد ار با دیده‌ی جان بنگرد در کفر و دین
فرق نگذارد میان کعبه و بتخانه را

(صابرا) اندر قفای دل شدن دیوانگی است
چون که حیران می‌کند دل عاقل و دیوانه را

"صابر یزدی"

عشاق، هر چه از تو فریبا نوشته‌اند

(عروس بقا)

عشاق، هر چه از تو فریبا نوشته‌اند
الحق که نغز و عالی و زیبا نوشته‌اند

گر خون ما به پای تو ریزد حرام نیست
چون عاشقیم این همه بر ما نوشته‌اند

آنان که با عروس بقا عقد بسته‌اند
ز اول طلاق‌نامه‌ی دنیا نوشته‌اند

آخر دوای درد دلم وصل دلبر است
این نسخه‌ای بوَد که اطبا نوشته‌اند

نادیده گشته‌ايم به روی تو محو از آنک
این‌قدر حسن بهر تو زیبا نوشته‌اند

هر راز سر نهفته که اندر جهان بوَد
در سینه‌های مردم دانا نوشته‌اند

گفتنم ز جور چرخ نویسم حکایتی
دیدم هرآنچه بوده سراپا نوشته‌اند

(صابر) همیشه گوش کن اندرز مهتران...
زیرا که با دو دیده‌ی بینا نوشته‌اند .

"صابر یزدی"

دل ندارد آن که در دل، مهر دلداری ندارد

(ثابت و سیار)

دل ندارد آن که در دل، مهر دلداری ندارد
غافل است آنکو به سر، اندیشه‌ی یاری ندارد

ناظر روی تو بیزار است از گلزار و گلشن
ساکن کوی تو با باغ جِنان، کاری ندارد

مردمان گر خیرخواهان را به جان یارند، یاران!
من غلام همت آنم که آزاری ندارد

مَعرفت را نیست مقداری به بازار رفاقت
این متاع دوستی، دیگر خریداری ندارد

دست ما کوته مباد از دامن عشق تو زیرا
با دو عالم، عاشق شوریده سرکاری ندارد

اهل دل را نیست دلداری به‌جز افغان، که دیگر
لوح ایام از وفا و مهر، آثاری ندارد

عاقبت بگسست دل پیوند الفت را ز چشمش
کانتظار صحیت این مجنون، ز بیماری ندارد

دلبرا بگذار تا گِرد سرت گردم از آن رو
ثابتی در آسمان نبوَد که سیاری ندارد

گرم باشد بس‌که بازار نفاق و کینه‌توزی
(صابرا) مهر و وفا ، امروز بازاری ندارد .

"صابر یزدی"

شانه چون یار برآن زلف خم اندر خم زد

(کوس رسوایی)

شانه چون یار برآن زلف خم اندر خم زد
آشیان دل شیدای مرا بر هم زد

با کلاه نمد و جام سفالین درویش
طعنه بر افسر دارا و به جام جم زد

رخ برافروخت که گیرد ز کفم دل لیکن
قرعه‌ی فال به نام همه‌ی عالم زد

عاشقی پیشه‌ی ما گشت، چو حق روز نخست
با می عشق، به پیمانه گل آدم زد

کوس رسوایی ما خورد به هرجا که زبان
حرف دل را به بر مردم نامحرم زد

شوری اندر سرش افتاد و فغانیش به دل
هر که از عشق تو ای سرو خرامان! دم زد

اهتزازش به جهان گشت عیان چون از شوق
بر سر کوی تو جانا ، دل ما پرچم زد

(صابرا) در دل آن شوخ اثر از چه نکرد
برق آه تو ، که آتش به همه عالم زد ؟!

"صابر یزدی"

قدم، ز بار فراق تو چون کمان گردید

(کعبه‌ی امید)

قدم، ز بار فراق تو چون کمان گردید
رخم، ز هجر تو همرنگ ارغوان گردید

در انتظار تو، روز امید من شد شام
بهار، بی‌تو به چشمان من خزان گردید

غم دو عالمم از دل برون شدی، گویا
دمی که آن بت بی‌مهر، مهربان گردید

رسد به منزل مقصود و کعبه‌ی امّید
به راه عشق، هرآن کس که بی‌نشان گردید

خرید هر که به جان بار منّت آن شوخ
کجا دگر ز پی سود ، یا زیان گردید ؟

بیا! بیا! که تن صدمه دیده‌ام جانا!
ز دوری تو زمین‌گیر و ناتوان گردید

به عنفوان جوانی، فِراق پیرم کرد
رقیب بدکُنش از وصل تو جوان گردید

به یمن عشق تو ای دوست! (صابر گمنام)
به عاشقی و وفا ، شهره‌ی جهان گردید .

"صابر یزدی"

اگر به دیده‌ی انصاف بنگری ما را

(چاه جهل)

اگر به دیده‌ی انصاف، بنگری ما را
همی کشی به سرم دست مرحمت یارا

بیا که کرده طبیعت کنون ز فیض بهار
فرح فزای و روانبخش، باغ و صحرا را

به صلح گر نَگرایند اهل جنگ و ستیز
دچار مهلکه بینی تمام دنیا را

دمی اگر ز ثری چشم آز بربندی
به یمن عقل، مُسخّر کنی ثریا را

مبند دیده ز روی پری‌وشان که ز لطف
بیافریده خداوند، روی زیبا را

به چاه جهل درافتند عاقبت آنان
که بسته‌اند ز حیلت دوچشم بینا را

زمام عقل به دست هوای نفس مده
که این حدیث، خوشایند نیست دانا را

بیا که همچو کبوتر به هم بپیوندیم
نگون ز اوج تکبّر کنیم عنقا را

تو (صابرا) مخور امروز غصه‌ی فردا
که جز خدا به جهان کس ندیده فردا را

"صابر یزدی"

سپاس بی حد و بی مر، خدای حق سبحان را

(لوح هستی)

سپاس بی حد و بی مر، خدای حق سبحان را
که زد از کلک خود بر لوح هستی، نقش انسان را

به انسان مرحمت فرمود عقل و دانش و بینش
که بشناسد به یمن عقل خوب و زشت دوران را

بشر را زد به سر از عقل و دانش تاج کرّمنا
و زآن گرداند شاخص در جهان انسان و حیوان را

زمام کاف و نون در حیطه‌ی امرش چنان باشد
که یک منوال گرداند هماره چرخ گردان را

زهی پروردگار قادر منان که از رحمت
ز اسرار دو عالم کرد واقف اهل عرفان را

ز چشم تیزبین شاعران هر پرده را برزد
قرین با توسن دل کرد استعداد جولان را

به استاد سخن سعدی کرامت کرد از احسان
ز طبع آراستن گه بوستان، گاهی گلستان را

ز طبع دلنشین و جانفزا کرد این‌چنین شهره
به شرق و غرب عالم حافظ رند غزلخوان را

اگر یکرنگ با بلقیس دل گردی به سیر جان
ببینی تحت امر خویشتن تخت سلیمان را

نباشد رستگاری در دو عالم جز به دانایی
که حق مطرود از لوح سعادت کرد نادان را

"صابر یزدی"

بیوگرافی و اشعار شادروان مرتضی محبی (صابر یزدی)

(بیوگرافی)

شادروان جوان ناکام مرتضی محبّی _ متخلص به (صابر) و مشهور به (صابر یزدی) فرزند غلامعلی _ در تاریخ 19 آذرماه سال 1323 چشم به جهان هستی گشود. پدرش مرحوم غلامعلی محبی، فرزند نورمحمد، اهل کاشمر خراسان بود که به یزد آمده و در این شهر ساکن شده بود.

ادامه نوشته