ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

(پریدیم)

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امّید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه‌ی بامی که پریدیم ، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم روضه‌ی خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم

صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه‌ی یک باغ نچیدیم ، نچیدیم

سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

(وحشی) سبب دوری و این قِسم سخن‌ها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم.

"وحشی بافقی"

شعر تقسیم ارث، وحشی بافقی

(تقسیم ارث)

زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو
بَد ای برادر از من و اعلا از آن تو

این تاس خالی از من و آن کوزه‌ای که بود
پارینه پُر ز شهد مصفا از آن تو

یابوی ریسمان‌گسل میخ کن ز من
مِهمیز کلّه تیز مُطلّا از آن تو

آن دیگ لب شکسته‌ی صابون‌پزی ز من
آن چمچه‌ی هریسه و حلوا از آن تو

این غوچ شاخ کج که زند شاخ، از آن من
غوغای جنگ غوچ و تماشا از آن تو

این قاطر چموش لگدزن ازآن من
آن گربه‌ی میو کن بابا از آن تو

از صحنِ خانه تا به لب بام، از آن من
از بام خانه ، تا به ثریا از آن تو...

"وحشی بافقی"

ای جوان ترک وش میر کدامین لشکری؟

(صید لاغر)

ای جوان ترک وش میر کدامین لشکری؟
ای خوشا آن کشوری کآنجا تو صاحب کشوری

ای سوار فرد از لشکر جدا افتاده‌ای
یا از آن ترکان یغما پیشه ی غارتگری

آتشت در آب پنهان است و زهرت در شکر
آشکارا گر چه با من همچو شیر و شکری

خواه شکّر ریز و خواهی زهر در جامم که تو
گر چه زهرم می‌چشانی از شکر شیرین تری

(وحشی) آن صید افکنت گر افکند در خون منال
نیستی لایق به فتراکش که صید لاغری

"وحشی بافقی"

هر که یار ماست میل کشتن ما می‌کند

(افشای درد)

هر که یار ماست میل کشتن ما می‌کند
جرم یاران چیست دوران این تقاضا می‌کند

می‌کند افشای درد عشق داغ تازه‌ام
این سیه‌رو دردمندان را چه رسوا می‌کند

اشک هر دم پیش مردم آبرویم می‌برد
چون توان گفتن که طفلی با من این‌ها می‌کند

از جنون ما تماشای خوشی خواهد شدن
هر که می‌آید به کوی ما تماشا می‌کند

دم به دم از درد (وحشی) سنگ بر دل می‌زند
هر زمان درد دلی از سنگ پیدا می‌کند

"وحشی بافقی"

ناتوان موری به پابوس سلیمان آمده‌ست

(پابوس سگان)

ناتوان موری به پابوس سلیمان آمده‌ست
ذره‌ای در سایه‌ی خورشید تابان آمده‌ست

قطره‌ای ناچیز کاو را برد ابر تفرقه
رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمده‌ست

سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربیت
تا کند کسب کمالی جانب کان آمده‌ست

بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود
صد زبان گردیده و سوی گلستان آمده‌ست

تشنه‌ی دیدار کز وی تا اجل یک گام بود
اینک اینک بر کنار آب حیوان آمده‌ست

تا به کی این رمز و ایما، این معما تا به چند
چند درد سر دهم کاین آمدست، آن آمده‌ست

مختصر کردم سخن (وحشی) ست کز سر کرده پا
بهر پابوس سگان میر میران آمده‌ست

"وحشی بافقی"

نبوَد طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را

(اختر سوخته)

نبوَد طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را

کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود، سد اختر فیروز را

دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را

بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را

کم باد این فارغ دلی کو صد تمنا می‌ کند
سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را

با آن که روز وصل او دانم که شوقم می‌‌کشد
ندهم به صد عمر ابد یک ساعت آن روز را

(وحشی) فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو
صد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را

"وحشی بافقی"

بار فراق بستم و ، جز پای خویش را

(مجال نطق)

بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
کردم وداع جمله ی اعضای خویش را

گویی هزار بند گران ، پاره می‌کنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را

در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را

هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم اراده ی بیجای خویش را

عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را

(وحشی) مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را

"وحشی بافقی"

خانه پر بود از متاع صبر ، این دیوانه را

(قرب شمع)

خانه پُر بود از متاع صبر ، این دیوانه را
سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را

خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است
قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را

هرچه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاین ‌همه گفتند و آخر نیست این افسانه را

گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان
گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را

مِی ز رطل عشق خوردن کار هر بی‌ظرف نیست
(وحشی‌)یی باید که بر لب گیرد این پیمانه را

"وحشی بافقی"

پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب

(پرتو فیض)

پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب
گر سبک روحی توانی خیمه زد بر روی آب

خودنمایی کی کند آن‌کس که واصل شد به دوست
چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب

کی دهد در جلوه گاه دوست ، عاشق راه غیر
دم مزن از عشق اگر ره می‌دهی بر دیده خواب

نیست بر ذرات ، یکسان پرتو خورشید فیض
لیک باید جوهر قابل که گردد لعل ناب

(وحشی) از دریای رحمت گر دهندت رشحه‌ای
گام بر روی هوا آسان زنی همچون سحاب

"وحشی بافقی"

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

(شرح پریشانی)

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان‌سوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه ی رویی بودیم
بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این‌همه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
این‌همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس‌که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سروسامان دارد

چاره این است و ندارم به ازین رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر ، بوسه زنم جای دگر

بعد ازین رای من این است و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی ست
حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی سی
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکی ست
نغمه ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه ی مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه ی گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ، ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست درین شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار ، بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه ی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این برود چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر ، چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه ی عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس‌ها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه ی خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره به این فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغل باز مباش

بهْ که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو ، کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض این است که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گرچه از خاطر (وحشی) هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

وحشی بافقی