چو پیش نقش شیرین کوهکن عرض بلا کردی

(شرح غم)

چو پیش نقش شیرین کوهکن عرض بلا کردی
اگر سنگین نبودی گوش او فریادها کردی

کند بیگانگی هرچند گویم شرح غم با او
چه غم بودی اگر خود را به این حرف آشنا کردی

به اغیار آن‌قدَرها می‌توانست از وفا دیدن
چه می‌شد گر که یادی یک نظر هم سوی ما کردی

به تنگیم از جدایی کاشکی می‌شد یکی پیدا
که ما را رهنمایی سوی اقلیم فنا کردی

اجل گر رحم بر (وحشی) نکردی شام مهجوری
تو می‌دانی که غم ، با روزگار او چه‌ها کردی...

«وحشی بافقی»

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

(پریدیم)

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امّید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه‌ی بامی که پریدیم ، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم روضه‌ی خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم

صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه‌ی یک باغ نچیدیم ، نچیدیم

سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

(وحشی) سبب دوری و این قِسم سخن‌ها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم.

"وحشی بافقی"

شعر تقسیم ارث، وحشی بافقی

(تقسیم ارث)

زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو
بَد ای برادر از من و اعلا از آن تو

این تاس خالی از من و آن کوزه‌ای که بود
پارینه پُر ز شهد مصفا از آن تو

یابوی ریسمان‌گسل میخ کن ز من
مِهمیز کلّه تیز مُطلّا از آن تو

آن دیگ لب شکسته‌ی صابون‌پزی ز من
آن چمچه‌ی هریسه و حلوا از آن تو

این غوچ شاخ کج که زند شاخ، از آن من
غوغای جنگ غوچ و تماشا از آن تو

این قاطر چموش لگدزن ازآن من
آن گربه‌ی میو کن بابا از آن تو

از صحنِ خانه تا به لب بام، از آن من
از بام خانه ، تا به ثریا از آن تو...

"وحشی بافقی"

ای جوان ترک وش میر کدامین لشکری؟

(صید لاغر)

ای جوان ترک وش میر کدامین لشکری؟
ای خوشا آن کشوری کآنجا تو صاحب کشوری

ای سوار فرد از لشکر جدا افتاده‌ای
یا از آن ترکان یغما پیشه ی غارتگری

آتشت در آب پنهان است و زهرت در شکر
آشکارا گر چه با من همچو شیر و شکری

خواه شکّر ریز و خواهی زهر در جامم که تو
گر چه زهرم می‌چشانی از شکر شیرین تری

(وحشی) آن صید افکنت گر افکند در خون منال
نیستی لایق به فتراکش که صید لاغری

"وحشی بافقی"

هر که یار ماست میل کشتن ما می‌کند

(افشای درد)

هر که یار ماست میل کشتن ما می‌کند
جرم یاران چیست دوران این تقاضا می‌کند

می‌کند افشای درد عشق داغ تازه‌ام
این سیه‌رو دردمندان را چه رسوا می‌کند

اشک هر دم پیش مردم آبرویم می‌برد
چون توان گفتن که طفلی با من این‌ها می‌کند

از جنون ما تماشای خوشی خواهد شدن
هر که می‌آید به کوی ما تماشا می‌کند

دم به دم از درد (وحشی) سنگ بر دل می‌زند
هر زمان درد دلی از سنگ پیدا می‌کند

"وحشی بافقی"

ناتوان موری به پابوس سلیمان آمده‌ست

(پابوس سگان)

ناتوان موری به پابوس سلیمان آمده‌ست
ذره‌ای در سایه‌ی خورشید تابان آمده‌ست

قطره‌ای ناچیز کاو را برد ابر تفرقه
رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمده‌ست

سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربیت
تا کند کسب کمالی جانب کان آمده‌ست

بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود
صد زبان گردیده و سوی گلستان آمده‌ست

تشنه‌ی دیدار کز وی تا اجل یک گام بود
اینک اینک بر کنار آب حیوان آمده‌ست

تا به کی این رمز و ایما، این معما تا به چند
چند درد سر دهم کاین آمدست، آن آمده‌ست

مختصر کردم سخن (وحشی) ست کز سر کرده پا
بهر پابوس سگان میر میران آمده‌ست

"وحشی بافقی"

نبوَد طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را

(اختر سوخته)

نبوَد طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را

کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود، سد اختر فیروز را

دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را

بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را

کم باد این فارغ دلی کو صد تمنا می‌ کند
سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را

با آن که روز وصل او دانم که شوقم می‌‌کشد
ندهم به صد عمر ابد یک ساعت آن روز را

(وحشی) فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو
صد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را

"وحشی بافقی"

بار فراق بستم و ، جز پای خویش را

(مجال نطق)

بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
کردم وداع جمله ی اعضای خویش را

گویی هزار بند گران ، پاره می‌کنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را

در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را

هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم اراده ی بیجای خویش را

عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را

(وحشی) مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را

"وحشی بافقی"

خانه پر بود از متاع صبر ، این دیوانه را

(قرب شمع)

خانه پُر بود از متاع صبر ، این دیوانه را
سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را

خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است
قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را

هرچه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاین ‌همه گفتند و آخر نیست این افسانه را

گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان
گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را

مِی ز رطل عشق خوردن کار هر بی‌ظرف نیست
(وحشی‌)یی باید که بر لب گیرد این پیمانه را

"وحشی بافقی"

پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب

(پرتو فیض)

پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب
گر سبک روحی توانی خیمه زد بر روی آب

خودنمایی کی کند آن‌کس که واصل شد به دوست
چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب

کی دهد در جلوه گاه دوست ، عاشق راه غیر
دم مزن از عشق اگر ره می‌دهی بر دیده خواب

نیست بر ذرات ، یکسان پرتو خورشید فیض
لیک باید جوهر قابل که گردد لعل ناب

(وحشی) از دریای رحمت گر دهندت رشحه‌ای
گام بر روی هوا آسان زنی همچون سحاب

"وحشی بافقی"

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

(شرح پریشانی)

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان‌سوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه ی رویی بودیم
بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این‌همه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
این‌همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس‌که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سروسامان دارد

چاره این است و ندارم به ازین رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر ، بوسه زنم جای دگر

بعد ازین رای من این است و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی ست
حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی سی
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکی ست
نغمه ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه ی مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه ی گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ، ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست درین شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار ، بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه ی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این برود چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر ، چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه ی عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس‌ها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه ی خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره به این فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغل باز مباش

بهْ که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو ، کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض این است که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گرچه از خاطر (وحشی) هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

وحشی بافقی

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

(پرواز بی‌هنگام)

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر ، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم این‌چنین بی‌دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بی وفا خود را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین (وحشی) که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را

"وحشی بافقی"

دگر آن شب است امشب که ز پی سحر ندارد

(شراب ناامیدی)

دگر آن شب است امشب که ز پی سحر ندارد
من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد

من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم
که سرم فتاده بر خاک و تنم خبر ندارد

همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد

ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان
همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد

به هوای باغ مرغان همه بال‌ها گشاده
به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد

بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشق
به جز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد

می وصل نیست (وحشی) به خمار هجر خو کن
که شراب ناامیدی ، غم درد سر ندارد

"وحشی بافقی"

ز شب‌های دگر دارم تب غم بیشتر امشب

(یار سیمین تن)

ز شب‌های دگر دارم تب غم بیشتر امشب
وصیت می‌کنم باشید از من با خبر امشب

مباشید ای رفیقان امشب ِ دیگر ز من غافل
که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب

مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که می‌بینم
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب

مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم
که من خود را نمی‌بینم چو شب‌های دگر امشب

شرر در جان (وحشی) زد غم آن یار سیمین تن
ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب

"وحشی بافقی"

بیوگرافی و اشعار وحشی بافقی

https://uploadkon.ir/uploads/a26603_24‪وحشی-بافقی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان کمال‌الدّین یا شمس‌الدّین محمّد وحشی بافقی ـ یکی از شاعران نامدار سده‌ی دهم ایران است که در سال 911 خورشیدی، در شهر بافق از توابع یزد چشم به جهان گشود. دوران زندگی او با پادشاهی شاه طهماسب صفوی و شاه اسماعیل دوم و شاه محمد خدابنده هم‌زمان بود.

وی تحصیلات مقدماتی خود را در زادگاهش سپری نمود. وحشی در جوانی به یزد رفت و از دانشمندان و سخنگویان آن شهر کسب فیض کرد و پس از چند سال به کاشان عزیمت نمود و شغل مکتب‌داری را برگزید. وی پس از روزگاری اقامت در کاشان و سفر به بندر هرمز و هندوستان، در اواسط عمر به یزد بازگشت و تا پایان عمر در این شهر زندگی کرد.

لقب وحشی در واقع برای برادرش بود. او علوم ادبیات را از وی تعلیم دیده بود، اما چون او زود فوت کرد و به شهرت رسید او لقب برادرش را ازآن خود ساخت تا نامش جاودانه بماند. هرجایی هم که از وحشی در شعرهایش استفاده کرده است، در واقع به خودستایی نپرداخته و از برادرش تعریف کرده است.

این شاعر بزرگ روزگار را با اندوه و سختی و تنگدستی و تنهایی گذراند. در اشعار زیبا و دلکش او، سوز و گداز تنهایی این سال‌ها نمایان است. وی غزل‌سرای بزرگی بود. در غزلیات از عشق‌های نافرجام، زندگی سخت و مصائب و مسایل خود یاد کرده‌است. کلیات وحشی متجاوز از نُه هزار بیت و شامل قصیده، ترکیب‌بند و ترجیع‌بند، غزل، قطعه، رباعی و مثنوی است.

سبک نوشتاری وحشی، هندی، مکتب وقوع، واسوخت، عاشقانه است، وی دو منظومه‌ی عاشقانه دارد: یکی ناظر و منظور شامل ۱۵۶۱ بیت بر وزن مفاعیلن مفاعیلن فعولن و در بحر هزج مسدس محذوف که عشق پسران شاه و وزیری را بر یکدیگر روایت می‌کند، دیگری فرهاد و شیرین به استقبال از خسرو و شیرین نظامی گنجه‌ای بر وزن مفاعیلن مفاعیلن فعولن و در بحر هزج مسدس محذوف. مثنوی نخستین به سال ۹۶۶ به پایان رسید ولی مثنوی دوم که از شاهکارهای ادب دراماتیک پارسی است، هم از عهد شاعر شهرت بسیار یافت لیکن وحشی ۱۰۷۰ بیت از آن را ساخت. بعدها وصال شیرازی (۱۲۶۲-۱۱۹۲) با افزودن ۱۲۵۱ بیت آن را به پایان رسانیده‌است.

https://uploadkon.ir/uploads/934503_24مقبره‌ی-وحشی-بافقی-در-یزد.jpeg

شاعری دیگر به نام صابر شیرازی بعد از وصال ۳۰۴ بیت بر این منظومه افزود. خلد برین در ۵۸۶ بیت مثنوی مشهور دیگری از وحشی به پیروی از مخزن‌الاسرار نظامی گنجه‌ای بر وزن مفتعلن مفتعلن فاعلن در بحر سریع مسدس مطوی مکشوف سروده شده است.

مثنوی‌های کوتاهی از وحشی در مدح و هجو و نظایر آن‌ها بازمانده که اهمیت منظومه‌های یادشده را ندارد.

دیوان وحشی بافقی شامل ۹۰۷۶ بیت مشتمل بر ۳۹۵ غزل شامل ۲۳۳۸ بیت، ۴۳ قصیده شامل ۱۸۷۰ بیت، ۴۳ قطعه شامل ۲۲۴ بیت، ۶۶ رباعی شامل ۱۳۲ بیت، ۱۱ ترکیب بند شامل ۵۸۵ بیت، ۱ ترجیع بند شامل ۱۲۵ بیت، ۱ مخمس شامل ۱۲ بیت، ۱۰ مثنوی شامل ۳۷۹۰ بیت است که با تصحیح عزیزالله علیزاده در انتشارات فردوس در تهران در سال ۱۳۹۲ در ۶۷۲ صفحه منتشر شده‌است.

https://uploadkon.ir/uploads/216503_24سنگ-مزار-وحشی-بافقی.jpeg

وحشی بافقی سرانجام در سال 961 خورشیدی، در 50 سالگی چشم از جهان فروبست و به لقای حق پیوست و پیکرش در یزد، میان خیابان امام خمینی، روبه‌روی شاهزاده فاضل کوی سربرج، به خاک سپرده شد.‌

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(درد مرد)

قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست

هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنهاگرد، تنها گرد ، می‌داند که چیست

رنج آن‌هایی که تخم آرزویی کِشته‌اند
آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چیست

آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکه را بوده‌است آه سرد، می‌داند که چیست

بازی عشق است کاین‌جا عاقلان در شش درند
عقل کی منصوبه‌ی این نرد می‌داند که چیست

قطره‌ای از باده‌‌ی عشق است صد دریای زهر
هرکه یک پیمانهٔ زین مِی ‌خورد، می‌داند که چیست

(وحشی) آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم
علت آثار روی زرد می‌داند که چیست

"وحشی بافقی"