دی پیر مِی فروش که ذکرش به خیر باد

(غمگین مباش)

دی پیر مِی فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و، غم دل ببر ز یاد

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هرچه باد باد

سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در مَعرضی که تخت سلیمان رَوَد به باد

(حافظ) گرت ز پند حکیمان ملالت است
کوته کنیم قصه ، که عمرت دراز باد .

«حضرت حافظ»

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما

(روی رخشان)

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما

کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
بهْ که نفروشند مستوری به مستان شما

بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زآن که زد بر دیده، آبی روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم!
گرچه جام ما نشد پُرمی به دوران شما

دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان! جان من و جان شما

کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر این ره کُشته بسیارند قربان شما

می‌کند (حافظ) دعایی بشنو آمینی بگو
روزی ما باد لعل شکّرافشان شما

ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سرِ حق ناشناسان گوی چوگان شما

گرچه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
بنده‌ی شاه شماییم و ثناخوان شما

ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما

«حضرت حافظ»

درین زمانه رفیقی که خالی از خِلل است

(خالی از خلل)

درین زمانه رفیقی که خالی از خِلل است
صراحیِ میِ ناب و سفینه‌ی غزل است

جریده رو که گذرگاهِ عافیت، تنگ است
پیاله گیر که عمرِ عزیز، بی‌بَدَل است

نه من ز بی‌عملی در جهان ملولم و بس
ملالتِ علما هم ز علمِ بی‌عمل است

به چشمِ عقل، در این رهگذارِ پر آشوب
جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

بگیر طرِّه‌ی مه‌چهره‌ای و، قِصّه مخوان
که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است

دلم امید فراوان به وصلِ روی تو داشت
ولی اجل به رَهِ عمر، رهزنِ اَمَل است

به هیچ دَور نخواهند یافت هشیارش...
چنین‌که (حافظ) ما مستِ باده‌ی ازل است.

"حضرت حافظ"

زبان خامه ندارد سر بیان فراق

(فراق)

زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق

سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق

چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پَر در آشیان فراق

کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق

اگر به دست من افتد فراق را بکُشم
که روز هجر سیه باد و خانمان فراق

رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم‌قران فراق

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌‌است
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق

ز سوز شوق دلم شد کباب، دور از یار
مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق

فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق

به پای شوق گر این ره به سر شدی (حافظ)
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق .

«حضرت حافظ»

گرچه ما بندگان پادشهیم

(جام گیتی نما)

گرچه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان مُلک صبحگهیم

گنج در آستین و کیسه تهی
جام گیتی نما و خاک رهیم

هوشیار حضور و مست غرور
بحر توحید و، غرقه‌ی گنهیم

شاهد بخت چون کرشمه کند
ماش، آیینه‌ی رخِ چو مَهیم

شاه بیدار بخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهیم

گو غنیمت شمار صحبت ما
که تو در خواب و ما به دیده‌گهیم

دشمنان را ز خون کفن سازیم
دوستان را قبای فتح دهیم

رنگ تزویر، پیش ما نبوَد
شیر سرخیم و افعی سیهیم

وامِ (حافظ) بگو که بازدهند
کرده‌ای اعتراف و، ما گوَهیم.

"حضرت حافظ"

(فراز مَسند خورشید)

منم که گوشه‌ی میخانه خانقاهِ من است
دعایِ پیرِ مغان وردِ صبحگاهِ من است

گَرَم ترانه‌ی چنگ صَبوح نیست چه باک
نوای من به سَحر، آهِ عذرخواهِ من است

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاکِ درِ دوست، پادشاه من است

غَرَض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست
جز این خیال ندارم، خدا گواهِ من است

مگر به تیغ اجل خیمه بَرکَنَم ور نی
رمیدن از درِ دولت نه رسم و راهِ من است

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فرازِ مسندِ خورشید، تکیه‌گاهِ من است

گناه اگر چه نبود اختیارِ ما (حافظ)
تو در طریقِ ادب باش، گو گناهِ من است.

"خواجه حافظ شیرازی"

دل از من برد و روی از من نهان کرد

(پریشان حال)

دل از من بُرد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد

شب تنهایی‌ام در قصد جان بود
خیالش لطف‌های بیکران کرد

چرا چون لاله خونین‌دل نباشم؟
که با ما نرگس او سرگران کرد

که را گویم که با این درد جان‌سوز؟
طبیبم قصد جان ناتوان کرد

بدان‌سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد

صبا گر چاره داری وقت، وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد

میان مهربانان کی توان گفت؟
که یار ما چنین گفت و چنان کرد

عدو با جان (حافظ) آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد.

"خواجه حافظ شیرازی"

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

(نخواهد شد)

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد

مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند
هرآن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد

خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش
که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

شراب لعل و، جای امن و، یار مهربان ساقی!
دلا کی بهْ شود کارَت اگر اکنون نخواهد شد

مشوی ای دیده! نقش غم ز لوح سینه‌ی (حافظ)
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد.

"حضرت حافظ"

حال دل با تو گفتنم هوس است

(شعر رندانه)

حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است

طمَع خام بین که قصه‌ی فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است

شب قدری چنین عزیزِ شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است

وه که دردانه‌ای چنین نازک
در شب تار سفتنم هوس است

ای صبا امشبم مدد فرمای!
که سحرگه شکفتنم هوس است

از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رُفتنم هوس است

همچو (حافظ) به رغم مدعیان
شعر رندانه گفتنم هوس است.

"حضرت حافظ"

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

(غم عشق)

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشادِ خانه پرورِ ما از که کمتر است

ای نازنین‌پسر، تو چه مذهب گرفته‌ای؟!
کت خون ما حلال‌تر از شیر مادر است

چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است

از آستان پیر مغان، سر چرا کشیم؟
دولت درآن سرا و، گشایش درآن در است

یک‌قصه بیش نیست غم عشق، وین عجب
کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است

شیراز و آب رکنی و این باد خوش‌نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت‌‌کشور است

فرق است از آب خضر که ظلمات جای اوست
تا آب ما که منبعش الله اکبر است

ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است

(حافظ) چه طرفه شاخ نباتی‌ست کلک تو
کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکّر است.

"حضرت حافظ"