نخوانده درس محبت کجا خبر دارد

(درس محبت)

نخوانده درس محبت کجا خبر دارد
که عاشق از مِی و مستی چه در نظر دارد

حدیث عشق نگردد کهن که سال به سال
بهارِ حُسن تو گل‌های تازه‌تر دارد

توان ز صبحِ بناگوشت احتمالی داد
که شامِ عاشق افسرده هم سحر دارد

حدیث وصل تو شرطی نداشت بهر رقیب
کنون که نوبت ما شد، هزار اگر دارد!

به عشق کوی تو دم می‌زدم که پیرِ خرد
شنید و گفت از این ره مرو؛ خطر دارد

متاع زهد کساد است، گو به زاهد شهر
دکان گشاید اگر مایه‌ی دگر دارد

گمانِ سود ز سودای دل مبر (سرمد)
که این معامله از هر جهت ضرر دارد...

"صادق سرمد"

هر جا که سفر کردم ، تو همسفرم بودی

(همسفر)

هر جا که سفر کردم ، تو همسفرم بودی
وز هر طرفی رفتم ، تو راهبرم بودی

با هر که سخن گفتم ، پاسخ ز تو بشنفتم
بر هر که نظر کردم ، تو در نظرم بودی

هر شب که قمر تابید، هر صبح که سر زد شمس
در گردش روز و شب ، شمس و قمرم بودی

در صبحدم عشرت ، همدوش تو میرفتم
در شامگه ی غربت ، بالین سرم بودی

در خنده‌ی من چون ناز، در کنج لبم خفتی
در گریه‌ی من چون اشک، در چشم ترم بودی

چون طرح غزل کردم، بیت الغزلم گشتی
چون عرض هنرم کردم ، زیب هنرم بودی

آواز چو میخواندم ، سوز تو به سازم بود
پرواز چو می‌کردم ، تو بال و پرم بودی

هرگز دل من جز تو ، یار دگری نگزید
ور خواست که بگزیند ، یار دگرم بودی

(سرمد) به دیار خود، از راه رسیده گفت
هر جا که سفر کردم ، تو همسفرم بودی

"صادق سرمد"

ماه من تابید و شد تابان رخ خورشید از او

(رخ خورشید)

ماه من تابید و شد تابان رخ خورشید از او
نازم آن ماهی که خورشید فلک تابید از او

روز بسیار است و شب در گردش خورشید و ماه
کز افق گوید نشان ماه یا خورشید از او

نازم آن روزی که در تاریخ ایام بزرگ
در تجلی ماه از او، خورشید از او، ناهید از او

تا بدانی روز ما روشن تر، آن روز از چه روست
روی او بایست دید و وصف او پرسید از او

دیدن و پرسیدنش با چشم ایمان لازم است
ورنه طرفی برنبندد دیدة تردید از او

دیدة حق بین بباید، تا ببیند روی حق
ورنه حق گوید که باید روی حق پوشید از او

دیدة حق بین گشا و طلعت حق را ببین
تا تو هم نادیده بگشائی لب تمجید از او

آنکه زاد و مرد آئین ستم از زادنش
آنکه جان داد و جهان شد زندة جاوید از او

آنکه باطل از کسی نشنید و خود جز حق نگفت
بی خیال از آنکه باطل حرف حق نشنید از او

آنکه با خون بوستان معدلت را آب داد
وانکه بنیان ستم بی شاخ و بن گردید از او

آنکه پرچمداری اسلام را باخون خرید
تا به پا گشت وعلم شد پرچم توحید از او

آنکه از میلاد او تاریخ حق مبدأ گرفت
و آنچه شد تاریخ حق، تاریخ حق گردید از او

عاقبت دیدی که ظالم پیش پایش سرنهاد
گرچه قد افراشت در آغاز و سرپیچید از او

عاقبت دیدی که ظالم بر سر دولت نماند
دولتش شد سرنگون و آنچه شد تولید از او

دولت باطل نپاید ، ور بیاید دیر و زود
دست حق خواهد بساط چیده‌اش برچید از او

دولت حق دولت خاص حسین بن علی است
دولتی کز مکرمت دولت بسی زایید از او

دولت امروز ما ، از دولت آل علی است
دولت آل علی نازم که حق پایید از او

تو همی بینی که بر وی چشم ایرانی گریست
خود نمی‌بینی که تاریخ عجم خندید از او

صادق سرمد

به مصر رفتم و آثار باستان دیدم

(دیدن اَهرام مصر)

به مصر رفتم و آثار باستان دیدم
به چشم، آنچه شنیدم ز داستان دیدم

بسى چنین و چنان خوانده بودم از تاریخ
چنان فتاد نصیبم که آنچنان دیدم

گواهِ قدرتِ شاهان آسمان درگاه
بسى هِرم ز زمین سر به آسمان دیدم

ز روزگار کهن ، در حریمِ اَلاهرام
نشان روز نو و دولت جوان دیدم

گذشته در دل آینده هر چه پنهان داشت
به مصر، از تو چه پنهان که بر عیان دیدم

تو کاخ دیدى و من خفتگانِ در دل خاک
تو نقش دیدى و من نعشِ ناتوان دیدم

تو تخت دیدى و من بختِ واژگون از تخت
تو صَخره دیدى و من سُخره‌ی زمان دیدم

تو عکس دیدى و من گردش جهان برعکس
تو شکل ظاهر و من صورت نهان دیدم

شدم به موزه‌ی مصر و ز عهد عاد و ثمود
هزار وصله‌ی فرعون باستان دیدم

تو چشم دیدى و من دیده‌ی حریصان باز
هنوز در طمع عیش جاودان دیدم

تو تاج دیدى و من تخت رفته بر تاراج
تو عاج دیدى و من مشتِ استخوان دیدم

تو سکّه دیدی و من در رواج سکّه، سکوت
تو حلقه، من به نگین، نام بی نشان دیدم

تو آزمندی فرعون و، من نیاز حکیم
تو گنج خسرو و من رنج دیهقان دیدم

میان این همه آثار خوب و بد به مَثل
دو چیز از بد و از خوب توأمان دیدم

یکى نشانه‌ی قدرت، یکى نشانه‌ی حرص
دو بازمانده ز دیوان خسروان دیدم

به قدرت است قوام جهان که بی‌قدر است
نه هیچ قاعده ، قائم در این جهان دیدم.

"صادق سرمد"

قلم مروّج علم است و پاسدار هنر

(قلم)

قلم وثیقۀ آزادی است و ضامن امن‏
به شرط آنکه نگارنده فتنه ‏گر نبوَد

قلم مروّج علم است و پاسدار هنر
به شرط آنکه در انگشت بی‏‌هنر نبوَد

در آن دیار که حقّ با حکومت قلم است‏
مجال دزدی و جولان زور و زر نبوَد

در آن دیار که بهر قلم حکومت نیست‏
به غیر جهل و ستم، حاکمی دگر نبوَد

قلم که تابع فرمان زور و زر ، گردید
اگر به زور نویسد ، به جز ضرر نبوَد

حکومت قلم اوّل ، دوم حکومت تیغ‏
که تیغ را چه حکومت، قلم اگر نبود؟

خدای خورد به قرآن از آن قسم به قلم‏
که بی‏ قلم ز کتاب خدا ، اثر نبوَد

مقام نامه ‏نگاری مقام ارشاد است‏
و زین مقام ، مقامی بلندتر نبوَد

جریده آینه‏ دار حکومت ملّی است‏
که جز در آینه پیدا رخ صوَر نبوَد

به انتقاد برآید تفاوت بد و خوب‏
که زشت را به مقام نکو گذر نبود

درود باد به پیکار پاک نامه ‏نگار
که هیچش از خطر مال و جان حذر نبوَد

کفن ز نامه و از خامه تیغ برگیرد
اگر سیر سزدش غیر سر سپر نبوَد

درود باد بر آن مملکت که اهل قلم‏
چو مرغ خسته درآن بسته بال و پر نبوَد

"صادق سرمد"

شهریارا ، بگو دگر نکشند

(فساد محیط)

شهریارا ، بگو دگر نکشند
زآنچه کشتند بیشتر نکشند

بس بوَد آنچه پیش ازین کشتند
باز گو بعد ازین دگر نکشند

تو بشردوستی و می‌دانی
که بشردوستان بشر نکشند

گرچه خیر بشر به دفع شر است
بشر از بهر دفع شر نکشند

من ز قلب تو آگهی دارم
که تو خواهی که یکنفر نکشند

ما که ضد رژیم کشتاریم
دوست داریم بی ثمر نکشند

کشتن بی شمار بی ثمر است
حکم فرما که بی ثمر نکشند

می‌کشند از سران شر و فساد
ولی البته سر به سر نکشند

این جگرگوشگان ، پدر دارند
پیش چشم پدر ، پسر نکشند

این پدر کشتگان ، پسر دارند
پیش چشم پسر ، پدر نکشند

اصل فتنه بوَد فساد محیط
فتنه تا هست فتنه‌گر نکشند

فاسد ار کشتنی بوَد برگوی
که چرا دزد سیم و زر نکشند؟

دزد بدتر ز خائن است، از چیست
دزد‌ِ از خائنان بتر نکشند؟

کشتن خائن وطن چه ثمر
دزد مال وطن اگر نکشند؟

این خیانت اثر از آن دزدی‌ست
تا مؤثر بوَد اثر نکشند

شجر ظلم ، بار کفر آرد
بار باقی‌ست تا شجر نکشند

ریشه ی ظلم باید از بن کند
ریشه تا هست برگ و بر نکشند

"صادق سرمد"

دلیل قدرت طبع و فصاحت آن نبوَد

(مغلق و معوج)

دلیل قدرت طبع و فصاحت آن نبوَد
که لب گشاید شاعر به مغلق و معوج‏

کلام نامتناسب به ذوق مردم روز
فصیح نیست، چه بحر رمل چه بحر هزج‏

کنونکه مرکب، ماشین برق و طیاره‌ ست‏
سفر چگونه کند کس به اشتر و هودج‏

زمانه مقتضی سیر و گشت غرب بوَد
اگرچه آرزوی توست مکه رفتن و حج‏

چو رسم ریش تراشی‌ست در جهان معمول‏
دگر چه طعنه زند ریش پهن، بر کوسج‏

تو را که نقد سخن غیر رایح است چرا؟
بدون منطق و حق گیردت ز سامع لج‏

چرا توقع دارد که شاعرش دانند
کسی‌که باز ندانسته است خر ، ز خلج‏

زهی فصاحت سعدی و ساده‏ گویی او
خوشا کسی‌که از او پیرو است چون ایرج

‏خلاف سبک فلان شاعر تهی ز شعور
که با لغات غریب و عجیب و عسر و حرج‏

سخن سراید نه طرز نو ، نه شکل قدیم‏
خهی فصاحت معوج زهی سلیقه ی کج‏

چگونه شاهد بزم ادب شود این زشت‏
به چشم کور و به سر کل، ز دست و پا اعرج

"صادق سرمد"

بیوگرافی و اشعار استاد سید صادق سرمد

https://uploadkon.ir/uploads/3e9c08_24صادق-سرمد.png

(بیوگرافی)

شادروان استاد سید صادق سرمد ـ فرزند سید محمدعلی ـ در سال 1286 خورشیدی در تهران متولد شد. تحصیلات خویش را در «رشته‌ی حقوق» به پایان رسانید، و مدت‌ها عضویت هیأت مدیره کانون وکلای دادگستری را عهده دار بود و در دوره‌ی هجدهم به نمایندگی مجلس شورای ملی از حوزه انتخابیه درگز برگزیده شد.

وی به مدت 7 سال روزنامه صدای ایران را به چاپ رسانید.


آثار :

درای کاروان (۱۳۲۹)
نغمهٔ کمال (۱۳۳۴، )
سرو و سرمد (۱۳۴۱،)
دیوان صادق سرمد (۱۳۴۷)

صادق سرمد سرانجام در 28 تیر 1339 بر اثر بیماری سرطان در تهران درگذشت و در امامزاده عبدالله (شهرری) به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.‌

‌─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(میخانه)

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت

پیمانه نمی داد به پیمان شکنان باز
ساقی اگر از حالت مجلس خبری داشت

بیداد گری شیوه ی مرضیه نمی‌شد
این شهر اگر دادرس دادگری داشت

یک لحظه بر این بام بلا خیز نمی‌ماند
مرغ دل غم‌دیده اگر بال وپری داشت

افسوس که دست ستم از ریشه بر آورد
هر شاخ برومند که امّید بری داشت

بر خیر جماعت چه سخن ها که نگفتیم
ای کاش یکی زین همه گفتن اثری داشت

ز آه دل مظلوم، اگر رسم ستم سوخت
زآن بود که هر شعله ی آهی شرری داشت

در معرکه ی عشق که پیکار حیات است
مغلوب، حریفی که بجز سر ، سپری داشت

(سرمد)! سر پیمانه نبود این همه غوغا
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت

"صادق سرمد"