ما رهروِ فقریم و، فنا راهبر ما

(رهگذر ما)

ما رهروِ فقریم و، فنا راهبر ما
بی‌خویشتنی کو که شود همسفر ما؟

ای آنکه ز خود باخبری در سفر عشق!
زنهار نیایی! که نیابی خبر ما...

در کار دلم پای منه، باک ز جان کن!
کاین خانه بوَد فرش ز خون جگر ما

در کشور فقر آمده مهمان فناییم
لخت جگر و، پاره دل، ماحضر ما

رنج تن ما از تب عشق است چه حاصل
از رنج طبیبی که دهد دردِسر ما

امشب گذر از گوش کند خون که شبِ دوش
از چشم روان گشت و گذشت از کمر ما

فاسد شود ار خون به رگ از طبع گرانبار
خار ره تجرید بوَد نیشتر ما

ما خاک‌نشین درِ میخانه‌ی عشقیم
تاج سر خورشید بوَد خاک درِ ما

موران ضعیفیم ولی ملک سلیمان
با دست درین بادیه پیش نظر ما

ما خسرو فقریم و نپاید سر جمشید
گر سر کشد از خطّ سرٍ تاجور ما

پی گم مکن ای سالک اگر طالب مایی
کز اشک روان، سرخ بوَد رهگذر ما

دنبال (صفا) گیر که گر بگذری از چرخ
تا نگذری از خویش، نبینی اثر ما

"صفای اصفهانی"

آنان که دم ز دولت فقر و فنا زنند

(دولت فقر)

آنان که دم ز دولت فقر و فنا زنند
بر پادشاهی دوجهان پشت پا زنند

مستان یار کوس انالباقی آشکار
منصور وار بر سر دار فنا زنند

با پای سیر، وادی هستی کنند طی
با دستِ دل درِ حرم کبریا زنند

با برق عشق خرمن تن را کنند خوار
با تیغ کار، گردن کبر و ریا زنند

قومی که دم زنند ز توحید ذات عشق
قول الست را به حقیقت بلیٰ زنند

بنشسته‌اند در پس زانوی انزوا
بر روی ران و پای به پشت هویٰ زنند

مگشای در به صحبت بیگانگان عشق
کروبیان غیب درِ آشنا زنند

این موسیان رسته ز مصر هوای نفس
فرعون را به فرق ضلالت، عصا زنند

عیسی‌صفت لوای ولایت به ملک ارض
کوس شهود، بر ملکوت سما زنند

هم سیر احمدند که توحید را به عرش
از امر استقم، قدم استوا زنند

بر قلب حیدرند که شیطان خویش را
گردن به دست بازوی خیبرگشا زنند

خواهند اگر به بار حقیقت نهند پای
اهل طریق دست به دامان ما زنند

بر دامن تجرد تا کی زنند دست
دلبستگان که پای به خون خدا زنند

واماندگان ز قید ضلالت رهند اگر
دست طلب به دامن سیر (صفا) زنند

گر بگذرند اهل طریقت به کوی فقر
ما را به دست دل درِ دولت‌سرا زنند.

"صفای اصفهانی"

سحر ز هاتف غیبم بگوش هوش رسید

(خورشید عشق)

سحر ز هاتف غیبم بگوش هوش رسید
که آفتاب حقیقت، ز پرده گشت پدید

ز پشت پرده‌ی غیب آفتاب طلعت دوست
دمید و پرده‌ی پندار نه سپهر درید

نوید جلوه‌ی خورشید عشق داد سروش
که بر تمامی ذرات کون داد نوید

مکن تو قطع امید ای‌ دل ار بقا طلبی
از آن که کرد ازین کائنات قطع امید

طلوع کرد مرا راستی ز خلوت دل
مهی که پیش دو ابروی او هلال خمید

فکند خاک فنا در دهان آب بقا
به خاک میکده آن قطره کز لب تو چکید

به پای من که حدیثم ز طره و لب توست
هوا عبیر پراکند و ابر مروارید

خبر نداشت که دارد شکوه شهپر باز
که در هوای دو زلفت دلم چو مرغ پرید

قوی دلم که دل من ز بار فرقت یار
ضعیف بود ولیکن کمان عشق کشید

هزار شکوه به دل داشتم که جلوه نمود
مرا نماند ز حیرت مجال گفت و شنید

به سلطنت ندهند اهل دل به فصل بهار
وصال یار صنوبرقدی به سایه‌ی بید

ز دست سبزخطی باده‌ی چو لاله‌ی سرخ
بزن که از سر سنگِ سیاه، سبزه دمید

غم دو روزه‌ی فانی مجردان نخورند
نماند سلطنت جم، بیار جام نبید

که مِی خوریم و ازین درد و غم پناه بریم
بر آن که قفل غم کائنات را ست کلید

امام هشتم و شاه شهود و غیب رضا
که نه سپهر دوید و به گرد او نرسید

به این ظهور که خلوت‌نشین سرّ (صفا)ست
کسی که بستِ دل از هرچه غیر اوست بُرید

"صفای اصفهانی"

ما را دلی‌ست بسته به زنجیر موی دوست

(بوی دوست)

ما را دلی‌ست بسته به زنجیر موی دوست
سودایی دیارم و سرگرم کوی دوست

وارستگان بسته و هشیار می پرست
مست و مقیدیم ز مینا و موی دوست

میخانه است خانه‌ی ما بی سبوی و جام
سر دل است و دل می و جام و سبوی دوست

از روی دوست کس ندهد امتیاز دل
از بس نشسته است دلم روبه‌روی دوست

از خلق و خوی ناخوش تن رسته و به جان
بستیم دل به خلق دلارام و خوی دوست

آن قطره‌ایم ما که به دریا رسیده‌ایم
جاری‌ست در مجاری ما آب جوی دوست

گویی گذشته از سر آن طره‌ی بتاب
امشب که نغز می‌برد از باد بوی دوست

هر لب به گفتگویی و هر سر به سیرتی است
ماییم و دل به همهمه و گفت‌وگوی دوست

هر تن بوَد به کشمکش جان خویشتن
در جان ماست کشمکش و های‌وهوی دوست

هر جا قدم نهاد دل زود سیر من
آنجاست سمت دلبر و آنجاست سوی دوست

هر کوی را هوایی و آبی‌ است سازگار
آب و هوای کوی دل است آرزوی دوست

جُستیم سرّ عشق ز سرمنزل (صفا)
بر عاشقان فریضه بوَد جست‌وجوی دوست

"صفای اصفهانی"

من مبتلای عشق و دلم دردمند توست

(مبتلای عشق)

من مبتلای عشق و دلم دردمند توست
از پای تا سرم همه صید کمند توست

زلف بلند توست که افتاده تا به ساق
یا ساق فتنه از سر زلف بلند توست

ای شهسوار عرصه‌ی سرمد، رکاب زن
ملک وجود، نعل بهای سمند توست

طی طریق، یار نکرده ست غیر یار
این دُرّ شاهوار، به گوشم ز پند توست

بگشای لب که زنده شود جان دل مرا
شور سر از هوای لب نوشخند توست

کردی پسند سینه ما را و در سرای
جان و دلی‌ست بهر نثار، ار پسند توست

این چون و چندِ دل همه در عشق و دوستی
از حسن بی نهایت و بی‌چون و چند توست

بی قند توست تلخ، دهانِ دل از نفاق
شیرین مذاق اهل حقیقت ز قند توست

زین بند برنَوَند و قیامت پدید کن
غوغای حشر، در حرکات نوند توست

روی تو آتش من و عین کمال را
در آتش تو، جان دل من سپند توست

گفتی ز عشق ره به سلامت بری ز درد
عشق تو در دل است و دلم دردمند توست

از دست حادثات به دل می‌بَرم پناه
کاین دار امن، خانه‌ی دور از گزند توست

از هرچه هست نیست (صفا) را به‌جز دلی
وآن نیز عمرهاست گرفتار بند توست.

"صفای اصفهانی"

دوشم سروش زد در دولتسرای دل

(دولتسرای دل)

دوشم سروش زد در دولتسرای دل
گفتند کیست گفت سروشم گدای دل

آمد ندا که گاه تمنای غیر نیست
بیگاه در مزن که نئی آشنای دل

تا سدره منتهای مقام تو است و بس
ای بی‌خبر ز عالم بی منتهای دل

در جایگاه دوست نگنجد بغیر دوست
گر غیر اوست دل نبود نیز جای دل

از آب و از هوای دیار مکدری
رست آنکه دید صفوت آب و هوای دل

مجموع کائنات نشیمنگه فناست
موجود باقی است وجود و بقای دل

قومی به انتظار که خورشید سر زند
از غرب و او دمید ز شرق سمای دل

او در سر است و من ز سما می‌کنم طلب
من در برون و اوست درون سرای دل

عمری‌ست می‌دویم چو دیوانه کوبه‌کو
دل در قفای دلبر و من در قفای دل

امروز شد پدید که از پای تا به سر
بگرفته است یار ز سر تا به پای دل

از مُلک تا مَلک همه محکوم حکم ماست
ما در تحکم قدَریم و قضای دل

سلطان دولت احد جمع بی زوال
زد دستگاه سلطنت اندر فضای دل

دل نیست این به سینه سویدای دولت است
جانانه است باد سر جان فدای دل

سیناست سینه و دل کامل درخت طور
نبوَد سری که نیست در آن سر صدای دل

اوصاف کبریا و ولای ولایتش
بر دوش دل رداست زهی کبریای دل

هر سالکی به مسلک سلطان دولتی‌ست
مائیم در طریقت فقر و فنای دل

فقر آیت (صفا)ست که در مدرس الست
ما کسب کرده‌ایم ز سرّ صفای دل

"صفای اصفهانی"

بیوگرافی و اشعار صفای اصفهانی

https://uploadkon.ir/uploads/d7d009_25صفای-اصفهانی.png

(بیوگرافی)

شادروان حکیم محمدحسین صفای فریدنی ـ معروف به (صفای اصفهانی) به سال 1269 هجری قمری در فریدن در غرب استان اصفهان، چشم به عالم هستی گشود. وی تحصیلات ابتدایی را در فریدن و اصفهان پشت سر گذاشت. سپس به همراه برادرش علی‌محمد متخلص به حکیم به تهران رفت و در تهران به تحصیل مشغول گشت.

صفای اصفهانی در این ایام به عرفان و تصوف گراییده و در سال 1309 هجری قمری به مشهد رفت و با عنایات میرزا محمدعلی مؤتمن ملقب به مؤتمن السلطنه، وزیر خراسان در مشهد ساکن شد. او در مشهد با چند تَن از فضلای معروف خراسان از جمله ادیب نیشابوری معاشرت داشت.

وی در فلسفه، تفسیر، کلام، منطق و حکمت استاد بود. غزلیاتش به طرزی دلنشین همراه با ترکیبات ابداعی مورد استقبال شاعران قرار گرفت. قصاید وی استادانه سروده شده و در مثنوی از گلشن راز شبستری پیروی کرده و مسمطات وی حاوی مدح و منقبت ائمه‌ی اطهار (ع) است.

اشعار وی بیشتر شامل مواعظ، توحید و دقایق عرفان و تصوف است. هم اینک نام یکی از خیابان‌های اصفهان در شمال غرب این شهر به نام حکیم صفایی می‌باشد.‌

وفات :

صفای اصفهانی سرانجام به سال 1322 هجری قمری ـ به علت بیماری ذات الریـ در مشهد مقدس چشم از جهان فروبست و به لقای معبود پیوست. و پیکرش در مدرسه‌ی مؤتمن السلطنه که پشت ایوان عباسی صحن کهنه بود به خاک سپرده شد‌.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(سیمرغ صفا)

امشب سر آن دارم کز خانه برون تازم
این خانه‌ی هستی را از بیخ براندازم

تن خانه‌ی گور آمد ، جان جیفه‌ی گورستان
زین جیفه بپرهیزم این خانه بپردازم

دیوانه‌ام و داند، دیوانه به خود خواند
او سلسله جنباند من عربده آغازم

در آتشم و راهی جز صبر نمی‌دانم
هم گریم و هم خندم هم سوزم و هم سازم

دلبسته‌ی سودایم این سلسله از پایم
بردار که بگریزم، بگذار که بگذارم

من مورم و نشمارم بر باد سلیمان را
در بادیه‌ی عشقش من از همه ممتازم

راز ازلی مشکل، پوشید توان از دل
دل خواجه‌ی این منزل من مَحرم این رازم

در قاف احد دارد سیمرغ (صفا) منزل
زین شمع نمی‌برد پروانه‌ی پروازم.

"صفای اصفهانی"