(تا شبچراغ دریا)
روی دریای گران را چشمه دید
جویبار جان به دریاها رسید
ای گل غافل درین سبزینه دشت
اشک و خون است و نه آب، این سرگذشت
حال ما در لرزش شبنم ببین
یاد ما را پاک دار ای نازنین!
بانگ دریا تا برآمد از گلو
ریختند از هر کناری سوی او
چشمه سار و جویبار و شط و رود
هر کجا هر جان جوشانی که بود
نیز من یک تن ز رهپویان شدم
جستجوی جمع را جریان شدم
از تبار کوهسارم ابر زاد
سربلند و پاکدل، آزاد و شاد
قطرهای بودم ز باران آمدم
تا به جشن جویباران آمدم
پس دویدم از میان تَل و تنگ
بارها پا و سرم آمد به سنگ
صخرههای سخت، بالم کوفتند
بادهای سهم یالم روفتند
دشت تشنه میکشانیدم به خاک
تندی هر تنده میکردم هلاک
هم نماندم در دل مردابها
هم رهاندم جان ز پیچ و تابها
گاه زیر شاخه ها پنهان شدم
گاه همچون نقرهای عریان شدم
در علفهای مشوَش ریختم
با زمین و آسمان آمیختم
سرزنشها خوردم از گل خارها
پیکرم پر خون شد از پیکارها
پای ، اما پس نبردم از نبرد
کردم آن کاری که میبایست کرد
هر که را اندیشه ی این راه بود
پیش بردم، پیش بردم با سرود
سالها بگذشت سنگین روز و شب
تا چو مشتاقان رسیدم بر مصب
اینک آن دریای دیگرگونه ساز
پای تا سر شور ، با آغوش باز
کوهههای موج و بانگ و شورها
بازی آیینه ها و نورها
پیچ و تاب و زیر و بالاهای آب
در میان بازوان آفتاب
واله و مشتاق در هم تاختیم
نغمهها در نغمهها انداختیم
تا گرفتم دامن گرداب ها
سر برآوردم به بام آب ها
خُرد گشتم در درشتیهای موج
تا ز پشت موج ها رفتم به اوج
تاب دریا تا مرا در بر گرفت
دایه دریا مرا در بر گرفت
سر نهادم همچو طفلی پر فغان
بر سریر سینه در خود تَپان
بر سر آن سینه بی پا میشدم
قطره قطره موج و دریا میشدم
خوانده میشد شعر من از هر کنار
با لبان و با دهان بی شمار
جای آن باریکه جویِ بی نمود
در تنم بحری به آوا میسرود
اینک آن بی تاب بی پایان منم
هم چنان در کار فردا میتنم
تا برآرم گوهری چون شبچراغ
از تو میگیریم به هر ساحل، سراغ
سیاوش کسرایی