ای مرغ! بهار آمده پرواز و پرت کو ؟
(غریبانه)
ای مرغ! بهار آمده پرواز و پرت کو ؟
شد باغ پر از ولوله ی گل ، خبرت کو
گیرم که شکستی قفس ای بلبل دلتنگ
با بال گشایان سفر بال و پرت کو
سودای سمندر شدنت بود در آتش
خاکستر و دودی دل غافل شررت کو
چون لاله چراغی به ره عشق گرفتی
چون باد به جز داغ ازین رهگذرت کو
پا پس نکشیدی ز نبردی و بماندی
هان ای تن افتاده بر این خاک، سرت کو
دیدی که تهمتن به بن چاه کشیدند
رهیابی سیمرغ تو و زال و زرت کو
گم گشتی و یک دوست از آن جمع نیامد
احوال بپرسد که رفیقا اثرت کو
خون خوردی و لعل از جگر سنگ کشیدی
وین سخت دلان طعنه زنندت هنرت کو
دیری ست که در تیرگیات چشم به راهم
ای شوم شب صبر گدازان سحرت کو
سیاوش کسرایی