ای مرغ! بهار آمده پرواز و پرت کو ؟

(غریبانه)

ای مرغ! بهار آمده پرواز و پرت کو ؟
شد باغ پر از ولوله ی گل ، خبرت کو

گیرم که شکستی قفس ای بلبل دلتنگ
با بال گشایان سفر بال و پرت کو

سودای سمندر شدنت بود در آتش
خاکستر و دودی دل غافل شررت کو

چون لاله چراغی به ره عشق گرفتی
چون باد به جز داغ ازین رهگذرت کو

پا پس نکشیدی ز نبردی و بماندی
هان ای تن افتاده بر این خاک، سرت کو

دیدی که تهمتن به بن چاه کشیدند
رهیابی سیمرغ تو و زال و زرت کو

گم گشتی و یک دوست از آن جمع نیامد
احوال بپرسد که رفیقا اثرت کو

خون خوردی و لعل از جگر سنگ کشیدی
وین سخت دلان طعنه زنندت هنرت کو

دیری ست که در تیرگی‌ات چشم به راهم
ای شوم شب صبر گدازان سحرت کو

سیاوش کسرایی

دیده در صبح رخ دوست ز هم وا کردیم

(در برون رفت از شب یلدا)

دیده در صبح رخ دوست ز هم وا کردیم
چهره در آینه ی پاک تماشا کردیم

بزمی آراسته کردیم ز رزم آرایان
وندر آن حلقه به صد غلغله غوغا کردیم

ننشستیم و گرفتیم به کف دامن دوست
آنک از دوست همه دوست تمنّا کردیم

سرو آزاد که از باد خزان خم شده بود
با بهار نفس برشده بالا کردیم

بس نهادیم من خویش چو دل در بر هم
خانه ی عشق بنا زآب و گل ما کردیم

بوسه دادیم و گرفتیم پس پرده ی اشک
زر اندیشه کلید‌ ِ در ِ دل ها کردیم

سوگ سهراب کشیدیم ز شهنامه برون
چون به داروی خرد درد مداوا کردیم

تن رهانیده ز هر بند به شکرانه ی وصل
همه ، ای آزادی! نام تو آوا کردیم

می‌شکفتیم ز شادی به بر ای غنچه ی باغ
آنچه می‌خواست دل تنگ تو آنجا کردیم

سرنگون تا شود آن درگه بیداد آیین
ما سراپرده‌ای از داد ، مهیا کردیم

روزها در گره زلف تو ما را طی شد
تا برون رفت خوشی زین شب یلدا کردیم

"سیاوش کسرایی"

ما کودکان، پیام خوش آواییم

(سرود کودکان)

ما کودکان، پیام خوش آواییم
پیک شما ، به کشور فرداییم

هر آرزوی نیک شمایان را
بر جان و دل سپرده و می‌پاییم

ما را بپرورید و به جای آرید
باشد به روز سخت به کار آییم

خدمتگزار توده ی زحمتکش
ما پاسدار صلح ، به دنیاییم

امروز اگر که خانه به خون خفته است
فرداش چون بهار ، می آراییم

هر جا که شادی است و امید و عشق
ماییم و نغمه گستر آن ، ماییم

تک تک چو قطره‌‌ایم و چه بی اندام
یکجا ، ولیک برشده دریاییم

‌"سیاوش کسرایی"

چرا به باغ شاخه‌ای گلی به سر نمی‌زند؟

(شب ستاره کش)

چرا به باغ شاخه‌ای گلی به سر نمی‌زند
چه شد که در بهار ما پرنده پر نمی‌زند

اگر شکست نوگلی چه بی‌وفاست بلبلی
که غافلانه بر گل شکسته ، سر نمی‌زند

چه وحشت است راه را که کس بر آن نمی‌رود
چرا کسی چراغ جان به رهگذر نمی‌زند

نشاط عشق رفت و در بر این سرای بسته شد
کنون به غیر غم کسی دگر به در نمی‌زند

شب ستاره کش همی نشسته روی سینه‌ام
به لب رسیده جان ولی دم سحر نمی‌زند

شکوفه ی امیدم و غمم سیاه می‌کند
مرا خزان نمی‌برد مرا تبر نمی‌زند

مکن نوازشم دلا ، که بند اشک بگسلد
که دست، کس به شاخه ی درخت تر نمی‌زند

سیاوش کسرایی

گل نورسیده! چرا می‌روی ؟

(با آرزو آمده)

گل نورسیده! چرا می‌روی ؟
بهار است اینجا کجا می‌روی

چراغ که خواهی شدن بعد از این
تو ای نور کز چشم ما می‌روی

همه جان یکی بودمان از نخست
چه شد آخر ای جان جدا می‌روی

مرو ! بی وفایان چنین می‌روند
چه آمد که تو با وفا می‌روی

تو عشقی که با آرزو آمدی
تو عطری که با بادها می‌روی

سرم خاک پای خطرخواه توست
که با رهروان بلا می‌روی

تو از باغ جانی گل خون دل
ازین باغ ای گل کجا می‌روی؟

‌"سیاوش کسرایی"

‌با عبور از خط ویرانه ی مرز تو وطن!

(ما مهاجران)

‌با عبور از خط ویرانه ی مرز تو وطن!
ما به جغرافی جان وسعت دنیا دادیم
خیل درناها بودیم و به یک سیر بلند
تن آواره به تاریکی شب ها دادیم

‌نه همه وحشت جان بود درین کوچ سیاه
بر پر و بال بسی بار خطا می‌بردیم
داده دیروز ز کف سوخته آینده و باز
هم نه معلوم که ره سوی کجا می‌بردیم

‌به همه جای جهان بال کشیدیم ولی
دل شوریده در آن لانه ی دلتنگ تو ماند
غوطه خوردیم به صد بحر و به امواج زدیم
باز بر بال و پرسوخته مان رنگ تو ماند

‌می‌گذشتیم به پرواز و ازین غم آگاه
که بوَد مقصد پایانی ما در پس پشت
آه از آن یار و دیاران دمادم شده دور
وای ازین صبر گدازان به هرلحظه درشت

‌روز پر ریخت و شب خسته تن از راه بماند
ما ولی پا به سر قله ی هر سال زدیم
هرچه کردیم ز بی‌تابی و هرجا که شدیم
در هوای تو برای تو پرو بال زدیم

‌یک دم از یاد تو غافل نگذشتیم و نشد
که نپرسیم به سر آمده‌ات را از باد
کوه ها سنگ صبورند ولی می‌گویند
هر چه از هجر کشیدیم در آنها فریاد

‌می‌سراییم سرودی که ز خون بال گرفت
می‌رسانیم پیام نو ، به عشاق جهان
تا به یک روز یکی روز به زیبایی وصل
باز گردیم به سوی تو همه مژده فشان

‌‌سیاوش کسرایی

از نفست زنده شدم آتش گیرنده شدم

(سرگذشت)

از نفست زنده شدم آتش گیرنده شدم
تاب تبم دادی و من عشق نمیرنده شدم

گفتی و گفتم ز امید خواندی و خواندم به نوید
نیک نوشتی به دلم نیک نگارنده شدم

از دل و جان پایه زدم پایه گرانمایه زدم
سابقه در سایه زدم طالب آینده شدم

تا پر غم سوختمی رقص درآموختمی
بال درآورده‌ام و شعله ی بالنده شدم

مرغ همایون سفرم پیک و پیام سحرم
با شب و شبکاره همی سخت ستیزنده شدم

با تو همه شاد شدم من ز تو آباد شدم
مژده ده داد شدم زنده و زاینده شدم

ای گل خورشید جبین خیز درین صبح و ببین
دانه نشاندم به زمین باغ برآرنده شدم

آه از آن تیشه مرا کند ز من ریشه مرا
کندم و افروخت مرا آه که سوزنده شدم

کنده شدم کنده شدم آتش افکنده شدم
در همه آفاق جهان دود پراکنده شدم

سیاوش کسرایی

صبح شد با سرود نیلوفر

(دود نیلوفر)

تا دهان واگشود نیلوفر
صبح شد با سرود نیلوفر

روز پیغام شبروان بشنید
از لبان کبود نیلوفر

نرم پیچید و بر شد از ایوان
رفت بر بام ، دود نیلوفر

خیز ای خفته وز دریچه ببین
این شگفتانه رود نیلوفر

نقشی از آسمان و از دریا
بافته ، تار و پود نیلوفر

چون نسیمی براین چمن بگذر
بشنوی تا درود نیلوفر

گر نیایی و شب ز راه آید
ننگری جز غنود نیلوفر

‌"سیاوش کسرایی"

بسوخت هر چه مرا بود غیر باور من

(برآ سمندر من)

بسوخت هر چه مرا بود غیر باور من
که نیست زآن همه جز دود در برابر من

چو موج بر شده شوقم گذشت از سر بحر
دریغ و درد از آن شعله ی شناور من

مرا نماند دگر برگ و بار باغ بهار
منم کنون و همین حزب ریشه گستر من

ز رنج و دانش و امید و مردمی توده
نیاز ملت من مهد مهرپرور من

بسی به کام خطر رفت و سربلند آمد
تهمتنی ست اگر رستم دلاور من

در این گذرگه تاریخ و پیشگاه خرد
سپاه اوست که فاتح درآید از در من

رفیق و همره و یار و دیار من همه اوست
بدو بود سر و کارم که اوست یاور من

پناهگاه من و سنگر همیشه ی من
بمان بمان تو بمان ای یگانه باور من

مبین به جان و به تن این غبار خاکستر
ز آتشی که نمیرد برآ سمندر من

"سیاوش کسرایی"

باز بر این سرزمین سوخته دامن

(در آزمون آتش)

‌باز بر این سرزمین سوخته دامن
فتنه‌‌گر روزگار ، شعله برانگیخت
طرفه حدیثی کهن به توطئه نو کرد
تهمت ننگی به نام نیک درآمیخت

‌فتنه ی سودابه بود و شعله ی تهمت
تهمت بشکستن حریم حرم بود
غیرت کاووس بود و شرم سیاووش
این همه بر هر دو جان خسته ستم بود

‌بهر تو کوتاه می‌کنم به روایت
زآنکه به شهنامه خوانده‌ای و شنیدی
پیرهن جان فرو برند در آتش
باشد پاکی عیان شود ز پلیدی

‌‌پیش نظر شط شعله بود سراسر
در شب بیدار و در نمایش بیداد
دل به تپش ز انتظار آنچه نبایست
گوشِ پر از های و هوی و همهمه و باد

‌باخت سیاووش با سمند سپیدش
در دل پر شاخ و برگ جنگل آتش
هیچ نه پیدا در آن گذرگه سوزان
غیر تن شعله و ، ردای سیاهش

‌از چه؟ مهرش فریب مادری‌ام داد
از چه نهادم قدم به خوابگه او
دهر گواه است پاکی گهرم را
پس ز چه این شعله بلعدم ز همه سو ؟

‌غرق در اندیشه‌های تلخ سیاووش
با تن و جانش بسی به خشم و ستیز است
از همه سو شعله بال می‌کشدش لیک
تاخت کنان او به پیچ و تاب و گریز است

‌بر زبر جایگاه غمزده کاووس
نیمه پدر بود و نیمه عاشق جبار
دور ز سوز زن و ز آتش فرزند
در تب و تابی دگر به بند گرفتار

‌اما ، سودابه آه بود همه آه
رنجه ز پیروزی حقیقت و بهتان
هر چه سرانجام آزمون به کف او
توده ی خاکستری ز باد پریشان

‌خلق نفس بسته چشم گشته سراپا
حادثه را کوچ داده‌اند شبانگاه
همره مرد سوار کرده پر جان
باشد تا خوش گذار دارد ازین راه

‌وز سر ایوان شب حکیم سخنور
چون گل تک اختری دمیده بر این بام
سخت مشوش که داستان کهن را
بیرون، از شاهنامه چون کند ایام

‌شعله و دیوارهای سرخ بلندش
در دل شب می‌گریخت تا به کرانه
هیچ نه آوا نگر ز شیهه ی اسبی
همچو پسین شکوه‌‌ای ز درد زمانه

‌آیین ، پایان گرفته نیست نشانی
در دل دود و دم از سمند و سوارش
مدعیان را به جان و جامه شب تنگ
تنگ فشرده ست در درون حصارش

‌باد فتاده ست و دود خیمه گرفته ست
بر سر ویرانه های مردم خاموش
تنها بر لب یکی ست پرسش سوزان
شعله فزون بود یا خطای سیاووش؟‌

‌"سیاوش کسرایی"

اگر مراست هزاران غم و یکی غمخوار

(گره گشایی)

اگر مراست هزاران غم و یکی غمخوار
خوشا غمی که کنار تو می‌نشاند یار

ز تاب طره ی پیچان گره گشایی کن
که دل به شوق رهایی‌ست زین شب طرار

نگویمت که نگویی چنین چنان نکنی
بگو بکن به دل خویش و راه کج مسپار

بدار رشته ی پیوند را و کاری کن
ممان که بگذرد این بار باز کار از کار

شکست شوکت افراسیاب و رونق دیو
تهمتنا! تو ز چَهْ ، بیژنِ فتاده برآر

نه گاه بزم و نشست است و گردش ساغر
که پهنه، پهنه ی رزم است و پویه ی پیکار

به چشم اختر و در بال گل به جز خون نیست
زمانه ی همه ی خونفشان کج رفتار

دلم گرفته به پاییز ابر باران خیز
به دلگشایی این باغ غم نشسته ببار

چراغ چشمش اگر زین شبم برون ببرد
نمی‌خرم مه تابان به یک نگاه نگار

‌"سیاوش کسرایی"

شهر خروسان سرخ تاج سحرگیر

(کابل)

‌شهر خروسان سرخ تاج سحرگیر
شهر به جان خاسته نشسته به تدبیر

شهر تهیدست قلب زنده به ایثار
شهر گل سرخ‌های عاشق و تبدار

شهر درختان و کوه‌ های فروتن
شهر شرابی به رنگ خون دل من

شهر سواران تیزتاز و دلاور
شهر شگفت آفرین مسجد و سنگر

شهر گلاویز با گذشته و فردا
شهر امید بزرگ و پیش رس ما

‌"سیاوش کسرایی"

دل صلح آفرین را بایدم جنگی کنم چندی

(بدآهنگی)

دل صلح آفرین را بایدم جنگی کنم چندی
به جای هر چه دلتنگی گرانسنگی کنم چندی

به آهنگ زمین و آسمان چرخنده گردیدم
برون رفت آرزو دارم بدآهنگی کنم چندی

سیه چشمانِ در اشکم سیه بختان ایامند
سزد گر این سیاهی‌ها به خون رنگی کنم چندی

من از آیینه بودن خسته‌ام تصویر بنمودن
بر آنم تا بپوشانم رخ و زنگی کنم چندی

جوانی را ز کف دادم به عشق آبرومندی
چه باشد گر که پیری را به مُی ننگی کنم چندی

فراخی بود چون دریا مرا در دست و در سینه
چو تنگی می‌رسد چون دره‌ها تنگی کنم چندی

سمند چابک رهوار بودم پهلوانان را
ز پا افتاده‌ام بگذار تا لنگی کنم چندی

‌"سیاوش کسرایی"

برخیز و می بریز که پاییز می‌رسد

(پاییز)

برخیز و می بریز که پاییز می‌رسد
بشتاب ای نگار که غم نیز می‌رسد

یک روز در بهار وطن سرخوش و کنون
دور از دیار و یارم و پاییز می‌رسد

ساقی بهوش باش که بیهوشی‌ام دواست
افسوس باده خاطره انگیز می‌رسد

تا بزم هست جمله حریفند و همنفس
هنگام رزم ، کار به پرهیز می‌رسد

تا یاد می‌کنم ز اسیران در قفس
اشکی به عطر و نغمه درآمیز می‌رسد

گر میوه ی امید نیامد به دست ما
دست شما به دُرّ دل‌آویز می‌رسد

برخیز و موج را به نگونساری‌اش مبین
دریادلا که نوبت آن خیز می‌رسد

سیاوش کسرایی

تبی ست در تنم ای آشنا طبیب تبی

(هستی سوز)

‌تبی ست در تنم ای آشنا ، طبیب تبی
تبی ست هستی من سوخته تب عجبی

دلا مکوش به درمان من عبث ، اما
کنار من بنشین دست من بگیر شبی

بهار عمر ، تبه شد به صد امید و نشد
که ای شکوفه! تبسم گشایم از تو لبی

نبود جاده ی صعبی به سنگلاخ جهان
که من به سر ندویدم در آن پی طلبی

سیاوشم که به پاداش پاکی از آتش
گذر دهند مرا و ندانمش سببی

دهان ز شکوه ببندم مباد آن که رسد
ز سوز بلبل بیدل ، به برگ گل رقمی

سحر نمی‌رسد افسوس و همدم شب من
خیال توست به هذیان ناگسسته تبی

‌"سیاوش کسرایی"

چون شد که ندارم ز تو ای دوست پیامی ؟

(پیام)

‌چون شد که ندارم ز تو ای دوست پیامی؟
یک نامه که برخیزد از آن ، عطر سلامی؟

آن را که همه نام و نشان تو به لب بود
چون شد که نپرسی نه نشانی و نه نامی؟

شکرانه ی پرواز سزد مرغ رها را
کو یاد کند جفت درافتاده به دامی

در آتش بی شعله ی هجران چه شررهاست
جان سوخته داند که نگنجد به کلامی

آسیمه سر از لانه ی دل تنگ پریدیم
اما ننشستیم به ایوانی و بامی

افسوس که جز یک نفس از عمر نمانده ست
این شمع فروکاسته را نیست دوامی

چون کرد هوای لب می‌گون تو این دل
من گفتمش ای سوخته خون باش که خامی

شب آمد و غم آمد و در گوشه ی غربت
هیچم نبود جز دل خونینی و جامی

هرچند در این ره به وصالی نرسیدیم
از ما نشنو جز سخن عشق ، پیامی

"سیاوش کسرایی"

روی دریای گران را چشمه دید

(تا شبچراغ دریا)

روی دریای گران را چشمه دید
جویبار جان به دریاها رسید

ای گل غافل درین سبزینه دشت
اشک و خون است و نه آب، این سرگذشت

حال ما در لرزش شبنم ببین
یاد ما را پاک دار ای نازنین!

بانگ دریا تا برآمد از گلو
ریختند از هر کناری سوی او

چشمه سار و جویبار و شط و رود
هر کجا هر جان جوشانی که بود

نیز من یک تن ز رهپویان شدم
جستجوی جمع را جریان شدم

از تبار کوهسارم ابر زاد
سربلند و پاکدل، آزاد و شاد

قطره‌ای بودم ز باران آمدم
تا به جشن جویباران آمدم

پس دویدم از میان تَل و تنگ
بارها پا و سرم آمد به سنگ

صخره‌های سخت، بالم کوفتند
بادهای سهم یالم روفتند

دشت تشنه می‌کشانیدم به خاک
تندی هر تنده می‌کردم هلاک

هم نماندم در دل مرداب‌ها
هم رهاندم جان ز پیچ و تاب‌ها

گاه زیر شاخه ها پنهان شدم
گاه همچون نقره‌ای عریان شدم

در علف‌های مشوَش ریختم
با زمین و آسمان آمیختم

سرزنش‌ها خوردم از گل خارها
پیکرم پر خون شد از پیکارها

پای ، اما پس نبردم از نبرد
کردم آن کاری که می‌بایست کرد

هر که را اندیشه ی این راه بود
پیش بردم، پیش بردم با سرود

سال‌ها بگذشت سنگین روز و شب
تا چو مشتاقان رسیدم بر مصب

اینک آن دریای دیگرگونه ساز
پای تا سر شور ، با آغوش باز

کوهه‌‌های موج و بانگ و شورها
بازی آیینه ها و نورها

پیچ و تاب و زیر و بالاهای آب
در میان بازوان آفتاب

واله و مشتاق در هم تاختیم
نغمه‌ها در نغمه‌ها انداختیم

تا گرفتم دامن گرداب ها
سر برآوردم به بام آب ها

خُرد گشتم در درشتی‌های موج
تا ز پشت موج ها رفتم به اوج

تاب دریا تا مرا در بر گرفت
دایه دریا مرا در بر گرفت

سر نهادم همچو طفلی پر فغان
بر سریر سینه در خود تَپان

بر سر آن سینه بی پا می‌شدم
قطره قطره موج و دریا می‌شدم

خوانده می‌شد شعر من از هر کنار
با لبان و با دهان بی شمار

جای آن باریکه جویِ بی نمود
در تنم بحری به آوا می‌سرود

اینک آن بی تاب بی پایان منم
هم چنان در کار فردا می‌تنم

تا برآرم گوهری چون شبچراغ
از تو می‌گیریم به هر ساحل، سراغ

سیاوش کسرایی

امشب درون باغچه ی من گلی شكفت

(بهار)

‌امشب درون باغچه ی من گلی شكفت
امشب به بام خانه ی من اختری دمید
چنگی گشوده شد به نوا پرده‌ای نواخت
آمد در این سیه روزنی پدید
‌‌
‌‌لغزید سایه از بر دیوار و نرم نرم
پیچید پر كرشمه و تاب و توان گرفت
رویای سرد خفتۀ من با بهار گل
آتش درون سینه‌اش افتاد و جان گرفت

‌‌اینک كنار پنجره ی جان دمیده است
چون شاخ گل شكفته ز لبخند آفتاب
امید آن كه ساقه ی اندام ترد او
سرسبزی آورد ز بهارش درین خراب

‌امشب درون باغچه ی من گلی شكفت
امشب به بام خانه ی من اختری دميد‌

‌"سیاوش کسرایی"

یادش به خیر دلبر روشن ضمیر ما

(یاد دوست)

یادش به خیر دلبر روشن ضمیر ما
دلدار ما ، دلاور ما ، دلپذیر ما

یاری که در کشاکش گرداب‌های غم
او بود و دستِ بسته‌ی او دستگیر ما

یادش دوید در دلم و چون نسیم خیس
بگذشت و تازه کرد سراسر کویر ما

ما را هوای اوست درین برگ ریز مهر
پر می‌کشد ز سینه ، دل دیرگیر ما

صیاد ما که بخت و کمندش بلند باد
پرسیده هیچگاه که : کو آن اسیر ما ؟

صبح است روی دوست چراغی از آفتاب
او را چه غم ز شمع دل پیش میر ما

بس نقش ها زدند ولی روز آزمون
یک از هزارشان نشد آن بی نظیر ما

تیر دعا رهاست در این آسمان کجاست
مرغ دلی که سینه سپارد به تیر ما ؟

روزی به سر نیامده شامی بپای خاست
بنگر که تا چه زود رسیده است دیر ما

فریاد ما ز دشنه ی دشمن نبود دوست
خنجر برون کشید و بر آمد نفیر ما

آنان که لاف دایگی و مادری زدند
خوردند خون ما و بریدند شیر ما

آن جا که باغبان کمر سرو می‌زند
و ز باغ می‌برد همه عطر و عبیر ما

ای شط ره رونده تو آیینه‌ای بگیر
بر روی و موی بیدبن سر به زیر ما

می‌گفت پیر ما که صبوری به روز سخت
حالی بیاورید صبوری به پیر ما

چون عقل را به گوشه‌ی میخانه باختیم
عشق تو ماند در همه حالی دبیر ما

"سیاوش کسرایی"

چشم من شب همه شب نخفته است

(دعای گل سرخ)

‌آفتابا مدد کن که امروز
باز بالنده تر قد برآرم
یاری‌ام ده که رنگین‌‌تر از پیش
تن به لبخند گرمت سپارم‌

چشم من شب همه شب نخفته است
آفتابا ! قدح واژگون کن
گونه رنگ شب شسته‌ام را
ساقی پاکدل پر ز خون کن‌

گر تغافل کنی ریشه ی من
در دل خاک رنجور گردد
بازوان مرا یاوری کن‌
تا نیایشگر نور گردد‌

تا بهایی ز گلچین ستانم
خارهایم برویان فراوان
بر تنم ای همه مهربانی
خارهای فراوان برویان‌

شادی‌ام بخش و آزادگی ده
تا زمین تو دلجو کنم من
پر گشایم به روی چمن ها
باغهای تو خوشبو کنم من‌

ابر بر آسمان می‌نویسد
عمر کوتاه و شادی چه بی‌پاست
بی سر و پا نمی‌داند افسوس
شبنم زود میرا چه زیباست‌

با شکوفایی من بر آمد
زین همه مرغ خاموش آواز
پای منگر ز من مانده در گل
عطر ها بنگر از من به پرواز‌

بر سراپرده ام گرچه کوچک
آسمان چتر آبی گرفته است
وین دل تنگ در دامن کوه
خانه‌ای آفتابی گرفته است‌

آفتابا ! غروب تو دیدم
خیز از خواب و کم کم سحر کن
سرد بوده است جان من اینجا
گرم کن جان من گرمتر کن

‌"سیاوش کسرایی"

سال‌ها شد تا که روزی مرغ عشق

(پرواز)‌

سال‌ها شد تا که روزی مرغ عشق
نغمه زد بر شاخه ی انگشت من
آشیان آسمان را ترک گفت
لانه ای آراست او در مشت من‌

‌دست من پر شد ز مروارید مهر
دست من خالی شد از هر کینه ای
دست من گل داد و برگ آورد و بار
چون بهار دلکش دیرینه ای

‌سینه‌اش در دستهایم می‌تپید
از هراس دام های سرنوشت
سخت می‌ترسید از پایان وصل
وز پلیدی‌های خاطرهای زشت:

‌آه اگر روزی بمیرد عشق ما
وای اگر آتش به یخبندان کشد
خنده ی امروز ما در شام یأس
اختران اشک در چشمان کشد

‌من نوازشگر شدم آن بال و پر
من ستایشگر شدم آواز او
خواستم بوییدم و بوسیدمش
با نیازی بیشتر از ناز او‌

‌عاشقان! هر کس که دارد از شما
مرغ عشقی بر فراز شاخسار
پاسداری بایدش هر روز و شب
چشم ترسی بایدش از روزگار‌

‌در غروب یک زمستان سیاه
مرغک من ز آشیان خود گریخت
دور شد در اشک چشمک محو شد
بعد از او هم سقف این کاشانه ریخت

‌در بهار پر گل این بوستان
دست من تک شاخه ی پاییز ماند
برگ‌های خشک عشقی سوخته
بر فراز شاخه ها آویز ماند‌

‌گرچه دیگر آسمان‌ها تیره است
شب ز دامان افق سر می‌کشد
باز با پرواز مرغان بهار
آرزویی در دلم پر می‌کشد

‌می‌فریبد دل به افسون‌ها مرا
می‌سراید بر من این آوازها :
بال دارد بال دارد مرغ عشق
باز خواهد کرد او پروازها

‌"سیاوش کسرایی"

ما روزی عاشقانه برمی‌گردیم

(برمی‌گردیم)

ما روزی عاشقانه برمی‌گردیم
بر دردِ فراق چاره‌گر می‌گردیم

از پا نفتاده‌ایم و ، تا سر داریم
در گردِ جهان به دردِ سر می‌گردیم

خندان ما را دوباره خواهی دیدن
هرچند که با دیده‌یِ تر می‌گردیم

خاکسترِ ما ، اگر که انبوه کنند
ما در دلِ آن توده شرر می‌گردیم

گر طالعِ ما غروبِ غمگینی داشت
این بار سپیده‌ ی سحر می‌گردیم

چون نوبتِ پروازِ عقابان برسد
ما سوختگان صاحبِ پَر می‌گردیم

نایافتنی نیست کلیدِ دلِ تو
نایافته ایم؟ بیشتر می‌گردیم

از رفتن و بدرود سخن ساز مکن
ای خوب! بگو، بگو که برمی‌گردیم...

"سیاوش کسرایی"

بگیر از سقف، این قندیل‌ها را

(مارافسا)

‌بگیر از سقف، این قندیل‌ها را
نگون کن روشنی را تا بمیرد
ببر آن دودنک دیده آزار
فروکش شعله را تا پرنگیرد

‌ببر آن جام را بردار آن می
رها کن باده را در بوسه ی جام
شبستان را تهی کن از هیاهو
سبک بردار پا آهسته کن گام

‌بگو دروازه بانان در ببندند
بگو تا شبروان دیگر نخوانند
عسس‌ها را بگو خاموش باشند
بگو تا گزمه ها استر نرانند

‌سخن آهسته!‌ مارافسای خفته است
ز افسون‌های ماری سخت زیبا
نمی‌دانم چه ها بر او رسیده
که بر ناید از این آواره آوا

‌دم سحرآفرینش مانده خاموش
کلام روشنش در کام خفته است
دو چشمش گرچه انگاری که بیناست
شبی را در نگاه خود نهفته است

‌چه غوغاها که می‌‌افکند در شهر
به سحر نغمه و چشمان جادو
به فرمان نگین سبز او بود
نگاه مارهای پر تکاپو

‌شبی در پیچ و تاب دامن شمع
به سایه روشن اندر گردش عود
بر آوای نی‌اش رقصید یک مار
توان از دیده ی بیناش بربود

‌میان رنگ‌های نیم مرده
به آهنگی که می‌نالید در تب
دو خواب آلود چشم زهرخورده
دو گوی مست تابیدند در شب

‌می پر خنده تا افسونگری کرد
دو جادوی سیه بشکفت در جام
تراوید از نگاهش عطر یک زهر
چکید اندر دهانی زهرآشام

‌بپوشان باز آن روزن بپوشان
شب تاریک را تاریک تر کن
که دیری نیست مارافسای خفته است
ورا بگذار و از این شب گذر کن

‌‌سیاوش کسرایی

چه سپید کوهساری چه سیاه ماهتابی

(در شب پایان نیافته ی سعدی)

چه سپید کوهساری چه سیاه ماهتابی
نرسد به گوش جز رازی و شیون عقابی

همه دره‌های وحشت به کمین من نشسته
نه مقدرم درنگی نه میسرم شتابی

به امید همزبانی به سکوت نعره کردم
بنیامدم طنینی که گمان برم جوابی

همه لاله های این کوه ز داغ دل فسردند
چو نکرد صخره رحمی چو نداد چشمه آبی

بنشین دل هوایی که بر آسمان این شب
ندمید اختری کو نشکست چون شهابی

به سپهر دیدگاهم به کرانه ی نگاهم
نه بوَد به شب شکافی و نه از سحر سرابی

تن من گداخت در تب عطشی شکافتم لب
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

سیاوش کسرایی

ای عشق! تو بانوی سیه فام منی

(ای عشق!...)

ای عشق! تو بانوی سیه فام منی
زیبای خموش عمر و ایام منی

دیری‌ست درین باغ که گلبانگت نیست
ای مرغ غمین که بر سر بام منی

شیرینی و شور بزم جان‌ها بودی
اینک چو شراب تلخ در جام منی

گر خوی تو با رمیدگی همراه است
کی رام منی ‌آهوی آرام منی ؟

یک شمع چو قامتت نمی‌افروزند
اما تو همان ستارهی شام منی

گر ننگ به نام عشق کردند چه باک
بدنام بدانی تو و خوشنام منی

هر چند که ناکام گذشتیم ز هم
چون طعم طرب هنوز در کام منی

آغاز تو بودی‌ام خوشا آن آغاز
شادا به تو چون غم که سرانجام منی

چون چهره‌ی تو هنوز در تاریکی‌ست
ای عشق! تو بانوی سیه فام منی

"سیاوش کسرایی"

رنگ چه‌ای؟ ای دریچه های پر از مهر

(گریز رنگ)

رنگ چه‌ای؟ ای دریچه های پر از مهر!
رنگ چه‌ای؟ ای دو چشم روشن زیبا 
رنگ چه‌ای؟ ای چکیده های زمرد 
رنگ چه‌ای؟ ای شراب سبز فریبا

‌رنگ جوانه ، جوانه های حیاتی ؟
یا که چو سر شاخه های زرکش امید؟
رنگ خلیجی که خفته در بر مهتاب ؟
یا که چمنزار های روشن خورشید؟

‌رنگ خزان نیستی خزان پر مرگ است
نیست خزانی به خنده های تو پیدا
رنگ بهاری ، بهار تازه رس کال ؟
یا چو کران های سایه خورده ی دریا؟

‌پرتو فیروزه‌ای به دامن یک اشک ؟
یا نفس شعله‌ای به سبزی یک کوه ؟
سایه ی بیدی که اوفتاده به مرداب ؟
یا تن یک چشمه‌ای به جنگل انبوه؟

‌رنگ چه‌ای؟ ابر آسمان غروبی ؟
محو شده در دهان نیلی دریا ؟
رنگ گریزنده‌ ی ستاره ی صبحی
یا سحری ؟ نیم رنگ ، گمشده پویا ؟

‌رنگ چه‌ای؟ خوشه‌های گندم نارس ؟
یا که چو رنگ گل جزیره ی ابهام ؟
شبنم صبحی به برگ سبز نشسته ؟
یا ز تراشیده غنچه های شبهْ فام ؟

‌رنگ کبودی بنفش معبد رازی
یا چو گناهی شراب رنگ و فریبا
سبزی نخلی به ژرفنا ی بیابان
یا صدفی باز کرده غنچه ی دریا

‌عود سیاهی رمیده از دل آتش ؟
مرمر یشمی تو یا شکوفه ی سنگی
من نتوانم چشید رنگ نگاهت
سحر من ای سحر سبز رنگ چه رنگی؟

سیاوش کسرایی

بیوگرافی و اشعار سیاوش کسرایی

https://uploadkon.ir/uploads/80cc17_25سیاوش-کسرایی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد سیاوش کَسرایی ـ متولد 5 اسفند 1305 خورشیدی ـ شاعر و از اعضای کانون نویسندگان ایران و از فعالان سیاسی چپ‌گرای تاریخ معاصر ایران بود.

کسرایی دانش‌آموخته‌ی دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران و از بنیان‌گذاران انجمن ادبی شمع سوخته بود. او سالیان دراز در حزب توده‌ی ایران فعالیت داشت.

کسرایی سُراینده‌ی منظومه‌ی آرش کمانگیر، نخستین منظومه‌ی حماسی نیمایی است. وی یکی از شاگردان نیما یوشیج بود که به سبک شعر او وفادار ماند. از جمله مجموعه شعرهای به‌جامانده از سیاوش کسرائی، می‌توان به مجموعه شعر آوا، مهره‌ی سرخ، در هوای مرغ آمین، هدیه برای خاک، تراشه‌های تبر، خانگی، با دماوند خاموش و خون سیاوش اشاره کرد.

سیاوش کسرائی در زمستان سال ۱۳۶۱ به همراه خانواده‌اش از طریق زاهدان از ایران خارج شد. ابتدا در کابل و سپس در مسکو و پس از فروپاشی شوروی به وین مهاجرت کرد.

سیاوش کسرائی پس از خروج از ایران و در طول اقامت‌اش در افغانستان، در رادیو زحمت‌کشان که از شهر کابل پخش می‌شد، مشغول به فعالیت شد. ابوالفضل محققی از همکاران سابق سیاوش کسرائی در رادیو زحمت‌کشان، ادعا می‌کند که در زمان تصدی وی به عنوان «مسؤول بخش ادبی رادیو»، هیچ‌گاه شعری از احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث یا فروغ فرخزاد خوانده و پخش نشد.

سیاوش کسرائی از «نسل چهارم» و از آخرین نسل مهاجران ایرانی به اتحاد جماهیر شوروی بود. او از سال 1987 تا 1995 در شوروی زندگی کرد. او از زندگی در شوروی رنج می‌کشید و تجربه‌ی درونی و رنج روحی خود را در سروده‌ی «دلم هوای آفتاب می‌کند» وصف کرده‌است.

سرانجام در 19 بهمن 1374 ـ به علت بیماری ذات‌الریه در وین، پایتخت اتریش ، درگذشت و در «بخش هنرمندان» گورستان مرکزی شهر وین، به خاک سپرده شد.

در بیستمین سالمرگ سیاوش کسرایی، آرامگاه او در نزدیکی بخش هنرمندان گورستان مرکزی وین در زمره آرامگاه مشاهیر و نام‌آوران قرار گرفت.

روحش شاد و یادش گرامی باد‌.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(سنگ)

‌به یادت هست آن شب را که تنها
به بزمی ساده مهمان تو بودم؟
تو میخواندی که: دل دریا کن ای دوست
من اما غرق چشمان تو بودم؟

‌تو می‌گفتی که: پروا کن صد افسوس
مرا پروای نام و ننگ رفته است
من آن ساحل‌نشین سنگم چه دانی
چه‌ها بر سینه ی این سنگ رفته است

‌مکش دریا به خون خواندی و خاموش
تمناگر ، کنار من نشستی
چو ساحل‌ها گشودم بازوان را
تو چون امواج در ساحل شکستی.

‌"سیاوش کسرایی"