به چشم تنگ‌دلان مهر و ماه هر دو یکی است

(هر دو یکی است)

به چشم تنگ‌دلان مهر و ماه هر دو یکی است
به نزد کور، سپید و سیاه هر دو یکی است

به عقل کودک نوپا ، بلند و پستی نیست
که پیش اهل جنون راه و چاه هر دو یکی است

برای ارّه یکی هست نخل پیر و جوان
که نزد باد اجل، کوه و کاه هر دو یکی است

ز جان گذشته چه فرقی به راه و چاه دهد
به گوشه‌گیر جهان ، فقر و جاه هر دو یکی است

ز فعل نیک و بد خویشتن مشو غافل
گمان مدار ثواب و گناه هر دو یکی است

فقیر را ، ز غنی کم نمی‌توان خواندن
چنانکه خلقت مسکین و شاه هر دو یکی است

غرض ز دیر و ز کعبه، خدا بوَد (رنجی)
وگرنه صومعه و خانقاه هر دو یکی است.

"هادی رنجی"

به سوی مصر ، کالای ملاحت می‌برد یوسف

(کالای ملاحت)

به سوی مصر ، کالای ملاحت می‌بَرد یوسف
متاع حسن از کنعان به غربت می‌برد یوسف

بوَد لطف الهی ، شامل احوال بی یاران
که جان از کینه‌ی اِخوان سلامت می‌برد یوسف

چو باشد پاکدامن ناخدا ، گردد خدا یارش
که با آن کشتی از گردابِ تهمت می‌برد یوسف

توان با حسن ظاهر صید کردن اهل باطن را
دل اهل بصیرت را به صورت می‌برد یوسف

زلیخا شد ز نزدیکی غمین , یعقوب از دوری
دل این هر دو را با یک محبت می‌برد یوسف

عزیز مصر می‌سازد غلامی ، ماه کنعان را
سعادت را نصیب از حسن خدمت می‌برد یوسف

نکویی چون ز حد بگذشت گردد باعث زحمت
ز فرط حسن و زیبایی ، مشقت می‌برد یوسف

ز کار زشتِ نادان ، می‌خورد خون جگر دانا
زلیخا می‌کند تقصیر و خجلت می‌برد یوسف

اگر خوبان عالم را به هر حسنی بوَد حسرت
به حسن طبع (رنجی) نیز حسرت می‌برد یوسف

"مرحوم هادی رنجی"

با هرکه فاش کردیم ، راز نهانی خویش

(نقد جوانی)

با هرکه فاش کردیم ، راز نهانی خویش
از غم دری گشودیم بر شادمانی خویش

گر گل به روی بلبل ، هر صبحدم نخندد
بلبل کند فراموش این نغمه خوانی خویش

بر ما به مهر چون کرد آن ماهرو نگاهی
شرمنده ساخت ما را از مهربانی خویش

اکرام میزبان بین کز لطف چون صلا زد
از مور تا سلیمان بر میهمانی خویش

در طور عشقت ای جان! دل از تو برنگیرم
صد رہ گرم برانی با لن ترانی خویش

ای دوست از در خویش پیرانه سر نرانم
کاندر ره تو دادم ، نقد جوانی خویش

ای خواجه ی توانا رحمت به ناتوان کن
آخر دمی بیندیش بر ناتوانی خویش

نور صفا نداری ، از ظلمت کدورت
اهل یقین نباشی از بدگمانی خویش

از عشق خانمان‌سوز خشنود خاطر ماست
داری تو گر شکایت ، از زندگانی خویش

لاف از خرد نشاید با عاشقان که زشت است
دیوانه‌ای که بالد ، از نکته دانی خویش

گر یار تندخو کرد آغاز تلخ‌گویی
بر وی دری گشا از شیرین زبانی خویش

"گلچین" ز باغ طبعم دامن کند پر از گل
پس من چرا نبالم از باغبانی خویش؟

(رنجی) به روح "صائب" رحمت ز حق که خوش گفت
«بر دشمنان شمردم عیب نهانی خویش»

"مرحوم هادی رنجی"

با دست خویش کردمت ای گل! نهان به خاک

(محرم راز)

با دست خویش کردمت ای گل! نهان به خاک
اما چو من نکرده گلی باغبان به خاک

رفتی ز دیده‌ام ولی از دل نمی‌روی
کردت اجل چو گنج اگرچه نهان به خاک

در خاک ، جان خویش کسی نسپرد ولی
من خود تو را سپرده‌ام ای بهْ ز جان! به خاک

بی عارض تو خار بوَد گل به دیده‌ام
رفتی تو چونکه با قد سرو روان به خاک

خواهم که جان برآید از سینه با نفس
تا رفتی از کنار من ای دلستان! به خاک

ای دوست! جز تو محرم رازی نداشتم
رفتی تو هم ز دشمنی آسمان به خاک

تا روی تو به خاک نهان شد به حیرتم
تابند از چه مهر و مه آسمان به خاک؟

تا از کفم برون شدی ای گوهر امید
شد دیده‌ام ز هجر تو دریافشان به خاک

(رنجی) ز کوی دوست به جنت نمی‌رود
زآن رو که سر نهاده بر این آستان به خاک

"مرحوم هادی رنجی"

فزون‌تر از عدد قفل‌ها ، كليد اينجاست

(امید اینجاست)

به نااميدی ازين در مرو ، اميد اينجاست
فزون‌تر از عدد قفل‌ها ، كليد اينجاست

بعيد نيست خطابخشی از كرامت دوست
اگر كريم نبخشد خطا ، بعيد اينجاست

به هر دری كه روی جز عزا نخواهی ديد
مگر مقيم در دل شوی كه عيد اينجاست

در آ به خلوت دل تا به چشم جان نگری
كه دوست را رخ بهتر ز مه پديد اينجاست

مباش در پی خودبينی و خدابين باش
كه آنچه فرق يزيد است و بايزيد اينجاست

بكوش در عمل امروز و فكر فردا كن
كه فرصتی كه شقی دارد و سعيد اينجاست

به ساز و برگ سفر جهد كن در اين بازار
كه آنچه شايد و بايد تو را خريد اينجاست

بيا به ميكده تا آن كه رو سپيد شوی
كه رو سيه نشود هر كه رو سپيد اينجاست

از آن به كوی خراباتيان مقام من است
كه از جهان ، دلم آنجا كه آرميد اينجاست

سحر ز عرش، سروشم به گوش جان فرمود
كه هر كه سر به گريبان دل كشيد اينجاست

قدم نمی‌نهد از كوی دل برون (رنجی)
مراد می‌طلبد از دل و مريد اينجاست

مرحوم هادی رنجی

من ز دشمن می‌گریزم دشمن از من می‌گریزد

(فتنه های نفس)

من ز دشمن می‌گریزم دشمن از من می‌گریزد
من ز روبه خصلت ؛ او از شیرافکن می‌گریزد

با همه اعجاز ، عیسی بود از ابله گریزان
آری آری هرکه دانا شد ز کودن می‌گریزد

می‌کند وقت عزیزش را معلم صرف اما
طفل بازیگوش از مکتب به صد فن می‌گریزد

می‌شود از دیدن خادم ، فراری خائن آری
باغبان کز ره رسد ، گلچین ز گلشن می‌گریزد

عشق اگر شد خضر راهت عقل می‌گردد گریزان
رهنما را چون توانا دید رهزن می‌گریزد

برد می‌باید پناه از فتنه های نفس برحق
کز بلا هرکس گریزد سوی مأمن می‌گریزد

آنکه دعوت می‌کند ما را پی میهن پرستی
زودتر روز فداکاری ز میهن می‌گریزد

رو گریزان باش ای تاریک‌دل از صحبت ما
همچو خفاشی که او از روز روشن می‌گریزد

پیرو "پرتو" شدم در این غزل (رنجی) که گوید
«من ز دنیا می‌گریزم دنیی از من می‌گریزد»

"مرحوم هادی رنجی"

حرف حق گفتن و بر دار شدن پیشه ی ماست

(ساختن و سوختن)

حرف حق گفتن و بر دار شدن پیشهٔ ماست
این شرابی ست که بی‌واهمه در شیشهٔ ماست

تا که پروانه ی آن شمع شب افروز شدیم
ساختن چارهٔ ما ، سوختن اندیشهٔ ماست

دل ما با دل او الفت دیرین دارد
آنکه با سنگ بسازد به جهان شیشهٔ ماست

ساعتی نیست که فارغ ز خیالت باشیم
روی و موی تو شب و روز در اندیشهٔ ماست

مكن اندیشه ز دل‌سنگی اغیار ای یار
كآنچه بر سنگ اثربخش بود تیشهٔ ماست

شعله در بیشه ی ما راه نیابد هرگز
چون نی ما قلم و ملک سخن بیشهٔ ماست

گرچه در ذائقه، تلخیم ولی داروییم
درد را چاره شدن ، خاصیت ریشهٔ ماست

ریشهٔ خصم بداندیش ز بن کنده شود
تا فغان ارّه ی ما، آه و نوا تیشهٔ ماست

(رنجی) این جان و سرِ ما و حقیقت گویی
حرف حق گفتن و بر دار شدن پیشهٔ ماست

"مرحوم هادی رنجی"

دوش از بی مهری آن ماه سیما سوختم

(سوختم)

دوش از بی مهری آن ماه سیما سوختم
با کمال تشنه کامی پیش دریا سوختم

آنکه با هجران به امید وصالش ساختم
در کنارش ز آتش شرم و تمنا سوختم

حسرت خورشید دیدار رخش دارم هنوز
گرچه از تاب رخش گاه تماشا سوختم

سوختم اما نبودم شمع سان یکجا مقیم
چون چراغ کاروان هرشب به صد جا سوختم

منکه هرگز ز آتش قهرش دلم جایی نسوخت
با رقیبان گرم صحبت بود و اینجا سوختم

گفت: روزی می‌شوی فردا ز وصلم کامیاب
سال‌ها در انتظار صبح فردا سوختم .

"مرحوم هادی رنجی"

بر نمی آید نوای دلکش از نای شکسته

(دل‌های شکسته)

بر نمی آید نوای دلکش از نای شکسته
آری از بشکسته ناید غیر آوای شکسته

درخور شادی کجا باشد دل بشکسته‌ی من
مِی نشاید ریختن هرگز به مینای شکسته

گوی سبقت را ربود از عاشقان با تحمل
آنکه راه عشق را پیمود، با پای شکسته

از شکستن اوفتد هر چیزی از قیمت، بجز دل
هست این بشکسته را رونق ز اشیای شکسته

چون خلیل و نوح (رنجی) زآب و آتش نیست باکم
ترسم از سیلاب اشک و آهِ دل‌های شکسته .

"مرحوم هادی رنجی"

نه تنها بوسه از لعل لبت ای دلربا خواهم

(زیبا صنم)

نه تنها بوسه از لعل لبت ای دلربا خواهم
که از جان بهر بوسیدن تو را سر تا به پا خواهم

تو ای زیبا صنم عاشق فزون داری اگر خواهی
ولی از خیل خوبان من تو را دارم تو را خواهم

به چشم فتنه انگیزت چو افکندم نظر گفتم
بلا این است اگر من این بلا را از خدا خواهم

نگاه گاه گاهی گر تو را باشد به من ای مه!
نه از بیکانه مهر و نی وفا از آشنا خواهم

به جز جور و جفا یک جو ندارد حاصل گیتی
ولی از ساده لوحی من از او مهر و وفا خواهم

طبیبی جستجو در عشق می‌باید کنم (رنجی)
که دردم را کند افزون اگر از او دوا خواهم .

"مرحوم هادی رنجی"

در این عالم یکی مسجد یکی میخانه می‌سازد

(هر کس)

در این عالم یکی مسجد یکی میخانه می‌سازد
بلی در خورد همّت هر کسی کاشانه می‌سازد

خوشا بر حال مهمانی که با بسیاری نعمت
دلش با نعمت دیدار صاحبخانه می‌سازد

مگر از هوشیاری چون به بزم می کشان رفتی
که مستت ساقی مجلس به یک پیمانه می‌سازد

به دست عاشقان ، اندازدم عشقت اگر گیتی
ز خاک من سبو با سبحه ی صد دانه می‌سازد

تو چون با چشم از حال کسان عبرت نمی‌گیری
از آن گوش تو چون اطفال با افسانه می‌سازد

اگر (رنجی) به هجرش با امید وصل می‌سازد
نمی‌دانم به من می‌سازد آن گل ، یا نمی‌سازد

"هادی رنجی"

ما را دل از کشاکش دنیا شکسته است

(تلاطم دریا)

ما را دل از كشاكش دنيا شكسته است
اين كشتی از تلاطم دريا شكسته است

تنها ننالم از غم ايام و جور يار...
باشد مرا دلی كه ز صد جا شكسته است

ای گل! برون نياوردش سوزن مسيح
خاری كه عشق تو به دل ما شكسته است

از آنچه پيش دوست ب‍ُو‌د در‌خور نثار
تنها مرا دلی ب‍ُو‌َد، اما شكسته است

اين حسرتم كُشد كه ز مرغانِ اين چمن
بالِ منِ فلک ‌زده، تنها شكسته است

يک دل به سينه دارم و يک شهر دل‌ستان
بازار من ز گرمیِ سودا شكسته است

ما دل‌شكسته از می مهر و محبتيم
مينای ما ز نشئه‌ی صهبا شكسته است

هر چيز بشكند ز بها اوفتد، وليک...
دل را بها و قدر ب‍ُو‌َد تا شكسته است

(رنجی)! كجا رَوم ز سر كوی او كه من
پای جهان‌دويده‌ام اين‌جا شكسته است.

"مرحوم هادی رنجی"

بیوگرافی و اشعار استاد هادی رنجی

https://uploadkon.ir/uploads/945131_25شادروان-استاد-هادی-رنجی.png

(بیوگرافی)

شادروان استاد هادی پیشرفت ـ متخلص به (رنجی) ـ در سال 1286 شمسی ـ در تهران به دنیا آمد. وی هنوز کودکی را پشت سر نگذاشته و مشغول آموختن خواندن و نوشتن بود که مجبور شد تحصیل را رها کند و قفل‌سازی را پیشه خود سازد و هنوز به سن بلوغ نرسیده بود که متحمل معاش مادر و خواهران و برادرش شد.

مرحوم هادی رنجی ـ در 15 سالگی همین که اوزان صحیح و سنگین را شناخت به سرودن انواع شعر پرداخت و وقتی اشعار خود را قابل عرضه در انجمن های ادبی تشخیص داد در این محافل شرکت کرده و شعرهای خود را در معرض نقادی سخن شناسان قرار داد.

طولی نکشید که هم خود و هم دوستان سخن سنج او پی بردند که وی استعداد غریبی در غزلسرایی دارد. لذا به همین دلیل وی بیشترین توجه خود را معطوف به غزل نمود و انصافاً در این زمینه حیرت همگان را برانگیخت .

استاد هادی رنجی از سبک هندی پیروی کرده و از شعرای پیشین به (صائب) و (حافظ) ارادتی خاص داشت.. وی مردی آزاده و وارسته بود هیچ یک از دوستانش به یاد ندارند که گرد کدورتی از او بر دل داشته باشند او بسیار گشاده دست و بخشنده بود از مال دنیا خیلی بهره مند نبود اما هرچه داشت همان را با دیگران تقسیم می‌کرد.

هادی رنجی، سرانجام در ساعت 8 صبح روز پنجشنبه 4 اسفند ماه سال 1339 به علت سکته‌ی قلبی در 53 سالگی در بیمارستان ویلای تهران وفات کرد. آرامگاه ابدی مرحوم رنجی در آرامستان ابن بابویه تهران در مقبره‌ی خانوادگی و کنار مزار مادرش می‌باشد.

از زنده یاد رنجی 8 فرزند 2 پسر و 6 دختر به یادگار مانده است. دیوان زنده یاد (هادی رنجی) به همت دوستان وی از جمله استاد مشفق کاشانی و به همت (انتشارات زوار) به چاپ رسیده است.

روحش شاد و یادش گرامی باد.‌‌‌

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(می‌گرید)

دل بیدار من، بر مردم خوابیده می‌گرید
بلی، فهمیده بر احوال نافهمیده می‌گرید

ز چشم خویشتن آموختم رسم رفاقت را
که هر عضوی به درد آید به حالش دیده می‌گرید

پس از جان دادن عاشق، دل معشوق می‌سوزد
که شیرین بهر فرهادِ به خون غلتیده می‌گرید

نگردد تا رقیب زشت خو، آگه ز حال من...
دلم از هجر آن زیبا صنم دزدیده می‌گرید

به روز وصل، هم عاشق بوَد در گریه و زاری
ز شام هجر از بس دیده‌اش ترسیده می‌گرید

لبی خندان نبینی تا نباشد دیده‌ای گریان
بخندد جام، چون مینای می را دیده می‌گرید

محبت را میان یوسف و یعقوب سنجیدم
چو دیدم بیشتر آن پیر محنت‌دیده می‌گرید

کسی کو تیر جانان را هدف گردیده می‌خندد
دلی کز تیغ آن محبوب سرپیچیده می‌گرید

هر آن عاشق که بینی از فراق یار می‌نالد
ولی (رنجی) ز بهر دلبر رنجیده می‌گرید

"مرحوم هادی رنجی"