خطت سبز و لبت مشک و گلاب است

(امید فتح)

خطت سبز و لبت مشک و گلاب است
دهانت ذرّه ، رویت آفتاب است

تو گنج حسنی و بس خانه‌ی دل
که از شوق چنین گنجی خراب است

دل من بی مه روی تو سوزان
چو کتمان از وجود ماهتاب است

شبی کآن آستان بالین من نیست
چه جای بستر و چه جای خواب است

برو ناصح مترسان از عذابم
که دیدار تو ما را خود عذاب است

بحمد الله ندارم دامن تر
اگر بر خرقه‌ام داغ شراب است

(کمال) آن خاک در از گریه تر ساز
که در باران، امید فتح آب است .

«کمال خجندی»

ای رخ و زلف سیاه تو شب تیره و ماه

(قصه‌ی زلف)

ای رخ و زلف سیاه تو شب تیره و ماه
مردم دیده که باشد؟ که کند در تو نگاه

مردم چشم تو ماتم‌زده‌ی عشاق‌اند
ورنه رنگ مژه‌ها بهر چه گردید سیاه

عاشق روی تو را برگ گل بستان نی
بلبل باغ ارم ، میل ندارد به گیاه

گر نشان قدمت بر سر راهی یابم
برنگیرم رخ اگر خاک شوم بر سر راه

ستم از چشم تو در عین پریشان‌کاری است
خود سر زلف تو دال است چه حاجت به گواه

گفتمش رخ بنهم بر رخ زیبای تو گفت
خرمن گل نتواند که کشد زحمت کاه

قصه‌ی زلف تو گفتیم به پایان نرسید
کاین حکایت نه حدیثی‌است که گردد کوتاه

«کمال خجندی»

داغ عشقت بر رخ جان‌ها نشان دولت است

(داغ عشق)

داغ عشقت بر رخ جان‌ها نشان دولت است
هر که محروم است ازین دولت، سزای محنت است

گر بلا افزون فرستی من بدین نعمت هنوز
شکر می‌گویم که در شکرت مزید نعمت است

از بزرگی گر سگ خود خوانی‌ام گه‌گه رواست
هرکه شد خاک درت او را به از صد عزت است

گر ببینی عاشقی در گریه‌ای زاهد چو اشک
از نظر مگریز کآن باران ز ابر رحمت است

زحمت آن در مده ای سر که از ما دوست را
این گرانی بس‌که جان بر آستان خدمت است

با تو در دوزخ مرا نار و عذاب سلسله
خوشتر از رخسار و زلف حوریان جنت است

نیست جز وصلی از او در پوزه‌ب جان (کمال)
آفرین بر جان درویشی که صاحب همت است.

«کمال خجندی»

در سینه مرا غیر تو همخانه کسی نیست

(دل دیوانه)

در سینه مرا غیر تو همخانه کسی نیست
ور هست برون از دل دیوانه کسی نیست

دل از چه به تنگ است ز اغیار که امروز
جز بار درین منزل ویرانه کسی نیست

در دیده تویی مردمک آن روز که پوشی
در خانه چو از مردم بیگانه کسی نیست

این جرم که عاشق ز تو خرسند به سوزی است
شمع چه گیریم چو پروانه کسی نیست

زلفت به در دل چه نشسته‌است چو دل رفت
این حلقه زدن چیست چو در خانه کسی نیست

تا چشم تو بر گوشه‌نشینان نظری کرد
در صومعه بی نعره‌ی مستانه کسی نیست

می نوش (کمال) از لب ساقی که درین دور
مستی چو تو بی ساغر و پیمانه کسی نیست.

«کمال خجندی»

از تو یک ساعت جدایی خوش نمی‌آید مرا

(خوش نمی‌آید مرا)

از تو یک ساعت جدایی خوش نمی‌آید مرا
با دگر کس آشنایی خوش نمی‌آيد مرا

گویی‌ام رو زین در و سلطان وقت و خویش باش
بعد سلطانی، گدایی خوش نمی‌آيد مرا

چاکرانت را نمی‌گویم، که خاک آن دَرم...
با بزرگان خودستایی خوش نمی‌آيد مرا

گفتمش در آب عارض عکس جان با ما نمای
گفت هر دم خودنمایی خوش نمی‌آيد مرا

از لب لعلت نپرهیزم به دور آن دو چشم
پیش مستان پارسایی خوش نمی‌آيد مرا

منکر زهدم به رویت تا نظرباز آمدم
پاکبازم من، دَغایی خوش نمی‌آيد مرا

صوفیان گویند چون ما خیز و در رقص آ (کمال)
حالت و وجد ریایی، خوش نمی‌آيد مرا .

«کمال خجندی»

با رخ آن مه به دعوی کی برآید آفتاب

(آفتاب)

با رخ آن مه به دعوی کی برآید آفتاب
کی نماید ذرّه هر جا رخ نماید آفتاب

سوختم از حسرت ای ابر افکن آنجا سایه‌ای
تا دگر بر خاک پایش رخ نساید آفتاب

تو رو ای دربان که من در سایه دیوار او
می‌نشینم منتظر چندان که آید آفتاب

بعد از آن کآن روی روشن آفتاب از دور دید
گر بر او بندی در از روزن در آید آفتاب

آفتاب ار گویدت من با تو می‌مانم مرنج
چون به خود گرم است خود را می‌ستاید آفتاب

در سر زلفت گرفته‌است آفتاب از دیرباز
حلقه‌ای زآن زلف، بگشا تا گشاید آفتاب

می‌کشد بهر تو گفتم دردسر دایم (کمال)
گفت نشنیدی که درد سر فزاید آفتاب ؟!.

«کمال خجندی»

در راه عشق، هر که به من اقتدا کند

(راه عشق)

در راه عشق، هر که به من اقتدا کند
باید که سر ببازد و جان را فدا کند

دیوانه‌وار خانه‌ی هستی کند خراب
هر کو اساس عشق حقیقی بنا کند

در حق من رقیب اگر گفت تهمتی
صاحب نظر هر آینه این افترا کند

روزی ز روی لطف نپرسی که این غریب
بی ما چگونه می‌گذراند چه‌ها کند

وقتی ندایی از سر کویت شنیدمی
کو هاتفی که بازم از آن جا ندا کند

سی ساله بندگی (کمال) ار قبول نیست
رفت آنچه رفت باز زند ابتدا کند .

«کمال خجندی»

بیوگرافی و اشعار کمال خجندی

https://uploadkon.ir/uploads/4cda26_25کمال‌الدین-مسعود-خجندی.png

(بیوگرافی)

کمال‌الدین مسعود خجندی _ متخلص به (کمال) صوفى، عارف و شاعر در قرن هشتم و اوایل سده‌ی نهم قمری، متولد 720 قمری، در خجند (تاجیکستان) بود و با حافظ شیرازی و شمس مغربی، معاصر بوده است. خجندی در علوم ظاهرى و باطنى عصر خود استاد بود و چون در تصوف و شعر و ادب تبحر داشت پیروان و مریدان بسیارى پیدا کرد.

ادامه نوشته