هر که ندارد به دل، محبت زهرا...

(محبت زهرا)

هر که ندارد به دل، محبت زهرا...
ديده‏ی خود پوشد از شفاعت زهرا

هاجر و حوّا، صفيه، ساره و مريم
فضّه صفت، مفتخر به خدمت زهرا

به به از اين منزلت که آمده برتر
ز آنچه تصور کنی، فضيلت زهرا

آه که با اين جلال و جاه و شرافت
بود فزون از جهان، مصيبت زهرا

آری، خود اختفای مدفن پاکش
شاهد عدلی بوَد ز غربت زهرا

پهلويش از ضرب در شکست و دريغا
گشت از آن آشکار، رحلت زهرا

پهلوی زهرا شکست و قلب پيمبر
پشت علی، شوی با فتوّت زهرا

بازويش از ضرب تازيانه سيه شد
آه از آن درد بی نهايت زهرا .

"علی‌اکبر خوشدل تهرانی"

با من از مهر زند باده به مهتاب امشب

(شب مهتاب)

با من از مِهر زند باده به مهتاب امشب
ماهرویی که بَرد از دل مَه - تاب امشب

مگر از پرتو رخسار تو مَه وام گرفت ؟
ورنه این جلوه کجا بود به مهتاب امشب

خیز تا غوطه درین چشمه‌ی سیماب زنیم
ماهرویا! که گذشت از سرِ ما ، آب امشب

قدر دان اشک من ای گل! که من از چشمه‌ی چشم
دادمت آب و، شدی این‌همه شاداب امشب

روزگاری‌‌است که سودای تو بر سر دارم
خوش به‌چنگ آمدی ای گوهر نایاب! امشب

بخت، بیدار و، فلک يار و، حریفان در خواب
برو از دیده‌ی من بهر خدا خواب! امشب

می چون خون سیاووش بزن تا نزده‌است
شفق صبح، سر از پهلوی سهراب امشب

عيش امروز به فردا مفکن، باده بنوش
قدر این نعمت حاصل‌شده، دریاب امشب

پی درمان دل خسته‌ی (خوشدل) مطرب
بر دلِ چنگ بزن زخمه به مضراب امشب

"علی اكبر خوشدل تهرانی"

تا سزاواری نیابی، در پی احسان مباش

(اندرزی چند)

تا سزاواری نیابی، در پی احسان مباش
بخشش بیجا مکن، باران تابستان مباش

مرغ حق را از گلو خون میچکد با لفظ حق
ای حقیقت‌گو ز مرگ سرخ، روگردان مباش

باغبان چون دور گردد می‌رسد گلچین ز راه
ای گل من! پیش این نامحرمان خندان مباش

گر توان کردن فرار از ملک او با او بجنگ
ورنه در کشتی خلاف رأی کشتیبان مباش

با صدای جفت او صیاد گیرد مرغ را
ای اسیر نفس و شهوت! غافل از زندان مباش

مردم بی دستگه را سبزه فرش زیر پاست
از گیاهی کمتر، ای بی‌خاصیت انسان! مباش

موت اکبر، خواند مولا بینوایی را، بلی
آبرو چون بر سر نان می‌رود گو جان مباش

با زبان دل چه خوش آیینه با بیننده گفت:
هان که با روشن‌ضمیران در پی کتمان مباش

مگسل از مردم که هر یک عضوی از این پیکریم
تا در این پیکر توانی دیده شد، دندان مباش

(خوشدل) از بهر یکی نان بنده‌ی دونان مشو
جز غلام درگه شاهنشه مردان مباش.

"علی اكبر خوشدل تهرانی"

شنیدستم که دهقانی بداندیش

(بدآموزی)

شنیدستم که دهقانی بداندیش
ز غفلت ریخت خون همسر خویش

چو بودی بی‌گناه آن همسر زار
پشیمان شد از آن نستوده کردار

چو نار خشم وی گردید خاموش
بر آن شد تا نهد بر کار، سرپوش

رفیقی داشت مَحرم مَرد دهقان
علاج کار را پرسیدی از آن

نگر تا خود چه راه او را نمودی
که نادان‌تر ز وی آن دوست بودی

بگفتش رو، بجو پاکیزه رویی
جوانی سبزخط و مشک‌مویی

فریبش ده به‌صد شیرین‌زبانی
که آید در سرایت میهمانی

شبانگاهش نهانی بَر به خانه
بریزش خون به طرزی عاقلانه

سپس او را بخوابان در بر زن
بکش فریاد پس در کوی و برزن

که دادم من سزای خائنان را
ندادم بر دو بی ایمان امان را

اگر دانا بدین تدبیر باشی
به حكم شرع بی‌تقصیر باشی

چو گل دهقان نادان برشکفتی
عمل کردی به آنچه دوست گفتی

چو دهقان برکشید از سینه فریاد
رفیق مَحرم اول پاسخش داد

خلایق از در و دیوار خانه
شدند اندر سرای وی روانه

یکی بر آن دو خائن کرد نفرین
یکی بر غیرت آن مَرد تحسین

که ناگه آن رفیق مَحرم وی
که می‌بودی شریک اندر غم وی

فغانی از دل پُر درد برداشت
که خود کردی درو تخمی که خود کاشت

که مقتول جوان، دلبند او بود
جوان سبزخط، فرزند او بود

که باشد چاه‌کن همواره در چاه
برآورد از دل پر داغ خود، آه

بلی (خوشدل) سزای خائن این است
بدآموزی چنان، روزش چنین است

هرآنکس بد برای دیگران خواست
بدی گردد نصیبش بی کم و کاست

هرآنچه بهر خود مپسندی آن را
روا نبوَد پسندی دیگران را

"علی اكبر خوشدل تهرانی"

ز دامان مام درخشان زینب

ولادت حضرت زینب (س)

ز دامان مام درخشان زینب
عیان شد مه روی رخشان زینب

مه و مهر زهرا و حیدر قرین شد
وز آن شد عیان نجم تابان زینب

بنازم بدین نجم آن مهر و این مه
که شد مهر و مه مات و حیران زینب

مهین بانوی بانوان آن که مریم
چو فضّه بود از کنیزان زینب

به پنجم ز ماه جمادیِّ اوّل
بود عید میلاد ذی‌شان زینب

پیمبر به مسجد درون با علی بُد
که شد فضّه تبریک گویان زینب

روان شد نبی با علی سوی خانه
که بیند رخ پرتو افشان زینب

گرفتش به بر تا زند بوسه از جان
به لعل و عقیق بدخشان زینب

ولی هیچ از گریه ساکت نگشتی
دو چشم گهرریز گریان زینب

نهادی به دامان بابش که شاید
شود کم سرشک چو باران زینب

نگردید آرام و بنهاد او را
به ذیل حسن بحر احسان زینب

ولی در بر مجتبی هم نگشتی
کم از ناله و آه و افغان زینب

که ناگه بیامد حسین آن‌که بودی
ز روز ازل مونس جان زینب

چو چشمش به چشم حسین اوفتادی
شد آرام آن قلب سوزان زینب

بخندید بر روی سلطان عطشان
که ای یار هم‌عهد و پیمان زینب

تو را هم‌سفر در ره کربلایم
از امروز تا روز پایان زینب

سر من به دامانت امروز و فردا
سر تو بود زیب دامان زینب

من آن روز رگ‌های حلقت ببوسم
گر امروز بوسی تو چشمان زینب

مَنَت میهمان در مدینه ولی تو
به ویرانه‌ی شام، مهمان زینب

خدایا به خون گلوی شه دین
الهی به موی پریشان زینب

گذر از گناهان (خوشدل) که باشد
چو این انجمن از غلامان زینب.

"علی‌اکبر خوشدل تهرانی"

کان عصمت کوه همّت بحر رحمت زینب است

حضرت زینب (س)

کان عصمت کوه همّت بحر رحمت زینب است
دومین بانوی دربار ولایت زینب است

در وفاداری نظیر وی نیامد در وجود
در وفا و در صفا فرخنده آیت زینب است

در برادر دوستی نامد عدیلش خواهری
وه چه خواهر بی‌عدیل اندر محبت زینب است

بحر علم و دانش و فضل و کمال و قدس و دین
کان صدق و طاعت و تقوی و رحمت زینب است

شیردل دخت حجاز آن قهرمان سرفراز
هم‌چو باب خود علی اندر شجاعت زینب است

در شجاعت نی همین تنها چو باب خویش بود
چون علیّ مرتضی کان فصاحت زینب است

نی فصاحت را همین تنها ز باب خویش داشت
چون شه مردان در آیین بلاغت زینب است

خطبه چون در کوفه‌ خواندی خلق گفتندی علی‌ است
چون هماهنگ علی، اندر خطابت زینب است

او عقیله، او علیمه، او علیّه، عالیه
او ولیّه در ولایت بی‌نهایت زینب است

خود به شأن اوست «انَّ‌الله یُحبّ‌الصّابرین»
صابرات دهر را بخشافضیلت زینب است

نی همین از جمله عالم، صبر او افزونتر است
آن‌که افزونتر بوَد او را مصیبت زینب است

او بوَد اُمّ‌المصائب، اوست اُمّ‌الصّابرات
عظّم‌اللّه اجورک فی‌الرزیّه زینب است

آن‌که داغ شش برادر دید صبحی تا به ظهر
بانوی عصر و زمان، خاتون عزّت زینب است

اندر آن کوفه که بودی پایتخت باب او
شد اسیر و آن‌که دید این‌گونه مِحنت زینب است

وآن‌که در ویرانه پنهان کرد گنج خود به خاک
چون رقیّه، عمّه‌ی خم گشته قامت زینب است

آن‌که خود امروز گیرد دست هر افتاده را
وآن‌که (خوشدل) را کند فردا شفاعت زینب است

"علی‌اکبر خوشدل تهرانی"

مرد آزاده حسین‌ است که بود این هدفش

(درس غیرت)

مَرد آزاده حسین‌ است که بود این هدفش
که شود کشته ولی زنده بماند شرفش

عوض آب زر، از خون سر این جمله نوشت
ای خوش آن کاو نکند بستر راحت، تلفش

امتحان کرد ز اصحاب، در آخر شبِ عمر
تا به جز مَردم آزاده نماند، به صفش

درس غیرت ز وی آموز که تا در دم مرگ
دیده سوی حرم و حفظ زنان، بُد هدفش

برفشاندی به‌سوی چرخ که این هدیه‌ی ماست
گشت از خون سر آن لحظه که لبریز کفش

سوخت کاخ ستمِ پور معاویه به شام
آتشین خطبه‌ی زینب که ز دل بود تفش

(خوشدل) این منزلتی نیست که هرکس یابد
که جهان ناقد و ماییم چو دُرّ و خزفش

"علی‌اکبر خوشدل تهرانی"

بهرت، ای کرب و بلا ! آمده مهمانی چند

(ألسَّلامُ عَلَيْكَ يٰا أباعَبْداللّٰه الحُسَين)

بهرت، ای کرب و بلا ! آمده مهمانی چند
دیده بگشا و ببین، موکب سلطانی چند

بر مه و مهر فلک سای سر خود که تو را
داده دلدار جهان، نَیِّر تابانی چند

خاک تو، وادی مقصود مهین قافله‌ای‌ست
که نمودند همی طی بیابانی چند

پس ازین، کرببلا ! با سر و سامان گردی
که شوی خوابگه بی سر و سامانی چند

تيره رخسار فرات تو شود ، گر نكند
رحم بر تشنگی کودک عطشانی چند

چند روز دگر، اینجاست که بر عرش رَود
ز جگرسوختگان ، ناله و افغانی چند

اندر اينجاست که از داغ جوانان حسین
تا به دامن بشود چاک گریبانی چند

اندر اينجاست که بشکفته شود از دم تیغ
ز گلستان نبی ، غنچه‌ی خندانی چند

لاله‌زار شه خوبان شوی ، ای کرببلا !
چند روز دگر از خون جوانانی چند

چون سکینه به بر پیکر صدپاره‌ی شاه
بنشینند هزاران به نواخوانی چند

گیسوی حور به فردوس، پریشان گردد
ز غم بی کسی موی پریشانی چند

ای حسینی! که بخوانده‌‌ست سرت بر سر نی
به ره شام بلا ، آیه‌‌ی قرآنی چند

صله کن لطف به (خوشدل) که به غمگینی ساخت
ز بیان غم تو ، دفتر و دیوانی چند

"علی اكبر خوشدل تهرانی"

کیست این خسروِ مظلوم که خونین بدن است

(ألسَّلامُ عَلَيْكَ يٰا أباعَبْداللّٰه الحُسَين)

کیست این خسروِ مظلوم که خونین بدن است
وز دَمِ نیزه و شمشیر، دو صد پاره تن است

کیست این مظهرِ جانبازی و ایثار و وفا
که به آزادگی و عدل و شرف، مُمتحن است

او بُوَد چشم و چراغ دل زهرای بتول
روشنی‌‌بخشِ جهان، نورِ رخ ذو‌المنن است

گبر و ترسا و یهودش، چو مسلمان خواهد
یار و محبوبِ ملل، شمع همه انجمن است

چه غم ار حسرتِ دیدارِ وطن داشت به دل
وطنش در دل یاران، شَهِ دور از وَطن است

او شهید است و نیازش نبُوَد گر چه به غسل
آبِ غسلش همه از خونِ گلو و بدن است

کفنی داشت ز خاک و کفنی داشت ز خون
تا نگویند کسان، جسمِ حسین بی کفن است

اُستخوانی اگر از سینه‌ی او باقی ماند
آن هم از ضربِ سُم اسب، شکن در شکن است

دفن کردی چو پدر را پسرِ بیمارش
آنکه یعقوب صفت، شهره‌ی بیت ‌الحَزن است

با سر‌انگشتِ مبارک بنوشتی بر خاک
این همان قبرِ شهیدی‌ست که عطشان دهن است

این مکان قبله‌ی عشّاق جهان خواهد شد
(خوشدل) این تربتِ معشوقِ زمین و زَمن است

"علی اكبر خوشدل تهرانی"

داری جفا به پاکدلان، ای جهان! هنوز

(ألسَّلامُ عَلَيْكَ يٰا أباعَبْداللّٰه الحُسَين)

داری جفا به پاکدلان، ای جهان! هنوز
کز جور توست تا به فلک، الامان هنوز
ای چرخ! از تو ناله کند انس و جان هنوز
نادم نه‌یی ز دور خود، ای آسمان! هنوز

دشمن به گریه آمد و تو سرگران هنوز

باشد گواه این سخنم در جهان، حسین
سلطان دین و رهبر آزادگان، حسین
لب تشنه مرد، بر لب آب روان، حسین
شرمت نشد فرات که لب تشنه جان، حسین

بسپرد در کنار تو و تو روان هنوز

بر داستان کرب و بلا چون که بنگرم
یاد از کلام زینب مظلوم آورم
در قتلگاه گفت به خود من چه خواهرم؟!
غلتان به خون، برادر با جان برابرم

دردا که زنده‌ام منِ نامهربان هنوز

سوزم شها! ز ناله‌ی جانسوز خواهرت
بر نی چو دید آن سر خونین انورت
گفت: از فراز نامه، به رأس منورت
ای شاه تشنه لب! که بُرید از قفا سرت؟

کآید صدای العطشت، بر سنان هنوز

نازم به صبر خواهرت، ای خسرو جلیل
آن رهبر زنان که ز کف داد، بس قتیل
بر کودکان، معین و پرستار بر علیل
آواز و صوت تو جرس، بانگ الرحیل

شرح جفای شمر و سنان در میان هنوز

(خوشدل)! فزون ازین نبوَد در جهان غمی
از بهر بانویی که بسوزاند عالمی
گفت این سخن چو دور شد از قتلگه، کمی
ای ساربان! عنان شتر، بازکش دمی

در خواب رفته اصغر شیرین زبان هنوز

"شادروان علی اکبر خوشدل تهرانی"