جمال شاه سخا بود و بود تاج سرم

(آغوش)

جمال، شاه سخا بود و بود تاج سرم
وحید، گنج هنر بود و بود عم به سرم

به سوی این دو یگانه به موصل و شروان
دلی است معتکف و همتی است برحذرم

هنر بدرد ز دندان تیز سین سخا
دلم درید و بخائید گوشهٔ جگرم

سخا بمرد و مرا هر که دید از غم و درد
گریست بر من و حالم چو دید در بدرم

منم غریق غم و اندهان که در شب و روز
غم جمال برم و انده وحید خورم

«خاقانی شروانی»

آگه نه‌ای که بر دلم از غم، چه درد خاست

(محنت)

آگه نه‌ای که بر دلم از غم، چه درد خاست
مِحنت دو اَسبه آمد و از سینه گرد خاست

بر سینه داغ واقعه نقش‌الحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست

جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست

هم‌سنگ خویش گریه‌ی خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریه‌ی من دل به درد خاست

در کار عشق دیده مرا پایمرد بود
هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست

دل یاد کرد، یار فراموش کی کند؟
در خون نشستن من ازین یاکرد خاست

دل‌تشنه‌ی مرادم و سیر آمده ز عمر
دل بین کز آتش جگرش آبخَورد خاست

دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت
این کُندپایی از فلک تیزگرد خاست

در تخت نَرد خاکی اسیر مُششدرم
زین مهره‌ی دو رنگ کزین تخته‌نرد خاست

خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت
تا باد سردم از دم گردون نوَرد خاست

گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
از دست‌کوب خصم مرا باد سرد خاست

(خاقانیا) منال که غم را چو تو بسی است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست.

«خاقانی شروانی»

ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است

(صحیفه‌ی جان)

ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است
در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است

درد کهنت بود برآورد روزگار
این درد تازه‌روی، نگویی چه نوبر است

شهری غریب دشمن و، یاری غریب حسن
اینجا چه جای غم‌زدگان قلندر است

گفتم مَوَرز عشق بتان گرچه جور عشق
انصاف می‌دهم که ز انصاف خوش‌تر است

اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است
لاف از دمشق بس... که ترازوی بی‌زر است

اکنون که دیدی آن سر زنجیر مشک پاش
زنجیر می‌گسل که خِرد حلقه بر در است

جو جو شدی برابر آن مشک و طرفه نیست
هرجا که مشک بینی جو جو برابر است

از کس دیت مخواه که خون‌ریز تو تویی
نقب از برون مجوی که دزد اندرون در است

(خاقانی) است و چند هزار آرزوی دل
دل را چه جای عشق و چه پروای دلبر است

بیچاره زاغ را که سیاه است جمله تن
از جمله تن سپیدی چشمش چه درخَور است.

«خاقانی شروانی»

ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب

(ترک خواهش)

ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب
خاطرآسوده ازین گردش ایام بخسب

به ریا خواب چو زاهد نبوَد بیداری
چند جامی بکش از باده‌ی گلفام بخسب

در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال!
شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب

گر به خورشیدرخی گرم شود آغوشی
تا دم صبح قیامت ز سر شام بخسب

بالش از خُم کن و بستر بکن از لای شراب
بگذر از ننگ، مُبرّا بشو از نام بخسب

همچو محمل برو آفات به غفلت بگذار
در جهان بی‌خبر از کفر و ز اسلام بخسب

نغمه‌ی من بشنو باده بکش مست بشو
شب ماه است به جانان به لب بام بخسب.

"خاقانی شروانی"

ای پار دوست بوده و امسال آشنا

(بی‌وفا)

ای پار دوست بوده و امسال آشنا
وی از سزا بُریده و بگزیده ناسزا

ای سُفته درّ وصل تو الماس ناکسان
تا کی کنی قبول، خسان را چو کهربا

چند آوری چو شمسِ فلک هر شبانگهی
سر بر زمین خدمت یاران بی‌وفا

آن را که خصم ماست شدی یار و هم‌نفس
با آن که کم ز ماست شدی یار و آشنا

الحق سزا گزیدی و حقا که درخور است
پیش مسیح مائده و، پیش خر، گیا

بودیم گوهری به تو افتاده رایگان
نشناختی تو قیمت ما از سرِ جفا

بی‌دیده کِی شناسد خورشید را هنر
یا کوزه‌گر چه داند یاقوت را بها

ما را قضای بَد به هوای تو درفکند
آری که هم قضای بلا باد بر قضا

ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی
نه حسن تو گذاشتی و نه هوای ما

حکم قضای بود وگرنه چنین بَدی
(خاقانی) از کجا و هوای تو از کجا

"خاقانی شروانی"

هان! ای دلِ عبرت‌بین! از دیده عبر کن! هان!

(ایوان مدائن)

هان! ای دلِ عبرت‌بین! از دیده عِبَر کن! هان!
ایوان ِ مدائن را آیینه‌ی عبرت دان!

یک‌ ره زِ لب ِ دجله منزل به مدائن کن
وَز دیده دُوُم دجله بر خاک ِ مدائن ران

خود دجله چنان گرید صد دجله‌ی خون گویی
کز گرمی ِ خونابش آتش چکد از مژگان

بینی که لب ِ دجله چون کف به دهان آرد؟
گویی زِ تَف ِ آهش لب آبله زد چندان

از آتش ِ حسرت بین بریان جگر ِ دجله
خود آب شنیده‌ستی کآتش کُنَدش بریان

بر دجله گِری نونو! وَ ز دیده زکاتش دِه
گرچه لب ِ دریا هست از دجله زکاتستان

گر دجله درآمیزد باد ِ لب و سوز ِ دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتش‌دان

تا سلسله‌ی ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان

گه‌گه به زبان ِ اشک آواز ده ایوان را
تا بو که به گوش ِ دل پاسخ شنوی ز ایوان

دندانه‌ی هر قصری پندی دهدت نو نو
پند ِ سر ِ دندانه بشنو زِ بن ِ دندان

گوید که تو از خاکی، ما خاک توییم اکنون
گامی دو سه بر ما نه و اشکی دو سه هم بفشان

از نوحه‌ی جغدالحق ماییم به درد ِ سر
از دیده گلابی کن، درد ِ سر ِ ما بنشان

آری! چه عجب داری؟ کاندر چمن ِ گیتی
جغد است پی ِ بلبل؛ نوحه‌ست پی ِ الحان

ما بارگه ِ دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ِ ستمکاران تا خود چه رسد خذلان

گویی که نگون کرده‌ست ایوان ِ فلک‌وش را
حکم ِ فلک ِ گردان؟ یا حکم ِ فلک‌گردان؟

بر دیده‌ی من خندی کاینجا زِ چه می‌گرید!
خندند بر آن دیده کاین‌جا نشود گریان

نی زال ِ مدائن کم از پیرزن ِ کوفه
نه حجره‌ی تنگ ِ این کمتر زِ تنور ِ آن

دانی چه؟ مدائن را با کوفه برابر نه!
از سینه تنوری کن وَز دیده طلب طوفان

این است همان ایوان کز نقش ِ رخ ِ مردم
خاک ِ در ِ او بودی دیوار ِ نگارستان

این است همان درگَه کاورا زِ شهان بودی
دیلم مَلِک ِ بابِل، هندو شه ِ ترکستان

این است همان صفّه کز هیبت ِ او بردی
بر شیر ِ فلک حمله شیر ِ تن ِ شادروان

پندار همان عهد است. از دیده‌ی فکرت بین!
در سلسله‌ی درگَه، در کوکبه‌ی میدان

از اسب پیاده شو، بر نَطع ِ زمین رُخ نِه
زیر ِ پی ِ پیلش بین شه‌ مات شده نُعمان

نی! نی! که چو نُعمان بین پیل‌افکن ِ شاهان را
پیلان ِ شب و روزش کُشته به پی ِ دوران

ای بس شه ِ پیل‌افکن کافکند به شه‌ پیلی
شطرنجی ِ تقدیرش در ماتگَهِ حرمان

مست است زمین. زیرا خورده‌ست به‌جای می
در کاسه سر ِ هرمز، خونِ دلِ نوشروان

بس پند که بود آن‌گه بر تاج ِ سرش پیدا
صد پند ِ نو است اکنون در مغزِ سرش پنهان

کسریٰ و ترنج ِ زر، پرویز و به زرّین
بر باد شده یک‌سر، با خاک شده یکسان

پرویز به هر خوانی زرّین‌تره گستردی
کردی زِ بساط ِ زر، زرّین‌تره را بستان

پرویز کنون گم شد! زآن گم‌شده کمتر گو
زرّین تره کو برخوان؟ رو «کَم تَرَکوا» برخوان

گفتی که کجا رفتند آن تاج‌وران اینک؟
زایشان شکم ِ خاک است آبستن ِ جاویدان

بس دیر همی‌زاید آبستن ِ خاک، آری
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان

خونِ دلِ شیرین است آن می که دهد رَزبُن
ز آب و گِل ِ پرویز آن خُم که نهد دهقان

چندین تنِ جبّاران کاین خاک فرو خورده‌ست
این گرسُنه‌چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان

از خونِ دلِ طفلان سرخاب ِ رخ آمیزد
این زالِ سپید ابرو، وین مام ِ سیه‌پستان

(خاقانی) ازین درگه دریوزه‌ی عبرت کن
تا از در ِ تو زین‌ پس دریوزه کند خاقان

امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا زِ در ِ رندی توشه طلبد سلطان

گر زاد ِ ره ِ مکه تحفه‌ست به هر شهری
تو زاد ِ مدائن بَر تحفه ز پی ِ شروان

هرکس برَد از مکّه سبحه زِ گِل ِ جمره
پس تو ز مدائن بَر سبحه ز گل ِ سلمان

این بحرِ بصیرت بین! بی‌شربت از او مگذر
کز شطّ ِ چنین بحری لب‌تشنه شدن نتوان

اِخوان که زِ راه آیند، آرند ره‌آوردی
این قطعه ره‌آورد است از بهر ِ دل ِ اِخوان

بنگر که در این قطعه چه سِحر همی راند
معتوه ِ مسیحا دل، دیوانه‌ی عاقل جان

"خاقانی شروانی"

ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا

(دام عشق)

ز خاک کوی تو هر خار، سوسنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی، مسکنی است مرا

برای آن که ز غیر تو چشم بردوزم
به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا

ز بس‌که بر سر کوی تو اشک ریخته‌ام
ز لعل، در بر هر سنگ دامنی است مرا

فلک موافقت من کبود درپوشید
چو دید کز تو به هر لحظه شیونی است مرا

از آن زمان که ز تو لاف دوستی زده‌ام
به هر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا

هر آن که آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا

به دام عشق تو درمانده‌ام چو (خاقانی)
اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا

"خاقانی شروانی"

بیوگرافی و اشعار خاقانی شروانی

https://uploadkon.ir/uploads/7fb507_24خاقانی-شروانی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان افضل‌الدین بدیل بن علی خاقانی حقایقی شَروانی، معروف به: (خاقانی شروانی) ـ از جمله‌ی بزرگ‌ترین قصیده‌سرایان تاریخ شعر و ادب فارسی به‌شمار می‌آید. از القاب مهم وی «حسان العجم» می‌باشد. خاقانی از سخن‌گویان قوی‌طبع و بلندفکر و یکی از استادان بزرگ زبان پارسی و در درجه‌ی اول از قصیده‌سرایان عصر خویش است. توانایی او در استخدام معانی و ابتکار مضامین در هر قصیده‌ی او پدیدار است.

خاقانی در سال 520 (قمری) در شهر شَروان به دنیا آمد. پدرش نجیب‌الدین علی مروی درودگر (نجار) بود. مادر او مسیحی نسطوری بود که به اسلام گرویده بود. عمویش کافی‌الدین عمر، طبیب و فیلسوف بود و خاقانی تا 25 سالگی در سایه‌ی حمایت او بود و در نزد او انواع علوم ادبی و حکمی را فرا گرفت. چندی نیز در خدمت ابوالعلاء گنجه‌ای شاعر بزرگ معاصر خود که در دستگاه شروانشاهان به‌سر می‌برد، کسب فنون شاعری کرد. پس از آنکه ابوالعلاء وی را به خدمت خاقان منوچهر شروانشاه معرفی کرد لقب «خاقانی» بر او نهاد (پیش از آن متخلص به «حقایقی» بود) از آن پس خاقانی نزدیک به 40 سال وابسته به دربار شروانشاهان و در خدمت منوچهر شروانشاه، و پسر و جانشین او اخستان شروانشاه بود.

در حدود سال 550 به امید دیدار استادان خراسان و دربارهای مشرق روی به عراق نهاد و تا ری رفت. در آنجا بیمار شد، و والی ری او را از ادامه‌ی سفر بازداشت و خاقانی مجبور به بازگشت به «حبسگاه شروان» گشت. پس از مدتی توقف در شروان به قصد حج و دیدن امرای عراقین از شروانشاه اجازه‌ی سفر گرفت و در زیارت مکه و مدینه چندین قصیده سرود. در حدود سال ۵۵۱ یا ۵۵۲ سرگرم سرودن مثنوی تحفةالعراقین بود. در راه سفر به بغداد، از ایوان مدائن گذر کرد و قصیده‌ی غرای خود را درباره‌ی آن سرود.

در بازگشت به شروان، باز خاقانی به دربار شروانشاه پیوست. لیکن میان او و شروانشاه به علت نامعلومی کدورت ایجاد شد، و آنچنان‌که از قصیده‌های حبسیه که در دیوانش ثبت است برمی‌آید یک‌سالی را در حبس گذراند. بعد از چندی در حدود سال 569 قمری به سفر حج رفت، و بعد از بازگشت به شروان در سال 571 فرزند 20 ساله‌ی خود رشیدالدین را از دست داد و بعد از آن مصیبت مرگ همسر و مصائب دیگر بر او وارد شد. از آن پس میل به عزلت یافت و از خدمت دربار شروانشاهان کناره گرفت.

خاقانی شروانی در اواخر عمر در تبریز به سر می‌برد و سرانجام در همان شهر درگذشت و پیکرش در مقبرةالشعراء، در محله‌ی سرخاب تبریز به خاک سپرده شد. سال وفات او را 595 و هم 582 قمری نوشته‌اند.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(آهِ جگر)

در جهان هیچ سینه بی‌غم نیست
غم‌گساری ز کیمیا کم نیست

خستگی‌های سینه را نونو
خاک پُرکن که جای مَرهم نیست

دم سرد از دهان بر آه جگر
بازگردان که یار همدم نیست

هیچ یک خوشه‌ی وفا امروز
در همه کشتزار آدم نیست

کِشت‌های نیاز خشک بماند
کابرهای امید را نم نیست

به نواله هزار مَحرم هست
به گه ناله نیم مَحرم نیست

گر بنالی به دوستی گوید
هان خدا عافیت دهد، غم نیست

دانی آسوده کیست در عالم؟
آنکه مقبول اهل عالم نیست

هست سالی دو روز شادی خلق
چون نکو بنگری همان هم نیست

زآنکه یک عید نیست در علام
که در او صد هزار ماتم نیست

خیز (خاقانیا) ز خوان جهان
که جهان میزبان خرّم نیست.

"خاقانی شروانی"