بگذر از عشق که نه خطوه نه گام‌ است اینجا

(اینجا)

بگذر از عشق که نه خطوه نه گام‌ است اینجا
دل به حسرت نه و بس کار تمام است اینجا

خط آزادگی سرو، به مرغان ندهند
بازگردید که سیمرغ به دام است اینجا

فکر طوبی و جنان در ورع عشق خطاست
آنچه در شرع مباح است حرام است اینجا

جرعه از شبهه‌ی خاطر ز گلو برگردد
هان به هُش باش، که جام و لب بام است اینجا

خود به خود بانگ زنم خود ز خود آوا شنوم
خبرم نیست که گویم چه مقام است اینجا

همه می نوشی و مستی و نشاط و طرب است
کس نداند که شب و روز کدام است اینجا

ز ابر ساغر، مَه رخساره‌ی ساقی بنمود
شکر لله که تجلی به دوام است اینجا

غایب از دیده‌ی بازم نشود یک ساعت
آنکه رَم خورده ز وهم همه رام است اینجا

فیض آب خضر از نظم (نظیری) ریزد
که صفای سحری با دم شام است اینجا

"نظیری نیشابوری"

افغان که بعد صد طلب و جستجوی خویش

(آبروی خویش)

افغان که بعد صد طلب و جستجوی خویش
پر خون برم ز چشمه‌ی حیوان سبوی خویش

آزرده تر ز آبله‌ی خار دیده‌ام
خونابه ریزم از بن هر تار موی خویش

از بس که گشته پر ز غم و غصه هر رگم
چون خوشه کرده دانه گره در گلوی خویش

آبم نماند در جگر از بس گریستم
دیگر به کار گریه کنم آب روی خویش

می‌سوخت کِلک و دفتر اگر داشتی دلم
از گفتگوی دوست سر گفتگوی خویش

دست طلب چو پیش کسان می‌کنی دراز
پل بسته‌ای که بگذری از آبروی خویش

در حیرت جمال تو گم بودم ای دریغ
فرصت نشد که از تو کنم جستجوی خویش

عشق است و صد امید (نظیری) گناه نیست
با او بگوی یک سخن از آرزوی خویش

«نظیری نیشابوری»

چند از مؤذن بشنوم توحید شرک‌آمیز را

(ای طبیب)

چند از مؤذن بشنوم توحید شرک‌آمیز را
کو عشق تا یک سو نهم شرع خلاف‌انگیز را

ذکر شب و ورد سحر نی حال بخشد نی اثر
خواهم به زناری دهم تسبیح دست‌آویز را

ترک شراب و شاهدم بیمار کرده‌ست ای طبیب
صحّت نخواهم یافتن تا نشکنم پرهیز را

خاکی به باد آمیخته گردی ز جا انگیخته
آبی به مژگان می‌زنم گرد غبارانگیز را

نی عشق افزاید بر این نی مهر زیبد بیش ازین
کی مانده ظرف قطره‌ای پیمانه‌ی لبریز را

پیوسته ابرو در کشش همواره مژگان در زدن
تا کی کسی بر دل خورَد این دشنه‌های تیز را

سِیری (نظیری) زین چمن کز کهنگی گشتی خشن
در باغ نرمی بین به هم، خار و گل نوخیز

"نظیری نیشابوری"

دهم دو ملک به یک نغمه‌ی رباب عوض

(قناعت اکسیر)

دهم دو ملک به یک نغمه‌ی رباب عوض
کنم به سایه‌ی ابری صد آفتاب عوض

ز قید خانقهم دل گرفته دیر کجاست؟
که زهد ناب کنم با شراب ناب عوض

سبویم از چَه زمزم شکسته می آید
به گردن خُم مِی، افکنم طناب عوض

دلی ز بادیه‌ی کعبه ، تشنه‌تر دارم
رَوم به دیر به طوفان کنم شراب عوض

طمع که سر به زمین داد آبرویم را
به جوی حاصلم آرد به جرعه آب عوض

فلک که پرده ز چشم حسود دور انداخت
ز تاب می‌فکند بر رخم نقاب عوض

عمارت دل من دور چرخ برهم زد
که نیست مایه‌ر صد گنج این خراب عوض

به مدّعای دل خود کجا رسم؟ هیهات
که صد سؤال مرا نیست یک جواب عوض

کنون دل و خِرد از خواب چشم بگشایند
که رفت دیده‌ی سودایی‌ام به خواب عوض

نماند مایه (نظیری) قناعت اکسیر است
مجو جز از درِ همت به هیچ باب عوض

"نظیری نیشابوری"

زبان پیام هوس داشت شستم انشا را

(سَر تمنا)

زبان پیام هوس داشت شستم انشا را
درون سینه بریدم سَر تمنا را

چگونه عرض تمنا کنم که حسن غیور
نداده راه درین پرده رمز و ایما را

در آن نظاره که بر تیغ و کف شعور نبود
ز رشک سوخته بود آگهی زلیخا را

ذخیره‌ای ز جنون بهار ننهادیم
کم است سود تنک‌مایگان سودا را

نوازشی اگرم می‌کند، مَحبت نیست
توان شناختن از دوستی، مدارا را

گر از ورع به گدا زاهدان قدح ندهند
چه مانع است حریفان باده‌پیما را

گذشت شوق ز اندازه گوشه‌ی نظری
که مِی خموش کند مَست بی‌محابا را

به کینه‌ی دل بی‌رحم کافرت نازم
که کرده است به من دوست گبر و ترسا را

بدیهه‌سنج (نظیری) اگر تو خواهی بود
شکرفروش کنی طوطی شکرخا را

"نظیری نیشابوری"

پرده برداشته‌ام از غمِ پنهانی چند

(غم پنهانی)

پرده برداشته‌ام از غمِ پنهانی چند
به زیان می‌رود امروز گریبانی چند

زآن ضعیفان که وفا داشت درین شهر اسیر
قفسی چند به‌جا مانده و زندانی چند

سر و سامان سخن کردن این جمعم نیست
پهلوی من بنشانید پریشانی چند

بس خرابیم ز یکدیگرمان نشناسند
مانده‌ایم از دِهِ غارت‌زده ویرانی چند

کشته از بس به هم افتاده کفن نتوان کرد
فکر خورشیدِ قیامت کن و عریانی چند

هیچ دل را ستمِ حادثه مجروح نکرد
که نه لعل تو بر آن ریخت نمکدانی چند

بهر عشرت‌طلبی لَختِ دل آریم برون
چیده‌ایم از گُلِ این بادیه دامانی چند

چشم بر فیض (نظیری) همه خوبان دارند
کاسه در پیش گدا داشته سلطانی چند

"نظیری نیشابوری"

به مویی بسته صبرم، نغمه ی تار است پنداری

(پنداری)

به مویی بسته صبرم، نغمه‌ی تار است پنداری
دلم از هیچ می‌رنجد، دل یار است پنداری

به تحریک نسیمی خاطرم آشفته می‌گردد
به خودرایی سر زلفین دلدار است پنداری

نه پندم می‌دهد سودی، نه کارم راست بهبودی
دلی دارم که هر امسال او پار است پنداری

ننوشم تا قدح بر من دری از غیب نگشاید
کلید روزنم در دست خَمّار است پنداری

به نوعی طعن مردم را هدف گشتم که دامانم
ز سنگ کودکان ، دامان کهسار است پنداری

فلک را دیده ها بر هم نمی آید شب از کین‌ام
چنان هشیار می‌خوابد که بیدار است پنداری

(نظیری)! بوالعجب شیرین و نازک نکته می آری
تو را شکّر به خرمن، گل به خروار است پنداری.

"نظیری نیشابوری"

ازین ویرانه تر می‌خواستم ویرانه ی خود را

(افسانه ی خود را)

ازین ویرانه تر می‌خواستم ویرانه ی خود را
ازین ویرانه بیرون می‌برم دیوانه ی خود را

حریفان نشئه ی مهر و محبت را نمی‌دانند
به دست دشمن خود می‌دهم پیمانه ی خود را

نه مورش خاید از سختی، نه مرغش چیند از تلخی
نمی‌بینم ز جنس هیچ خرمن دانه ی خود را

ز شوق آن که طبل رحلتی ناگاه بنوازد
همیشه رخت بر درگاه دارم خانه ی خود را

عزیزان دیده از خاکسترم سازند نورانی
تو شمع بزم خلوت می‌کنی پروانه ی خود را

به آیات زبور و نغمه ی داوود نفروشم
بیان دردناک و نعره ی مستانه ی خود را

(نظیری)! قصه ی فرهاد و خسرو داستانی شد
کنون من هم کتابی می‌کنم افسانه ی خود را

"نظیری نیشابوری"

جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را

(زمزمه‌ی محبتی)

گر به سخن درآورم عشق سخن سرای را
بر بر و دوش سر دهی گریه‌ی های‌های را

گل به خزان شکفته شد، وین دل بسته وا نشد
در بن ناخن است نی بخت گرهگشای را

نی ز رهی خبر دهم، نی به دلی اثر کنم
صوت کجم ز کاروان زمزمه‌ی درای را

هر اَلمی که صعب تر روزی عاشقان شود
طعمه ز استخوان سزد حوصله‌ی همای را

درس ادیب اگر بوَد زمزمه‌ی محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را

خاتم جم شکسته تن هیکل عشق ساخته
منظر دوست کرده دل جام جهان نمای را

پیش (نظیری) از ملک درد دلی برم که هست
بر درِ شه ترددی ناله‌ی آن گدای را

"نظیری نیشابوری"

به غیر از رنگ و بویی نیست این عشق مجازی را

(عشق مجازی)

به غیر از رنگ و بویی نیست این عشق مجازی را
عطا کن لذت طعم حقیقت عشق بازی را

عزیزان را فدا کردم سر و سامان هبا کردم
نیرزم گوشه ی چشمی، بنازم بی نیازی را

عبارت کوته و دل تنگ و خاصان ملک زیبا
چه داند مرد صحرایی طریق کارسازی را

کسی تفسیر رمز عاشق و معشوق کی داند؟
به جز مکّی نمی‌داند لغت های حجازی را

همه سرمایه ی اقرار و ایمان بود رخسارت
فغان از خال هندویت که کافر کرد غازی را

گرسنه باز شاهنشاه و ما صیاد بی طالع
دل کبکی نثار آریم خوی شاهبازی را

صبوح و روح بر هم خورد چون بانگ صلات آمد
به زیر آرید از طاق این کهن دلق نمازی را

گر از یک ره نماید روی، از صد ره درون آید
(نظیری) چاره چون سازد فریب ترکتازی را

"نظیری نیشابوری"