قاصد نوروز، پیغام بهار آورده است

میلاد حضرت زهرا (سلام‌الله علیها)

(گلبن توحید)

قاصد نوروز، پیغام بهار آورده است
مژده‌ی وصل گل از بهر هَزار آورده است

باز فروردين که اعجاز مسيحا می‌کند
کوه و دشت و باغ را سرسبز بارآورده است

دولت نوروز را نازم که در گلزارها
گونه‌گون گل‌های بيرون از شمار آورده است

لاله را ساغر اگر از باده‌ی شبنم پر است
می کشان را مژده‏‌ی دفع خمار آورده است

شاد باش و شاد زی در اين بهار بی خزان
کاين‌چنين خرم بهاری روزگار آورده است

چشم دل بگشا که دست آفرينش زين بهار
گلبن توحيد، در دامن به بار آورده است

نور يزدان گشت از برج نبوت آشکار
تا خديجه دختری رشک بهار آورده است

مادر گيتی به عصمت دختری چون او نزاد
بحر عفت گوهری تا در کنار آورده است

آفتابی از شبستان رسالت بردميد
کز فروغش مِهر و مَه آيينه‌‌دار آورده است

جلوه‏‌گر شد ذات حق در ديده‌ی اهل يقين
چشمه‌سار دوست دُرّی شاهوار آورده است

(واجد) از خرّم بهار عشق، جانم تازه شد
تا شکوفا لاله‏‌ی هشت و چهار آورده است.

حاج اکبر دخیلی (واجد)

شام عاشورا که مَه بی نور بود

(شام عاشورا)

شام عاشورا که مَه بی نور بود
دیده‌ی انجم درآن شب کور بود

از زمین بر آسمان فریاد رفت
مرغ حق را آشیان بر باد رفت

چهره‌ی تاریک شب دیدن نداشت
اختری هم شوق خندیدن نداشت

ثابت و سیار دَرهَم ریخته
چشم انجم اشکِ ماتم ریخته

مرغ باغ عشق را پر سوختند
آشیانی را سراسر سوختند

شد که واماند ز گردش نُه سپهر
یا به هم ریزد بساط ماه و مهر

جان ما را شرح این افسانه سوخت
شمع را خاکستر پروانه سوخت

یکه تاز عرصه‌ی میدان عشق
کرده هفتاد و دو تن قربان عشق

ماند عریان پیکری بر روی خاک
بی‌کفن، صدپاره پرخون، چاک چاک

لاله در صحرا ز داغش غرق خون
لیلی اینجا بود در قید جنون

راز خون منشور آزادی نوشت
شد نگارش خط او از سرنوشت

خون شود چشمِ تر تو ای فرات!
شد چه خاکی بر سر تو ای فرات

شیهه‌ی اسبان سکوت شب شکست
قلب‌ها را ناله‌ی زینب شکست

قدسیان زین ماجرا حیران شده
دیده‌ی افلاکیان گریان شده

با دلی آشفته و جانی فکار
کودکان گشتند بر اُشتر سوار

با اسیران همسفر سرها به نی
اختران بودند بر گرد جُدی

بر فراز نی سری چون قرص ماه
شب ز نور روی او همچون پگاه

تیشه‌ای بر فرق استبداد زد
پنجه‌ای در پنجه‌ی بیداد زد

با سرِ شَه کرد زینب این خطاب
ای خجل از ماه رویت آفتاب

ای تو موسی و سنانت نخل طور
بوده خولی میزبانت در تنور

در خسوفی ای هلال من چرا ؟
مانده بی پاسخ سؤال من چرا

دست کوتاه است و نیزه بس بلند
پای ما را کرده عشق تو به بند

غنچه‌ی لب را چنان گل باز کن
ای مسیحا در سخن اعجاز کن

بعد تو ای خسرو ملک وجود
بهر زینب هیچ غمخواری نبود

حاج اکبر دخیلی قمی (واجد)

زآن ماتمی که کرد سيه پوش ، کعبه را

(پاس حريم كعبه)

زآن ماتمی که کرد سيه پوش ، کعبه را
جاری‌ست خون ز ديده‌ی پر جوش، کعبه را

با چشم دل به کعبه نظر کن که بنگری
با ماتمی بزرگ ، همآغوش کعبه را

پاس حريم کعبه کشيدش به کربلا
آنکس که بود زينت آغوش، کعبه را

ای خاک کربلا که به معيار آبرو
تنها توراست پاس فرادوش، کعبه را :

گر در تو بارور نشدی نهضت حسين
می‌رفت تا کنند فراموش ، کعبه را

هفتاد و دو ذبيح تورا خفته در برست
گر بود يک ذبيح در آغوش، کعبه را

زان جلوه‌ای که در تو جمال ازل نمود
کرد از یکی مشاهده، مدهوش کعبه را

(واجد) به پاس حرمت آن پاک نهضت است
بینی اگر مدام سيه پوش کعبه را

حاج اکبر دخیلی قمی (واجد)

در دیار بی نشانی آشیان داریم ما

(اسرار نهان)

در دیار بی نشانی آشیان داریم ما
خویش را پنهان ز چشم این و آن داریم ما

هیچ دانی مُهر خاموشی چرا بر لب زدیم
در درون سینه اسراری نهان داریم ما

راه بر گنج سعادت ما به همت برده‌ایم
تا نپنداری که آن را رایگان داریم ما

خون دل از جور نادان می‌خورد دانا بلی
عقده‌ها در سینه از این داستان داریم ما

لحظه‌ای غافل شدن، عمری پشیمان گشتن است
این حقیقت را همیشه بر زبان داریم ما

پنبه‌ی غفلت بوَد در گوش ما، موی سپید
ماجرای این سیه‌‌روزی از آن داریم ما

گمرهان را رهبری کردیم (واجد) بی دریغ
شعله بر جان چون چراغ کاروان داریم ما

حاج اکبر دخیلی قمی (واجد)

به سرگردانی‌ام حسرت بَرد مجنون درین صحرا

(نغمه‌ی قانون)

به سرگردانی‌ام حسرت بَرد مجنون درین صحرا
که صد ليلی‌ست سرگردان یک افسون درین صحرا

ز اشک دیده‌ی ما گشت پرخون ساغر لاله
که از خون جگر دارم مِی گلگون درین صحرا

نوای دیگری سر می‌دهد لیلی درین وادی
جنون دیگری می‌پرورد مجنون در این صحرا

چه شد کز مِی‌کشان دیگر خروشی برنمی‌خیزد
مگر ساقی شکسته ساغر گردون درین صحرا

غلام همت آن پاکباز عاقبت سوزم
که با دست تهی شد غیرت قارون درین صحرا

گره در نای بلبل می‌زند بیداد در گلشن
خدا را کی برآید نغمه‌ی قانون درین صحرا

حاج اکبر دخیلی قمی (واجد)

با غم دل سر به زانو گوشه‌ای تنها نشستن

(غم دل)

با غم دل سر به زانو گوشه‌ای تنها نشستن
بهْ که با هم‌صحبت دون همت رسوا نشستن

هم‌رکاب موج چون خاشاک سرگردان چرایی؟
تا چو گوهر می‌توانی در دل دریا نشستن

هرگز از آزادی و آزادگی رخ برنتابد
آنکه بتواند به آیین وفا با ما نشستن

آنکه می‌خواهد دلش سرگشتگی لب‌تشنگان را
بایدش با خویشتن تنها کویرآسا نشستن

خار را گل می‌کند با گل به یک بستر غنودن
دیو را آدم کند با مردمان یکجا نشستن

گر چو یوسف جور اخوان می‌برم در چاه و زندان
این سزای با بدآموزی ، به محفل‌ها نشستن

هرگز از نامرد مردم شیوه‌ی مردی نبینی
(واجد) از بهر چه بیجا بهر این سودا نشستن

حاج اکبر دخیلی قمی (واجد)

بیوگرافی و اشعار استاد اکبر دخیلی (واجد)

https://uploadkon.ir/uploads/b6c303_24حاج-اکبر-دخیلی-واجد-.jpg

(بیوگرافی)

استاد حاج اکبر دخیلی ـ متخلص به (واجد) در سال 1310 ه. ش در شهر قم پا به عرصه‌ی حیات گذاشت. پدرش حاج میرزا حسن از مردم یزد است و نسبش به وحشی بافقی شاعر نامور می‌رسد. طبیعی است که واجد قریحه‌ی شاعری را از نیای بزرگ خود به ارث برده است.

استاد واجد تحصیلات مقدماتی را در زادگاه خود به انجام رسانید و پس از آن به تهران عزیمت کرد و به امر بازرگانی پرداخت و در رشته‌ی فرش و قالی فعالیت کرد و با موفقیت و پیشرفت در امر تجارت به حسن شهرت و معروفیت رسید.

ایشان شعر و شاعری را از دوران نوجوانی آغاز کرد و چون دارای استعداد ذاتی و ذوق سرشار بود به سرعت شعرش شکوفایی یافت. وی در انواع شعر طبع آزمایی کرده امّا بیشتر به نوع غزل رغبت نشان می‌دهد و غزل را هم نیکو می‌سراید و عقیده دارد:

«شاعر باید شعرش از احساس و اندیشه مایه گیرد تا در جان و روح دیگران تأثیر گذارد».

(همّت بلند)

آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنه‌کام و به خاک آبرو نریخت

دستش ز دست رفت و به دندان گرفت مشک
کاخِ بلند همّت خود را فرو نریخت

چون مهر، خفت در دل خون شفق و لیک
اشکی به پیش دشمن خفّاش‌خو نریخت

غیرت نگر که آب به کف کرد و همتش
اما به جام کام، می از این سبو نریخت

چون رشته امید بریدش ز آب، گفت:
خاکی چو من کسی به سر آرزو نریخت

حاج اکبر دخیلی (واجد)