هر کى معتبر می‌شه بشه، ولى گدا نشه!

(چرا نشه؟)

خب، می‌گن درست می‌شه ـ منم می‌گم ـ چرا نشه!
قدیمام درست می‌شد، پس واسه چى حالا نشه؟!

تو عزاى ما بیاین، عروسى‌مون پیشکشتون
منم از خدا می‌خوام عروسى‌تون عزا نشه...

اگه آبادى رو دوست دارین، حواستون باشه
کسى از جایى اومد، رفیق کدخدا نشه!

تا به جایى مى‌رسن خدا رو از یاد می‌برن
هر کى معتبر می‌شه بشه، ولى گدا نشه!

یه خونه‌ت دو تا بشه خوبه! ولى به شرطى که
جلوى هر کس و ناکس کمرت دو تا نشه

اگه خواست اینجورى شه، بذار خونه‌ت طورى باشه
که اگه یه مهمونم داشتى تو خونه جا نشه!

دعواى تو خونه رو تو خونه فیصله‌ش بدین
خوبه اسرار آدم تو کوچه بر ملا نشه

نذا غم سرت خراب شه! بمونى رو دستمون
مثل مستأجرِ بد که از تو خونه پا نشه

گلیم بخت آدم خیلى باید سفید باشه
بره تو بشکه ی قیر اما جایی‌ش سیا نشه

من خدارو وقتى می‌شناسم که معصیت باشه!
داورى کشکه اگه توى زمین خطا نشه

نمی‌دونم این خوبه براى آدم یا بده؟!
که زنش تا آخر عمرش ازش جدا نشه!

خیلى‌ها زن می‌گیرن اما یه روز طلاق می‌دن
مگه آدم می‌شه که دچار اشتبا نشه؟!

به جاى پسر بگو اژدها ، اصلاً بگو مار
واسه دست پدرش وقتى پسر عصا نشه

بعضى از شاعرا تو قطار به دنیا اومدن
کاش که بعد ازین دیگه شاعرى زا به را نشه!

خب منم شاعرم، اما از همون اول کار
نمى‌خواستم به کسى بگم، یه وخ ریا نشه!

شعر ما پا توى کفش هیچ کسى نمى‌کنه
تا زمانى که کسى موى دماغ ما نشه

اگه چیزى هم نوشتیم، نگرونیم همیشه
ما که هیچ ، یه وخ کسى مزاحم شما نشه!

ناصر فیض

باید برادران زنم را عوض کنم

(شیوه ی سخن)

باید که شیوه‌ ی سخنم را عوض کنم
شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم

گاهی برای خواندن یک شعر لازم است
روزی سه بار انجمنم را عوض کنم

از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده‌ام
آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم

در راه اگر به خانه‌ی یک دوست سر زدم
این‌بار شکل در زدنم را عوض کنم

وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من
وقت است قیچی چمنم را عوض کنم

باید پس از شکستن یک شاخ دیگرش
جای دو شاخ کرگدنم را عوض کنم

وقتی چراغ مه شکنم را شکسته‌اند
باید چراغ مه‌شکنم را عوض کنم

عمری به راه نوبت ماشین نشسته‌ام
امروز می‌روم لگنم را عوض کنم

با من برادران زنم خوب نیستند
باید برادران زنم را عوض کنم

دارد قطار عمر کجا می‌برد مرا؟
یارب! عنایتی! ترنم را عوض کنم

ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار
مجبور می‌شوم کفنم را عوض کنم

دستی به جام باده و دستی به زلف یار
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟

ناصر فیض

مَن اگر با مَن نباشم می‌شوم تنهاترین

(مثنوی هفتاد من)

مَن اگر با مَن نباشم می‌شوم تنهاترین
کیست با مَن گر شوم مَن باشد از مَن ماترین

مَن نمی‌دانم کی‌ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن است

مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن!
ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن!

هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده‌ای
مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده‌ای

هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد

ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی
هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی

مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست

کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟

زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست

راستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام
بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟

در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد ” مَن ”

"ناصر فیض"

دارد بدون شک همه ی قفل‌ها کلید

(قفل و کلید)

وا می‌شود به عادت معمول با کلید
هر قفل و در، به دست شما هست تا کلید

درها بدون شک، همگی باز می‌شوند
در قفل‌شان فرو برود هر کجا ، کلید

در را برای باز شدن آفریده‌اند
اما به شرط آنکه بود با شما کلید

وقتی که قفل باز شود با فشار دست
یعنی که قفل وا شده اما نه با کلید

از اتفاق‌های درون اتاق‌ها
دارد هزار خاطره و ماجرا ، کلید

درها همیشه مسأله دارند جالب است
از راه قفل رابطه دارند با کلید

هرگز گشودن در بسته گناه نیست
وقتی که آفریده برایش خدا کلید

تا بوده، بوده یک تنه مشکل‌تراش، قفل
تا بوده، بوده یک سره مشکل‌گشا، کلید

قفلی که فکر باز شدن نیست در سرش
حالا تو هی بساز براش از طلا ، کلید

گاهی اگر نخورد به در، یا که سخت خورد
باید که اندکی بشود جا به جا ، کلید

زیرا به هیچ درد پس از آن نمی‌خورد
قفلی که رفته داخل آن ، را به را ، کلید

گاهی که در به سعی خودش باز می‌شود
یعنی که احتیاج ندارد به ما ، کلید

این یک سفارش است، که حتماً عمل کنید
حالا که مثل بنده اسیر مشاکلید

آدم برای کار مهم ، گاه لازم است
از روی هر کلید بسازد دو تا کلید

من خانه‌ام نمونه ی یک جای ساکت است
حتی درون قفل ، ندارد صدا ، کلید

هرگز یکی به قفل در ما نمی‌خورد
بارد اگر به روی زمین از هوا ٬کلید

این راز خلقت است که جفت است هرچه هست
یعنی بدون قفل ندارد بقا کلید

آری اگر نبود به قفل احتیاج خلق
کی می‌شدند این همه درگیر با کلید

از قفل کهنه می‌شود آموخت عشق را
آسان ز قفل کهنه نگردد جدا ، کلید

هرگز جدا نمی‌کند آن قفل را ز خویش
وقتی چشیده مزه ی یک قفل را کلید

هر قفل با کلید خودش باز می‌شود
دارد بدون شک همه ی قفل‌ها کلید

مشکل گشودن است و گره باز کردن است
کارش همیشه هست در این راستا کلید

گاهی نگاه کن به سراپای قفل خویش
هرگز مکن به داخل آن بی‌هوا کلید

وقتی که قفل مسأله دارد، درست نیست
بردن درون مسأله تا انتها ، کلید

یا، نه ! کلید مسأله دارد، بدون شک
از جا تکان نمی‌دهد آن قفل را کلید

وقتی کلید می‌شکند در درون قفل
از در بلند می‌شود آواز واکلید

با این شکستن است که یکباره می‌کند
در راه قفل، جان خودش را فدا ، کلید

غیر از درون قفل خودش من شنیده‌ام
باور کنید ، هیچ ندارد صفا کلید

دل می‌زند به ورطه ی دریای قفل‌ها
وقتی که یک کلید شود نا خدا کلید

یارب روا مدار که بیگانگان کنند
هرگز به قفل مام وطن آشنا ، کلید

روزی گره ز کار دلش باز می‌شود
قفلی که می‌کند همه شب ذکر یا کلید

بی‌شک کلید هست شریک گناه قفل
وقتی مسلم است برایش خطا ، کلید

از قفل با کلید درست استفاده کن
کاری نکن به جان تو گردد بلا ، کلید

یک عمر می‌توان سخن از قفل یار گفت
پس در میان این همه مضمون چرا کلید!؟

گفتم خدا نکرده نیفتد تزلزلی
در ذهن آن کسی که نیفتاده جا ، کلید

مفهوم پشت پرده آن را شکافتم
چون از کلید ذهن تو فرق است تا ، کلید

تا وا کنم طلسم مضامین بکر را
کردم ردیف شعر خود از ابتدا ، کلید

بادا همیشه باب فتوحش گشاده‌تر
صد مرحبا کلید و هزاران زها کلید

صد قفل اگر به درگه او رو بیاورند
تا صبح می‌دهد همه‌شان را شفا ، کلید

یک لحظه هم ندیدمت از قفل خود جدا
ای مظهر رفافت و مهر و وفا ، کلید

افسوس بسته ماند و نشد باز ، گرچه من
کردم میان قفل مضامین بسا ، کلید

یک دل به سینه دارم و یک شهر دلستان
یارب عنایتی کن و بفرست ، شاکلید

ناصر فیض

هر کجا حمال باشد ، بار پیدا می‌شود

(پیدا می‌شود)

گرچه گاهى با کمى اصرار ، پیدا مى‌شود
هرچه می‌خواهید در بازار ، پیدا مى‌شود

گرچه نرخش اندکى بالاست! در ایران دلار
کورىِ چشمان استکبار ، پیدا می‌شود

دار، نایاب است اگر، مجرم درین کشور کم است
مجرمى باشد ، یقیناً دار پیدا می‌شود

مشکل کار وطن حل شد ، خدا را شاکریم
گر چه گاهى چند تن بیکار پیدا می‌شود

گاه مشکل نیست چیزى، جز معاشى مختصر
گر معاش آید خودش امرار پیدا می‌شود

از در و دیوار گل مى‌بارد، این پُر واضح است
گاه در باغ پر از گل ، خار پیدا می‌شود

عاشق صادق در این عالم شبیه کیمیاست
عاشق آدم وار باشد ! یار پیدا می‌شود

حمل و نقل کشورى هم مرتفع شد مشکلش
هر کجا حمال باشد ، بار پیدا می‌شود

مى بخور! منقل بسوزان! مردم آزارى بکن
مختصر حاشا کنى ، دیوار پیدا می‌شود

در تمام خاک ایران یک نفر بیمار نیست
سهو کردم! نرگس بیمار پیدا می‌شود

پول اگر افتاد دستت، می‌توانى کت بخر
کت که باشد، خود به خود شلوار پیدا می‌شود

گاه اگر با مصلحت بالا و پایین می‌کنند
اشتباهى ساده در آمار پیدا می‌شود

گر ببینى یک نفر افتان و خیزان می‌رود
سنگ گاهى در ره هموار پیدا می‌شود

فرصتى باشد براى جمع ثابت می‌کنم
دزد در هر ثابت و سیار پیدا می‌شود

من نمی‌فهمم ولى، در بعضى از اوقات روز
با چه جرأت دزد در انظار پیدا می‌شود

از قوانین طبیعت لحظه‌اى غافل مباش
خر که باشد ، کم کمک افسار پیدا می‌شود

آنچه بر ما می‌رود از ماست! باور می‌کنى؟
آستین‌ات را بگردى ، مار پیدا می‌شود

فرصتى پیدا شد و شعرى سرودم، چون رفیق
فرصتى مانند این یکبار پیدا می‌شود

"ناصر فیض"

می‌خواهمت، می‌دانی اما باورت نیست

(باورت نیست)

می‌خواهمت، می‌دانی اما باورت نیست
فکری به جز نامهربانی در سرت نیست

دیگر شدی هرچند ، اما من همانم
آری همان شوری که دیگر در سرت نیست

من دوستت دارم تمام حرفم این است
حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست

من آسمانی بی کران،روحی بلندم
باور کن این کوتاهی از بال و پرت نیست

ای کاش از آغاز با من گفته بودی
وقتی توان آمدن تا آخرت نیست

ناصر فیض

من بغض سنگینم، سکوتم، تو صدایم باش

(ناخدایم باش)

من بغض سنگینم، سکوتم، تو صدایم باش
حرفی بزن! هنگامه ی آوازهایم باش

آنجا تو، اینجا هر چه از من دور و بیگانه ست
ای دور نزدیک! ای همین جا! آشنایم باش

یک سو خدا، یک سو پُر از اهریمن و طوفان
وقتی خدایی نیست با من ، ناخدایم باش

دنبال خود می‌گردم و گم می‌شوم در خویش
در جاده های سمت پیدا پا به پایم باش

تا با جنون و عشق درگیرم ، صدایم کن
تا بشکنم در خویش، فریاد رهایم باش

من آنکه می‌خواهی برایت می‌شوم اما
تو آنکه می‌خواهی خودت باشی برایم باش

"ناصر فیض"

چگونه از تو نخواهم بهار من باشی؟

(بهار من باشی)

نیامدم که بخواهم کنار من باشی
میان این همه بیگانه یار من باشی

دلم گرفته تر از بغض مهربان شماست
مباد آن که شما غمگسار من باشی

تو ای ستاره ی وحشی که کهکشان زادی
مخواه روی زمین بر مدار من باشی

من از اهالی عشقم ، نه از حوالی جبر
خطاست این که تو در اختیار من باشی

ولی نه! من که در اینجا دچار پاییزم
چگونه از تو نخواهم بهار من باشی؟

تو می‌توانی از آن چشم‌های خورشیدی
دریچه ای به شب سرد و تار من باشی

همیشه کوه بمان تا همیشه نام تو را
صدا کنم که مگر اعتبار من باشی

ناصر فیض

روزگاری دلم ، پر از غم بود

(حدیث غم)

روزگاری دلم ، پر از غم بود
هرچه می‌خواستم فراهم بود

داشتم باغ حیرتی سرشار
چشمم آیینه‌دار شبنم بود

هر خیالی به غیر خاطر دوست
در دلم می‌نشست ، مبهم بود

دل به سستی به دست غم دادم
رشته ی مهرِ دوست محکم بود

حیف شد در ترازوی کرَمش
بار سنگین جُرم من ، کم بود

این‌که ما را به توبه عادت داد
اولین اشتباهِ آدم بود


دادم آیینه را به دستِ دلم
خود شدم باعث شکستِ دلم


شعله‌وارم ، زبانه ای دارم
داغ ‌دارم ، نشانه ای دارم

جان زهرا، به عشق توست اگر
ناله‌ها را ، بهانه ای دارم

هم‌نوا با ترنمِ دلِِ خون
نینوایی ترانه ای دارم

بی‌تو گم در مسیر طوفان‌ها
با تو اما کرانه ای دارم

می‌توانی بپرسی از مهتاب
ناله‌ های شبانه ای دارم

تا سحر با ستاره‌های صبور
قصه از تازیانه ای دارم


قصه از تازیانه ای که هنوز
بر تن عشق می‌خورد شب و روز


خواست آتش مرا که آب شوم
در تب و تاب غم ، کباب شوم

اگر آتش زبانه ی غمِ توست
دوست دارم در آتش آب شوم

عاشقم ، از بلا نپرهیزم
تا ابد هم اگر عذاب شوم

ذره‌ام در پناه سایه ی تو
می‌توانم که آفتاب شوم

آمدم تا حریم خانه ی تو
شاید از محرمان حساب شوم

اولین فصل عشق را خواندم
عن‌قریب است لاکتاب شوم


روسیاهم ، عنایتی ، زهرا
بی‌پناهم ، بگیر دستم را


به حسینی که زاده ی زهراست
دو جهان در اراده ی زهراست

عشق با‌ آن شکوهِ بی‌مانند
عضوی از خانواده ی زهراست

خیمه ی نُه فلک از آن بر پاست
که به پا ایستاده ی زهراست

این سبک‌سیرِ شعله‌ور، خورشید
تا ابد مست باده ی زهراست

چرخ گردون به دوستی سوگند
که دل از دست داده ی زهرا‌ست

آنچه شرحش همیشه دشوار است
زندگانی ساده ی زهراست


وصف او چون کنم که زهرا کیست؟
شعر من ، لایق ثنایش نیست

"ناصر فیض"

بیوگرافی و اشعار آقای ناصر فیض

https://uploadkon.ir/uploads/d33b27_24‪ناصر-فیض.jpg

(بیوگرافی)

آقای ناصر فیض ـ در سال 1338 خورشیدی در شهر قم در خانواده روحانی به دنیا آمد و اصالتاً اهل روستای آلنی مشگین شهر است، پدر وی شیخ ابوالفضل فیض مشکینی (متوفی در 24 آبان ماه سال 1397) است، پدر ایشان پسر دایی آیت الله علی مشکینی رئیس پیشین مجلس خبرگان رهبری است.

وی از دهه‌ی 60 هجری خورشیدی شعر گفتن را آغاز کرد و به سرعت مدارج ترقی را طی کرد. همچنین در اغلب شوراهای شعر و برخی جشنواره‌های ادبی به عنوان داور حضور داشته‌است. نخستین آشنایی او با آثار طنز از طریق مطالعه نوشته‌های عزیز نسین نویسنده اهل ترکیه بود.

فیض اولین کتاب خود را در سال 1380 منتشر کرد. املت دسته‌دار شامل 58 قطعه شعر طنز در قالب‌های غزل، رباعی و مثنوی است و موضوعات آن اغلب فرهنگی و اجتماعی است.

علاوه بر آن، فیض آثاری را از زبان ترکی استانبولی به فارسی ترجمه کرده‌است. او همراه با شهرام شکیبا یکی از دو داور برنامه تلویزیونی قند پهلو است. فیض همچنین ترانه‌هایی مانند تیتراژ فیلم اخراجی ها ساخته مسعود ده نمکی سروده‌است که برخی از آن‌ها اجرا شده‌اند.

فیض دارای مدرک کارشناسی زبان و ادبیات فارسی است و از سال 1372 در شهر تهران سکونت دارد. او عضو شورای عالی موسیقی و شعر صدا و سیما و شورای شعر دفتر موسیقی وزارت ارشاد نیز هست. همچنین در 1392–1394 در برنامه تلویزیونی قند پهلو که از شبکه آموزش ایران با موضوع شعر طنز برگزار می‌شود به عنوان کارشناس داوری در کنار شهرام شکیبا و با اجرای رضا رفیع حضور دارد.

فیض از سال 1385 به مدت 15 سال مدیر اجرایی دفتر طنز حوزه هنری بود و در سال 1400 از این مسئولیت کنار گذاشته شد و به سمت مدیر دفتر پاسداشت زبان فارسی حوزه هنری گماشته شد. وی جزو شاعرانی است که همراه در دیدارهای شاعران با رهبری به طور مستمر حضور داشته و شعر می‌خواند.

فیض‌بوک مجموعه اشعاری به طنز نوشته‌ی این شاعر در بیست و ششمین دوره‌ جایزه کتاب فصل شایسته تقدیر اعلام شد. در این دوره به هیچ کتاب ادبی جایزه اعطا نشد. در سال 1392 سازمان هنری رسانه‌ای اوج از این شاعر تقدیر کرد.

ناصر فیض همچنین طی مراسم اختتامیه جشنواره شعر فجر، گواهینامه درجه یک هنری را از دست رضا صالحی امیری، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی دریافت کرد.

آثار :

ترجمه اشعار و زندگی‌نامه 40 شاعر ترک در سال 1380 (اولین کتاب چاپ شده اش)
گزیده ادبیات معاصر (اولین اثر وی سال 1365)
فیض‌بوک، انتشارات سوره مهر، 1392
املت‌های دسته‌دار
نزدیک ته‌خیار
ترجمه :

دست‌هایم را برای تو می‌آورم
اگر کمونیسم بیاید، نویسنده: مظفر ایزگو)،
نامه‌هایی به تارانتا بابو، نویسنده: ناظم حکمت)

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(ظهور سپیده)

صدای بال ملایک، ز دور می‌آید
مسافری مگر از شهر نور می‌آید؟

دوباره عطر مناجات با فضا آمیخت
مگر که موسیِ عِمران ز طور می‌آید؟

شراب ناب تبلور به شهر آوردند
تمام شهر، به چشمم بلور می‌آید

به باغ از غم داغ کدام گل گفتند؟
که آتش از دل خاک نمور می‌آید!

به روی دست پر از شور شهر غیرت کیست
که در تجسم سرخ شعور می‌آید؟!

ستاره‌ای شبی از آسمان فرو افتاد
و مژده داد که صبح ظهور می‌آید

چقدر شانهٔ غمبار شهر، حوصله کرد
به شوق آن‌که پگاه سرور می‌آید

مسافری که شتابان به یال حادثه رفت
به بال سرخ شهادت صبور می‌آید

به زخم‌های شقایق قسم هنوز از باغ
شمیم سبز بهار حضور می‌آید

مگر پگاه ظهور سپیده نزدیک‌ است؟
صدای پای سواری ز دور می‌آید؟

"ناصر فیض"