داغ سودای تو دارد، دل دیوانه‌ی ما

(گریه‌ی مستانه‌ی ما)

داغ سودای تو دارد، دل دیوانه‌ی ما
کعبه، لبیک زنَد بر درِ بتخانه‌ی ما

عشق را کعبه‌ی مقصود، سویدای دل است
لیلی از خود کند ایجاد، سیه خانه‌ی ما

شور دیوانگی و شیوه‌ی اطفال یکی‌است
هست سربازی ما، بازی طفلانه‌ی ما

شمع ظلمتکده و کعبه و بتخانه یکی‌است
عالم آراست، فروغ رخ جانانه‌ی ما

هرچه هستی، غمی از نیک و بد خویش مخور
دُرد را صاف کند، ساقی میخانه‌ی ما

ما و دل از دو جهان دور و کناری داریم
سیل را راه نیفتاده به ویرانه‌ی ما

کاوش دیده، دل از سینه‌ی ما بیرون کرد
خانه پرداز بوَد گریه‌ی مستانه‌ی ما

سر نیاری به‌در، از حرف پریشان سخنان
آشنا تا نشود، معنی بیگانه‌ی ما

دوجهان تنگ‌تر از دیده‌ی مور است (حزین)
در گشادِ نظر همّت مردانه‌ی ما

«حزین لاهیجی»

بی‌کس‌تر ازین عاشق دل‌خسته کسی نیست

(هم‌نفسی نیست)

بی‌کس‌تر ازین عاشق دل‌خسته کسی نیست
عمری‌‌است که بیمارم و عیسی‌نفسی نیست

شورافکن مرغان اسیر است خروشم
دلگیرتر از سینه‌ی چاکم قفسی نیست

تا چند توان داد نفس بیهده بر باد؟
چون نی همه فریادم و فریادرسی نیست

گوشی به خروش من و دل دار، که فرداست
زین قافله‌ی رفته صدای جرسی نیست

همراه رقیبان مگذر از سرِ خاکم
ما را ز وفای تو جز این ملتمسی نیست

خجلت‌زده‌ی برق در این دشت سرابم
در مزرع بی‌حاصل من خار و خسی نیست

در محفل این مرده‌دلان شمع مزارم
می‌سوزم و از سوز من آگاه کسی نیست

عیب و هنر از لوح جهان هر دو سِتُردند
عاشق چه عجب گر نبود ، بلهوسی نیست

پوشیده (حزین) از شب ما ، صبح رخ خویش
دل با که نفس راست کند؟ هم‌نفسی نیست .

"حزین لاهیجی"

مرغ شب پیش‌تر از آنکه برآرد آواز

(سرخیل رسل)

مرغ شب پیش‌تر از آنکه برآرد آواز
دل شوریده نوا، زمزمه‌ای کرد آغاز

ادامه نوشته

ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد

(چشم تو)

ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را
روزی که کوه صبرم، بر باد رفته باشد

رحم است بر اسیری، کز گرد دام زلفت
با صد امیدواری، ناشاد رفته باشد

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد

آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم، چون باد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت، آزاد رفته باشد

پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد.

"حزین لاهیجی"

کرده‌ام خاک در میکده را بستر خویش

(دامن تسلیم)

کرده‌ام خاک در میکده را بستر خویش
می‌گذارم چو سبو، دست به زیر سر خویش

ما سمندرصفتان بلبل گلخن زادیم
سبزه‌ی عیش ندیدیم ز بوم و بر خوبش

در غمت صبر و ثباتم همه آشوب شده‌است
بحر طوفان زده‌ام، باخته‌ام لنگر خویش

بیضه گر دیده قفس، مرغ گرفتار مرا
داد آزادی‌ام از منّت بال و پر خویش

دم شمشیر رگ خواب فراغت شودش
هرکه در دامن تسلیم گذارد سر خویش

عجبی نیست اگر کافر عشقیم تمام
دل و دین می‌بری از جلوه‌ی جانپرور خویش

سرکشان را فکند تیغ مکافات ز پای
شعله را زود نشانند به خاکستر خویش

چهره بی پرده نمودی، همه شیدا گشتند
فارغم ساختی از طعن ملامتگر خویش

بیخود از نشئه‌ی دیدار خودی می‌دانم
مست من، آینه را ساخته‌ای ساغر خویش

حکم فرماندهی کشور دل‌های خراب
داده‌ای باز به مژگان جفاگستر خویش

سینه‌اش روز جزا لطمه‌خور دست رد است
هرکه از داغ، مزین نکند محضر خویش

دست فارغ نشد از چاک گریبان ما را
آستینی نکشیدیم به چشم تر خویش

غنچه آماده‌ی تاراج نسیم آمده است
هرزه، خاطر نکنی جمع به مشت زر خویش

کوه و صحرا همه از آتش عشقت داغند
لاله را سوخته‌ای، از رخ چون آذر خویش

هر طرف می‌نگرم تیغ جفایی ست بلند
شیوه‌ی داد، برون کرده‌ای از کشور خویش

بلبل و گل همه دم، هم‌نفسان‌اند (حزین)
بی‌نوا من که جدا مانده‌ام از دلبر خویش

"حزین لاهیجی"

آنجا که خامه ، شکّر گفتار بشکند

(بشکند)

آنجا که خامه ، شکّر گفتار بشکند
طوطی، سخن به غنچه‌ی منقار بشکند

ادامه نوشته

بیوگرافی و اشعار حزین لاهیجی

https://uploadkon.ir/uploads/48f920_25حزین-لاهیجی-.jpg

(بیوگرافی)

شادروان محمدعلی بن ابوطالب ـ متخلص به (حزین) و معروف به (حزین لاهیجی) از آخرین شاعران سبک هندی و از اعقاب شیخ زاهد گیلانی است. او در سال 1103 هجری قمری در اصفهان زاده شد. پدرش در دوره‌ی شاه سلیمان اول صفوی برای تحصیل به اصفهان رفت و محمد با سن کم به عنوان بحر العلوم و شاعر در دربار صفوی پرورش یافت. او علاوه بر ولایات ایران، به هند و عربستان سفرهای متعدد کرد.

زندگی او مقارن سقوط دولت صفوی و آشفتگی اوضاع ایران بود که او را درگیر سفرها و ماجراهای فراوان نمود تا جایی که چندین بار جامه‌ی رزم پوشید و به نبرد دشمنان رفت. نهایتاً درگیری یا اتهام‌زنی از سوی گماشتگان محلی در سال 1146 قمری از ترس نادرشاه افشار به هندوستان رفت و سکونت محمدعلی حزین لاهیجی در ۱۹ سال آخر زندگی خود در بنارس که تحت حکومت نواب‌های شیعه بود، از رویدادهای مهم در حیات فرهنگی، مذهبی و ادبی این شهر است.

حزین را صاحب تألیفات متعدد در علوم گوناگون دانسته‌اند که نام بیش از پنجاه عدد از آنها در تذکره‌ها آمده است. زندگینامهٔ خودنوشت او به نام تاریخ احوال از آن جمله و از مستندات ارزشمند تاریخی راجع به احوال مردمان ایران در دوران سقوط سلسله‌ی صفوی است.
بخشی از سروده‌های او به زبان فرانسه نیز ترجمه شده‌است.

حزین لاهیجی سرانجام در سال 1181 هجری قمری در حدود 78 سالگی در شهر بنارس درگذشت و پیکرش در همان شهر به خاک سپرده شد.

آرامگاه او - که مدفن خلیل علی ابراهیم خان نیز در جوار آن است - در بنارس و در محله‌ی فاطمان زیارتگاه مهمی است که زوار آن، علاوه بر شیعیان، سایر مسلمانان نیز هستند. حضور حزین و درسهای او در ترویج و اشاعه تشیع در آن سامان نقش بسیار مهمی داشت.


روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(چشم تو)

چشم تو برانگیخت ز دل ذوق کهن را
در کام ورع ریخت می توبه شکن را

تا نام شب وصل تو آمد به زبانم
چون شمع لبم می‌مکد از ذوق دهن را

در دل شکند یا به لب آید؟ چه صلاح است؟
پیچیده خروشی به گلو مرغ چمن را

از زندگی بیهده چندان شده‌ام سیر
کز رشته‌ی جان ساخته‌ام تار کفن را

از مَحرمی شانه به آن طرّه چه گل کرد؟
کآشفتگی‌ای هست سر زلف سخن را

چون عاشق مشتاق، گشاید مژه آغوش
در غربت اگر یاد کنم خاک وطن را

مشکین سخنی خامه‌ام انگشت نماکرد
از نافه شناسند، غزالان ختن را

بر روی تو حیران پریشانی زلفم
سنبل‌کده کرده‌ست، گریبان سخن را

هرکس نفسش بوی دل خسته ندارد
از چاه برآورده تهی دلو و رسن را

شاید که کند راه غلط، پیک نسیمی
بگشای (حزین) روزنه‌ی بیت حزن را

"حزین لاهیجی"