در سرزمین دلهره‌ها خانه ات منم

(خانه‌ات منم)

در سرزمین دلهره‌ها خانه ات منم
پیله برای رویش پروانه ات منم

قربان آن نگاه جنون آورت شوم!
عاقل تویی و عاشق دیوانه ات منم

وقتی سخن به نقطه‌ی اعجاز می‌رسد
شاعر برای گفتن افسانه ات منم

زیباترین تجسم معشوقه در غزل
توصیف خالِ حک شده بر چانه ات منم

در انتهای کوچه ی بن بست خاطره
چشم انتظار خنده ی مستانه ات منم

رویای منزوی شده در سرزمین درد
دستی که پبچکی شده بر شانه ات منم

"داوود اشرفی مهابادی"

مستزادبند

(مستزادبند)

کاش می‌شد که درین خطّه‌ی لبریزِ بلا
لاله پرپر نشود

ناله از سینه‌ی پُر غصه‌ی مرغانِ هوا
ثبتِ دفتر نشود

شاعری دق نکند در قفسِ خاطره ها
حرفِ حق شَر نشود

نزند از دلِ تنگ
بوسه بر آینه سنگ


کاش سیلی به رخِ دخترِ لیلا نخورد
توی بلوار بهار

نوجوانی غمِ نادیده‌ی فردا نخورد
در شبی تیره و تار

هیچ فرزند فقیری شب یلدا نخورد
غصه را جای انار

نخورد حسرتِ نان
مادری در رمضان


کاش در ذهنِ پریشان شده از فکر پلید
عشق تکثیر شود

خواب آشفته‌دلان در شبِ فرخنده‌ی عید
خنده تعبیر شود

زندگی پنجره‌ای باز کند رو به امید
غصه تحقير شود

بشکند هیبتِ شب
بشکفد خنده به لب


کاش از پیله بُرون آید و پروانه شود
دلِ ماتم‌زدگان

رنجِ انسانِ مصیبت‌زده افسانه شود
در غم‌ستانِ جهان

غصه با مردمِ بی حاشیه بیگانه شود
در خیابانِ خزان

نرود خار و خسی
باز در پای کسی

"داوود اشرف مهابادی"

کاش می‌شد دل ما آینه‌ای تار نبود

(کاش)

کاش می‌شد دل ما آینه‌ای تار نبود
ذهن آشفته‌ی‌مان، کودک بیمار نبود

در گلستان پریشان شده از کج فهمی
خار در پای گل و گل سر منقار نبود

خنده بر چهره‌ی پژمرده‌ی گل می‌رقصید
غصه‌ها بر سر ماتم‌زده آوار نبود

دور تا دور اتاقی که درآن گم شده‌ایم
آسمان بود و اثر از در و دیوار نبود

از قفس پنجره‌ای سوی افق وا می‌شد
افتخارات بشر ، غارت و کشتار نبود

شاعران راوی احکام محبت بودند
حاکمان منطق‌شان چوبِ تر و دار نبود

ابر می‌آمد و در دشت عطشناک کویر
سبزه می‌کاشت و از مزرعه بیزار نبود

کاش می‌شد که محبت اثری در دل داشت
آستین جای خوش پرورشِ مار نبود

"داوود اشرفی مهابادی"

روزگاری‌ست که غم در پیِ ویرانی ماست 

(غم آینه‌ها)

روزگاری‌ست که غم در پیِ ویرانی ماست 
عشق در سینه‌ی بی‌حوصله زندانی ماست

صورتک‌‌های به لبخند مزین شده‌ایم
شرح این غصه گرفتاری طولانی ماست

چشم‌هامان به غمِ آینه‌ها زل زده‌اند
آه حسرت شرری در شب طوفانی ماست

می‌نویسیم خدا ، خوانده شود لات و هبل
این حماقت همه از دولت نادانی ماست

زندگی فاجعه‌ای تلخ تر از متروپل است
سازه‌ها ساخته‌ی طینت شیطانی ماست

سرمان گرم تخیل ، دلِ مان بسته به هیچ
نسل فردای پریشان‌‌شده ، قربانی ماست

"داوود اشرفی مهابادی"

به جمع عاشقان افزوده شد دیوانه‌ای دیگر

(دیوانه‌ای دیگر)

خرابم کرد و ساکن شد درون خانه‌ای دیگر
به نامش ثبت شد در شهر غم ویرانه‌ای دیگر

مرا در بیستون مشغول رؤیا کرد و بعد از آن
فراموشم نمود و زاده شد افسانه‌ای دیگر

شکستم مثل بغضی در فضای سرد احساسش 
به جمع عاشقان افزوده شد دیوانه‌ای دیگر

رها شد دست‌هایم از نوازش‌های گیسویش
سرش را بُرد تا بازی کند با شانه‌ای دیگر

و وقتی دید می‌سوزم به گِرد عشق جانسوزش
مرا بگذاشت تا آتش زند پروانه‌ای دیگر

"داوود اشرفی مهابادی"

تاوان روییدن تبر باشد

(شهر بی رؤیا)

دیگر نمی‌خواهم بمانم در...
دنیای نامفهوم اطرافم
وقتی که می‌بینم غریبانه
در پیله چون پروانه علافم

باید از این برزخ رها گردم
شاید وطن جایی دگر باشد
مانند آن سروی که می‌داند
تاوان روییدن تبر باشد

بیزارم از سنگی که می‌بوسد
آیینه را در وقت دلتنگی
از ژست آدم‌های بی معنی
در قاب انسان‌های فرهنگی

شاید کمی بدبین شدم اما !
غم در وجودم سنگری دارد
حس می‌کنم دستی که می‌گیرم
در آستین‌اش خنجری دارد

از زندگی در شهر بی رؤیا
تنها دلی خرسند می‌خواهم
چون بلبلی شوریده احوالم
باغی پر از لبخند می‌خواهم

"داوود اشرفی مهابادی"

ما اشک‌های رو به تبخیریم

(زخم تازه)

ما اشک‌های رو به تبخیریم
باران چشمانی که می‌سوزد
مجروح از دستی که با وسواس
لب‌های‌مان را پینه می‌دوزد

چون سروهایی از تبر زخمی
با ریشه‌های کنده از بیخیم
در ما نشان از زنده بودن نیست
ارواح سرگردان تاریخیم

هر شب برای ذوق زندانبان
زنجیرهای تازه می‌بافیم
از بدو خلقت تا همین امروز
در فکر راه چاره ، علافیم

اهرام‌ها را ما بنا کردیم
تا اهرمی بر دوش‌مان  باشد
احساس دِین و بردگی کردن 
آویزه‌ای در گوش‌مان باشد

آری! برای رنج فردامان
امروز زخم تازه می‌سازیم
ما با تفاخر پیش یکدیگر 
بر زخم‌های کهنه می‌نازیم

"داوود اشرفی مهابادی"

گم شد میان هجمه‌ی غم ، های و هوی ما

https://uploadkon.ir/uploads/b74d17_24داوود-اشرفی-مهابادی-شاعر.jpg

(اتوبیوگرافی)

در شناسنامه‌ام نوشته: داوود اشرفی مهابادی ـ فرزند قدم‌ علی ـ که در سال 1351 در قم به دنیا آمدم. هرچند اصالتاً مهابادی هستم، اما چون در قم چشم به جهان گشوده و پرورش یافته و زندگی کرده و زندگی تشکیل داده‌ام می‌توانم بگویم که قمی هستم اما کتمان نمی‌کنم که به زادگاه اجدادی‌ام هم دلبستگی خاص خود را دارم.

از جوانی علاقه‌ی زیادی به مطالعه‌ی کتب تاریخی و ادبی و... داشته و دارم و شاید بتوان گفت همینطور که اطلاعاتم بیشتر می‌شد کم کم حس نوشتن نیز در من شکل می‌گرفت اما نه از نوع معمول، بلکه منظوم؛ تا اینکه از همان روزها منظوم نویسی را آغاز کرده و متوجه شدم که می‌توانم احساساتم را به نوعی دیگر و شاعرانه بیان کنم زیرا قریحه‌ی شاعری در من بیدار شده بود اما با مبانی شعر آشنایی کامل نداشتم و توفیقی حاصل شد که در کنار دوست گرامی‌ام جناب سید محمدرضا شمس (ساقی) با مبانی شعر (عروض و قافیه و...) آشنا شدم.

اشعاری از بنده در کتاب‌های جمعی و مجلات به چاپ رسیده است و اکنون در حال نوشتن دو کتاب به نام‌های ، حکایت‌هایی که باید شنید و دوبیتی‌ها سخن می‌گویند هستم.
در زمینه‌ی موسیقی و شعر فولکلور نیز فعالیت دارم.

https://uploadkon.ir/uploads/3f1917_24داوود-اشرفی-مهابادی-.jpg

آثار :

۱ـ حاشیه در کویر
۲ـ خسرو و خانم
۳ـ شعر و موسیقی مهاباد
۴ـ حکایت‌نامه‌ی اشرفی‌‌

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(جام بلا)

گم شد میان هجمه‌ی غم ، های و هوی ما
شد خنده بغض و چنبره زد بر گلوی ما

رؤیای پر کشیدن‌ِمان از قفس پرید
افتاد از تپش ، نفسِ آرزوی ما

آیینه رنگِ زردِ تباهی به خود گرفت
دژخیم مرگ شانه‌ی غم زد به موی ما

لِه شد غرور مادرمان در صفوف درد
بر باد داد غصه‌ی نان ، آبروی ما

جانی نمانده بر تن رنجور زندگی
از آن زمان که جام بلا شد سبوی ما

"داوود اشرفی مهابادی"