چون عمر ماست همچو حبابی به روی آب

(کشاکش ایام)

چون عمر ماست همچو حبابی به روی آب
ما می‌رویم و خانه‌ی ما می‌شود خراب

در چشم ما دگر چه تفاوت کند به خاک
خاکستر سیاه جهان، یا که زرّ ناب ؟

ما می‌رویم و کس نتواند دگر به دهر
ما را به چشم خویش نبیند؛ مگر به خواب

ما می‌رویم و در پی ما آید این جهان
با هرچه خیر و شر که مر او راست با شتاب

وصل و فراق ، داد و ستد ، غصه و نشاط
گفت و شنو ، سکوت و فغان ، پرسش و جواب

تا روزگار هست همین ماجرا بوَد
یک قوم در ذهاب و، دگر قوم در ایاب

باید اثر گذارد ز خود در جهان و رفت
تا شد به زندگانی جاوید، کامیاب

باید چه کرد؟ نیکی. در باره‌ی که؟ خلق
بی اختلاف نوع و مکان، همچو آفتاب

باید چو می‌رویم بماند به روزگار
از ما به یادگار کتابی علی‌الحساب

باشد که در کشاکش ایام، بهره‌ای
صاحبدلان دهر بگیرند از آن کتاب.

"یحیی دولت‌آبادی"

با آشنا بگویید، پیغام آشنا را

(پیعام آشنا)

با آشنا بگویید، پیغام آشنا را
مهجوری و صبوری، از حد گذشت ما را

از محنت جدایی، جان‌ها به لب رسیده
تا چند بی‌وفایی، ای دوستان خدا را

دیدار آشنایان، آب حیات بخشد
مِی‌ نوش تا توانی، خواهی اگر بقا را

شام فراق یاران، بگذشت و در امیدند
تا نور صبح صادق، روشن کند هوا را

دوران عدل و داد است، همت کنید یاران
تا استوار سازیم، بنیان این بنا را

هرکس بُود نگهدار، شورای ملی ما
یا رب از او نگهدار هر آفت و بلا را

پیک خجسته‌پی را، گویید تا رَود زود
در محضر ولیعهد، برخوانَد این دعا را

"میرزا یحیی دولت آبادی"

از گریبان، ماه تابانش نگر

《عشق و حُسن》

از گریبان، ماه تابانش نگر
ماه تابان از گریبانش نگر

غمزه‌های چشم فتانش ببین
طعنه‌های تیر مژگانش نگر

خنده‌های روح‌بخش لعل لب
لعل مرجان درّ دندانش نگر

در خم چوگان گیسوی سیاه
گوی‌های عاج پستانش نگر

روی همچون مِهر و شام تار زلف
در دل شب مِهر رخشانش نگر

تا که هر جمعیتی برهم زند
فتنه‌ی زلف پریشانش نگر

مستی حسن و غرور دلبریش
بندگان در بند فرمانش نگر

با همه حسن و جمال و عزّ و جاه
بی‌وفایی‌ های دورانش نگر

عاشقان خسته‌دل از هر طرف
دست‌ها کوته ز دامانش نگر

ناله‌ی زار اسیرانش شنو
دیده‌ی باز رقیبانش نگر

جنگ عشق و حسن و میدان جفا
این نبرد سخت و برهانش نگر

جمله را در خاک، آخر ناپدید
این جهان پست و پایانش نگر .

"میرزا یحیی دولت‌آبادی"
سوییس ۱۳۳۰

شامگه بیرون شدم از غم‌سرای

《دل شیدا》

شامگه بیرون شدم از غم‌سرای
دست تا بر دامن صحرا زنم

این سر شوریده بر هامون نهم
وين دل غمدیده بر دریا زنم

از علایق وارهانم جان خویش...
پشت پا بر زشت و بر زیبا زنم

دست شویم تا ز هر آلایشی
آستین همتی بالا زنم

بگذرم زین عالم پر شور و شر
بر سر نیک و بد آن با زنم

مرغ دل را بال و پر آراستم
تا که از قید قفس پروا زنم

رهزن دل ناگهان آمد پدید
وه چه دم زآن حسن روح افزا زنم

گفت فرصت باد تا زنجیر عشق
این دل دیوانه را ، بر پا زنم

پای بند مرغ دل دام من است
دام خود بر پیر و بر برنا زنم

خاطری را گر دو صد اندیشه هست
با نگاهی جمله را یغما زنم

لاجرم رفتم که در بازار عشق
جان به حسن گلرخان سودا زنم

یا بناچاری برِ جان آفرین
شکوه‌ای از این دل شیدا زنم .

"میرزا یحیی دولت‌آبادی"
سويیس ۱۳۳۱

ز روى رشک، به ماه دوهفته گفتم دوش:

《ماه دو هفته》

ز روى رشک، به ماه دوهفته گفتم دوش:
خوشا به حال تو امشب در آسمان جلال

زمین ز نور تو روشن، فلک ز روى تو خوش
تبارک الله از این جاه و عزت و اقبال

تو می‌درخشی و نظّارگانت، رویاروی
تو می‌خرامی و استارگانت، در دنبال

دوهفته پیش، تو را دیده‌ام کنار افق
ضعیف پیکر و لاغر، به گاهِ استهلال

درین دوهفته فزودی به خویشتن همه شب
درین دوهفته رساندی تو خود، به حدّ کمال

کنون که پیکرت از نقص گشته است تهی
کنون که عارضت از نور، گشته مالامال

به دل نهاده چرایی؟ تو داغ غم امشب
به رخ گرفته چرایی؟ دگر تو گرد ملال

جواب داد: غم دل بوَد ز جور فلک
كه یک‌شب ار برساند مرا به اوج كمال

پیاپی‌ام بگدازد بسی شب او چندانک
نه بَدر دیگر يابی به آسمان ، نه هلال .

"میرزا یحیی دولت‌آبادی"
طهران ١٣٣٤

ای بی‌خبر ز آفت دام بلای خويش!

《خود و خدا》

ای بی‌خبر ز آفت دام بلای خويش!
رحمی به حال مرغ دل مبتلای خویش

شب تار و دشت پُرخطر و راه ناپدید
آخر دلیل راه بجوی از برای خویش

ما آب زندگی ز لب جام خورده‌ایم
بیچاره آنکه نیست به فکر بقای خویش

بسیار سنگ حادثه بارَد از آسمان
تا غفلت آدمی نکند از هوای خویش

خار جفا و جور بسی رويد از زمین
مغرور تا دمی نگرد زیر پای خویش

بزمیّ و، مجلسیّ و، حدودی نهاده‌اند
تا آنکه هر کسی بنشیند به جای خویش

اسب و غلام و دولت و حشمت چه می‌کند
گر خواجه باخبر نبوَد از سرای خویش ؟

از هر دلی رهی سوی مقصود برده‌اند
تا هرکسی ز خود نگرد بر خدای خویش

"میرزا یحیی دولت‌آبادی'

خدا کند که جوانان ز حق جدا نشوند

(خدا کند)

خدا کند که جوانان ز حق جدا نشوند
به صحبت بَد و بدخواه آشنا نشوند

مقدسات جهان را به زیر پا ننهند
شرور و مُفسد و بی‌دین و بی‌حیا نشوند

سرِ عقیده‌ی خود پای بفشرند چو کوه
به‌سانِ کاه، ز هَر باد جابجا نشوند

خدا کند که جوانان، ره هنر پویند
شکسته‌بال و پریشان و بینوا نشودند

به منصبی که رسیدند خویش گم نکنند
به نارضایی بیچارگان رضا نشوند

اگر مشیر و مشارند بی ادب نشوند
اگر رفیق شفیق اند بی وفا نشوند

پی سیاست بدکارگان قدم نزنند
وطن‌فروش و خطاکار و بد ادا نشوند

به جان و مال و به ناموس کس طمع نکنند
در این معامله هم‌کیش اشقیا نشوند

خدا کند که جوانان عقیده‌مند شوند
سبک عیار و تهی‌مغز و خودنما نشوند

ز درس و مدرسه تعلیم و تربیت گیرند
هواپرست و طمع‌کار و خودستا نشوند

به زندگی تجمل نما ، هوس نکنند
به دردِ خرج بِلادخل ، مبتلاً نشوند .

"میرزا یحیی دولت‌آبادی"

بیوگرافی و اشعار یحیی دولت آبادی

https://uploadkon.ir/uploads/522710_25میرزا-یحیی-دولت-آبادی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان سید یحیی دولت‌آبادی، شاعر، خوشنویس، نویسنده و روزنامه‌نگار، در سال 1241 شمسی در دولت‌آباد اصفهان زاده شد. او از پیشگامان فرهنگ نوین در ایران و مؤسس مدرسه‌ی سادات بوده‌ است. وی از جمله مشهورترین و بزرگ‌ترین رجال سیاسی عصر مشروطه و دوران پس از آن تا اوایل حکومت رضا شاه به شمار می‌آید و پست‌های سیاسی بسیاری چون چندبار نمایندگی مجلس شورای ملی را در مقاطع متعدد تجربه کرد.

یحیی دولت آبادی، فرزند مجتهد مؤثر محلی و رهبر شاخه‌ی ازلی بابیه، حاج سید میرزا هادی دولت‌آبادی، نماینده‌ی «صبح ازل» در ایران بود. یحیی به سبب مخالفت ظل‌السلطان با پدرش همراه خانواده از اصفهان به عتبات مهاجرت کرد و پس از بازگشت به ایران در تهران و با حمایت امین سلطان ساکن شدند و او ناگزیر وارد سیاست شد.

وی با توجه به تحصیلاتش در مکتب‌خانه‌ها و شناخت آنها از نزدیک، در تأسیس مدارس جدید کوشش فراوان نمود و برای آموزش و پرورش در ایران زحمت‌های فراوان کشید که تأسیسات مدارس، مدیریت و نوشتن و نشر کتب درسی ابتدایی از آن جمله هستند.

به همراه دیگر مبارزان در مشروطه و ملی کردن نظام ایران قدم‌های فراوان برداشت. زندگی پر از فراز و نشیبی داشت که در کتاب «حیات یحیی» به قلم آورد. از جمله دیگر آثار مشهور او می‌توان به «شهرناز» اشاره کرد که از جمله نخستین رمان‌های فارسی به حساب می‌آید.

او دایی همایون صنعتی‌زاده نویسنده و کارآفرین ایرانی بود. یحیی علاوه بر هنر شاعری و نویسندگی همچنین خوشنویسی بسیار زبردست بوده و در خط نستعلیق مهارتی چشم‌گیر داشته و از شاگردان میرزا غلامرضا اصفهانی خوشنویس نامدار بوده‌ است.

https://uploadkon.ir/uploads/58ba10_25خوشنویسی-به-خط-یحیی-دولت-آبادی.jpg

قطعهٔ خوشنویسی نستعلیق اثر یحیی دولت‌آبادی

در مورد انتساب خانواده وی به آیین بابی، وی در خاطرات خود در کتاب حیات یحیی می‌نویسد:

در زمان حکومت ظل السلطان در اصفهان و مقبولیت و مرجعیت عامه، شیخ محمدتقی نجفی و مخالفت آنها با پدرم، و طرفیت تجاری برادرم علی‌محمد با یک تاجر بابی، باعث این اتهام شد. در آن موقع ظل السلطان برای تصاحب اموال و املاک مردم، و آقانجفی به واسطه‌ی حفظ موقعیت مذهبی خود، دیگران را به اتهام «بابی» بودن از میدان به‌در می‌کردند. امین السلطان به‌طور مزاح گفته بود: در اصفهان هم املاک حاجی میرزا هادی بابی شده‌ است.‌

کاربرد لفظ آقازاده :

بنظر می‌رسد یحیی دولت‌آبادی نخستین کسی است که برای اشاره به برخی اشخاص که در اثر نفوذ پدرشان در انقلاب مشروطه به نان و نوایی رسیدند از لفظ «آقازاده» استفاده می‌کند. در جلد چهارم خاطرات خود می‌گوید:

«میلیون بر دو قسمند یک قسم اشخاصی هستند غیررسمی به نام آقا و آقازاده سردسته‌ی مشروطه‌چی حزب‌ساز وزیر تراش کابینه‌آور و کابینه‌انداز این جمع در هر کار دخالت کرده و برای این و آن واسطه‌ی شغل شده و مداخل و معاش می‌کنند…»‌

جمله‌ای از یحیی دولت آبادی:

«مرگ حق است، برای همه کس آمدن دلیل رفتن است من تصور می‌کنم مرگ نعمت بزرگی است از نعمت‌های الهی. من تصور می‌کنم برای کسی که خود را شناخته باشد مرگ به منزله تغییر لباس بوده باشد و انتقال از نشأتی به نشأت دیگر. من تصور نمی‌کنم مرده باشم من همه وقت خود را زنده می‌دانم و زندگانی خود را جاودانی تصور می‌کنم.»‌

آثار :

«آئین در ایران»
«اردی‌بهشت » شعر
«ارمغان یحیی» شعر
«تاریخ معاصر یا حیات یحیی»
«تربیت اراده»
«حقیقت راجع به قرارداد مجلس»
«دوره زندگانی یا غضب حق اطفال»
«روان‌نامه»
«سرگذشت درویش چنته»
«شجره‌ی طیبه»
«شرح حال میرزا تقی‌خان امیرکبیر»
«شهر ناز»
«لبخند فردوسی»
«نهال ادب»

‌وفات :

یحیی دولت‌آبادی، سرانجام در 4 آبان‌ماه سال 1318 شمسی، بر اثر سکته‌ب قلبی، در 77 سالگی درگذشت و پیکرش در گورستان امامزاده اسماعیل، واقع در روستای زرگنده‌ی تهران، به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(آه، فرزند!)

مادری پیر و پریشان احوال
عمر او بود فزون از پنجاه

زن بی شوهر و از حاصل عمر
یک پسر داشت شرور و خودخواه

روز و شب در پی اوباشی خویش
بی‌خبر از شرف و عزّت و جاه

دیده بود او به بر مادر پیر
یک گره بسته‌ی زر ،گاه به‌گاه

شبی آمد که ستاند آن زر
بکند صرف عمل‌های تباه

مادر از دادن زر کرد اِبا
گفت: رو ، رو ، که گناه است گناه

این ذخیره‌است مرا ای فرزند
بهر دامادی‌ات ان‌شاءالله

حمله آورد پسر تا گیرد
آن گره‌بسته‌ی زر ،خواه مخواه

مادر از جور پسر شیون کرد
بود از چاره چو دستش کوتاه

پسر افشرد گلوی مادر
سخت، چندان که رخش گشت سیاه

نیمه‌جان پیکر مادر بگرفت
بر سر دوش و بیفتاد به راه

بُرد در چاهٍ عمیقی افکند
کز جنایت نشود کس آگاه

شد سرازیر پس از واقعه او
تا نماید به تهِ چاه، نگاه

از تهِ چاه به گوشش آمد
ناله‌ی زارِ حزینی ناگاه

آخرین گفته‌ی مادر این بود:
آه، فرزند! نیفتی در چاه

"میرزا یحیی دولت‌آبادی"