از شاخ عمر، مرغ جوانی پرید و رفت

(رهگذار عمر)

از شاخ عمر، مرغ جوانی پرید و رفت
نگرفت انس با من و دوری گزید و رفت

آن همدم قدیم که نامش شباب بود
برخاست از کنارم و دامن کشید و رفت

روزم سیاه گشت که آن آفتاب عمر
شد ھمچو ابر از نظرم ناپدید و رفت

آن طایر خجسته هراسان و بی‌قرار
بر بام من نشست و دمی آرمید و رفت

یا رب مگر چه دید خطا، کآن بهار عمر
از پیش من چو آهوی وحشی رمید و رفت

گفتم مگر به ناله‌ی من رحمت آورَد
نشنید ناله‌های مرا یا شنید و رفت

از باغ عمر، آن گل نورُسته‌ی مرا
گلچین روزگار به صد جور چید و رفت

آن مرغ خوش ترانه‌ی بستان‌سرای عشق
ناگه خموش گشت و زبان در کشید و رفت

جز درد و رنج نیست درین رهگذار عمر
خرّم کسی که زود به منزل رسید و رفت

یادش بخیر باد (مؤید) که در جهان
خیری ز روزگار جوانی ندید و رفت.

"علی مؤید ثابتی"

به تنگنای قفس باز داشت آن قدَرم

(تیر حوادث)

به تنگنای قفس باز داشت آن قدَرم
که رفت منظره‌ی آشیانه از نظرم

دگر تو از من بیدل خبر چه می‌پرسی؟
ز عشق تا خبرم شد ز خویش بی‌خبرم

شبم ز هجر تو چون آرزو درازی کرد
برآ ز پرده‌ی صبح ای ستاره سحرم

دگر به باغ، گذار من اوفتد هیهات
که تنگنای قفس درشکست بال و پَرم

ز کینه‌ورزی دور فلک، چه باک مرا ؟
که پیش تیر حوادث چو آهنین سپرم

به بوستان ادب سر فراشته چون سرو
بر آسمان سخن، نوربخش، چون قمرم .

"علی مؤید ثابتی"

ز چشم جادوی عاشق‌کشش بلا می‌ریخت

(طرّه‌ی دوتا)

ز چشم جادوی عاشق‌کشش بلا می‌ریخت
ز تاب طرّه‌ی او مشک در فضا می‌ریخت

به سیر باغ چو دامن‌کشان گذر می‌کرد
هزار عشوه ز هر گوشه‌ی قبا می‌ریخت

به هر طرف که نظر می‌فکند با صد ناز
از آن دوچشم سیاهش کرشمه‌ها می‌ریخت

نسیم صبح چو بر زلف او گذر می‌کرد
گل و بنفشه از آن طرّه‌ی دوتا می‌ریخت

هزار گونه گره می‌گشود از دل من
برآن دو گونه چو زلف گره‌گشا می‌ریخت

خوش آن که از می آن لعل شکّرافشانش
یکی دو جرعه خدا را به‌کام ما می‌ریخت

هزار خرمن گل هر نفس نسیم سَحر
ز باغ حسن تو در دامن صبا می‌ریخت

(مؤید) از غم روی مهش، چو ابر بهار
گرفته دامن صحرا و اشک‌ها می‌ریخت.

"علی مؤید ثابتی"

یاد آن عهدی که شور عشق در سر داشتیم

(بساط عیش)

یاد آن عهدی که شور عشق در سر داشتیم
الفتی با شاهد و مینا و ساغر داشتیم

خلوت ما بود هر شب روشن از روی مهی
در دل تاریک شب، خورشید انور داشتیم

هر کجا بزمی به پا می‌گشت از خوبان شهر
ما در آن بزم از حریفان جای برتر داشتیم

بر بساط عیش کوس پادشاهی می‌زدیم
چونکه ملک شادکامی را مسخر داشتیم

در شبستان ، راز با زیبا رخان سرو قد
در گلستان ، ناز بر سرو و صنوبر داشتیم

گاه با شعر و سرود و گاه با معشوق و می
تا نپنداری که جز این کار دیگر داشتیم

هرچه شعر و نکته و قول و غزل بد در کتاب
جمله را بهر نشاط بزم از بر داشتیم

جام بر کف، یار در بر، گوش بر قول و غزل
شوق در تن، ذوق در دل، شور در سر داشتیم

با چنین عشق و جوانی با چنین عیش و خوشی
کی خبر از کینه ی چرخ فسونگر داشتیم؟

او فسون‌هایی عجب می‌ساخت وز ساده دلی
آن فسون‌های عجب را جمله باور داشتیم

ما به خواب غفلت و بیدار چشم آسمان
در کمین خویش خصمی سخت منکر داشتیم

رفت بر باد آن بساط و شد پریشان جمع ما
تلخ شد عیشی که همچون شهد و شکر داشتیم

دل به طوفان بلا دادیم چون در زیر پای
ما شکسته کشتی بگسسته لنگر داشتیم

این جهان در چشم ما تاریک و وحشتناک شد
این همه، از بخت بد وز شوم اختر داشتیم

چون (موید) در فراق رویت ای جان جهان
چشم امید از جهان و دل ز جان برداشتیم

"علی مؤید ثابتی"

گاه گریان همچو شمعم، گاه نالان همچو نالم

(زندگانی)

گاه گریان همچو شمعم گاه نالان همچو نالم
تیره شد روز سعادت چون نگریم چون ننالم

ناتوان صیدی فرو افتاده در دام زمانه
دور مانده ز آشیانه طایری بی پرّ و بالم

زی نشیب نیستی پویان شده از اوج هستی
همچو خورشید جهان افروز هنگام زوالم

نوگل شاداب بستان سعادت بوده‌ام من
وز ستم پژمرده اکنون چون گیاه خشک‌سالم

چون درختان کهن‌سال آتشی در سینه دارم
گر چه در این نغز گلشن، گلبنی تازه نهالم

مهلتی ای چرخ کز این وادی غم رخت بندم
همتی ای مرگ! کز این زندگانی در ملالم

خلق با هم در جدال‌اند از برای زندگانی
ای عجب من روز و شب با زندگانی در جدالم

"علی مؤید ثابتی"

برف آمد و سر کرد به هر برزن و هر کو

(برف)

برف آمد و سر کرد به هر برزن و هر کو
امسال گرامی ست بسی آمدن او

گیتی ز سپیدی شده چون سینۀ شهباز
گردون ز سیاهی شده چون پرِّ پرستو

مردم همه بگریخته از برزن و بازار
پنهان شده در خانه چو زنبور به کندو

از سبزه گرایید به گلخانه گل سرخ
وز باغ خرامید به مشکو گل شب بو

آن شاخ پر از برف تو گویی ز ره ناز
کرده ست عیان سیمبری ساعد و بازو

پوشیده به تن سرو یکی پیرهن از سیم
چون پیرهن دخترکان تا سر زانو

تا دامنش از برف و گِل آلوده نگردد
بالا زده دامان و فرو چیده ز هر سو

از برف گرانمایه شده خوابگه رنگ
کوراست کنون بستر و بالش ز پر قو

بس گوهر ارزنده و بس لولوء شهوار
کز برف بوَد بر ز بــر تارک تیهو

منقار پر از برف کند زاغ تو گویی
کز شیر بیالوده دو لب بچۀ هندو

از باد برهنه شده یک باره تن بید
وز برف گرانبار شده شاخۀ ناژو

زی باغ بیایید و بپرسید ز دهقان
کان دولت دیروزی امروز تو را کو؟

آیا ز چه برباد شد آن نو گل شاداب؟
و آخر ز چه خاموش شد آن مرغ سخنگو؟

در باغ از امروز دگر تا مه اسفند
یک سبزۀ نو رسته نبینی به لب جو

خوش زی که بهار آید امسال به از پار
گیتی شود آراسته و خرّم و نیکو

در کشت همی نعره زند بلبل بیدل
در دشت همی خنده کند لالۀ خود رو

آن رعد همی کوس زند سخت به قوّت
وان ابر همی تیغ کشد سخت به نیرو

آن برق جهان همچو یکی نیزۀ زرین
کو را فکنی هر دم ازین سوی بدان سو

گیتی شود از سبزه و گل چون پر طاووس
بلبل به نشاط آید و قمری به تکاپو

از سبزۀ نو خیز برآید گل و سنبل
بر سبزۀ نو نیز برآییم من و تو

گل باز کند روی و (مؤید) به تو گوید :
هنگام گل است ای به دو رخ چون گل خودرو

علی مؤید ثابتی

شکسته خاطر و آزرده جان و خسته تنم

(بگویمت که منم)

شکسته خاطر و آزرده جان و خسته تنم
کسی مباد چنین زار و مبتلا که منم

نهاده اند ز روز نخست بر دل من
غمی که تا دم مردن نمیرود ز تنم

بلای جان من این عقل مصلحت بین است
بیار باده که غافل کنی ز خویشتنم

به رشحه‌ای ز من ای ابرِ فیض بارِ کرم
مکن دریغ ، که آخِر گیاهِ این چمنم

منم عزیز خرابات ، پیر کنعان کو ؟
که بوی یوسف خود بشنود ز پیرهنم

چو شمع، آتش سوزان درون جان دارم
ببین به روشنی فکر و گرمی سخنم

صفای خلوت جان من است شعر و شراب
چو هست این دو، چه حاجت به باغ یاسمنم

شوم نسیم و شبی در برت کشم چون گل
ببوسمت لب و آنگه بگویمت که منم

"علی مؤید ثابتی"

باز امشب چشم مستش را خماری دیگر است

(ماه من)

باز امشب چشم مستش را خماری دیگر است
عارضش را آب و رنگی و نگاری دیگر است

ماه من امشب به هر سو افکند تیر نگاه
ترک چشمش را مگر قصد شکاری دیگر است

گر چه در ظاهر تو را لطفی بوَد با من ولی
از تو چون من عاشقی را انتظاری دیگر است

بندۀ خاص تو بودن فخر چون من عاشقی ست
مورد لطف تو گشتن افتخاری دیگر است

باغ را گر هست در هر سال یک نوبت بهار  
گلشن روی تو را هر دم بهاری دیگر است

روز و شب در آتش هجران همی سوزد چو شمع
تا نگویی بی تو دل سرگرم کاری دیگر است

دل به جان آمد ز تنهایی در این شهر و دیار
جان مشتاق مرا ، عزم دیاری دیگر است

"علی مؤید ثابتی"

بیوگرافی و اشعار استاد سید علی مؤید ثابتی (مؤید)

https://uploadkon.ir/uploads/85eb24_23علی-مؤید-ثابتی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد سید علی مؤید ثابتی ـ متخلص به (مؤید) ـ به سال 1281 خورشیدی ـ در مشهد چشم به جهان گشود؛ پدرش از اعراب طایفه‌ی آل‌ثابت و از بزرگان بین‌النهرین بود که به ایران مهاجرت کرد و از طرف ناصرالدین شاه قاجار نایب التولیه آستان قدس رضوی شد.

ثابتی در زادگاهش مشهد تحصیل کرد و از جوانی اشعاری می‌سرود. بیشتر قصیده و غزل می‌گفت و در غزل از سبک شعرای عراقی و در قصیده از شیوه‌ی سخنوران ترکستانی پیروی می‌کرد. اشعارش در اغلب جراید و مجلات به چاپ می‌رسید. علاوه بر آن نثری شیوا نیز داشت.

مؤید ثابتی در سال 1314 به نمایندگی مشهد در مجلس شورای ملی رسید (دوره‌ی دهم) و پنج دوره بر کرسی نمایندگی نشست. پس از او برادر بزرگترش مسعود نماینده‌ی مشهد شد. خودش نیز با گشایش مجلس سنا در سال 1328 نیز به سناتوری برگزیده شد و سه دوره نیز نماینده خراسان در این مجلس بود.

مؤید ثابتی مالک چندین پارچه آبادی در استان خراسان بود. در مشهد دست به کارهای تولیدی هم زد و چند کارخانه قند دائر کرد که سهام عمده آن‌ها به او تعلق داشت.

سرانجام در سال 1378 خورشیدی ـ در خارج از کشور، چشم از جهان فرو بست و به ابدیت پیوست‌.

روحش شاد و یادش گرامی باد‌.

آثار :

  • تاریخ نیشابوری
  • دیوان اشعار
  • تصحیح و نشر فضائل الانام من رسائل حجت‌الاسلام امام محمد غزالی

تصحیح دیوان همام تبریزی

  • اسناد و نامه‌های تاریخی: از اوائل دوره‌های اسلامی تا اواخر عهد شاه اسمعیل صفوی

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(بساط عیش)

یاد آن عهدی که شور عشق در سر داشتیم
الفتی با شاهد و مینا و ساغر داشتیم

خلوت ما بود هر شب روشن از روی مهی
در دل تاریک شب، خورشید انور داشتیم

هر کجا بزمی به پا می‌گشت از خوبان شهر
ما در آن بزم از حریفان جای برتر داشتیم

بر بساط عیش کوس پادشاهی می‌زدیم
چونکه ملک شادکامی را مسخر داشتیم

در شبستان ، راز با زیبا رخان سرو قد
در گلستان ، ناز بر سرو و صنوبر داشتیم

گاه با شعر و سرود و گاه با معشوق و می
تا نپنداری که جز این کار دیگر داشتیم

هرچه شعر و نکته و قول و غزل بد در کتاب
جمله را بهر نشاط بزم از بر داشتیم

جام بر کف، یار در بر، گوش بر قول و غزل
شوق در تن، ذوق در دل، شور در سر داشتیم

با چنین عشق و جوانی با چنین عیش و خوشی
کی خبر از کینه ی چرخ فسونگر داشتیم؟

او فسون‌هایی عجب می‌ساخت وز ساده دلی
آن فسون‌های عجب را جمله باور داشتیم

ما به خواب غفلت و بیدار چشم آسمان
در کمین خویش خصمی سخت منکر داشتیم

رفت بر باد آن بساط و شد پریشان جمع ما
تلخ شد عیشی که همچون شهد و شکر داشتیم

دل به طوفان بلا دادیم چون در زیر پای
ما شکسته کشتی بگسسته لنگر داشتیم

این جهان در چشم ما تاریک و وحشتناک شد
این همه، از بخت بد وز شوم اختر داشتیم

چون (موید) در فراق رویت ای جان جهان
چشم امید از جهان و دل ز جان برداشتیم

"علی مؤید ثابتی"