(دست گدایی)
ندیدم دلی چون دل خود هوایی
درین دل هوس میکند کدخدایی
نهانی دلی داشتم خالی از غم
کنون غم زنَد کوس فرمانروایی
ز شادی دلی سخت بیگانه دارم
غم است آنکه با دل کند آشنایی
جدایی فتد گر میان تن و جان
نیفتد میان غم و دل، جدایی
سپردم به غم تا که سرمايهی دل
همه سود من نیست جز بینوایی
به هر دم هوایی به سر داری ایدل
ندیدم دلی چون تو هر دم هوایی
گهی میکنی دعوی خاکساری
گهی میکنی ادعای خدایی
هیاهو بیا کردهای در تن و جان
به پایان رسانیدهای بیحیایی
ز دل دارم این روزگار پریشان
ز دل دارم این چهرهی کهربایی
به فرمان دل تا که باشم ندارم
از این نابسامانی خود رهایی
منه نام این، دل ، بنه لجهی خون
مخوان پارهی تن، بخوان تن گزایی
ز سودای بیهودهی دل چه گویم
که آزرده روحم، ز یاوه سرایی
خوشا آنکه با نیروی عقل و دانش
به وسواس دل کرده بی اعتنایی
اگر دل بوَد دل توان یافت از آن
ره نیک اندیشی و پارسایی
دلی کو بیاید شود خانهی حق
نشاید درآن زشتی و هرزه لایی
کجایی تو ای رهبر دل کجایی
کجایی تو ای رهنمای نهایی
بیا ای بزرگ آیت ذات باری
بیاموز بر عدهای پیشوایی
بیا تا بیفتند اهل تكبر
ز دیدار روی تو از کبریایی
تو ای اصل دانش بیا تا بزرگان
ببندند لب جمله از خود ستائی
بسی رهنما دیده دنیا بجز تو
نباشد کسی درخور رهنمایی
جهان تیره گردید از تیرگیها
ببخشا بپدنیای ما روشنایی
تو را ما سویالله نخوانم که باشد
مقام تو بالاتر از ماسوایی
شها در غیاب تو دلدادگانت
ببینند تا چند این ناروایی
(کمال) و همه دوستان گاه و بیگه
به پیش تو دارند دست گدایی .
"احمد کمالپور خراسانی"