گفت ماه من: به كويم كن گذر، گفتم: به چشم

(گفتم به چشم)

گفت ماه من: به كويم كن گذر، گفتم: به چشم
گفتمش: آيم به پا؟ گفتا: به سر، گفتم: به چشم

گفت: جاى دلبران باشد كجا؟ گفتم: به دل
گفت: گر خواهند مأوايى دگر؟ گفتم: به چشم

گفت: در راهم گذارى سر كجا؟ گفتم: به خاک
گفت: كن آن خاک را از اشک تر، گفتم: به چشم

گفت: دانى خاک راهم چيست ؟ گفتم: توتيا
گفت: آن را بايدت كحل بصر، گفتم: به چشم

گفت: گو ابروى من مانَد به چه؟ گفتم: به تيغ
گفت پس كن سينه را پيشش سپر، گفتم به چشم

گفت: خواهى وصل جانان (ناصرا)؟ گفتم: بلى
گفت: از جان بايدت قطع نظر، گفتم: به چشم .

«شادروان ناصر یزدی»

گفت دلبر بر من: از حسرت نگر، گفتم: به چشم

(گفتم به چشم)

گفت دلبر بر من: از حسرت نگر، گفتم: به‌ چشم
غیر من بر دیگری منگر دگر، گفتم: به‌چشم

گفت: اگر داری سر وصلم در این محنت‌سرا
بایدت کرد از جهان قطع نظر، گفتم: به‌ چشم

گفت: دور از ماه رخسارم نباید بازداشت
چون کواکب دیده هر شب تا سحر، گفتم: به‌ چشم

گفت: اگر داری هوای گِرد سر گردیدنم...
تا بگویم آمدن باید به سر، گفتم: به‌ چشم

گفت: دور عارضم در تیرگی چون مردمک
بایدت بنشست هر شب تا سحر، گفتم: به‌ چشم

گفت: اندر بزم من گریان و سوزان همچو شمع
غوطه باید خورد در خون جگر، گفتم: به‌ چشم

گفت: اگر خواهی که باشی در شهادت سرخ‌روی
خون به جای اشک بار از چشم تر، گفتم: به‌ چشم

گفت: اگر (قصاب) می‌خواهی گلی گیری از آب
بایدت تر ساخت خاک رهگذر، گفتم: به‌ چشم .

«قصاب کاشانی»

یار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: به چشم!

(گفتم به چشم)

یار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: به چشم!
گفت: قطعاً هم مبین سوی دگر، گفتم: به چشم!

گفت: با ما دوستی می‌کن به دل، گفتم: به جان!
گفت: راه عشق ما می‌رو به سر، گفتم: به چشم!

گفت: با چشمت بگو تا: در میان مردمان
سوی ما هردم نیندازد نظر، گفتم: به چشم!

گفت: اگر با ما سخن داری، به چشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم باخبر، گفتم: به چشم!

گفت: اگر خواهی غبار فتنه بنشیند ز راه
برفشان آبی به خاک رهگذر، گفتم: به چشم!

گفت: اگر خواهد دلت زین لعل میگون خنده‌ای
گریه‌ها می‌کن به صد خون جگر، گفتم: به چشم!

گفت: جای من کجا لایق بود؟ گفتم: به دل
گفت: می‌خواهم جزین جای دگر، گفتم: به چشم!

گفت: اگر دارد، (هلالی)، چشم گریانت غبار
کحل بینایی بکش زین خاک در، گفتم: به چشم!

«هلالی جغتایی»

گفت یار از غیرِ ما پوشان نظر، گفتم: به چشم!

(گفتم به چشم)

گفت یار: از غیرِ ما پوشان نظر، گفتم: به چشم!
وآنگهی دزدیده در ما می‌نگر، گفتم: به چشم!

گفت: اگر یابی نشان پای ما بر خاک راه
برفشان آنجا به دامن‌ها گهر، گفتم: به چشم!

گفت: اگر بر آستانم آب خواهی زد ز اشک
هم به مژگانت بروب آن خاکِ در، گفتم: به چشم!

گفت: اگر سر در بیابان غمم خواهی نهاد
تشنگان را مژده‌ای از ما ببر، گفتم: به چشم!

گفت: اگر گردد لبت خشک از دم سوزان آه
باز می‌سازش چو شمع از گریه تر، گفتم: به چشم!

گفت: اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره می‌شمَر، گفتم: به چشم!

گفت: اگر داری خیال دُرِّ وصل ما (کمال)
قعر این دریا بپیما سربه‌سر، گفتم: به چشم!

«کمال خجندی»

گفت: راهم را بروب آن سیمبر، گفتم: به چشم

(گفتم به چشم)

گفت: راهم را بروب آن سیمبر، گفتم: به چشم
گفت: دیگر ره بزن آبش دگر، گفتم: به چشم

گفت: اگر روزی ز زلفم دور ماندی و جدا
گریه می‌کن ز اول شب تا سحر، گفتم: به چشم

گفت: اگر بر یاد لعلم باده‌ی گلگون خوری
کاسه‌ها پر ساز از خون جگر، گفتم: به چشم

گفت: اگر خواهی به رویم چشم خود روشن کنی
از همه خوبان بکن قطع نظر، گفتم: به چشم

گفت: اگر یابد ز شام هجر، چشمت تیرگی
ساز از شمع رخم نور بصر، گفتم: به چشم

گفت: با چشمت بگو کز خاک راه توسنم
نور یابد سرمه را منت مبر، گفتم: به چشم

گفت: (فانی) چونکه اهل عشق سوی مهوشان
بنگرند آن دم تو سوی ما نگر، گفتم: به چشم .

«امیرعلی‌شیر نوایی»

گفت: گر یار منی بگذر ز جان، گفتم: به چشم

(گفتم به چشم)

گفت: گر یار منی، بگذر ز جان، گفتم: به چشم
گفت: بیرون کن ز دل عشق بتان، گفتم: به چشم

گفت: باید در کمند عشق من گردی اسیر
گر تو خواهی طره‌ی عنبرفشان، گفتم: به چشم

گفت: اندر هجر من باید به جان صابر شوی
تا رسی اندر وصال جاودان، گفتم: به چشم

گفت: اول گویمت باید به‌جز از روی من
دیده بربندی ز روی گلرخان، گفتم: به چشم

گفت: باید از خدنگ غمزه‌ام گردی هلاک
گر که مفتونی بر این تیر و کمان، گفتم: به چشم

گفت: با (شاطر) بگو: «الصبر مفتاح الفرج»
می‌شوی آخر ز وصلم شادمان، گفتم: به چشم .

"شاطر مصطفی انتظاری قمی"

گفت: تنها بر سر راهم بيا ، گفتم: به چشم

(گفتم به چشم)

گفت: تنها بر سر راهم بيا ، گفتم: به چشم
وز همه پنهان نما عشق مرا، گفتم به چشم

گفت: مهرم را كجا كردی نهان، گفتم: به دل
گفت: خالی كن دلت از غیر ما، گفتم: به چشم

گفت: می‌آیی دگر دنبال من، گفتم: به سر
گفت: میخواهم ندانی سر ز پا، گفتم: به چشم

گفت: آيا مایلی عشق مرا ؟ گفتم: به جان
گفت: جان را كن به راه من فدا، گفتم: به چشم

آن‌قدَر مشتاق بودم من بر اين گفت و شنود
هرچه را او گفت، بی‌چون و چرا، گفتم: به چشم

همچو طفل دست و پا گم‌كرده بودم، پيش او
آنچه را فرمود، با خوف و رجا گفتم: به چشم

گفت (سالک) در مسير عاشقی، بايد نخست:
هستی خود را گذارى زير پا، گفتم: به چشم .

محمدحسین نجاریان (سالک)
۱۳۹۳/۶/۲۸ _
یزد

چراغ بزم عشقم ، آفتابم می‌توان گفتن

(صلح آموز)

چراغ بزم عشقم ، آفتابم می‌توان گفتن
فروغ مجلس اُنسم، شرابم می‌توان گفتن

همه عشقم، همه حالم، همه شورم، همه شوقم
نشاط کودکی، شور شبابم می‌توان گفتن

کدورت‌سوز و مهرافروز و صلح‌آموز یارانم
میان آتش آشوب، آبم می‌توان گفتن

صفای دوستانم رنج حرمان می‌بَرد از جان
به فیض مهرورزی، کامیابم می‌توان گفتن

نداند غیر و مَحرم لطف طبعم در صفابخشی
به یُمن وسعت مشرب، سحابم می‌توان گفتن

به جمع ژرف‌بینان، مایه‌ی پیوستگی دارم
به دریای سخن سنجی، حبابم می‌توان گفتن

سخن گل، انجمن گلشن، درین گلزار روح‌افزا
به لطف طبع و شعرِ تر، گلابم می‌توان گفتن

مرا (دیجور) فیض صحبت مهرآشنایان بس
که از روشندلی‌ها ، آفتابم می‌توان گفتن .

"دیجور همدانی"

هر کجا رفتی برو بینی که دلدارت منم

(دُرّ شهوار)

هر کجا رفتی برو بینی که دلدارت منم
چاره‌ای جز این ندارم چون گرفتارت منم

در طواف خانه‌ی عشقت که می‌گردم به شوق
چرخ سرگردان و قوس خط پرگارت منم

مذهب زلف سیاهت گر مسیحایی بوَد
بر سر و پیکر نگر زنار و دستارت منم

شهریار دل تویی درّی کنون در دست توست
قابلت نبوَد ، ولیکن درّ شهوارت منم

گر زمانی سرّ خود پنهان نمایی نزد من
غافلی از حال من ، آگه ز اسرارت منم

گر بوَد ملک دلت ویرانه، رو کن سوی من
بهر معمور چنین ویرانه، معمارت منم

گوهر تابنده و رخشان فراوان است، لیک
گوهر چشمم تویی از دل خریدارت منم

گر به پایت خاری از (مژگان) چشمانم خلید
بشنو از من، آن گل مشهور بی‌خارت منم .

بانو اقدس کاظمی (مژگان)
۱۳۷۰/۶/۱۵

به پیش چشم تو جام شراب لرزد و ریزد

(لرزد و ریزد)

به پیش چشم تو جام شراب لرزد و ریزد
ز عطر و بوی تو ظرف گلاب لرزد و ریزد

مباد از غم دوران به روی ماه تو ای گل
ز اشک هر مژه‌ات درّ ناب، لرزد و ریزد

صراحی تو پُر از باده باد مطرب مجلس
بزن چنان که سرشک رباب لرزد و ریزد

بچین گلی به جوانی ز تندباد زمانه
که ناگهان گل عهد شباب لرزد و ریزد

اگر (بصیر) دلت پرده از جمال بگیرد
ز غنچه اشک حسد در نقاب لرزد و ریزد.

احمد پوستچی (بصیر)

شکوه روح تو را نازم ای خدایی مرد

(مظهر شرف)

شکوه روح تو را نازم ای خدایی مَرد
که آستان تو را جست بیکرانه‌ی درد

نبوغ تو به‌جهان گشت سایه‌افکن لیک
چه رنج‌ها و بلاها که بر سرت آورد

نشد حریف هیولای شوم استبداد
کسی به غیر تو ای جاودانه مرد نبرد

چه درس‌ها به بشر دادی از اراده‌ی خویش
جهان ز عزم تو انگشت بر لب است ای مرد

ندیده پادشهی چون تو دیده‌ی گیتی
تو را که مکتب آزادی و شرف پرورد

فسرده بودی در صورت و به معنی شاد
که سرخرویی دشمن مباد از آن رخ زرد

تو رفتی و غم آزادی‌ام بجاست هنوز
وطن یتیم شد ای مظهر شرف! برگرد .

"گلشن کردستانی"

مشکن صنما عهد که من توبه شکستم

(خورشیدپَرستم)

مشکن صنما عهد، که من توبه شکستم
وز بهر تو ، در کنج خرابات نشستم

اندر صف خورشیدپرستان شدم اینک
زیرا که میان، سخت به زنّار ببستم

پیش تو بَرم سجده میان‌بسته به زنّار
تا خلق بدانند که خورشیدپرستم

بندم کن و حدّم بزن ای شحنه‌ی خوبان
کز هجر تو دیوانه و، از عشق تو مستم

از مستی و دیوانگی من چه گریزی ؟!
کز تو گذرم نیست به هر حال که هستم .

«امیر معزی»

جان به کف بهر نثار یار زیبا می‌برم

(بار گران)

جان به کف بهر نثار یار زیبا می‌برم
قطره‌ی آبی به استقبال دریا می‌برم

تا درین عالم کجا یابم طبیب حاذقی
درد دل دارم به امّید مداوا می‌برم

عشق بازان خسته گردیدند؛ این بار گران
گو نهند از دوش، من این بار تنها می‌برم

راه دنیا بهر رفتن گر که پُر آشوب بود
من سبک پرواز، از آن سوی دنیا می‌برم

دهر اشغال سواران است و دنیاگیرها
زآن سبب از کوچه‌های تنگ رؤیا می‌برم

نقشه‌های بازی ایام را در پرده‌ای
در حضور نسل‌ها بهر تماشا می‌برم

تا ز نو بنیاد سازم عالم پاکیزه‌ای...
هر کجا بود از بشر پاکیزه، آنجا می‌برم

کاروان صبح صادق شعر شیرین بار داشت
از نسیم دلپذیر پاک صحرا می‌برم

بار سنگین است و در گرداب این آشوب‌ها
کوه را بر دوش خود، از کوه بالا می‌برم

گفتم این بار گران را در کجا خواهی گشود؟
گفت: سوی کلبه‌ی ویران (یغما) می‌برم .

"حیدر یغما نیشابوری"

تا به صورتخانه، سرگرم تماشاییم ما

(سراب زندگی)

تا به صورتخانه، سرگرم تماشاییم ما
غافل از صورتگر و فارغ ز معناییم ما

نیست بازار جهان را یک سر مو اعتبار
با چه دلگرمی چنین سرگرم سوداییم ما

سرخوش از جام هوس، مست از شراب آرزو
از کف ابلیس شهوت، باده پیماییم ما

حاصل از دیروز و از امروز عمر ما چه بود؟
وای بر ما گر که چون امروز ، فرداییم ما

دیو حرص و آز را در آستین پرورده‌ایم
زآن سبب پا تا به سر، دست تمناییم ما

بنده‌ی نفس و هزاران بندمان بر دست و پا
خام طبعی بین که پنداریم مولاییم ما

بارالها پرده از افعال نازیبا مگیر
ورنه آن رسواتر از رسواتران ماییم ما

چون (براتی) در سراشیب سراب زندگی
دور از منزلگه و ، افتاده از پاییم ما .

"حاج محمدرضا براتی قمی"
دی ماه _ ۱۳۶۸

سینه‌ای پر از سخن داریم و خاموشیم ما

(ندای آدمیت)

سینه‌ای پُر از سخن داریم و خاموشیم ما
دیگران گر صد سخن گویند، خود گوشیم ما

عیب مردم آنکه گوید عیب خود سازد بیان
بین بزرگی را به عیب خلق سرپوشیم ما

ما، ندای آدمیت در جهان سر می‌دهیم
چونکه این تکلیف انسانی‌است چاووشیم ما

غم ازین دارم فراموشم کند لطف خدای
نیست غم از یاد مردم گر فراموشیم ما

نیست بر راز جهان آگاهتر از ما کسی
باخبر از عالمی هستیم و خاموشیم ما

چونکه با نامردمی‌ها نیست ما را سازشی
این بوَد رازی که با هر کس نمی‌جوشیم ما

تو خدا را با زبان خوانی و ما زاهد ز دل
تو گمان داری قیامت با تو همدوشیم ما؟

در جهان چشم جهان بینی بود در ما قوی
ای که از غفلت گمان داری که مدهوشیم ما

عیب پوشیدن خدا را خوش بوَد (مژگان) از آن
هر کجا عیبی ز کس بینیم، می‌پوشیم ما .

اقدس کاظمی قمی (مژگان)
۱۳۷۰/۸/۱۰

ز دیده خون نفشانم، چنان که نتواند

(حدیث جدایی)

ز دیده خون نفشانم، چنان که نتواند
کسی‌که خون خورَد، از دیده خون نیفشاند

چرا ز حال دل، آزرده دل کنم او را
کز آنچه با دل ما کرده دوست می‌داند

اگرچه گردش چشمش بلای ماست، مباد
که روزگار ز ما ، این بلا بگرداند

من و حدیث جدایی؟ چه احتمال است این
مگر به تهمت آن، کاین حدیث می‌راند

گرفتم اینکه نوشتم ز خون دیده، چه سود
که دوست نامه‌ی احباب را نمی‌خواند

اگر نیامده حور از بهشت، پس ز چه رو
کسی به‌ صورت او ، در جهان نمی‌ماند؟

کس این معامله هرگز کند؟ که جان عزیز
دهد به هیچ و، کس از وی به هیچ نستاند؟

به رهگذار تو (مجمر) ببیند ار خاری
ز ره بگیرد و بر چشم خویش بنشاند .

(مجمر اصفهانی)

یک گل به سرانگشت تو پرپر نشد ای مرد

(به استاد احمد کمال‌پور خراسانی)

یک گل به سرانگشت تو پرپر نشد ای مرد
هیچ آینه‌ای، از تو مکدر نشد ای مرد

سرمایه‌ی عمری که به دست تو سپردند
جز در طلب خیر کسان، سر نشد ای مرد

آیینه‌ی احساسی و جز نقش محبّت
بر لوح ضمیر تو، مصوّر نشد ای مرد

هفتاد بهار تو، به عزّت سپری شد
باغ تو خزان، نخل تو، بی بر نشد ای مرد

گر آب گذشت از سرت، اما به حقیقت
ایمان تو کم، عشق تو کمتر نشد ای مرد

تقدیر تو را، با غم و اندوه سرشتند
جز رنج برای تو، مقدّر نشد ای مرد

چشم تو صدف بود و به دامان عطوفت
یک قطره نیفشاند، که گوهر نشد ای مرد

در راستی قامتت این بس، که به هر حال
بالای تو خم، پیش ستمگر نشد ای مرد

طبع تو غنی بود و ، غنای تو قناعت
گر شد به مراد تو جهان گر نشد ای مرد

دارند همه دعوی افتادگی، امّا
با خاک، کسی چون تو برابر نشد ای مرد

فضل تو، شکست آینه‌ی خودنگری را
دلباخته‌ی نفس فسونگر نشد ای مرد

پرورده‌ی توسی و، کمال تو درین است
برتافته روی تو از این در، نشد ای مرد

صد باغ گل آراستی از "گلشن" شعرت
بی خون دل، این کار میسّر نشد ای مرد

در کنگره‌ی شعر و ادب، جز تو ادیبی
شایسته‌ی گلنامه‌ی رهبر نشد ای مرد

تاریخ ادب، تذکره‌ی شعر خراسان
بی ذکر جمیل تو، معطّر نشد ای مرد

تا دست (شفق) را به عنایت نگرفتی
مضمون‌طلب و قافیه‌پرور نشد ای مرد.

محمدجواد غفورزاده (شفق)

ای شمع! فروزان به شبستان که بودی؟

(ای شمع فروزان)

ای شمع! فروزان به شبستان که بودی؟
دیشب به کجا رفتی و مهمان که بودی؟

از دوری تو رفت ز جان و دلم آرام
ای جان من! آرام دل و جان که بودی؟

من دیده چو یعقوب به در دوخته بودم
ای یوسف گم‌گشته! به زندان که بودی؟

بردند به یغما سر و سامان تو را دوش
تو در پی آرایش سامان که بودی؟

خون شد دلم و ریخت ز هجر تو به دامن
ای گوهر یک‌دانه! به دامان که بودی؟

صد خار غم از دوری تو در دل من بود
ای نوگل بی‌خار! به بُستان که بودی؟

دیشب ز پریشانی من سوخت، دل سنگ
ای شمع! تو در جمع پریشان که بودی؟

شب رفت و (کمال) از غم هجران تو گوید
ای شمع! فروزان به شبستان که بودی؟

"احمد کمال‌پور خراسانی"

من در وطن اسیرم و دور از وطن غریب

(غریب)

من در وطن اسیرم و دور از وطن غریب
یارب مباد هیچ کسی همچو من غریب

باید که چاک زد به گریبان خود دگر
این‌سان که گشته است به تن، پیرهن غریب

دیگر نمانده اشک به چشم از غم فراق
آری ستاره است به دامانِ من غریب

جایی برای ناله و زاری نمانده است
حتی شدم به گوشه‌ی بیت‌الحزن غریب

در شعر من نشاط و طرب جستجو مکن
تا گشته واژه‌ها به زمان و زَمَن غریب

من با خِرد به پای تو جان می‌دهم عزیز
حتی خدا ، بدون تو چون اهرمن غریب

(شیوا) غم زمانه طلب می‌کند شراب!
دردا که باده گشته درین انجمن غریب .

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۴/۰۸/۲۷ _ یزد

ببرد تا چمنم بوی جان‌فزای گلی

(در هوای گل)

ببُرد تا چمنم بوی جان‌فزای گلی
ولی نبُرد دلم روی دلگشای گلی

کسی که دیده رخت گل کجا بَرد دل او
توان گرفت مگر خار را به جای گلی

ببست عهد که دست از جفا ندارد باز
بیا ببین نشنیدی اگر وفای گلی

شنیده‌اید که پروانه‌ای به بلبل گفت :
تو هم بسوز به یک جلوه از لقای گلی

جواب داد که یارم نمی‌کشد عاشق
وگرنه جان جهان می‌شدی فدای گلی

هنوز باد بریزد به دشت خاک به سر
که ریخت برگ گلی از ستم به پای گلی

بیا و دست ز غارت بدار ای گلچین
ببین چگونه ستانند خون‌بهای گلی...

شدم به روزی فیروز، سوی وردآورد
سرودم این غزل تازه در هوای گلی .

"محمدهاشم میرزا افسر"

بیا بر ساحل چشمم نشین، دریا تماشا کن

(وسعت غم)

بیا بر ساحل چشمم نشین، دریا تماشا کن
نگاهم را بخوان و وسعت غم را تماشا کن

بيا فرياد خاموش دل افسرده‌ام بشنو
ز سینه‌چاکی من یک جهان غوغا تماشا كن

عزيزم هم‌نشين سبزپوش آرزوهايم
سفر كن در شب شعر من و خود را تماشا كن

تو از اوج چكاد قاف استغنا نظر بنما
مرا در اشتياقت مست و بی‌پروا تماشا كن

غبار آلوده نقشی مانده از هستی من اكنون
بيا از كاروان رفته ردّ پا تماشا كن

من و دل هر دو مجنونيم و صحراگرد و شيدایی
تو با یک غمزه، دو ديوانه را يكجا تماشا كن

شده فانوس راهت چشم (سالک) در شب هجران
شب بارانی اين خسته را بازا ، تماشا کن .

محمدحسین نجاریان (سالک)

ما به غم خو کرده‌ایم ای دوست ما را غم فرست

(ما به غم خو کرده‌ایم)

ما به غم خو کرده‌ایم ای دوست ما را غم فرست
تحفه‌ای کز غم فرستی نزد ما هر دم فرست

جامه‌هامان چاک ساز و خانه‌هامان پاک سوز
خلعه‌هامان دردبخش و تحفه‌هامان غم فرست

چون به یاد ما رسی دستی به گرد خود برآر
گر همه اشکی به دست آید تو را، آن هم فرست

خستگی سینه‌ی ما را خیالت مرهم است
ای به هجران خسته ما را، خسته را مرهم فرست

یوسف گم‌گشته‌ی ما زیر بند زلف توست
گه گهی ما را خبر زان زلف خم در خم فرست

زلف تو گر خاتم از دست سلیمان در ربود
آن بر او بگذار وز لعلت یکی خاتم فرست

رخت (خاقانی) در این عالم نمی‌گنجد ز غم
غمزه‌ای بر هم زن و او را بدان عالم فرست .

«خاقانی شروانی»

حسرتی کبود در اینجا نشسته‌ام

(حسرتی کبود)

با حسرتی کبود در اینجا نشسته‌ام
چون بغض‌های کهنه‌ی در خود شکسته‌ام

رفتند صبح زود مرا جا گذاشتند
تنها به جرم این که پرو بال بسته‌ام

پرواز آرزوی تمام پرنده‌هاست
در تنگنای این قفس ناخجسته‌ام

دست مرا بگیر و ببر پشت ابرها
تنها به آسمان تو امید بسته‌ام

چونان غریبه ای که به آبادی شما
بعد از غروب آمده بسیار خسته‌ام

تنگ غروب شهر برایم جهنم است
در گیر و دار این چمدان نبسته‌ام .

"خدابخش صفادل"

آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم

(دایره‌ی عشق)

آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم
از آب، همین گریه‌ی تلخی‌است به جویم

حاشا که پُر از می ، نکند پیر خرابات
روزی که شود خالی ازین مغز کدویم

چون صفحه‌ی مسطر زده آید به نظرها
از سیلی بی‌رحمی اخوان برِ رویم

از دایره‌ی عشق تو بیرون ننهم پای
گر مَه کند از هاله‌ی خود طوق گلویم

چون صبح گذشته‌است ازآن چاک دل من
کز رشته‌ی تدبیر توان کرد رفویم

آن سوخته‌جانم که اگر چون شرر از خلق
در سنگ گریزم بتوان یافت به بویم

(صائب) به دلم باد مرادی نوزیده‌است
چون غنچه ازآن روز که دلبسته‌ی اویم .

«صائب تبریزی»

حاشا که تا سلمان بود، ترک می و ساغر کند

(مَرد صاحب راز)

حاشا که تا سلمان بوَد، ترک می و ساغر کند
ور نیز گوید: می‌کنم، هرگز کسی باور کند

شیخش هوس دارد که او، کمتر کند می‌خوارگی
شیخا تو کمتر کن هوس، کاو این هوس کمتر کند!

رند از پی می، سر دهد، ور زآنکه نستانند سر
دستار را بر سر نهد، دستار و سر، در سر کند

چندان که بندم دیده را، تا کس نیاید در نظر
ناگه خیال شاهدی، از گوشه‌ای سر بر کند

آن کز خمار چشم او، امروز باشد سرگران
فردا چو نرگس با قدح، مست از زمین سر برکند

من گِرد مستان گشته‌ام، دانم که گردد همچنین
از کاسه‌ی سرهای ما، گر کوزه‌گر ساغر کند

کنج خرابات مغان، گنجینه‌ی اسرار دان
کو مرد صاحب راز تا، دریوزه از این در کند .

«سلمان ساوجی»

بس در فراق دلبر جانان گریستم

(غروب عشق)

بس در فراق دلبر جانان گریستم
خوناب دل ز شاهرگ جان گریستم

از چشمه‌ی دوچشم ز چشم انتظاری‌اش
چون دجله و فرات، خروشان گریستم

از رشک ماهِ عارض آن شبچراغ عمر ـ
چون اشک شمع، کنج شبستان گریستم

غایب چو شد ز چشم من آن لیلی وجود
مجنون‌صفت به دشت و بیابان گریستم

یعقوب‌سان ز فرقت آن یوسف عزیز
تا مصر وصل دوست ز کنعان گریستم

بر کاکل شکوفه‌ی آمال زندگی ـ
چون ابر نوبهار، به نیسان گریستم

اشکی که از غم تو گره خورد در گلو
میناصفت به ساغر دامان گریستم

چون (شمس قم) ز گرمی آن مِهر پر فروغ
وقت غروب عشق تو ، سوزان گریستم .

شادروان سید علیرضا شمس قمی

عمری ز سوز آتش هجران گریستم

(گریه)

عمری ز سوز آتش هجران گریستم
تا یک شبت نشسته به دامان گریستم

از چشم دلفریب تو در هر گذرگهی
پیدا عتاب دیدم و پنهان گریستم

گه تنگدل چو غنچه نشستم میان باغ
گاهی چو ابر، بر سر بستان گریستم

تا ننگرد سرشک مرا کس میان جمع
همچون بنفشه سر به گریبان گریستم

دوشم حبیب و باده و گل بود و من به شوق
پیش رخش چو شمع شبستان گریستم

لب بر لبش نهادم و اشکم ز دیده ریخت
بر روی گل، چو ابر بهاران گریستم .

علی اشتری (فرهاد)

https://uploadkon.ir/uploads/f9da02_25بر-حال-و-روز-مردم-دنیا-،-گریستم-.jpg

(به شیوه‌ی بابا)

وقتی کنار اشک و تماشا، گریستم
تنها‌تر از تمامی شب‌ها، گریستم

در پشت پرده‌های خیالم، کسی نبود
بیهوده بر توهّم بی‌جا، گریستم!

تا سایه‌های زندگی از نو رفو شود
هر روز من به حسرت فردا، گریستم

باور کنید، در گذر از کوچه‌های شهر
من بارها، نگاه خودم را، گریستم!

نامردمی، نگاه غریبم ندیده بود
تا دید، کودکانه، همان جا، گریستم

شلاق بود و دست من و رنج بردگی
من سال‌ها، به شیوه‌ی بابا، گریستم

امروز هم گذشت، ولی یک نفر نگفت :
بر حال و روز مردم دنیا ، گریستم؟!

سید علی اصغر موسوی (سعا)
قم - ١٣٨٠

با یاد آن شبت که به دامان گریستم

(شب هجران)

با یاد آن شبت که به دامان گریستم
دیشب به دامن شب هجران گریستم

آشفته شد چو در کف من طره‌ی خیال
با یاد آن دو زلف پریشان گریستم

از بیم طعنه های جگرسوز مدعی
در گوشه‌ای نشستم و پنهان گریستم

چون اشک شور بر لب من تشنگی فزود
از یاد آن دو لعل بدخشان گریستم

یاد آمدم ز لاله‌ی خون رنگ روی تو
بر شنبلید روی چو باران گریستم

از باده‌ی سرشک به یاد تو جام ها
نوشیدم و به عادت مستان گریستم

بر جویبار چشم من ای سرو خوش خرام
جای تو سبز ، دوش فراوان گریستم

شب‌ها ز بی‌قراری دل ای بسا که من
بگریستم وليک نه چندان گریستم

بر من ببخش کز تو چه پنهان ز جور تو
ديشب به خاک درگه یزدان گریستم .

"دکتر مظاهر مصفا"
۱۳۳۱

تو اگر صاحب نوشی و، اگر ضارب نیش

(هزاران تشویش)

تو اگر صاحب نوشی و، اگر ضارب نیش
دگران راست که من بی‌خبرم از تو ز خویش

به چه عضو تو زنم بوسه؟! نداند چکند _
بر سر سفره‌ی سلطان، چو نشیند درویش

از تو در شکوه و غافل که نشاید در عشق
طفل نادانم و ، آگه نه ز نادانی خویش

زلف بر دوش و سخن بر لب و غافل که مراست
مشک بر سينه‌ی مجروح و ، نمک بر دل ريش

همه درخورد وصال تو و من از همه کم
همه حیران جمال تو و من از همه بیش

می‌زنی تیغ و ندانی که چه‌سان می‌گذرد
گرگ در گله ندارد خبر از حالت میش

من همی می‌روم اما به هزاران امّید
قدمی می‌نهم اما به هزاران تشویش

رفت (مجمر) به در شاه، بگو گردون را
هرچه کردی به من، آید پس از اینت در پیش .

"مجمر اصفهانی"

ندیدم دلی چون دل خود هوایی

(دست گدایی)

ندیدم دلی چون دل خود هوایی
درین دل هوس می‌کند کدخدایی

نهانی دلی داشتم خالی از غم
کنون غم زنَد کوس فرمانروایی

ز شادی دلی سخت بیگانه دارم
غم است آنکه با دل کند آشنایی

جدایی فتد گر میان تن و جان
نیفتد میان غم و دل، جدایی

سپردم به غم تا که سرمايه‌ی دل
همه سود من نیست جز بی‌نوایی

به هر دم هوایی به سر داری ای‌دل
ندیدم دلی چون تو هر دم هوایی

گهی می‌کنی دعوی خاکساری
گهی می‌کنی ادعای خدایی

هیاهو بیا کرده‌ای در تن و جان
به پایان رسانیده‌ای بی‌حیایی

ز دل دارم این روزگار پریشان
ز دل دارم این چهره‌ی کهربایی

به فرمان دل تا که باشم ندارم
از این نابسامانی خود رهایی

منه نام این، دل ، بنه لجه‌ی خون
مخوان پاره‌ی تن، بخوان تن گزایی

ز سودای بیهوده‌ی دل چه گویم
که آزرده روحم، ز یاوه سرایی

خوشا آنکه با نیروی عقل و دانش
به وسواس دل کرده بی اعتنایی

اگر دل بوَد دل توان یافت از آن
ره نیک اندیشی و پارسایی

دلی کو بیاید شود خانه‌ی حق
نشاید درآن زشتی و هرزه لایی

کجایی تو ای رهبر دل کجایی
کجایی تو ای رهنمای نهایی

بیا ای بزرگ آیت ذات باری
بیاموز بر عده‌ای پیشوایی

بیا تا بیفتند اهل تكبر
ز دیدار روی تو از کبریایی

تو ای اصل دانش بیا تا بزرگان
ببندند لب جمله از خود ستائی

بسی رهنما دیده دنیا بجز تو
نباشد کسی درخور رهنمایی

جهان تیره گردید از تیرگی‌ها
ببخشا بپدنیای ما روشنایی

تو را ما سوی‌الله نخوانم که باشد
مقام تو بالاتر از ماسوایی

شها در غیاب تو دلدادگانت
ببینند تا چند این ناروایی

(کمال) و همه دوستان گاه و بی‌گه
به پیش تو دارند دست گدایی .

"احمد کمال‌پور خراسانی"

از قلب رنجورم، چیزی نمی‌دانی

(افسونگرانه)

از قلب رنجورم، چیزی نمی‌دانی
از آتشی سوزان، آن اشک پنهانی

من آرزویت را در عمق دل دارم
جانم شدی، اما در تن نمی‌مانی

بر لوح چشمانم نام تو حک گشته
اما تو از چشمم آن را نمی‌خوانی

عشق تو چون خونم، می‌جوشد از هر رگ
اما تو خونم را پیوسته عطشانی

آخر من از دستت یک روز می‌میرم
با جسم تب دار و با حال طوفانی

من مطمئن هستم هر دست را دادی
می‌گیری آن را پس روزی به آسانی

بگذار تا گویم این حرف آخر را
روزی تو هم سهمت گردد پریشانی

ایمان به آن دارم با بغض و با گریه
یک شب تو می‌گویی خیلی پشیمانی

با اشک و حسرت، با آه و با افسوس
بر قبر من آن شب ، تاصبح می‌مانی

آن شب مزارم را با آه می‌بوسی
آغوش می‌گیری با چشم بارانی .

"بانو سمیه خسروی"

به درد دل گرفتارم دوای دل، نمی‌دانم

(خون دل)

به درد دل گرفتارم دوای دل، نمی‌دانم
دوای درد دل، کاری‌است بس مشکل نمی‌دانم

به چشم خویش می‌بینم که خواهد ریخت خون دل
ندانم چون کنم با دل، من بیدل نمی‌دانم

بیابان است و شب تاریک و با من بخت من همره
ولی بخت است خواب آلود و من منزل نمی‌دانم

چه گویم ای که می‌پُرسی ز حال روزگار من
که ماضی رفت و حال این است و مستقبل نمی‌دانم

مرا از دین و از دنیا همین درد تو بس حاصل
که من خود دین و دنیا را جز این حاصل نمی‌دانم

از آنت در میان دل چو جان جا کرده‌ام دایم
که من جای تو در عالم، برون از دل نمی‌دانم

مرا گویند عاقل گرد و، ترک عشق کن (سلمان)
من آن کس را که عاشق نیست خود عاقل نمی‌دانم.

«سلمان ساوجی»

چو اشکم ابر باران گستری نیست

(گیاه مرده)

چو اشکم ابر باران گستری نیست
چو آهم برق آتش پیکری نیست

بهارم با خزان فرقی ندارد
گیاه مرده را برگ و بری نیست

جوانی را چه زود از من ربودند
چو پیران در سرم شور و شری نیست

شبم تاریک و بختم کور یارب
مگر این آسمان را اختری نیست

کسی بر ماتمم اشکی نبارد
درین دنیا ز من تنهاتری نیست

چنان کارم گذشت از کار، دیگر
که جز مرگم امید دیگری نیست

قفس را دست همرزمان گشوده است
اسیران را ولی بال و پری نیست .

"شادروان شهرام وفایی"

دل مرا ز کمندت ، سر رهایی نیست

(طاقت جدایی نیست)

دل مرا ز کمندت ، سر رهایی نیست
کجا رَوَد به کس‌اش جز تو آشنایی نیست

بیا بیا که دلم بی‌تو از جهان سیر است
مرو مرو که مرا طاقت جدایی نیست

به دور چشم تو و زلف تو دگر کارم
به آهوی ختن و نافه‌ی ختایی نیست

بتان چو دل بربایند بوسه‌ای بدهند
ولی تو را صفتی غیر دلربایی نیست

گدای شاه نجف شو که هیچ سلطنتی
به روزگار، برابر بدین گدایی نیست

(صغیر) پیرهنی بیش از جهان نبَرَد
کنون غمی به دل او را ز بی‌قبایی نیست .

«صغیر اصفهانی»

در آسمان دلم ، جز رخ تو ماهی نیست

(دیار وجود)

در آسمان دلم ، جز رخ تو ماهی نیست
به کشور دل من جز تو پادشاهی نیست

سرآمد همه خوبان عالمی به یقین
درین قیاس مرا هیچ اشتباهی نیست

به خانقاه و کلیسا و قدس و مسجد و دیر
به غیر طاق دو ابروت قبله‌گاهی نیست

بناز بر همه عالم ز نظم مژگانت
که هیچ پادشهی را چنین سپاهی نیست

شبی نمی‌گذرد کز مسیر سینه‌ی من
روان به جانب تو کاروان آهی نیست

به جام آینه‌ی روشنِ دلِ تنگم
جز عکس خال رخت نقطه‌ی سیاهی نیست

به کشتزار وجودم هر آنچه می‌نگرم
بجز محبت و مهر و وفا گناهی نیست

به آن جمال نهان در سحاب غیب قسم
که انتظار دلم از تو جز نگاهی نیست

در آرزوی تو عمرم به سر رسید و مرا
به از سپیدی موی سرم گواهی نیست

به بت پرستی‌ام ار متهم کنند چه باک
پرستش رخ تو، نزد من گناهی نیست

به لطف خود بپذیرم که در دیار وجود
به غیر کوی تو بر عاشقان پناهی نیست

بیا که زنگ ملالت گرفته دل‌ها را
درین مسیر خطر، جز تو خضر راهی نیست

به نور روی تو بیناست چشم (فولادی)
که نور شمس و قمر، گاه هست و گاهی نیست .

"حاج حسین فولادی قمی"

کس از این مرغ گرفتار، چرا یاد نکرد ؟

(مرغ گرفتار)

کس از این مرغ گرفتار، چرا یاد نکرد ؟
فصل گل رفت و کس‌اش از قفس آزاد نکرد

گرچه کنج قفسم خانه‌ی الفت شده است
حسرتم کُشت که آن همنفس‌ام یاد نکرد

آنچنان زخم به دل دارم از این تنهایی
که چنین زخم به دل، خنجر جلّاد نکرد

سخت دلتنگ، از آنم که با آن همه دوست
حال ما را یکی از راه وفا ، شاد نکرد

نه تصوّر کنی از جور و ستم می‌نالم
نالم از آن که چرا دادستان، داد نکرد؟

کلک (شورش) به دل خصم چنان کار کند
که بدان کوه گران ، تیشه‌ی فرهاد نکرد .

کریم‌پور شیرازی (شورش)

ای خاکی پیچیده در افلاک صدایت

(ظهور)

ای خاکی پیچیده در افلاک، صدایت
پرواز پرستوی مهاجر به هوایت

گلبانگ اذانی تو و لبریز غمی گنگ
من می‌زوم از خویش به آهنگ صدایت

ای چتر نوازش به سرافراشته ما را
ماییم و تنی خسته چه داریم سزایت

از شوق تماشای تو یک عمر به لب بود
جانی که در این معرکه کردیم فدایت

برخیز و اسیران شب از خواب برانگیز
ای طالع بیدار، رها باد صلایت

ای چشمه‌ی اشراق ز چشمان تو جاری
ماییم و دلی سوخته در حال و هوایت

ماییم و سکوت ابدی وقت ظهور است
ای نبض ازل ، پُرتپش از زمزمه هایت

شرمنده‌ی ایثار تو بود ای همه پاکی
خورشید که شد سایه و افتاده به پایت

رفتی تو و چشمان من از اشک تهی شد
بس گریه که سر داد غریبانه برایت

بیداری‌ات ای دیده گنه بود که کردند
در ظلمت این شهر مه آلود ، رهایت

این واحه‌ی خواب است نه سرمنزل مقصود
ای قافله‌ی گمشده! کو بانگ درایت؟

ای بار یقین بسته در این وادی تردید
کو جذبه‌ی شوقی که شود راهنمایت.

"شادروان شهرام وفایی"

آنکه در بزمش تو آیی و آنکه در بزم تو آید

(تابع عشق)

آنکه در بزمش تو آیی و آنکه در بزم تو آید
عود از بهر چه سوزد، مشک از بهر چه ساید

من ندانم از که زادی ، این‌قدر دانم که باید
همسر غلمان پری، تا چون تو فرزندی بزاید

گفته بودی بایدت دور از لبم جان بر لب آید
جان به لب دارم، کنون، دور از لبت دیگر چه باید؟

از ترحم نیست گر بگشود پایم، زآنکه گاهی
طایر مألوف را ، صیاد بند از پا گشاید

در سرایی کآید او در حرف مطرب لب ببندد
دست از شنعت بداریدش که بیخود می‌سراید

عشق هر کس را غلامی داد، افزودش به قیمت
شد زلیخا بنده‌ی یوسف که بر قدرش فزاید

لازم حُسن است مستوری ولی او را نزیبد
تابع عشق است محرومی، ولی دل را نشايد

از نظر افتاده‌ی خوبان، مگر دارد نشانی؟
هرکه می‌بیند، به خلق از دور ما را می‌نماید

محتسب در قصدِ ما و، تا تو ما را در سرایی
از برون (مجمر) خروشد، وز درون مطرب سراید.

(مجمر اصفهانی)

ثبات عهد مجوی از جهان که در گذر است

(اسرار عشق)

ثبات عهد مجوی از جهان که در گذر است
بجوی از آن که ز اسرار عشق، باخبر است

ز نغمه‌های خوش و جلوه‌های دلکش یار
کجا نصیب بوَد، آنکسی که کور و کر است؟

به آفتاب منیر سپهر عشق، بگوی
شعاع خویش میفکن برآنکه بی بصر است

مخوان حکایت مجنون و قصه‌ی لیلی
که در کتاب جنون این فسانه مختصر است

ز ملک ايمن عقل ای رفیق فرزانه!
سفر مکن، که بیابان عشق، پر خطر است

ز نخل زهد ریا ، میوه‌ی مراد ، مجوی
که در ریاض عمل، چوب خشک، بی ثمر است

هر آن که در بر سلطان عشق ، سر نسپرد
به عمر خود چو گدایان، همیشه دربه‌در است

نصیب هر کسی از خوان رزق شد معلوم
نصیب ما، غم شام است و ناله‌ی سَحر است

ز باغ عشق ، به هرجا که (عندلیب) پرید
ز سنگ‌های حوادث، شکسته بال و پر است .

علی‌اشرف لاهیجی (عندلیب)

تا هست جان به پیکر و نیرو به تن مرا

(شور وطن)

تا هست جان به پیکر و نیرو به تن مرا
غیر از وطن نباشد حرف و سخن مرا

شور وطن مرا همه امّید زندگی است
این زندگی‌است بهر چه؟ بهر وطن مرا

بهر دفاع و میهن و آزادی وطن
ناچیز بود خون دل و رنج تن مرا

کو آن که ریشه‌کن کند این مرز و بوم را
جز آن که هرچه زود کُند ریشه کن مرا

خواهم که هیچ خاک نگیرد به دامنم
جز آن که جا به سینه دهد خاک تن مرا

عشق وطن مرا همه بنیان زندگی‌است
هیهات کی اسیر کُند عشق زن مرا

در گوش من نخوانده بجز واژه‌ی وطن
مادر که داده روز نخستین، لبن مرا

من دست برندارم ازین ملک و این نژاد
پرورده این زمین و نژاد کهن مرا

عشق وطن دلیری و از خود گذشتگی‌است
ناید به کار، پیکر رویینه تن مرا

آری به راه میهن و آزادی وطن
غرقه به خون شده‌است تن و پیرهن مرا

هر قطره خون من که بریزد به راه تو
خون پر بهاتر است ز دور عدن مرا

اندیشه‌ی وطن نرود از سرم برون
جز آن دمی که خاک بپوشد کفن مرا

در گردن وطن نرود بند بندگی
جز آن که دست بندد و گردن رسن مرا

هر کس که قطعه قطعه کند خاک میهنم
باید که قطعه قطعه نماید بدن مرا

دیدی چگونه کشور من را خراب کرد
بی حس و بی نفس چو بدید اهرمن مرا

گیرم ز دشمنان وطن (شورش) انتقام
یاری نمايد از کرم ذوالمنن مرا .

کریم‌پور شیرازی (شورش)

چه پرسی حال مرغی را که دامش آشیان باشد

(در قفای کاروان)

چه پرسی حال مرغی را که دامش آشیان باشد
مدام از شیوه‌ی صیاد مهرش بر زبان باشد.

سبکساران نمی‌دانند. حال دردمندان را
که آنجا حسرت نان است و اینجا بیم جان باشد

رفیقان یک به یک رستند از زندان تن اما
من وامانده را دل در قفای کاروان باشد

ره آزادی از این دامگه بنما اسیران را
که مرغ بسته پَر، مشتاق سیر بوستان باشد

نشان مردمی ای دل مجو زین بی‌نشان مردم
که بادامی گرت بخشند، دامی اندر آن باشد

روا باشد که جان در مقدم خورشید بسپارم
اگر امّید صبحی راستین اندر میان باشد

تحمل بر جفای باد پاییزی توان کردن
تحمل نیست جایز گر جفا از باغبان باشد .

"حمید سبزواری"

افتاده دلم در هوس سوختن امشب

(هوای وطن)

افتاده دلم در هوس سوختن امشب
ای شمع! بده نوبت خود را به من امشب

چون صبح شود چاک زنم تا به گریبان
بر تن نشود پیرهنم گر کفن امشب

غم نیز ز وحشت به دلم پا نگذارد
گویم گر ازین کوره‌ی وحشت، سخن امشب

هر عضو تنم را خبر از عضو دگر نیست
ای وای چه بیگانه‌ام از خویشتن امشب

تا گرد غریبی ز رُخم اشک بشوید
بگذار بگریم به هوای وطن امشب

از دیده مرا خون جگر بس‌که فرو ریخت
شد دامن من پر ز عقیق یمن امشب

ای شمع تو را درد روان‌سوز (سهی) نیست
بر گریه‌ی او خنده‌ی بی‌جا مزن امشب .

ذبیح الله صاحبکار (سهی)

کار بزرگ و رتبه‌ی عالی، گرت هواست

(کار بزرگ _ مرد بزرگ)

کار بزرگ و رتبه‌ی عالی، گرت هواست
با فکر پست و همت دون این هوا خطاست

فکر بزرگ ، همت عالی، طلب کند ۱
آن کاو در آرزوی بزرگی و اعتلاست

بسیار دیده‌ایم و شنیده که ناکسی
بربود رتبه‌ای که نه آن رتبه را سزاست

پَستی گرفت رتبه‌ی عالی از او ولیک
نفزود رتبه‌ای بر او بلکه نیز کاست

امر خطیر پست کند عامل حقیر
وآن کار پر بها شود ار مرد را، دهاست

در هر زمانه مسند ایرانشهی یکی است
این پستی و بلندی ادوارش از چه خاست؟

چون مرد پست یافت بر این پایگاه دست
هم شد مقام پست و هم ارکان مقام خواست

وین دستگه به ذروه‌ی اعلی نهاده‌ای
چون این مقام گشت به مرد بزرگ راست

هست این مقام روشن و خواهی اگر گواه
سلطان حسین و نادر، روشن‌ترین گواست

باش آنچنان‌که جای بر اورنگ اگر کنی
گوید جهان به جای تو کاین جا تو را بجاست

نه آنچنانکه گر به گزیری (۲) شوی کسان
گویند ناکس است و نه این پایه‌اش رواست

بسیار بوده‌اند شهان گدای طبع
درویش نیز هست که بالطبع پادشاست

کار بزرگ هیچ بزرگی نبخشدت
خود را بزرگ کن چو بزرگیت مدّعاست .

سید محمود فرخ خراسانی (فرخ)‌

۱. نسخه: (فکر بزرگ همت عالی ببایدش)

۲. گزیر : پاکار، عسس، مستخدم

نقش جمال یار را تا که به دل کشیده‌ام

(جمال یار)

نقش جمال یار را تا که به دل کشیده‌ام
یک سره مهر این و آن از دل خود بریده‌ام

هر نظرم که بگذرد جلوه رویش از نظر
بار دگر نکوترش بینم از آن‌چه دیده‌ام

عشق مجال کی دهد تا که بگویمی چه‌سان
تیر بلای عشق او بر دل و جان خریده‌ام

سوزم و ریزم اشک غم، شمع صفت به پای دل
در طلبش چه خارها بر دل خود خلیده‌ام

چاک دل از فراق او می‌زنم و نمی‌زند
بخیه به پاره‌های دل، کز غم او دریده‌ام

این دل سنگم آب شد، ز آتش اشتیاق شد
بس که به ناله روز و شب، کوره دل دمیده‌ام

شرح نمی‌توان دهم سوزش حال خود به جز
ریزش اشک دیده و خون دل چکیده‌ام

(حیران) تا کی از غمش اشک به دامن آورد
چون دل داغدار خود، هیچ دلی ندیده‌ام .

سید محمدحسن میرجهانی (حیران)

فرصت نمانده ساقی مجلس شتاب کن

(شناب کن)

فرصت نمانده ساقی مجلس شتاب کن
امشب خدای را صنما ، ترک خواب کن

بانگ رحیل می‌رسد از راه، عن‌قریب
کای خفته! بار بسته و پا در رکاب کن

دور است راه منزل و ما تشنه‌لب، بیا
بهر خدا پیاله‌ی مان... پُرشراب کن

امشب مدام جام مرا پُر کن از شراب
خالی درون میکده از شیخ و شاب کن

راهِ ورود مخفی میخانه را که شیخ
هر نیمه‌شب به میکده آید خراب کن

قاضی که نیز حُکم قُرق می‌دهد به تو
امشب ز حکم او ، تو بیا اجتناب کن

بگشای هرچه خُم بوَد اینجا و در ببند
جز یار، هر که در زند، او را جواب کن

(آتش) چه زود نوبت خاموشی تو شد
تعبیر عمر ما ، تو به عمر شهاب کن .

حسین شاکر یزدی (آتش)

نقش روی توام از پیش نظر می‌نرود

(می و معشوق)

نقش روی توام از پیش نظر می‌نرود
خاطر از کوی توام جای دگر می‌نرود

تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زآن روز
بر زبانم سخن شهد و شکر می‌نرود

عارض و زلف دوتا شیفته کردند مرا
هرگزم دل به گل و سنبل تر می‌نرود

مستی و عاشقی از عیب بوَد گو می‌باش
«در من این عیب قدیم است و به‌در می‌نرود»

دوستان از می و معشوق نداریدم باز
«که مرا بی می و معشوق به‌سر می‌نرود»

غم عشقش ز دل خسته‌ی بیچاره (عبید)
گوشه‌ای دارد از آنجا به سفر می‌نرود .

«عبید زاکانی»

پای امّیدم، بیابان طلب گم کرده‌ای

(بیابان طلب)

پای امّیدم، بیابان طلب گم کرده‌ای
شوق موسایم، سر کوی ادب، گم کرده‌ای

باد گلزار خلیلم، شعله دارم در بغل
ناله‌ی ایوب دردم، راه لب گم کرده‌ای

می‌کند زلفت منادی بر در دل‌ها که من
گوهر خورشید در دامان شب گم کرده‌ای

گوهر یکتای بحر دودمان دانش‌ام
لیکن از ننگ سرافرازی، لقب گم کرده‌ای

ای (بهایی)! تا که گشتم ساکن صحرای عشق
در ره طاعت، سر راه طلب گم کرده‌ای...

«شیخ بهایی»

سنبل تازه‌ی تو ، بر گل سیراب خوش است

(نرگس مست)

سنبل تازه‌ی تو ، بر گل سیراب خوش است
نرگس مست تو در گوشه‌ی محراب خوش است

حاجت شمع معنبر نبوَد پیش رخت
مفلسان را وطن از پرتو مهتاب خوش است

نقش بالای تو در دیده‌ی من هست مقیم
منزل سرو سهی بر طرف آب خوش است

چشم پر فتنه‌ی مستت که بلایی‌‌است سیاه
یک زمان گو مشو آگاه که در خواب خوش است

عنبر از تاب بسوزد چو رسد بر آتش
عجب از طرّه که بر روی تو در تاب خوش است

خوش نشد درد دل من به مداوای طبیب
گر چشانی ز لبت شکّر و عنّاب خوش است

عکس یاقوت لبت، در نظر (ناصر) جوی
دیده‌ی لعل ز سرچشمه‌ی سیماب خوش است .

«ناصر بخارایی»

ما مهرِ بتان، به دل نگیریم دگر

(مِهر بُتان)

ما مِهرِ بُتان، به دل نگیریم دگر
نه داده دل از دست و نگیریم دگر

شادیم کنون نه پایبندیم به غم
آسوده از آن نه دستگیریم دگر

صیادوشان به صید ما کوشیدند
باشیم شکارشان نه شیریم دگر

در عرصه‌ی رزم‌شان نیفتیم از پای
مردانه ستاده و دلیریم دگر

زین ساده‌رخان گرسنه‌ی کام نه‌ایم
زیرا که از این طعام سیریم دگر

بر عقرب زلف و تار خال و خطشان
کی دست زنیم؟ ما خبیریم دگر

نه طالب وصل‌شان نه در بند فراق
فارغ ز تصادم کثیریم دگر

(خاموش) بگو به زاهد، ای زهدفروش!
ما کاشف سرّ هر ضمیریم دگر .

‌میرزا علیرضا هدایتی (خاموش)