از باده‌ی گرم نگهت ، جام گرفتم

(باده‌ی نگهت)

از باده‌ی گرم نگهت ، جام گرفتم
یعنی که ز چشمان تو الهام گرفتم

آشفتگی‌ام بُرد بدآنجای که آخر
در زلف پریشان تو آرام گرفتم

بازیچه شدن در کف بازیگر هستی
درسی‌است که از گردش ایام گرفتم

راهم چو نداند به دنیای حقیقت
دستی زدم و دامن اوهام گرفتم

بر چهره‌ی غم بود اگر دیده گشودم
از خون جگر بود اگر جام گرفتم

بایپ یاد تو بر ماه، نظر دوختم از شوق
یعنی ز رخت بوسه به پیغام گرفتم

با مرگ هم‌آغوش شدم در ره وصلت
صد شکر که از دلبر خود کام گرفتم .

"شادر‌وان بهادر یگانه"

سرم دادی و سامانم ندادی

(جانان)

سرم دادی و سامانم ندادی
به جز بخت پریشانم ندادی

خدایا هرچه اشک اندر جهان بود
به من دادی و دامانم ندادی

چو شمع کاروان آواره ماندم
شبم دادی شبستانم ندادی

دلی خونین به من دادی چو غنچه
ولی لب‌های خندانم ندادی

خدایا هر کجا دردِ دلی بود
به من دادی و درمانم ندادی

زدی صدچاک غم بر سینه‌ی من
ولی چاک گریبانم ندادی

به من بخشیده‌ای گنج سخن را
ولی یار سخندانم ندادی

من از این جان دردآلوده سیرم
که جان دادی و، جانانم ندادی .

"شادر‌وان بهادر یگانه"

چشم او دست به تاراج دل و دین زد و رفت

(خنده‌ی خونین)

چشم او دست به تاراج دل و دین زد و رفت
آنچنانی که خزان بر گل و نسرین زد و رفت

در کمین‌گاه نظر، نرگس غارتگر او
همچو دزدان ره این عاشق مسکین زد و رفت

آتشین‌روی تو نازم که به یک جلوه‌ی حسن
شعله از رشک، به جان مَه و پروین زد و رفت

شرح این خونِ جگر، از دهن غنچه شنو
که به باغ آمد و یک خنده‌ی خونین زد و رفت

عشقِ فرهاد چه تلخ است که با کندن جان
تیشه بر سنگ، برای دل شیرین زد و رفت .

"شادروان بهادر یگانه"

از چشم من به دامن شب، آب می‌رود

(دیدن مهتاب)

از چشم من به دامن شب، آب می‌رود
چشم تو با نوای غزل، خواب می‌رود

اين‌قدر دل به طرّه چه بندى كه عاقبت
گیسوی پر شكنج تو از تاب می‌رود

با گرمی نگاه تو چون مست می‌شوم
از خاطرم، خيال می ناب می‌رود

می‌خواست خنده از تو بياموزد و هنوز
خون از لبان غنچه‌‌ی شاداب می‌رود

هرجا غمی‌است در طلبش دل به جستجوست
خاشاک ما به دامن سيلاب می‌رود

ای نور زندگى تو چه دانی كه بی رُخت
بر من چه‌ها ز ديدن مهتاب می‌رود .

"شادروان بهادر یگانه"

خرابم ز مستی خرابم خدایا

(تعبیر خوابم)

خرابم ز مستی، خرابم خدایا
شرابم سراپا ، شرابم خدایا

ره کعبه از هر بیابان که پرسم
دهد خار صحرا جوابم خدایا

به هر سینه ای سر نهم ناله خیزد
غمم، حسرتم، التهابم خدایا

ز دیدار من دیده آزرده گردد
مگر چهره‌ی آفتابم خدایا

من از بی‌وفایان، وفا چشم دارم
به دنبال نقش سرابم خدایا

مرا شاید از شعله‌ها آفریدی
که سر تا به پا پیچ و تابم خدایا

چنان در دل اشک‌ها غرق گشتم
که از غم چو نقشی بر آبم خدایا

ز هر موج، ویران شود خانه‌ی من
به دریای هستی، حبابم خدایا

دلم شکوه از ماه و پروین ندارد
من از خویشتن در عذابم خدایا

چو موجم، سراسر خروشم، الهی
چو بادم، سراپا شتابم، خدایا

ز رؤیای هستی بجز غم ندیدم
همین بود تعبیر خوابم خدایا !

"شادر‌وان بهادر یگانه"

چون زلف را ، طراز بناگوش می‌کنی

(حدیث باده)

چون زلف را ، طراز بناگوش می‌کنی
مهتاب را ز رَشک، سیه‌پوش می‌کنی

گیرم که نام من ز لبت محو گشت و مُرد
یاد مرا ، چگونه فراموش می‌کنی؟

آغوش من به روی اجل باز مانده است
ای مه‌! تو با که دست در آغوش می‌کنی؟

طوفان خون و، دود دل و، موج اشک‌ها
این است سرگذشتم اگر گوش می‌کنی

ساقی! حدیث باده به غیر از فسانه نیست
افسون چشم توست که مدهوش می‌کنی

سرمایه‌ی وجود به تاراج می‌دهی
یغمای جان و دین و دل و هوش می‌کنی

در تنگنای خون، به غزل‌های آتشین
ای دل! حدیث آن لب خاموش می‌کنی .

"شادر‌وان بهادر یگانه"

ز بس تنها نشستم همچو گل‌های بیابانی

(گیسوی تو)

ز بس تنها نشستم همچو گل‌های بیابانی
دلم چون غنچه خو کرده‌‌است با سر در گریبانی

به بختِ تیره‌ی خود اشکِ غم از دیده می‌بارم
چه سازد با سیاهی‌های شب، شمعِ شبستانی؟

نه می‌خندم نه می‌گریم، نه سرمستم نه هشیارم
نمی‌دانم چه باید کرد در دنیای حیرانی

دلِ دیوانه‌ام دنبالِ گیسوی تو می‌گردد
که شاید دادِ خود گیرد ز زنجیرِ پریشانی

ز جانِ خویش شستم دست در پیش نگاهِ تو
که چشمانِ تو دریایی‌‌است بی‌پایان و طوفانی

نگاهِ سرکش‌ات هر جا که رو آورد و گردش کرد
خماری بود و مستی بود و طوفان بود و ویرانی

به دنبالِ شرابِ سرخوشی بیهوده می‌گردی
ندارد ساغر هستی به جز زهرِ پشیمانی .

"شادر‌وان بهادر یگانه"

بر باد رفت در غم و حسرت جوانی‌ام

(سوز نهانی)

بر باد رفت در غم و حسرت جوانی‌ام
بی آرزو چه سود دگر زندگانی‌ام

موی سپید بر سر من تاخت ای دریغ
پیچید روزگار، کفن بر جوانی‌ام

گاهی به سوی مسجد و گاهی به میکده
ای عشق در به در، به کجا می‌کشانی‌ام؟!

چون شمع در سکوت شبستان انزوا
بگداخت جان ز حسرت بی همزبانی‌ام

در خاکپای دوست فکندم سر از غرور
این است با فلک، سبب سرگرانی‌ام

ای کاش پای‌بند قفس بود جان من
تا وارهد دل از غم بی همزبانی‌ام

از زندگی ملولم و در خویشتن اسیر
ای مرگ! همتی که ز خود وارهانی‌ام

چون گردباد چند بپیچم به پای خویش؟
ای روزگار، از چه به سر می‌دوانی‌ام؟!

مانند لاله سر به بیابان نهد ز سوز
هر کس که بشنود غم سوز نهانی‌ام....

"بهادر یگانه"

بیوگرافی و اشعار بهادر یگانه

https://uploadkon.ir/uploads/99a707_25بهادر-یگانه.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد بهادر یگانه _ متخلص به (یگانه) شاعر، ترانه‌سرا و حقوقدان _ در سال 1301 شمسی در قزوین دیده به جهان گشود. پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و دوره متوسطه وارد دانشگاه حقوق شد و به دریافت مدرک لیسانس توفیق یافت. اما چون رشته‌ی حقوق را با روحیه خود دمساز ندید بار دیگر در دانشکده ادبیات به تحصیل ادامه داد و به اخذ درجه‌ی لیسانس نایل گردید و تا مقطع دکتری زبان و ادبیات فارسی پیش رفت.

ادامه نوشته