ای عالمی سیاه به تن، در عزای تو

(اَلسّلامُ علَیكَ یا اَباعبداللهِ الحُسَین)

(عزای تو)

ای عالمی سیاه به تن، در عزای تو
ای جان پاک آدم خاکی ، فدای تو

ای جنّ و انس، مویه‌گر اندر مصیبتت‌
ای خاص و عام، نوحه‌گر اندر ثنای تو

ای قبله‌ی زمین و زمان، نور مشرقین‌
ای توتیای چشم ملک خاک پای تو

در کربلا اگرچه جدا شد ز تن سرت‌
ثبت است بر جریده‌ی عالم بقای تو

خون علی نگشته به محراب کوفه، خشک‌
گلگون ، زمین کرب و بلا شد ز نای تو

(طوفان) نداشت زاد سفر بهر آخرت‌
در وقت مرگ ، بهره بَرد از ولای تو

سید مهدی فاطمی (طوفان)

عمر چون آب ز مجرای زمان می‌گذرد

(می‌گذرد)

عمر چون آب ز مجرای زمان می‌گذرد
با شتابی که خدنگی ز کمان می‌گذرد

چون گذرگاه سراشیب بوَد راه حیات
عمر از چشم تو چون آب روان می‌گذرد

زندگی تلخ اگر بود و اگر شیرین است
جای شکر است که این می‌رود آن می‌گذرد

ماجراهای جهان بشری از بد و نیک
در نظرگاه تو چون برق جهان می‌گذرد

هرچه داری بگو ای دل مکن از کس پروا
که زبان ، باز کند هر که ز جان می‌گذرد

به تفکر گذرد عمر بزرگان جهان
عمر ما تیره‌دلان ، در غم نان می‌گذرد

بخت بد بین که بسی فرصت اندیشه و فکر
در هوا و هوس بلهوسان می‌گذرد

ای خدا کشتی (طوفان) زده‌ی ما دریاب!
که از این ورطه به آن ورطه زمان می‌گذرد.

سید مهدی فاطمی (طوفان)

از حد گذشت در غم هجر تو زاری‌ام

(پیر قناعت)

از حد گذشت در غم هجر تو زاری‌ام
باور نداشتم که به زاری گذاری‌ام

گر ریخت برگ و بار من اندر خزان عمر
بر سر بوَد شکوفه‌ی فصل بهاری‌ام

درویش و سرسپرده‌ی پیر قناعتم
مسندنشین عزّت از این خاکساری‌ام

دامن‌کشان گذشت و دلم زیر پا گذاشت
خار رهش شدم کُشد این شرمساری‌ام

آرامش و قرار جهان را به هم زنم
گر شاد می‌شود دلش از بی‌قراری‌ام

آماج سنگ رهگذران بوده‌ام مدام
اینک مصون به نعمت بی برگ و باری‌ام

مشکل بوَد تحمل زخم زبان ز دوست
یارب بدور دار از این زخم کاری‌ام

ای گل! دوام عشق تو از خاری من است
بین لطف همجواری و، مپسند خواری‌ام

در بحر پرتلاطم و (طوفانی) حیات
یارب بوَد به لطف تو امّیدواری‌ام

سید مهدی فاطمی (طوفان)

شادی دگر به کلبه‌ی ما سر نمی‌زند

(کلبه‌ی ما)

شادی دگر به کلبه‌ی ما سر نمی‌زند
آن آشنا چه شد که دگر در نمی‌زند؟

خاموش گشت شعله‌ی شمع سرای ما
پروانه‌ای به محفل ما پر نمی‌زند

خود را کسی به آتش مهر و وفا دگر
دیوانه وار همچو سمندر نمی‌زند

من طالع رمیده‌ی خود آزموده‌ام
چشمک هم از فلک به من اختر نمی‌زند

در خانه‌ای که نیست در آن قند و انگبین
نبوَد عجب اگر مگسی پر نمی‌زند

آن‌سان که من به سکه‌ی یاران محک زدم
زرگر به سکه‌ی زرِ احمر نمی‌زند

دشمن چو دوستان دغل هرگز از قفا
بر زخم دوست نیش چو خنجر نمی‌زند

(طوفان) هرآنکسی که به میخانه پا نهاد
با دست، حلقه بر در دیگر نمی‌زند.

سید مهدی فاطمی (طوفان)

متحیّرم بَرٍ دوست چه ارمغان بَرَم من

(ارمغان دوست)

متحیّرم بَرٍ دوست چه ارمغان بَرَم من
نپذیرد ار ز من جان چه بجای آن بَرَم من

چو نسیم بامدادی سَحر از دیار جانان
بوی جان سوی من آرد چه بجای آن بَرَم من

اگر ای نسیم! افتد گذرت به طرّه ی او
سوی من بیار بویش که به بوستان بَرَم من

دل من شکست و خواهم ز خدا سلامتش را
چو دو دستِ پُر تمنا سوی آسمان بَرَم من

ز بهار زندگانی تو بگو چه طَرف بستم
که به روزگار پیری ثمر از خزان بَرَم من

نه گمان بَرَم رهایی ز فلاخن حوادث
که شکسته بال خود را سوی آشیان بَرَم من

نه بتم در آستین و، نه سرم بر آستانی
که به این برم پناه و، که به آن امان بَرَم من

نه به کعبه، بار یابم، نه رهی سوی کنشتم
که به هرکجا نهم پا شرف مکان بَرَم من

همه هست آرزویم چو پرستوی سبک پَر
رهی از میان (طوفان) سوی آشیان بَرَم من

سید مهدی فاطمی (طوفان)

ما از حریم کوی وفا ، پا نمی‌کشیم

(حریم وفا)

ما از حریم کوی وفا ، پا نمی‌کشیم
جان می‌دهیم و منت اعدا نمی‌کشیم

عشق و جنون به سینه‌ی سوزان نهفته‌ایم
رخت جنون خویش به صحرا نمی‌کشیم

بس خون به ساغر دل ما کرده روزگار
از می‌‌فروش منت مینا نمی‌کشیم

یک آسمان ستاره به دامان ز اشک ماست
درماندگی ز عقد ثریا نمی‌کشیم

ما خاک کیمیاشده‌ی یک نظارہ‌ایم
بیهوده ناز نرگس شهلا نمی‌کشیم

تا لنترانی از لب محبوب نشنویم
زحمت برای عرض تمنا نمی‌کشیم

بر گِرد هر درخت نپیچیم چون کدو
خود را برای جلوه به بالا نمی‌کشیم

ما را صعود تا به همین‌جا کفایت است
از این مقام ، کوس او ادنی نمی‌کشیم

ما را که الفتی‌ست چو (طوفان) به موج بحر
تا زنده‌ایم پای ، ز دریا نمی‌کشیم.

شادروان سید مهدی فاطمی (طوفان)

پیش چشم ما جهان مقدار خاکی بیش نیست

(دام هلاک)

پیش چشم ما جهان مقدار خاکی بیش نیست
وین‌همه نقش عجب دام هلاکی بیش نیست

آن همه انجم که بینی می‌درخشد بر سپهر
قطره‌های اشک بر دامان پاکی بیش نیست

دل که گاهی مهبط عشق است و گاهی مدفنش
هست گور آرزوها و مغاکی بیش نیست

وعده.های کام‌بخشان سراب آرزو
خوشه‌ی انگور آویزان ز تاکی بیش نیست

تربت پاک شهیدان سجده‌‌گاه مردم است
ورنه دور از این فضیلت مشت خاکی بیش نیست

زیر و رو شد گر جهان از لرزش جسم زمین
جلوه‌ی (طوفان) آهِ دردناکی بیش نیست

شادروان سید مهدی فاطمی (طوفان)

محو رخسار آفتاب شدن

(یا علی)

محو رخسار آفتاب شدن
ندهد حاصلی جز آب شدن

هست پروانه را نشیب از شمع
پر زدن، سوختن، کباب شدن

باشدت داروی غم جانکاه
مست و مدهوش از شراب شدن

عطر آغوش یار بوییدن
چشم در چشم او به خواب شدن

برد آب حیات در شب وصل
از لب دوست کامیاب شدن

پاک کردن عرق ز چهره‌ی یار
پای ، تا سر گلاب ناب شدن

در قبال هزار پرسش دوست
عاجز و مانده از جواب شدن

این همه آرزوی دور و دراز
نیست جز محو، در سراب شدن

در خم طره‌اش دلا، راهی
نبوَد جز به پیچ و تاب شدن

اسب رهوار عمر را شب و روز
با اجل پای ، در رکاب شدن

پاک باید شدن ز آلايش
نه که آلوده‌ی شتاب شدن

این دعاهای پر ز زرق و ریا
چشم داری به مستجاب شدن

کاخ بیدادگر ز آهن و روست
عاقبت بایدش خراب شدن

تا بباری به سبزه‌‌زار و کویر
به سخا بایدت سحاب شدن

بهتر از سر نهادن است به دام
صید سرپنجه‌ی عقاب شدن

با ولای علی و لطف خدا
می‌توان ایمن از عذاب شدن

چیست راه نجات از (طوفان)
یا علی گفتن و در آب شدن

سید مهدی فاطمی (طوفان)

خوش آن دمی که به شبگیر در کمند تو افتد

(طبیب عشق)

خوش آن دمی که به شبگیر در کمند تو افتد
دلی به بند تو افتد که دردمند تو افتد

دل بلاکشم از شوق پای‌بوس تو خواهد
فتد به خاک و به زیر سُم سمند تو افتد

کند چو باد صبا طرّه‌ات به شانه پریشان
ز هر طرف که گریزد دلی به بند تو افتد

گشایی ار به تکلّم دهان به وقت تبسم
کلام ، پرشکر از شهدِ نوشخند تو افتد

دگر امید خلاصی ز حلقه حلقه‌ی زلفت
بوَد محال برآن دل که در کمند تو افتد

شفا کجا طلبد ای طبیب عشق! مریضی
که دل به عشق سپرده‌ست و دردمند تو افتد

ندانمت چه‌ای، ای عشق! رهزن دل وجانی
ندیده‌ام که کسی ایمن از گزند تو افتد

نمانده است امیدی به بخت کوته (طوفان)
مگر به دست من آن دامن بلند تو افتد

شادروان سید مهدی فاطمی (طوفان)

در پیچ و تاب زلف تو دل‌ها شکسته است

(شکسته است)

در پیچ و تاب زلف تو دل‌ها شکسته است
اما نه آنچنان که دل ما شکسته است

پشت امید ، دست طلب ، پای آرزو
در حسرت وصال تو یکجا شکسته است

دامن‌کشان خرامی و اندر قفای تو
در قلب ما هزار تمنا شکسته است

صدها شکست در دل آیینه اوفتاد
تا شانه آن دو زلف سمن‌سا شکسته است

تا جلوه‌ی جمال تو شد زیب بوستان
بالای سرو زآن قد و بالا شکسته است

بینی اگر ز دیده سرشکم چکد به خاک
می، می‌چکد به خاک چو مینا شکسته است

گر برنیاورم ز دل افغان ، عجب مدار
از گریه در گلوی من آوا شکسته است

(طوفان) همیشه چشمه گرفته‌ست در جهان
از آن دلی که در دل ‌شب‌ها شکسته است

یادش به خیر (رنجی) شیرین سخن که گفت:
«این کشتی از تلاطم دریا شکسته است»

شادروان سید مهدی فاطمی (طوفان)