حاصلِ عمرِ کسی چون ما ملال انگیز نیست

(اشک غم)

حاصلِ عمرِ کسی چون ما ملال انگیز نیست
سهم‌مان از فصل فصلِ سال جُز پائیز نیست

دیده‌ی ما را کرامت، اشک غم دادند و بس
کاسه‌ی وارونه جُز با خونِ دل لبریز نیست

هر تهی مغزی زبانش تیزِ لاف و ادعاست
چون که نیکو بنگری تیغِ نیامش تیز نیست

گوهرِ ناب از دلِ دریاست نی از آبگیر
این‌چنین بخشندگی در برکه‌ی نا چیز نیست

لایقِ شه مرکبِ شبدیز و، شبدیز از شه است
هرکه بر اسبی نشیند خسروِ پرویز نیست

از نسیم صبحدم گل‌ها شکوفا می‌شوند
باد صَرصَر، خصمِ جانِ گُل بود، گلبیز نیست

رشد هر ملت ز یمن دانش و فرهنگ اوست
برتری ای دوست! با رفتارِ قهرآمیز نیست

شعر (سالک) می‌دهد آئینه‌ی جان را جلا
هرکلامِ سُستِ موزون شعرِ شورانگیز نیست

محمدحسین نجاریان (سالک)
۴۰۴/۳/۲۸ طزرجان

من از عشیره‌ی دردم تو از تبار دوایی

(شبیه آه)

من از عشیره‌ی دردم تو از تبار دوایی
من آفتاب غروبم تو صبح نور فزایی

منم مسافر تنها به شهر خسته‌ی غربت
تو از سلاله‌ی نوری و همنشین خدایی

دلم گرفته در این شهر بی نشان غم آگین
نه مانده پای گریزی نه مانده راه به جایی

شبیه آه شدم در گلوی بغض نشستم
و تو که بر صدف سینه ابر عقده گشایی

منم که دیده نگیرم از آستان وصالت
تویی که از غم این آرزو رهای رهایی

بیا بیا که دلم از غم فراق تو تنگ است
دگر بس است غریبی دگر بس است جدایی

غبار غربت پاییز برده عطر چمن را
بهار گل کند ای گل اگر تو رخ بنمایی

تو بر (فراز) زمانی و من فرود زمینم
چقدر فاصله داری چقدر دور نمایی

هنوز مانده نگاهم به کوچه‌های نگاهت
خدا کند که بمانم خدا کند بیایی.

محمدتقی مردانی (فراز)

دلم در حسرت یک لحظه‌ی آسوده‌حالی بود

(پاییز بارانی)

دلم در حسرت یک لحظه‌ی آسوده‌حالی بود
ولی آشفته نبض کوچه های این حوالی بود

همیشه بوی آب و دشت و دریا بر زمین جاری
دل زخم آشنای من، اسیر خشکسالی بود

و پایی در قفس اشکی که با لبخند من می‌ریخت
همیشه کوله بار مبهم من، لايزالی بود

دلم می‌دید گرگ و میش یک پاییز بارانی
پرستویی به روی شانه های این اهالی بود

قفس تنهای تنها وسعت سبزی فراسویش
و این تصویر رازِ های‌و‌هوی بسته‌بالی بود

"زنده‌یاد مریم خدادادیان"

در راه طلب پای فلک آبله دارد

(راه طلب)

در راه طلب پای فلک آبله دارد
این وادی عشق است و دو صد مرحله دارد

درد و غم و رنج است و بلازاد ره عشق
هر مرحله صد گمشده این قافله دارد

در راه بیابان جنون عشق زند گام
کز چرخ شتابنده فزون حوصله دارد

گر من نکنم شکوه ز شب های فراقت
از حوصله‌ی من شب هجران گله دارد

دیوانه‌ی عشقیم و چو گل با رخ خندان
کز حلقه‌ی گیسوی تو دل سلسله دارد

از یاد تو ای گل همه شب بلبل جانم
گه نغمه و گه ناله و گه ولوله دارد

دل در طلب وصل تو ای ماه حجازی
در کوی صفا رقص کنان هروله دارد

صد مرحله را عشق به یک گام رود لیک
در هر قدم این ره چه کنم صد تله دارد

مدح رخ زیبای تو چون گفت (الهی)
یک بوسه از آن غنچه‌ی خندان صله دارد

"حکیم مهدی الهی قمشه‌ای"

در سلوکم گفت پنهان، عارف وارسته‌ای

(سلوک عارفانه)

در سلوکم گفت پنهان، عارف وارسته‌ای
نقد سالک نیست جز تیمار قلب خسته‌ای

از گلستان جهان گفتم چه باشد بهره؟ گفت:
«در بهار عمر ز ازهار حقیقت دسته‌ای»

از پریشان گوهران آسمان پرسیدمش
گفت عقدی از گلوی مهوشان بگسسته‌ای

گفتم این کیوان به بام چرخ هر شب چیست؟ گفت:
دیده بانی بر رصدگاه عمل بنشسته‌ای

گفتم اندر سینه‌ها این توده‌ی دل نام چیست؟
گفت ز اسرار نهانی قسمت برجسته‌ای

روشنی در کار بینی؟ گفتمش، فرمود: نی
غیر برقی ز اصطکاک فکر دانا جسته‌ای

در نیازستان هستی بی نیازی هست اگر
نیست جز در کنج عزلت گنج معنی جسته‌ای

جبهه بگشا کز گشاد و بست عالم بس مرا
جبهه‌ی بگشاده‌ای بر ابروی پیوسته‌ای

دل مکن بد، پاکی دامان عفت را چه باک
کز به شنعت ناسزایی گفت ناشایسته‌ای

گوهر غم نیست جز در بحر طوفان‌زای عشق
کیست از ما ای حریفان! دست از جان شسته‌ای؟

"علامه علی اکبر دهخدا"

دیو شب در این سرا ، تا پای، محکم می‌کند 

(ذهن باغ)

دیو شب در این سرا ، تا پای، محکم می‌کند
در عبور لحظه‌ ها شادی ز ما ، رَم می‌کند

این گذشت روز های بی تبسم باغ را
بیشه‌زاری سوخته، دهلیز ماتم می‌کند

انعکاس این مسیر منجمد در ذهن باغ
شانه‌ی آزاده‌ی هر شاخه را خم می‌کند

ما فریب چشمه‌ی خورشید را کی می‌خوریم
تشنگی عمر گیاه خسته را کم می‌کند

این افق های کبود آیا اشارت‌گوی چیست‌ ؟
در گلو بغضی برای دل فراهم می‌کند

های و هوی کوچه از روح بهاران خالی است
این مدار بی طراوت عیش را غم می‌کند .

"ناصر عرفانیان مشیری نژاد"
مشهد مقدس

وطنم تنم چه باشد که بگویمت تنی تو

(وطن)

وطنم تنم چه باشد که بگویمت تنی تو
که تو جانی و سراپا همه جان روشنی تو

وطنم تو بوی باران، به شب ستاره باران
که خوشی و خوش‌ترینی به مذاق می‌گساران

من اگر سروده باشم وطنم تو شعر نابی
من اگر ستاره باشم وطنم تو آفتابی

وطنم خوشا نسیمت که وزیدنش گل از گل
وطنم خوشا شمیمت که دمیدنش تغزل

وطنم که شعر حافظ شده وصله‌ی تن تو
که شکفته شعر سعدی، به بهار دامن تو

وطنم درودی از من به تو و به عاشقانت
که سپرده‌ام به پیکت به نسیم مهربانت.

"حسین منزوی"

غرب در توطئه و فتنه‌گری قهار است

غرب در توطئه و فتنه‌گری قهار است

(جنگ‌افروزان)

غــرب، در توطئه و فتـنه‌گری قهـار است

پـاچـه‌گیـر بشریت، سـگِ آن دربــار است

کارشان جنگ و جدال‌است و نفاق‌اندازی

همچو اعمال دگرْشان همه ناهنجار است.

سید محمدرضا شمس (ساقی)

تیغ سحر ز خیمه‌ی شب، پرده‌ای درید

(رایت آزادی)

تیغ سحر ز خیمه‌ی شب، پرده‌ای درید
شد در کنار دامن شب، پرتوی پدید

شد پرتوی پدید و نجنبید شب ز جای
وز دهشت سیاهی، رنگ سحر پرید

شب در درون خیمه‌ی آفاق، خفته بود
بر بستری سیاه، چو اهریمنی پلید

امّا سحر که مژده‌ی روزی بزرگ داشت
چندان کشید تیغ، که خرگاه شب خمید

بشکفت بر لبان افق، خنده‌ی سحر
چونان به دل، شکفتن لبخنده‌ی امید

رویید از کرانِ افق، شاخسار نور
وآن شاخه‌های نور، کران تا کران دوید

سرخ و بنفش و زرد، بسا گونه گونه نقش
شد در درون آینه‌ی آسمان پدید

پنداشتی که باد به دریاچه‌ای کبود
یک خرمن از شقایق وحشی پراکنید

خورشید تافت شعله‌ور از بستر افق
چون کوره‌ای که دمبدم آهنگرش دمید

گفتی مگر که کاوه‌ی گیتی به خاوران
از کوره، گوی شعله‌ور سرخ برکشید

ای بس شراره‌ها که چو پیکان خون‌فشان
زی آسمان ز کوره‌ی خورشید برجهید

قوی سپید صبح، ز خاور گشود بال
زاغ سیاه شب به سوی باختر رمید

با سوزن طلایی امواج، آفتاب
زرّینه حلّه‌ها به سر نخل‌ها تنید

بر کوه و دشت وادی گسترده‌ی حجاز
خورشید صبح، پرده‌ی زربفت گسترید

بوسید آفتاب، سر و روی کعبه را
کامروز کعبه داشت به دیدار حق نوید

گرد حریم قدس چنان روزهای پیش
جمعی بُدند یکسره در گفت و در شنید

آنجا زنی‌ که جان جهانی نهفته داشت
از التهاب شوق، نیارست آرمید

زیراک روی دامن آن گلبن عفاف
می‌خواست تازه غنچه‌ی توحید بشکفید

بُرد التجا به کعبه که: «ای آستان پاک!
یارم چگونه از نظر مردمان رهید؟»

دیوار کعبه کرد دهان با خروش باز
کاین خانه جای توست که آری گهر پدید

پا هشت در درون سرایی که غیر از او
دست کسی به ساحت پاکش نمی‌رسید

شد در درون کعبه و دیوار شد به هم
چونان که از نخست، به ستواری حدید

وا شد ز طاق عرش کلاف سپید نور
تابید روی کعبه چنان هاله‌ای سپید

پنداشتی که خیل ملک از سریر عرش
تا بر فراز بارگه کعبه صف کشید

استاد انتظار، به محراب آرزو
وز دیده‌ی امید، سرشک دعا چکید

برقی زد و به دامن گلبن دمید گل
وآن گلبن از ودیعت هستی بیارمید

شد در درون سینه‌ی هستی، نفس گره
تا از لبان طفل، شمیم نفس دمید

بالید کعبه از شرف و بانگ تهنیت
گفتی ز سوی عرش به گوش جهان رسید

بادی غریب همچو نسیم خیال دوست
دامن کشید و نرم بر آن بادیه وزید

خورشید چون سه روز غروب و طلوع کرد
در جادوی سیاهی و از بستری سپید

دیوار کعبه، بدرقه را، کرد سینه باز
چونان صدف که گوهر خود را کند پدید

مادر برون شد از حرم و کودکش به بر
وز این شگفت حادثه، حیرت لبان گزید

این است آن که تا به وجود آمد از عدم
گفتی خدای دانش و آزادی آفرید

این است آن که جامه‌ی آزادی جهان
درزی‌گر وجود، بر اندام او برید

این است آن که ریشه‌ی هر نخل انقلاب
از خون او بلندی و بارآوری مکید

این است آن که گوهر جان را به کف نهاد
وآزادی و برابری خلق را خرید

این است آن یگانه که تا روز رستخیز
مردی چنو به صحنه‌ی هستی جهان ندید

غرّنده در هلاک ستم‌پیشه همچو رعد
لرزنده پیش ناله‌ی مظلوم، همچو بید

دیگر به هیچ نغمه نیارست، دل سپرد
هر گوش کز کلام خوشش نغمه‌ای شنید

این است آن که داد به هستی فروغِ داد
چونان که خور دمید به گیتی فروغِ شید

مردی که کاروان زمان تا روَد به نور
بس سنگلاخ سینه‌ی تاریخ را درید

مردی که پیش تابش خورشید تیغ او
شیر ژیان چو روبه، از آوردگه رمید

مردی که در نماز بیارست بر کشند
تیری که در نبرد به سُتخوانِ او خلید

مردی که دین به حرمت تیغش پناه یافت
چون طایری که دور ز هر تیررس چمید

مردی که چشم روشن او را نیافت خواب
دست سحر ز دامن شب تا ستاره چید

مردی که داشت حرمت آزادی آن چنان
کز دشمنان خویش، غل و بند را بُرید

مردی که در «غدیر» پیمبر به امر حق
او را برای رهبری خلق، برگزید

مردی که صبح مرگ، به قاتل مجال داد
با آن که دید خصم به‌سویش خمان خزید

شد خیره چشم دهر بدین زای و میر، کو
در کعبه زاد و گشت به محراب حق شهید

ای پاسدار رایت آزادی جهان!
دل در برم به بویه‌ی آزادگی تپید

بردار سر ز خاک که بس روزگارهاست
تا شد جهان سترون و آزاده‌ای ندید

بردار سر ز خاک که بس دیر دیر شد
بنگر نبرد پور چه سان‌هاست با یزید

بردار سر ز خاک که اهریمن زمان
شب‌پرده پیش تابش اندیشه‌ات هلید

بردار سر ز خاک که جز پیروان تو
دیگر نماند بَرده که زنجیر نگسلید

وین رنج دیر مانده چنانم گداخت دل
کاین صبح عید هیچ نشاطم نیاورید

اشکم نثار باد، که از یاد پاک تو
بغضم گلو گرفت و سرورم بنشکفید

ای جان برآی زآن که مجال نفس نماند
ای دل! بنال زآن که نیارم دگر نشید

کز این حرامزاده‌کسان در چنین شبان
سنگ سخن گرفته سگ اهرمن رهید.

نعمت میرزازاده (م. آزرم)

تمام قافله گیرد به‌جای خویش قرار

(حماسه‌ی غدیر)

«تمام قافله گیرد به‌جای خویش قرار»
منادیان همه کردند حکم را تکرار

کویر بود، افق تا افق، گداخته مس
بر آن گداخته مس، کاروان، خطی ز غبار

دمیده مجمر خورشید، بر فراز کویر
وز آن، شراره فروتافته هزار هزار

به نیمروز تو گفتی که کورهٔ خورشید
تمام هستی خود، زی کویر، کرده نثار

هوا ستاده که در سینه‌اش گرفته نفس
نفس نمانده که خود باد، مانده از رفتار

شتاب قافله افزون، که زودتر برسد
به منزلی، که مگر سایه باشد و جوبار

به دوردست، نه پیدا، مگر درختی چند
در آن کویر، به مانند قامت زنهار

فراخنای بیابان چو پیکری خفته
که پاش در افق و سر به سینهٔ کهسار

به نیمروز به «جُحفه» قرار ممکن نیست
فتاد همهمه در کاروان، که چیست قرار،

نه کاروان، که ز حج بازگشته انبوهی
فزون ز دیدن و افزون‌تر از حدود شمار

نه کاروان، که به فرسنگ‌ها خطی ممتد
_ نود هزار نفر از پیادگان و سوار _

قبیله‌های عرب در کنار یکدیگر
رکاب‌دار نبی، چون مهاجر و انصار

نبی ستاد و بفرمود تا که گردآیند
تمام قافله، از پیش و پس، کران و کنار

کنار راه، یکی کوه بود و در پایش
بمانده برکهٔ بارانِ ابرهایِ بهار

کنار برکه، درختان سالخوردی چند
که سایبان شده در آن کویر آتشبار

بگفت تا که برآرند از جهاز شتر
فراز دامنهٔ کوه، منبری سُتْوار

از آن‌که لحظهٔ پیشین رسیده بود سروش
که در رسیده زمانی، که حق شود اظهار

ملازمان همه دیدند _ بر نشانهٔ وحی _
عرق نشسته نبی را به جبهه و رخسار

شکفته چهرهٔ پاکش ز التهاب پیام
زدوده جلوهٔ وحیَش ز روی خسته غبار

فراز دامنهٔ کوه، بر شد و نگریست
در آن قبایل بسیار، از یمین و یسار

در آن فراز چه می‌دید، کس نمی‌دانست
کنون بگویمت از آن مناظر و اسرار:

«گذشته»ها و «کنون» و فضای «آینده»
همه معاینه می‌دید اندر آن دیدار

«گذشته»، بود ره رفته، مبدأش «مکه»
که تا «مدینه» همی گشته بود ره هموار

«کنون» تجمع خلق است اندر این منزل
که‌شان به مقصد «آینده»، بست باید بار

و لیک حوزهٔ «آینده» هست جمله جهان:
رهی به طول ابد، رهنوردی‌اش دشوار

هر‌آنچه طی شده زین پیشتر، رهی اندک
هرآنچه مانده از این پس، مسافتی بسیار

چنان رهی است فراپیش و وقتِ رهبر تنگ
که را سزاست که بر کاروان شود سالار؟

چنین، «گذشته» و «آینده» و «کنون»‌ می‌دید
به چشمِ روشنِ دل، نقش‌های روشن و تار

به بیست سال و سه، کوشیده بود تا اسلام
رسیده بود به «اکنون» به یُمنِ بس پیکار

وز آن‌که شارع اسلام بود، می‌دانست
که هست نهضت او تازه پای در رفتار

ز «جاهلیت» پیشین، هنوز آثاری است
که گاه جلوه کند آشکار، آن آثار

هنوز دورهٔ تعلیم، خود نگشته تمام
که تا پدید شود راه و چاه و گلبن و خار

اگرچه هست در اسلام، اصل، آزادی
و در «امور» به شَورند مردمان مختار

ولیک قاعده را نیز هست استثنا
کز این خلاف، شود قاعده بسی ستوار

به‌ویژه آن که کمین کرده‌اند در ره خلق
بسا به چهره شبان و به سیرتِ کفتار

که هست نهضت اسلام، چون نهالی خُرد
که باغبان طلبد تا نهال آرد بار

نهال، نهضت اسلام و باغبان، رهبر
و بار، مردم آزاد و چشم و دل بیدار

وز آن‌که مرحلهٔ رهبری هنوز به‌جاست
تمام نیست هدایت، در این زمان ناچار

به یُمن تربیت آنگه که ریشه کرد درخت
به بار آید و نقصان نیابد از آزار

میان «رهبر» و «حاکم» تفاوتی است عظیم
چنان که هست تفاوت میان «راه» و «سوار»

نخست راه بباید به سوی مقصد خلق
وز آن سپس به سر کاروان، یکی سالار

از آن فراز، در این گونه پرده‌ها می‌دید
هزار نقش که نآرم سرود، در گفتار

کنون سزاست یکی راهبر بود حاکم
کنون رواست همان راه‌دان بود سردار

کسی که نهضت اسلام را شناسد نیک
کسی که در ره حق بگذرد ز خویش و تبار

کسی که در دل و جانش ز جاهلیت نیست
نه هیچ شعلهٔ آز و نه هیچ لکهٔ تار

کسی که دانش و آزادگی از او روید
چنان که از دل آتش شود پدید، شرار

کسی که در نظرش هیچ نیست جز انسان
کسی که در دل او نیست هیچ، جز دادار

کسی که هست ستمدیده را بِهین یاور
کسی که هست ستم‌باره را مِهین قهّار

کسی که قلعهٔ «خیبر» گشوده است به دست
به جنگ «بدر»، ز اهریمنان کشیده دمار

کسی که روی نگردانده هیچ‌گه از رزم
کسی که در «اُحُد» از دشمنان نکرده فرار

کسی که هست چو دریا و می‌کند طوفان
ز اشک چشم یتیم؛ این شگرف دریابار!

کسی که هست چنانچون نبی به قول و عمل
کسی که جان گرامی به حق کند ایثار

کسی که خُفت به جای نبی در آن شب خوف،
درون مهلکه، تا جان کند به دوست نثار

کسی که نیست جدا از فروغ علم نبی
چنان که نیست ز آتش جدا، شرارهٔ نار

به‌ویژه آن که سروش آمده است لحظهٔ پیش
که بیش از این بنشاید درنگ، در این کار

از آن فراز، علی را بخواند در بر خویش
«وصی» کنار «نبی» آمد و گرفت قرار

فرازِ دستِ نبی شد علی، که تا بینند
به دستِ قائد اسلام، مظهری ز شعار

گرفت دست علی و نمود بر همه خلق
که اینک آن‌که شما راست رهبر و سردار

هر آنکه را که بُدم مقتدا و پیغمبر
علی است زین سپس او را امیر و حکم‌گذار

ودیعت است شما را ز من دو شیء گران
که هست ارزش‌شان بیشتر ز هر مقدار

یکی کلام خدا و دگر حریم رسول
که نیستند جدا این دو، تا به روز شمار

وگر ز دست نهید این دو را، یقین دانم
که نیست بهره شما را به غیر رنج و مرار

علی است آن که شما راست زین سپس رهبر
علی است آن که شما راست زین سپس سردار

گذشته است از آن روز، روزگار دراز
گذشته است بسی ماه و سال و لیل و نهار

و لیک بیعت آن روز، همچنان برجاست
چو آفتاب که نارد کسَش کند انکار

«غدیر»، چشمهٔ پاکی است در دل تاریخ
روان به بستر آینده، نی به وادی پار

هماره تا که بوَد حق برابر باطل
هماره تا که تحرّک بوَد بری ز قرار

پیام صحنۀ آن روز، بانگ آزادی است
طنین فکنده در آفاق هستی و اعصار

نعمت میرزازاده (م. آزرم)
مشهد، بهمن ۱۳۴۷