لای لای، ای پسر کوچک من

(پسرکوچک من)

لای لای، ای پسر کوچک من!
دیده بربند، که شب آمده است
دیده بربند، که این دیو سیاه
خون به کف، خنده به لب آمده است


سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدم‌هایش را
کمر ناروَن پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را


آه، بگذار که بر پنجره‌ها
پرده ها را بکشم سر تا سر
با دوصد چشم پر از آتش و خون
می‌کشد دم به دم از پنجره سر


از شرار نفس‌اش بود که سوخت
مَرد چوپان به دل دشت خموش
وای، آرام که این زنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش


یادم آید که چو طفلی شیطان
مادر خسته‌ی خود را آزرد
دیو شب، از دل تاریکی‌ها
بی‌خبر آمد و طفلک را برد


شیشه‌ی پنجره‌ها می‌لرزد
تا که او نعره زنان می‌آید
بانگ سر داده که کو آن کودک؟
گوش کن، پنجه به در می‌ساید


نه برو، دور شو ای بدسیرت
دور شو از رخ تو بیزارم
کی توانی بربائیش از من
تا که من در بر ِاو بیدارم


ناگهان خامُشی خانه شکست
دیو شب بانگ، برآورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامن‌ات رنگ گناه‌ است، گناه


دیوم اما تو زمن دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده!
آه بردار سرش از دامن
طفلک پاک کجا آسوده؟


بانگ می‌میرد و در آتش درد
می‌گدازد دل چون آهن من
می‌کنم ناله که کامی، کامی
وای، بردار سر از دامن من

"فروغ فرخزاد"
اهواز - زمستان ١٣٣٣

چون سنگ‌ها صدای مرا گوش می‌کنی

(فراموش می‌کنی)

چون سنگ‌ها صدای مرا گوش می‌کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می‌کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه‌های وسوسه مغشوش می‌کنی

دست مرا که ساقه‌ی سبز نوازش است
با برگ‌های مرده هم‌آغوش می‌کنی

گمراه‌تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می‌نشانی و مدهوش می‌کنی

ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستی‌ات ، که مرا نوش می‌کنی

تو دره‌ی بنفش غروبی که روز را
بر سینه می‌فشاری و خاموش می‌کنی

در سایه‌ها (فروغ) تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می‌کنی ؟

"فروغ فرخزاد"

ای شب از رؤیای تو رنگین شده

(عاشقانه)

ای شب از رؤیای تو رنگین شده
سینه از عطر تواَم سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش
شادی‌ام بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستی‌ام زآلودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه‌ی مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه‌‌ها پر بارتر

ای در ِ بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ِ ظلمتِ تردید ها

با تواَم دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست

این دل تنگ من و این بار نور ؟
های‌‌وهوی زندگی در قعر گور ؟

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم

درد تاریکی‌ست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه‌دل سینه‌ها
سینه آلودن به چرک کینه‌ها

در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرّارها
گمشدن در پهنه‌ی بازارها

آه!... ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره ، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان

از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت

جوی خشک سینه‌ام را آب ، تو
بستر رگ‌هام را سیلاب ، تو

در جهانی این‌چنین سرد و سیاه
با قدم‌هایت قدم‌هایم به راه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته
گونه‌هام از هرم خواهش سوخته

آه!... ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم

آه!... ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب

آه ، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه‌تر سیراب تر

عشق دیگر نیست این ، این خیرگی‌ست
چلچراغی در سکوت و تیرگی‌ست

عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم ، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه‌گاه بوسه‌ات
خیره چشمانم به راه بوسه‌ات

ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم

آه!... میخواهم که بشکافم ز هم
شادی‌ام یکدم بیالاید به غم

آه!... میخواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های‌های

این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان ، زخمه‌های چنگ و رود ؟

این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟

ای نگاهت لای‌لایی سِحربار
گاهوار ِ کودکان بیقرار

ای نفس‌هایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه‌های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من

ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی

"فروغ فرخزاد"

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

(مرگ من روزی فرا خواهد رسید)

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
در خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه‌یی ز امروزها دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه‌هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

می‌خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می‌آرم که در دستان من
روزگاری شعله می‌زد خون شعر

خاک می‌خواند مرا هر دم به خویش
می‌رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یک سو می‌روند
پرده‌های تیره‌ی دنیای من
چشمهای ناشناسی می‌خزند
روی دفترها و کاغذهای من

در اتاق کوچکم پا می‌نهد
بعد من با یاد من بیگانه‌یی
در بر آیینه‌ام ماند به جای
نقش دستی تار مویی شانه‌یی

می‌روم از خویش و می‌مانم به خویش
هر چه برجا مانده ویران می‌شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان می‌شود

لیک دیگر پیکر سرد مرا
می‌فشارد دست دامنگیر خاک
بی‌تو دور از ضربه‌های قلب تو
قلب من می‌پوسد آن جا زیر خاک

بعد ها نام مرا باران و خاک
نرم می‌شویند از رخسار سنگ
گور من گم‌نام می‌ماند به راه
فارغ از افسانه‌های نام و ننگ

"فروغ فرخزاد"

لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم

(عصیان)

بر لبانم سایه‌ای از پرسشی مرموز
در دلم دردی‌ست بی‌آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن، امروز‌

‌ادامه مطلب 

​👇​​​​​​

ادامه نوشته

لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز 

(وسوسه)

‌لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز
پیکر خود را به آب چشمه بشویم
وسوسه میریخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را به گوش چشمه بگویم


آب خنک بود و موج های درخشان
ناله کنان گرد من به شوق خزیدند
گویی با دست های نرم و بلورین
جان و تنم را به سوی خویش کشیدند


بادی از آن دورها وزید و شتابان
دامنی از گل به روی گیسوی من ریخت
عطر دلاویز و تند پونه ی وحشی
از نفس باد ، در مشام من آویخت


چشم فروبستم و خاموش و سبکروح
تن به علف های نرم و تازه فشردم
همچو زنی که غنوده در بر معشوق
یکسره خود را به دست چشمه سپردم


روی دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه‌زن و بی‌قرار و تشنه و تب دار
ناگه در هم خزید راضی و سرمست
جسم من و روح چشمه سار گنهکار

‌"فروغ فرخزاد"

بر روی ما نگاه خدا خنده می‌زند.

(ریــــا)

‌بر روی ما نگاه خدا خنده می‌زند.
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده‌ايم
زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش
پنهان ز ديدگان خدا مِی نخورده‌ايم

‌پيشانی ار ز داغ گناهی سيه شود
بهتر ز داغ مهر نماز ، از سر ريا
نام خدا نبردن از آن بهْ كه زير لب
بهر فريب خلق بگویی : خدا خدا
‌‌
‌ما را چه غم كه شيخ شبی در میان جمع
بر روی‌مان ببست به شادی در بهشت
او می‌گشايد او كه به لطف و صفای خويش
گویی كه خاک طينت ما را ز غم سرشت

‌طوفان طعنه خنده ی ما را ز لب نَشست
كوهيم و در میانه ی دريا نشسته‌ايم
چون سينه جای گوهر يكتای راستی‌ست
زين رو به موج حادثه ، تنها نشسته‌ايم

‌مائيم ما كه طعنه ی زاهد شنيده‌ايم
مائيم ما كه جامه ی تقوی دريده‌ايم
زيرا درون جامه به جز پيكر فريب
زين هاديانِ راهِ حقيقت نديده ايم!

‌‌آن آتشی كه در دل ما شعله می‌كشيد
گر در میان دامن شيخ اوفتاده بود
ديگر به ما كه سوخته‌ايم از شرار عشق
نام گناهكاره ی رسوا ، نداده بود

‌بگذار تا به طعنه بگويند ، مردمان
در گوش هم حكايت عشق مدام! ما
«هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جريده ی عالم دوام ما»‌‌

‌فروغ فرخزاد

‌آه، ای زندگی! منم که هنوز

(لبــریــز)

‌آه ، ای زندگی! منم که هنوز
با همه پوچی از تو ، لبريزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگريزم

‌همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند
آسمان‌های صاف را مانند
که لبالب ز باده‌ ی روزند

‌با هزاران جوانه می‌خواند
بوته‌‌ی نسترن سرود تو را
هر نسيمی که می‌وزد در باغ
می‌رساند به او درود تو را

‌من تو را در تو جستجو کردم
نه در آن خواب‌های رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم ، پر شدم ، ز زيبایی

‌پر شدم از ترانه های سياه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید

‌حیف از آن‌روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب تو را
ز تو ماندم ، تو را هدر کردم

‌غافل از آن‌که تو بجایی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاريک مرگ ، می‌سپرم

‌آه ، ای زندگی! من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ بنگرد در من
روی آیینه ام سياه شود

‌عاشقم، عاشق ستاره‌ی صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هرچه نام توست بر آن

‌می‌مکم با وجود تشنه‌ی خويش
خون سوزان لحظه های تو را
آنچنان از تو کام می‌گیرم
تا به خشم آورم خدای تو را

"‌فروغ فرخزاد"